دوستان، مادر بزرگ عزیزم، مادر دوازده فرزند، امشب بار مادری رو روی زمین گذاشتند و بعد از تحمل درد و رنج بسیار، به اسمان الهی پر کشیدن.
ممنون میشم در این سفر اسمانی با ذکر صلوات و فاتحه یاریگرشون باشین. 🖤
از سرباز به فرمانده:
فرمانده میدان آماده ست.
از سرباز به فرمانده:
بســــم الله ایران آماده ست!
...
رای را داخل صندوق آبی و قرمز رها کرد و زیر لب گفت:
«فرمانده، رو منم حساب کنیا...»
✍آينــــــــــﮫ
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
این جمعه هم گذشت تو نیامدی اما...
من به عشق تو یک قدم برداشتم...
رای امروزم، تقدیم به ساحت مقدست؛
قدم کوچکم را بپذیر!
✍آينــــــــــﮫ
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادربزرگ، پدربزرگامون رو بهمون برگردون🥀
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارم میچینم، سفره هفت سین، اما...
https://eitaa.com/Ayenehmadari
تعطیلات جهانی
نوشت:
«تعطیلات در ایران، تقریبا از تمام کشورهای جهان بیشتراست.»
بی درنگ و تامل پاسخ دادم:
«بشنو باور نکن!
ایران کی و کجا صد و هفتاد روز تعطیلات، پشت هم داشته؟»
جواب داد:
«نه نداشته؛ مگر تو جایی را میشناسی که انقدر تعطیل باشد. محال است!»
نوشتم:
«بله میشناسم، تو هم میشناسی، اصلا تمام دنیا میشناسند.
سازمان ملل، مجامع جهانی، یونیسیف، گروههای دفاع از حقوق زنان، حقوق کودکان، حقوق حیوانات و طبیعت دوستان، کشورهای عربی، رئیس جمهورهای غیر عربی، اروپایی و غیر اروپایی، همه صد و هفتاد روز است که تعطیلند.»
نوشت:
«مگر میشود؟»
نوشتم:
«نمیشود؟ حالا که شده!
۱۷۰ روز است مردان غزه شهید میشوند، کودکان غزه گرسنه جان میدهند، زنان غزه، هتک حرمت شده، در خون خود میغلتند، حتی حیوانات و طبیعت غزه هم زیر آتش جنگ اسرائیل نابود میشوند، اما کسی دم بر نمیاورد! هیچ مجمع جهانی، در حمایتش حرفی نمیزند!
نمیدانم کودکان غزه کودک نیستند یا زنانش جنسشان با زنان دیگر متفاوت است؟
حتی حقوق حیوانات و طبیعت غزه هم انگار هیچ اهمیتی ندارد، تا نه برای مرگ بشریت، حداقل برای طبیعت و حیواناتش دل بسوزانند.
سازمان ملل هم انگار پونز نقشه را درست وسط غزه کوبیده تا نبیند میان ملل، چنین جایی هم روی کرهی زمین وجود دارد و دارد روزی هزار بار سلاخی میشود!
تعطیلی از این بیشتر؟
صد و هفتاد روز است همه تعطیل شدهاند و خبری از آنها نیست!»
هیچ ننوشت؛ اما من هنوز کلی حرف برای نوشتن که نه، برای فریاد زدن سر جهان و اهالی دنیا داشتم و دارم:
«گاوهای شیرده آخورشان پر شده و بی تفاوت به گرسنگی کودکان غزه، مسلمانی بدتر از لاییک پیش گرفتهاند. فروشگاهها هنوز کالای اسرائیلی میفروشند و سودش را موشک میکنند و سر کودکان غزه فرود میآورند. سازمانهای جهانی، که کم مانده تابلوی تمام جهان به جز غزه، سر درشان نصب کنند، چشم به روی غزه بسته اند و صدای نحسشان در نیامده، خفه شده اند، دریغ از بیانیه ای!
لعنت به بیانیههای بی ارزششان!
صد و هفتاد روز است غزه هر روز باران خون میبارد. صد و هفتاد روز است، مادران غزه، با قصهی سفره رنگینی از غذا، کودکانشان را گرسنه میان گل و لای میخوابانند. صد و هفتاد روز است مردان غزه یا شهید شدهاند، یا با دیدن رنج فرزندان و زنانشان آرزوی مرگ میکنند. صد و هفتاد روز است زنان غزه نفسهایشان را از ترس نفسهای سیاه سربازان منحوس اسرائیل، در سینه حبس کردهاند.
صد و هفتاد روز است انسانیت در تمام مجامع بشری تعطیل شده...!
این یک رکورد تاریخی تعطیلات جهانی ست!
ننگ بر دنیایی که مدتهاست، انسانیت در آن تعطیل شده!
✍آينــــــــــﮫ
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
🔴 رسانه عبری نوشته بود: مردان شجاع شما همه مردهاند.
_مامان، چوبهای برج هیجانمون رو کجا جمع کردید؟
چشمها را از تلویزیون گرفتم و به دخترها که چهارتایی کنار هم ایستاده بودند و منتظر جوابم بودند، نگاه کردم: «چی کجاست؟ باز میخواین خونه رو بهم بریزین؟»
رقیه پیشتاز شد: «نه، کارمون تموم شد جمع میکنیم، چوبهای برج هیجان کجان؟»
دم عمیقی گرفتم و بازدمم را کشدار از بینی خارج کردم:
«تو انبار، کارتن دومی، پلاستیک سبز، پایین، گوشه سمت راست کارتن.»
جملهام تمام نشده، بچهها دویدند سمت انبار و همزمان صدای ممنون گفتنشان دورتر شد.
سری تکان دادم و دلم برا کارتنها و البته بیشتر برای خودم سوخت که تا چندثانیه دیگر، چینششان کن فیکون میشود.
باز مشغول دیدن تلویزیون شدم.
چند دقیقه بعد صدای بچهها بلند شد. صدایی شبیه موشک و خمپاره می دادند و توپها را به سمت چوبها شلیک میکردند.
وقتی جدیتشان را در زدن چوبها و خوشحالی بعد از هم پاشیدن منطقهی چوبی دیدم، توجهم به سمتشان جلب شد. صدای تلویزیون را کم کردم تا بهتر از کیفیت بازیشان سر در بیارم و زیر چشمی، طوری که حواسشان را پرت نکنم، بازی را زیر نظر گرفتم.
هر کدام از دخترها یک توپ داشت و فرمانده یک لشکر؛ رقیه، دختر نه سالهام فرمانده ارشد بود و نقشهی حملات را برای فرزندان کوچکتر یا همان فرماندههای مناطق مختلف، میریخت:
«خوب، طبق بررسیهای من، این چهار منطقه، مال اسرائیله، هرکدوممون از یه سمت حمله میکنیم و نابودشون میکنیم، بچهها تا میتونین اسرائیلیا رو بکشین، اونا خون خیلیا رو ریختن و حالا وقت انتقامه!»
توپها شلیک شد و چوبها یکی یکی و چندتا چندتا ریختند و هربار با زدن منطقهی مورد نظر فریاد زدند و جیغ خوشحالی کشیدند؛ این جزء موارد نادری بود که جلوی جیغ کشیدنشان را نگرفتم، آخر آتش انتقامشان نباید سرد میشد.
حسنای دوساله ام، دودستی توپها را با تمام قدرتش به چوبها میزد و با افتادن هر تکه چوب بالا و پایین میپرید.
بچهها، چند دقیقه بعد، تمام مناطق به اصطلاح اسرائیلی را منهدم کردند. دستها را مشت کردند و بالا گرفتند و در حالیکه جشن پیروزی گرفته بودند، به طرف آشپزخانه دویدند.
چند لحظه بعد، ظرف باقیمانده زولبیا بامیه افطار را آوردند و مقابلم گرفتند:
«بفرمایید»
ارام ظرف را پس زدم: «نه مامان، تازه خوردم ممنون.»
فاطمه گردنش را کمی کج کرد: «نه مامان این فرق میکنه، مثلا اسرائیل رو شکست دادیم این شیرینی پیروزیمونه.»
معصومه خندید و به چوبهای پخش شده کف هال اشاره کرد:«همشون رو از بین بردیم، اینام ساختمونا و جنازههاشونه که ریخته»
در جوابش خندیدم و آخرین بامیه باقیمانده را، برداشتم: «اها، به به مبارکه، پس این شیزینی خوردن داره».
دخترها مشغول جمع کردن چوب ها شدند و من مشغول چک کردن پیام رسانها.
رقیه چوبی را میان مشتش گرفت:
«مامان، خیلی دوست دارم اسرائیلیا رو واقعا از بین ببرم.»
حواسم پرت پیامی شد و متوجه صحبتش نشدم:
«ها...چی؟ جانم مامان؟»
_میگم با اینکه من و ابجیام دختریم خیلی دوست داریم بریم جنگ اسرائیل، اخه اون روز شنیدم اخبار گفت اسرائیل چند تا فرمانده ایرانی رو کشته. دوست دارم حالا جای اون فرماندهها من برم باهاش بجنگم. اصلا هم نمیترسم.
پیام، توییت رسانه عبری زبان در پاسخ به پیام رهبری درباره انتقام از اسرائیل بود.
رهبر، از انتقام توسط مردان شجاع و پشیمانی اسرائیل گفته بودند و رسانه عبری هم در پاسخ نوشته بود:
«مردان شجاع شما همه مرده اند.»
بی تفاوت به پیام اسرائیلی، لبخندی یک طرفه زدم و به دخترم پاسخ دادم:
«میدونم دخترم. تو و أبجیات و خیلی از مردم ایران، آمادهن تا اسرائیل رو نابود کنن»
نگاهی به منطقه پوشالی چوبی اسرائیل که انگار طوفانی ان را نابود کرده بود، انداختم:
«جایی که دختر بچههاش هم، مرد میدان مبارزه با اسرائیل هستند، مُردن مردان شجاع، توهمی بیشتر نیست! طوفان الاحرارها در راهند.»
✍آينــــــــــﮫ
#طوفان_الاحرار
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
جا دارد در این روزها یادی کنیم از این توییت عبری در پاسخ به وعده انتقام رهبر:
«مردان شجاع شما همه مردهاند!»
خوب؛ این از ضرب شست مردان شجاع ما!
تا اینجای کار، چه خبر از مردان شجاع شما؟
از شوک پهپادها و موشکها در آمدند؟
آه، ببخشید! چه میگویم؟ مگر اصلا مرد شجاعی میان شما زاییده شده؟!
✍آينــــــــــﮫ
#وعدهی_صادق
#مرگ_اسرائیل
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
*حلوای تن تنانی*
جلوی موهایش را کج رو به بالا شانه کرده بود و موج دار روی پیشانی ریخته بود.
جلوی در مدرسه ایستاده بودیم. تصویر دختر بچههایی با لباس فرم و کوله بر دوش، درِ مدرسه را با درهای دیگر متمایز کرده بود.
صورت دخترم را بوسیدم، برایش دست تکان دادم و زیر لب فالله خیر حافظا، خواندم.
بچهها که رفتند، دایره دورهمی مادرها تنگتر شد.
مادر نفس رو به مادر آسنا کرد: «مبارکه، موهات رو رنگ کردی؟»
مادر آسنا، ناخن وسطی را وسط مش دودی موهایش برد. طرح شکوفه و زمینه صورتی ملیح ناخنهایکاشته شده، زیر نور آفتاب درخشید. لبهای قلوهای و سنگینش، به سمت گونهها کمی کش آمدند:« آره، رفتم آرایشگاه روناک، خوب شده حالا؟»
مادر نفس، نگاهی به تاج موها کرد و گفت:
«عالی شده، چقد ازت گرفت؟»
درهای مدرسه بسته شد، اما جلسه ما هنوز پشت در دایر بود. مادران دوره پیش دبستانی همه چشم دوخته بودند به مادرآسنا.
دستش را به نشانه تعجب بالا اورد: «باورت نمیشه، سه و نیم.»
چندنفری همنوا با مادر نفس،«چه خوبِ» کشداری گفتند.
مادری دیگر، رو به مادر آسنا کرد:«عید حسابی هم بهت ساخته ها، صورتت تپلتر شده، موهات بیشتر جلوه میکنه.»
مادر آسنا ابروها را بالا انداخت و دستش را به نشانه در گوشی حرف زدن، کنار دهانش گذاشت، اما با صدایی نسبتا بلند گفت:
«ممنون، عید رفتم بوتاکس، ژل تزریق کردم واسه گونهها و لبم.»
صدای خنده و هوی نازک و تحسینگر مادرهای حلقه بلند شد.
بحث رنگ مو و بوتاکس که تمام شد، مادر پریا که از بارداریم باخبر بود به طرفم لبخند زد: «نینی تکون میخوره؟» رو به جمع کرد و ادامه داد: «مامان فاطمه اسما پنجمیش رو بارداره.»
چشمها گرد شد، حتی گرد شدن چشمهای مادرِ آسنا از زیر عینک افتابیش کاملا مشهود بود.
نگاه بغل دستیام به سمتم متمایل شد: «الکی میگه، نه؟ دختر مگه میشه؟»
روبرویی، بند کیفش را روی شانه جابجا کرد:
«وای دختر به فکر خودت باش به فکر جوونیت!»
لبخند زدم: «اتفاقا تو بارداری با اینهمه چکاپ سلامتی، خانوما بیشتر مراقب سلامتیشونن »
دوسه نفری از جمع خندیدند: «راست میگیا؛ چند وقته چکاپ نرفتم»
مادر آسنا از پشت عینک زل زد سمتم:« با این وضع اقتصادِ افتضاح، مگه میشه خرج بچهها رو داد؟ »
وَرِ محاسبه گر ذهنم سرتا پای مادر اسنا را نگاه کرد و طی معادلهای دو سه مجهولی، به اعداد و ارقام عجیبی رسید؛ هزینه بوتاکس، تزریق ژل، کاشت ناخن، رنگ موی فصلی، خریدهای جورواجور و...
بعضیها هنوز مات تماشای من بودند، انگار موجودی ماورایی میانشان فرود امده باشد. بعضی در گوشی پچ پچ میکردند. دو سه نفری هم شجاعت و صبر و توانم را با لبخندی کج، تحسین کردند.
مادر آسنا ادامه داد:
«من از تصور بچه سوم و مخارجش هم میترسم، تو این گرونیا بچه اوردن اصن عاقلانه نیست.»
برایم از افتابی که از پشت اپارتمانها بالا میامد روشنتر بود که اولین واکنش به خبر بارداریم، گله از وضع اقتصادی کشور است.
روسری و چادرم را روی سر جابجا کردم تا صافی همیشگی را از دست ندهند: «درسته وضعیت اقتصاد نامناسبه، اما یکم مدیریت کنیم و خرجای غیر ضروری رو حذف کنیم، میشه از پس هزینهها براومد. روزی بچهها، که فقط از همین حقوق و درآمد و طبق دو دو تا چهارتای ما نیست.»
نگاهم را میان جمع تقسیم کردم:«اصل رزق و روزی برکته که من واقعا بعد از تولد هر بچه خیلی واضح حسش کردم. طوریکه با تولد هر کدوم از بچهها اوضاع مالیمون ضعیف که نشد هیچ، بهترم شد الحمدلله.. »
مادر آسنا لبهای سنگینش را از هم فاصله داد و با صدایی ریز خندید. دست راستش را دوباره میان موها برد و با دست چپ، عینک افتابیش را جابجا کرد: «خرج اضافه کجا بود، ما تو همین ضروریات زندگی موندیم! چقدر برکت،جیب خدا هم بالاخره حد و حسابی داره» نگاهش را از من گرفت و بین جمع چرخاند: «والا خرج همین دوتا بچه در نمیاد، یکی میگه کلاس سهتار باید برم، اون یکی تبلت شخصی میخواد. به بچههای این دوره زمونه هم که نمیشه نه گفت؛ تازه خرجای دیگه به کنار.»
دو سه تایی با هوووم کشداری حرفهایش را تایید کردند. آفتاب کمی بالاتر امده بود، دست چپم را سایه بان چشمهایم کردم و جوری که از تایش مستقیم افتاب فرار کنم، جابجا شدم: «بالاخره هممون خرجای اضافهای داریم که با حذفشون هیچ مشکلی پیش نمیاد. نوع خواستههامونم بیشتر از نیاز، سبک و مدل زندگی تعیین میکنه، بعدشم برکت خدا بی حد و حسابه، مثلا مدتها ماشینت نیاز به تعمیر پیدا نمیکنه، بیماری ها و هزینهی دوا درمونت کم میشه، فروشندههای خوش انصاف به تورت میخورن و موارد دیگهای که توی فیش حقوقی نیست اما تو دخل و خرج کمکت میکنه»
#اقتصاد_و_فرزندآوری
#قسمت_اول
چند نفری وسط حرفم، ببخشید گفتند و خداحافظی کردند.
مادر نفس حوصلهی ادامه بحث را نداشت. این را از چرخیدن مدام سرش به این سو و ان سو فهمیدم.
آخر تاب نیاورد و دستی به پشت شانهی مادر آسنا زد:«ول کن این حرفا رو هر کی میتونه بچه بیاره. راستی! ست باشگاهیایی که سفارش داده بودی رسید؟» و همزمان با جمع خداحافظی کردند.
تا به خود آمدم من مانده بودم و نگاه مستقیم خورشید که توی صورتم میتابید.
سوار ماشین شدم و به برکتی که بعد از تولد هر کدام از بچهها به زندگیمان وارد شده بود فکر کردم. متراژ خانه بزرگتر شده بود، ماشین بهتری خریده بودیم، مسافرت و خریدمان سرجایش بود و با وجود همه این خرجها، هیچ وقت کم نیاوردیم.
مهمتر از همه دلمان خوش بود و دغدغهی معاش نداشتیم، پشتمان به خدایی گرم بود که رازق، کوچکترین نامش بود.
به خانه رسیدم و مشغول پخت ناهار شدم.
شاید حق داشتند که از هزینههای فرزندآوری میترسیدند؛ بعضی چیزها حلوای تنتنانی و تا نخوری ندانی است، باید تجربه کنی تا باورت شود، مثل همین برکت!
✍آينــــــــــﮫ
#اقتصاد_و_فرزندآوری
#قسمت_دوم
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
ضربه بروسلی
از روز اولی که متوجه بارداری پنجمم شدهاند، هر روز دلایلی برای سرزنش فرزندآوری زیاد ردیف کردهاند.
لحنشان دوستانهاست اما کلماتی که به کار میبرند طوریست که حس میکنم تنها گوشه رینگ گیر کردهام و چند حریف قلچماق همزمان بر سر و صورتم میکوبند.
مادران همکلاسیهای دخترم را میگویم. همانهایی که فرزندآوری را _به جز یکی دو فرزند_ غیر عاقلانهترین حرکت بشری میدانند.
تا امروز زیر ضربات مختلف دوام آوردم و از حق نگذریم، خوب هم دفاع کردم؛ از شبهه اقتصادی گرفته تا توان جسمی مادر. از امکانات رفاهی گرفته تا صبر و حوصله مادر.
همه را با خونسردی و بدون ذرهای ناراحتی جواب دادم، با لبخندی شبیه لبخند مونا لیزا
اما این ضربه اخر، شبیه ضربه بروسلی بود. آن هم در فیلم اژدها وارد میشود؛ درست به نقطه حساس قلبم زدند، جایی که برای لحظهای، تمام عصبهایم را از کار انداخت. نه تنها برای من، که این نقطه ضعف نود و نه درصد زنانیست که از زمان حوا تا قیامت پا بر زمین میگذارند: «متولد چندی؟...واقعا؟... اصلا بهت نمیاد، میخوره یه چهار پنج سالی بیشتر داشته باشی...»
مکث کردم، فرصت بهتری گیرشان آمد، مادری ابروهای کاشته شده و تازه جوانه زدهاش را تا افق پیشانی بالا برد:« خوب دیگه؛ طفلی چهاربار زاییده. همین زاییدنا ادم رو پیر میکنه»
کلمه زاییده را بد ادا کرد. بلا نسبت، انگار بزی یا گاوی...
یکی از جمع، همان که نصف صورتش زیر عینک افتابی مستطیلی شکلی و مشکی رنگش پنهان شده بود، خواست کمی از تلخی کلام بقیه کم کند: «نه بابا، فقط به خاطر زایمان نیست؛ بالاخره چادر و روسری جلو کشیده و عینکش هم بی تاثیر نیست.»
حس پیرزنی را داشتم که اتفاقی وسط صحنه رقص سیندرلا ظاهر شده و دیگران به او متعجب خیره شدهاند.
لبخندی کمرنگتر از مونا لیزا زدم: «بله همه اینا که گفتین بی تاثیر نیست تو بالا بردن سن، به خصوص تو دوره زمونهای که همه زنها سن و سالشون رو با ارایش میپوشونن، قطعا کسیکه هیچ ارایشی نداشته باشه و مو پریشون نکنه، سنش بالاتر میزنه.»
کمی عقب نشینی کردند و خندیدند. «اره والا، همه الان دیگه آرایش دارن، خودشون نیستن.» خوشحال شدم که خودشان اعماق حرفم را خواندند.
لبخندم پررنگتر شد:«البته خیلی هم برام مهم نیست سنم چقدر نشون بده؛ مهم اینه که توی این چند سال من از بدنم کار مفید کشیدم، بچه آوردم، انسان تربیت کردم. اینجوری موندگارتر شدم، حتی وقتی نباشم، انسانهای زیادی ازم به یادگار موندن و من به قول افسانههای قدیمی، قهرمانی جاودانه شدم.»
چپ چپ به هم نگاه کردند. میدانم وزن و لحن حرفهایم سنگین بود؛ شاید فقط خودم فهمیدم چه گفتم. اما در واقع هم هدفم این بود دل خودم را قرص کنم تا اینکه دیگران را قانع کنم. خندیدم و به عنوان کلام آخر گفتم: « به نظرم ارزش آدم اینه که اون از بدنش کار بکشه نه بدنش از اون!»
حرفم که تمام شد دیگر کسی چیزی در مورد زایش و زاییدن نگفت و مشغول حرفهای دیگر شدند. من هم تنهاییِ دختر دیگرم توی خانه را بهانه کردم و با حسی خوشایند و قلبی آرام گرفته، جمع را ترک کردم. پشت فرمان نشستم و به تصویر چهرهام که هنوز کمی گرفته بود، توی آینهی جلوی ماشین لبخند زدم: «ناراحت نباش رفیق، تو این راه، باید محکمتر از اینا باشی...»
✍آينــــــــــﮫ
#جهاد_فرزنداوری
#حرف_مردم
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
﷽
همه میدانیم و هیچ کس منکر نمیشود...
همه میدانیم اولین معلم هر انسانی بعد از خلقتش، مادر اوست...
از آن روز که خزیدن و چهار دست و پارفتن را شروع میکند تا روزی که دیگر مادر در این دنیا نباشد؛ تمام عمر مادریش، هر آنچه باعث سعادت فرزند است و در توان دارد به او میآموزد:
تاتی تاتی گام برداشتن را، مامان و بابا گفتن را، قاشق به دست گرفتن را، سلام و ادب داشتن را، دیکتهی شب و ریاضی دست و پاشکسته را و درس دین و انسانیت را!
اما بعضی مادرها بیشتر معلمند!
مادری که از آن روز که فرزندش معنی بخشش را دانست دوتا لقمه در کیف او گذاشت و گفت: یکی برای همکلاسی نیازمندت...
مادری که از آن روز که پسرش وارد جامعه شد حفظ حریم چشم و نگاهداشتن عزت زنان و دختران آموخت!
مادری که به دخترش یاد داد زیبایی تو برای توست نه برای هر عابر و هر نگاه غریبه!
مادری که به پسرش آموخت غیرت و ناموس را، نه واژهی به من ربطی ندارد را!
مادری که به دخترش آموخت عفت و حجاب را، نه واژهی به تو ربطی ندارد را!
مادری که به فرزندش آموخت زندگی ساده و کمک حقیقی به نیازمند را؛ نه هشتک گذاری در خودروی آخرین مدل مقابل چشمان کودک کار، برای نیازمند در فضای مجازی و دم از مردم زدن های توخالی را!
مادری که معنای جامعه و ما بودن را به فرزندش آموخت، نه معنای دلم میخواهد و قانون منیــــّت را!
چنین مادری را تمام ایام سال باید ستود، چه روز مادر باشد چه روز معلم!
پس روز معلم را تبریک میگوییم به مادر پسران غیور و ایثارگری چون:
آرمان علی وردی، علی لندی، حمیدرضا الداغی و مادر تمام شهدایی که تجسم واژه ایثار و غیرتند!
و مادر تمام دخترانی که زیر چتر حیا و عفت برای سربلندی میهن در تلاشند و تجسم زندگی حقیقی بدون شعارهای توخالی اند!
آری، چنین مادرانی معلم حقیقی یک جامعهاند!
مادرم، روز معلم، مبارکت باد!
✍آينــــــــــﮫ
#مادر_معلم_ایثار_حیا_غیرت
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari