eitaa logo
آينــــــــــﮫ‌ ی مادری
284 دنبال‌کننده
124 عکس
27 ویدیو
1 فایل
مادرانه می نویسم با قلم آينــــــــــﮫ مادر ۴ فرشته که با آمدنشان روح لطافت به جانم دمیدند! لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
مشاهده در ایتا
دانلود
تعطیلات جهانی نوشت: «تعطیلات در ایران، تقریبا از تمام کشورهای جهان بیش‌تراست.» بی درنگ و تامل پاسخ دادم: «بشنو باور نکن! ایران کی و کجا صد و هفتاد روز تعطیلات، پشت هم داشته؟» جواب داد: «نه نداشته؛ مگر تو جایی را می‌شناسی که انقدر تعطیل باشد. محال است!» نوشتم: «بله می‌شناسم، تو هم می‌شناسی، اصلا تمام دنیا می‌شناسند. سازمان ملل، مجامع جهانی، یونیسیف، گروه‌های دفاع از حقوق زنان، حقوق کودکان، حقوق حیوانات و طبیعت دوستان، کشورهای عربی، رئیس جمهورهای غیر عربی، اروپایی و غیر اروپایی، همه صد و هفتاد روز است که تعطیلند.» نوشت: «مگر می‌شود؟» نوشتم: «نمی‌شود؟ حالا که شده! ۱۷۰ روز است مردان غزه شهید می‌شوند، کودکان غزه گرسنه جان می‌دهند، زنان غزه، هتک حرمت شده، در خون خود می‌غلتند، حتی حیوانات و طبیعت غزه هم زیر آتش جنگ اسرائیل نابود می‌شوند، اما کسی دم بر نمی‌اورد! هیچ مجمع جهانی، در حمایتش حرفی نمی‌زند! نمی‌دانم کودکان غزه کودک نیستند یا زنانش جنسشان با زنان دیگر متفاوت است؟ حتی حقوق حیوانات و طبیعت غزه هم انگار هیچ اهمیتی ندارد، تا نه برای مرگ بشریت، حداقل برای طبیعت و حیواناتش دل بسوزانند. سازمان ملل هم انگار پونز نقشه را درست وسط غزه کوبیده تا نبیند میان ملل، چنین جایی هم روی کره‌ی زمین وجود دارد و دارد روزی هزار بار سلاخی می‌شود! تعطیلی از این بیشتر؟ صد و هفتاد روز است همه تعطیل شده‌اند و خبری از آن‌ها نیست!» هیچ ننوشت؛ اما من هنوز کلی حرف برای نوشتن که نه، برای فریاد زدن سر جهان و اهالی دنیا داشتم و دارم: «گاوهای شیرده آخورشان پر شده و بی تفاوت به گرسنگی کودکان غزه، مسلمانی بدتر از لاییک پیش گرفته‌اند. فروشگاه‌ها هنوز کالای اسرائیلی می‌فروشند و سودش را موشک می‌کنند و سر کودکان غزه فرود می‌آورند. سازمان‌های جهانی، که کم مانده تابلوی تمام جهان به جز غزه، سر درشان نصب کنند، چشم به روی غزه بسته اند و صدای نحسشان در نیامده، خفه شده اند، دریغ از بیانیه ای! لعنت به بیانیه‌های بی ارزششان! صد و هفتاد روز است غزه هر روز باران خون می‌بارد. صد و هفتاد روز است، مادران غزه، با قصه‌ی سفره رنگینی از غذا، کودکانشان را گرسنه میان گل و لای می‌خوابانند. صد و هفتاد روز است مردان غزه یا شهید شده‌اند، یا با دیدن رنج فرزندان و زنانشان آرزوی مرگ می‌کنند. صد و هفتاد روز است زنان غزه نفسهایشان را از ترس نفس‌های سیاه سربازان منحوس اسرائیل، در سینه حبس کرده‌اند. صد و هفتاد روز است انسانیت در تمام مجامع بشری تعطیل شده...! این یک رکورد تاریخی تعطیلات جهانی ست! ننگ بر دنیایی که مدت‌هاست، انسانیت در آن تعطیل شده! ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
🔴 رسانه‌ عبری نوشته بود: مردان شجاع شما همه مرده‌اند‌. _مامان، چوب‌های برج هیجانمون رو کجا جمع کردید؟ چشم‌ها را از تلویزیون گرفتم و به دخترها که چهارتایی کنار هم ایستاده بودند و منتظر جوابم بودند، نگاه کردم: «چی کجاست؟ باز می‌خواین خونه رو بهم بریزین؟» رقیه پیشتاز شد: «نه، کارمون تموم شد جمع می‌کنیم، چوب‌های برج هیجان کجان؟» دم عمیقی گرفتم و بازدمم را کش‌دار از بینی خارج کردم: «تو انبار، کارتن دومی، پلاستیک سبز، پایین، گوشه سمت راست کارتن.» جمله‌ام تمام نشده، بچه‌ها دویدند سمت انبار و همزمان صدای ممنون گفتنشان دورتر شد. سری تکان دادم و دلم برا کارتن‌ها و البته بیشتر برای خودم سوخت که تا چندثانیه دیگر، چینششان کن فیکون می‌شود. باز مشغول دیدن تلویزیون شدم. چند دقیقه بعد صدای بچه‌ها بلند شد. صدایی شبیه موشک و خمپاره می دادند و توپ‌ها را به سمت چوب‌ها شلیک می‌کردند. وقتی جدیتشان را در زدن چوب‌ها و خوشحالی بعد از هم پاشیدن منطقه‌ی چوبی دیدم، توجهم به سمتشان جلب شد. صدای تلویزیون را کم کردم تا بهتر از کیفیت بازیشان سر در بیارم و زیر چشمی، طوری‌ که حواسشان را پرت نکنم، بازی را زیر نظر گرفتم. هر کدام از دخترها یک توپ داشت و فرمانده یک لشکر؛ رقیه، دختر نه ساله‌ام فرمانده ارشد بود و نقشه‌ی حملات را برای فرزندان کوچکتر یا همان فرمانده‌های مناطق مختلف، می‌ریخت: «خوب، طبق بررسی‌های من، این چهار منطقه، مال اسرائیله، هرکدوممون از یه سمت حمله می‌کنیم و نابودشون می‌کنیم، بچه‌ها تا می‌تونین اسرائیلیا رو بکشین، اونا خون خیلیا رو ریختن و حالا وقت انتقامه!» توپ‌ها شلیک شد و چوب‌ها یکی یکی و چندتا چندتا ریختند و هربار با زدن منطقه‌ی مورد نظر فریاد زدند و جیغ خوشحالی کشیدند؛ این جزء موارد نادری بود که جلوی جیغ کشیدنشان را نگرفتم، آخر آتش انتقامشان نباید سرد می‌شد. حسنای دوساله‌ ام، دودستی توپ‌ها را با تمام قدرتش به چوب‌ها می‌زد و با افتادن هر تکه چوب بالا و پایین می‌پرید. بچه‌ها، چند دقیقه بعد، تمام مناطق به اصطلاح اسرائیلی را منهدم کردند. دست‌ها را مشت کردند و بالا گرفتند و در حالی‌که جشن پیروزی گرفته بودند، به طرف آشپزخانه دویدند. چند لحظه بعد، ظرف باقیمانده زولبیا بامیه افطار را آوردند و مقابلم گرفتند: «بفرمایید» ارام ظرف را پس زدم: «نه مامان، تازه خوردم ممنون.» فاطمه گردنش را کمی کج کرد: «نه مامان این فرق می‌کنه، مثلا اسرائیل رو شکست دادیم این شیرینی پیروزیمونه.» معصومه خندید و به چوبهای پخش شده کف هال اشاره کرد:«همشون رو از بین بردیم، اینام ساختمونا و جنازه‌هاشونه که ریخته» در جوابش خندیدم و آخرین بامیه باقیمانده را، برداشتم: «اها، به به مبارکه، پس این شیزینی خوردن داره». دخترها مشغول جمع کردن چوب ها شدند و من مشغول چک کردن پیام‌ رسان‌ها. رقیه چوبی را میان مشتش گرفت: «مامان، خیلی دوست دارم اسرائیلیا رو واقعا از بین ببرم.» حواسم پرت پیامی شد و متوجه صحبتش نشدم: «ها...چی؟ جانم مامان؟» _میگم با اینکه من و ابجیام دختریم خیلی دوست داریم بریم جنگ اسرائیل، اخه اون روز شنیدم اخبار گفت اسرائیل چند تا فرمانده ایرانی رو کشته. دوست دارم حالا جای اون فرمانده‌ها من برم باهاش بجنگم. اصلا هم نمی‌ترسم. پیام، توییت رسانه عبری زبان در پاسخ به پیام رهبری درباره انتقام از اسرائیل بود. رهبر، از انتقام توسط مردان شجاع و پشیمانی اسرائیل گفته بودند و رسانه عبری هم در پاسخ نوشته بود: «مردان شجاع شما همه مرده اند.» بی تفاوت به پیام اسرائیلی، لبخندی یک طرفه زدم و به دخترم پاسخ دادم: «می‌دونم دخترم. تو و أبجیات و خیلی از مردم ایران، آماده‌ن تا اسرائیل رو نابود کنن» نگاهی به منطقه پوشالی چوبی اسرائیل که انگار طوفانی ان را نابود کرده بود، انداختم: «جایی که دختر بچه‌هاش هم، مرد میدان مبارزه با اسرائیل هستند، مُردن مردان شجاع، توهمی بیشتر نیست! طوفان الاحرارها در راهند.» ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
جا دارد در این روزها یادی کنیم از این توییت عبری در پاسخ به وعده انتقام رهبر: «مردان شجاع شما همه مرده‌اند!» خوب؛ این از ضرب شست مردان شجاع ما! تا اینجای کار، چه خبر از مردان شجاع شما؟ از شوک پهپادها و موشک‌ها در آمدند؟ آه، ببخشید! چه می‌گویم؟ مگر اصلا مرد شجاعی میان شما زاییده شده؟! ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
*حلوای تن تنانی* جلوی موهایش را کج رو به بالا شانه کرده بود و موج دار روی پیشانی ریخته بود. جلوی در مدرسه ایستاده بودیم. تصویر دختر بچه‌هایی با لباس فرم و کوله بر دوش، درِ مدرسه را با درهای دیگر متمایز کرده بود. صورت دخترم را بوسیدم، برایش دست تکان دادم و زیر لب فالله خیر حافظا، خواندم. بچه‌ها که رفتند، دایره دورهمی مادرها تنگ‌تر شد. مادر نفس رو به مادر آسنا کرد: «مبارکه، موهات رو رنگ کردی؟» مادر آسنا، ناخن وسطی را وسط مش دودی موهایش برد. طرح شکوفه و زمینه صورتی ملیح ناخن‌های‌کاشته شده‌، زیر نور آفتاب درخشید. لب‌های قلوه‌ای و سنگینش، به سمت گونه‌ها کمی کش آمدند:« آره، رفتم آرایشگاه روناک، خوب شده حالا؟» مادر نفس، نگاهی به تاج موها کرد و گفت: «عالی شده، چقد ازت گرفت؟» درهای مدرسه بسته شد، اما جلسه ما هنوز پشت در دایر بود. مادران دوره پیش دبستانی همه چشم دوخته بودند به مادرآسنا. دستش را به نشانه تعجب بالا اورد: «باورت نمیشه، سه و نیم.» چندنفری هم‌نوا با مادر نفس،«چه خوبِ» کش‌داری گفتند. مادری دیگر، رو به مادر آسنا کرد:«عید حسابی هم بهت ساخته ها، صورتت تپل‌تر شده، موهات بیشتر جلوه می‌کنه.» مادر آسنا ابروها را بالا انداخت و دستش را به نشانه در گوشی حرف زدن، کنار دهانش گذاشت، اما با صدایی نسبتا بلند گفت: «ممنون، عید رفتم بوتاکس، ژل تزریق کردم واسه گونه‌ها و لبم.» صدای خنده و هوی نازک و تحسین‌گر مادرهای حلقه بلند شد. بحث رنگ مو و بوتاکس که تمام شد، مادر پریا که از بارداریم باخبر بود به طرفم لبخند زد: «نی‌نی تکون میخوره؟» رو به جمع کرد و ادامه داد: «مامان فاطمه اسما پنجمیش رو بارداره.» چشم‌ها گرد شد، حتی گرد شدن چشم‌های مادرِ آسنا از زیر عینک افتابیش کاملا مشهود بود. نگاه بغل دستی‌ام به سمتم متمایل شد: «الکی میگه، نه؟ دختر مگه میشه؟» روبرویی، بند کیفش را روی شانه جابجا کرد: «وای دختر به فکر خودت باش به فکر جوونیت!» لبخند زدم: «اتفاقا تو بارداری با این‌همه چکاپ سلامتی، خانوما بیشتر مراقب سلامتیشونن » دوسه نفری از جمع خندیدند: «راست میگیا؛ چند وقته چکاپ نرفتم» مادر آسنا از پشت عینک زل زد سمتم:« با این وضع اقتصادِ افتضاح، مگه میشه خرج بچه‌ها رو داد؟ » وَرِ محاسبه گر ذهنم سرتا پای مادر اسنا را نگاه کرد و طی معادله‌ای دو سه مجهولی، به اعداد و ارقام عجیبی رسید؛ هزینه بوتاکس، تزریق ژل، کاشت ناخن، رنگ موی فصلی، خریدهای جورواجور و... بعضی‌ها هنوز مات تماشای من بودند، انگار موجودی ماورایی میانشان فرود امده باشد. بعضی در گوشی پچ پچ می‌کردند. دو سه نفری هم شجاعت و صبر و توانم را با لبخندی کج، تحسین کردند. مادر آسنا ادامه داد: «من از تصور بچه سوم و مخارجش هم می‌ترسم، تو این گرونیا بچه اوردن اصن عاقلانه نیست.» برایم از افتابی که از پشت اپارتمان‌ها بالا می‌امد روشن‌تر بود که اولین واکنش به خبر بارداریم، گله از وضع اقتصادی کشور است. روسری و چادرم را روی سر جابجا کردم تا صافی همیشگی را از دست ندهند: «درسته وضعیت اقتصاد نامناسبه، اما یکم مدیریت کنیم و خرجای غیر ضروری رو حذف کنیم، میشه از پس هزینه‌ها براومد. روزی بچه‌ها، که فقط از همین حقوق و درآمد و طبق دو دو تا چهارتای ما نیست.» نگاهم را میان جمع تقسیم کردم:«اصل رزق و روزی برکته که من واقعا بعد از تولد هر بچه خیلی واضح حسش کردم. طوری‌که با تولد هر کدوم از بچه‌ها اوضاع مالیمون ضعیف که نشد هیچ، بهترم شد الحمدلله.. » مادر آسنا لب‌های سنگینش را از هم فاصله داد و با صدایی ریز خندید. دست راستش را دوباره میان موها برد و با دست چپ، عینک افتابیش را جابجا کرد: «خرج اضافه کجا بود، ما تو همین ضروریات زندگی موندیم! چقدر برکت،جیب خدا هم بالاخره حد و حسابی داره» نگاهش را از من گرفت و بین جمع چرخاند: «والا خرج همین دوتا بچه در نمیاد، یکی میگه کلاس سه‌تار باید برم، اون یکی تبلت شخصی می‌خواد. به بچه‌های این دوره زمونه هم که نمیشه نه گفت؛ تازه خرجای دیگه به کنار.» دو سه تایی با هوووم کش‌داری حرف‌هایش را تایید کردند. آفتاب کمی بالاتر امده بود، دست چپم را سایه بان چشم‌هایم کردم و جوری که از تایش مستقیم افتاب فرار کنم، جابجا شدم: «بالاخره هممون خرجای اضافه‌ای داریم که با حذفشون هیچ مشکلی پیش نمیاد. نوع خواسته‌هامونم بیشتر از نیاز، سبک و مدل زندگی تعیین می‌کنه، بعدشم برکت خدا بی حد و حسابه، مثلا مدت‌ها ماشینت نیاز به تعمیر پیدا نمی‌کنه، بیماری ها و هزینه‌ی دوا درمونت کم میشه، فروشنده‌های خوش انصاف به تورت می‌خورن و موارد دیگه‌ای که توی فیش حقوقی نیست اما تو دخل و خرج کمکت می‌کنه»
چند نفری وسط حرفم، ببخشید گفتند و خداحافظی کردند. مادر نفس حوصله‌ی ادامه بحث را نداشت. این را از چرخیدن مدام سرش به این سو و ان سو فهمیدم. آخر تاب نیاورد و دستی به پشت شانه‌ی مادر آسنا زد:«ول کن این حرفا رو هر کی می‌تونه بچه بیاره. راستی! ست باشگاهیایی که سفارش داده بودی رسید؟» و همزمان با جمع خداحافظی کردند. تا به خود آمدم من مانده بودم و نگاه مستقیم خورشید که توی صورتم می‌تابید. سوار ماشین شدم و به برکتی که بعد از تولد هر کدام از بچه‌ها به زندگیمان وارد شده بود فکر کردم. متراژ خانه بزرگتر شده بود، ماشین بهتری خریده بودیم، مسافرت و خریدمان سرجایش بود و با وجود همه این‌ خرج‌ها، هیچ وقت کم نیاوردیم. مهم‌تر از همه دلمان خوش بود و دغدغه‌ی معاش نداشتیم، پشتمان به خدایی گرم بود که رازق، کوچکترین نامش بود. به خانه رسیدم و مشغول پخت ناهار شدم. شاید حق داشتند که از هزینه‌های فرزندآوری می‌ترسیدند؛ بعضی چیزها حلوای تن‌تنانی و تا نخوری ندانی است، باید تجربه‌ کنی تا باورت شود، مثل همین برکت! ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
ضربه بروسلی از روز اولی که متوجه بارداری پنجمم شده‌اند، هر روز دلایلی برای سرزنش فرزندآوری زیاد ردیف کرده‌اند. لحنشان دوستانه‌است اما کلماتی که به کار می‌برند طوریست که حس می‌کنم تنها گوشه رینگ گیر کرده‌ام و چند حریف قلچماق همزمان بر سر و صورتم می‌کوبند. مادران همکلاسی‌های دخترم را می‌گویم. همان‌هایی که فرزندآوری را _به جز یکی دو فرزند_ غیر عاقلانه‌ترین حرکت بشری می‌دانند. تا امروز زیر ضربات مختلف دوام آوردم و از حق نگذریم، خوب هم دفاع کردم؛ از شبهه اقتصادی گرفته تا توان جسمی مادر. از امکانات رفاهی گرفته تا صبر و حوصله مادر. همه را با خونسردی و بدون ذره‌ای ناراحتی جواب دادم، با لبخندی شبیه لبخند مونا لیزا اما این ضربه اخر، شبیه ضربه بروسلی بود. آن هم در فیلم اژدها وارد می‌شود؛ درست به نقطه حساس قلبم زدند، جایی که برای لحظه‌ای، تمام عصب‌هایم را از کار انداخت. نه تنها برای من، که این نقطه ضعف نود و نه درصد زنانی‌ست که از زمان حوا تا قیامت پا بر زمین می‌گذارند: «متولد چندی؟...واقعا؟... اصلا بهت نمیاد، می‌خوره یه چهار پنج سالی بیشتر داشته باشی...» مکث کردم، فرصت بهتری گیرشان آمد، مادری ابرو‌های کاشته شده‌ و تازه جوانه زده‌اش را تا افق پیشانی بالا برد:« خوب دیگه؛ طفلی چهاربار زاییده. همین زاییدنا ادم رو پیر می‌کنه» کلمه زاییده را بد ادا کرد. بلا نسبت، انگار بزی یا گاوی... یکی از جمع، همان که نصف صورتش زیر عینک افتابی مستطیلی شکلی و مشکی رنگش پنهان شده بود، خواست کمی از تلخی کلام بقیه کم کند: «نه بابا، فقط به خاطر زایمان نیست؛ بالاخره چادر و روسری جلو کشیده و عینکش هم بی تاثیر نیست.» حس پیرزنی را داشتم که اتفاقی وسط صحنه رقص سیندرلا ظاهر شده و دیگران به او متعجب خیره شده‌اند. لبخندی کمرنگ‌تر از مونا لیزا زدم: «بله همه اینا که گفتین بی تاثیر نیست تو بالا بردن سن، به خصوص تو دوره زمونه‌ای که همه زن‌ها سن و سالشون رو با ارایش می‌پوشونن، قطعا کسی‌که هیچ ارایشی نداشته باشه و مو پریشون نکنه، سنش بالاتر می‌زنه.» کمی عقب نشینی کردند و خندیدند. «اره والا، همه الان دیگه آرایش دارن، خودشون نیستن.» خوشحال شدم که خودشان اعماق حرفم را خواندند. لبخندم پررنگ‌تر شد:«البته خیلی هم برام مهم نیست سنم چقدر نشون بده؛ مهم اینه که توی این چند سال من از بدنم کار مفید کشیدم، بچه آوردم، انسان تربیت کردم. اینجوری موندگارتر شدم، حتی وقتی نباشم، انسان‌های زیادی ازم به یادگار موندن و من به قول افسانه‌های قدیمی، قهرمانی جاودانه شدم.» چپ چپ به هم نگاه کردند. می‌دانم وزن و لحن حرف‌هایم سنگین بود؛ شاید فقط خودم فهمیدم چه گفتم. اما در واقع هم هدفم این بود دل خودم را قرص کنم تا اینکه دیگران را قانع کنم. خندیدم و به عنوان کلام آخر گفتم: « به نظرم ارزش آدم اینه که اون از بدنش کار بکشه نه بدنش از اون!» حرفم که تمام شد دیگر کسی چیزی در مورد زایش و زاییدن نگفت و مشغول حر‌ف‌های دیگر شدند. من هم تنهاییِ دختر دیگرم توی خانه را بهانه کردم و با حسی خوشایند و قلبی آرام گرفته، جمع را ترک کردم. پشت فرمان نشستم و به تصویر چهره‌ام که هنوز کمی گرفته بود، توی آینه‌ی جلوی ماشین لبخند زدم: «ناراحت نباش رفیق، تو این راه، باید محکم‌تر از اینا باشی...» ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
﷽ همه می‌دانیم و هیچ کس منکر نمی‌شود... همه می‌دانیم اولین معلم هر انسانی بعد از خلقتش، مادر اوست... از آن روز که خزیدن و چهار دست و پارفتن را شروع می‌کند تا روزی که دیگر مادر در این دنیا نباشد؛ تمام عمر مادریش، هر آنچه باعث سعادت فرزند است و در توان دارد به او می‌آموزد: تاتی تاتی گام برداشتن را، مامان و بابا گفتن را، قاشق به دست گرفتن را، سلام و ادب داشتن را، دیکته‌ی شب و ریاضی دست و پاشکسته را و درس دین و انسانیت را! اما بعضی مادرها بیشتر معلمند! مادری که از آن روز که فرزندش معنی بخشش را دانست دوتا لقمه در کیف او گذاشت و گفت: یکی برای همکلاسی نیازمندت... مادری که از آن روز که پسرش وارد جامعه شد حفظ حریم چشم و نگاهداشتن عزت زنان و دختران آموخت! مادری که به دخترش یاد داد زیبایی تو برای توست نه برای هر عابر و هر نگاه غریبه! مادری که به پسرش آموخت غیرت و ناموس را، نه واژه‌ی به من ربطی ندارد را! مادری که به دخترش آموخت عفت و حجاب را، نه واژه‌ی به تو ربطی ندارد را! مادری که به فرزندش آموخت زندگی ساده و کمک حقیقی به نیازمند را؛ نه هشتک گذاری در خودروی آخرین مدل مقابل چشمان کودک کار، برای نیازمند در فضای مجازی و دم از مردم زدن های توخالی را! مادری که معنای جامعه و ما بودن را به فرزندش آموخت، نه معنای دلم می‌خواهد و قانون منیــــّت را! چنین مادری را تمام ایام سال باید ستود، چه روز مادر باشد چه روز معلم! پس روز معلم را تبریک می‌گوییم به مادر پسران غیور و ایثارگری چون: آرمان علی وردی، علی لندی، حمیدرضا الداغی و مادر تمام شهدایی که تجسم واژه ایثار و غیرتند! و مادر تمام دخترانی که زیر چتر حیا و عفت برای سربلندی میهن در تلاشند و تجسم زندگی حقیقی بدون شعارهای توخالی اند! آری، چنین مادرانی معلم حقیقی یک جامعه‌اند! مادرم، روز معلم، مبارکت باد! ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
آينــــــــــﮫ‌ ی مادری
﷽ همه می‌دانیم و هیچ کس منکر نمی‌شود... همه می‌دانیم اولین معلم هر انسانی بعد از خلقتش، مادر اوست..
سلام و عرض تبریک به تمامی معلمین عزیز❤️❤️❤️ چه معلمین شاغل در آموزش و پرورش، چه اساتید حوزه و دانشگاه، چه معلمینی که از قبل از تولد فرزندانشون در حال اموزش دادن بودند: این متن رو پارسال توی کانال گذاشته بودم. تقدیم به ، بهترین معلمین تاریخ
_مامان روزتون مبارک... _روزتون مبارک مامان... پنج‌شنبه، جمعه‌ها را به خاطر صبحانه‌هایش بیش‌تر دوست دارم. با بچه‌ها دورهم سر سفره می‌نشینیم و با حوصله و آرامش صبحانه می‌خوریم. مثل همین امروز... سر سفره‌ی صبحانه نشسته بودیم. نان سنگک گرم را مثل پتویی نرم، دور کره و حلوا ارده‌ می‌پیچیدم و یکی یکی به دست بچه‌ها می‌دادم. برنامه صبحانه ایرانی می‌دیدیم. مهمان برنامه زوجی معلم بودند. دختر بزرگم لقمه را نزدیک دهان نگه داشت. نگاهش به سمتم برگشت. چند ثانیه‌ای روی صورتم مکث کرد و گفت: «مامان روزتون مبارک...» هنوز لبخندم کامل توی صورتم پخش نشده بود که دختر پیش دبستانیم لقمه را تند تند جوید و همان جمله را تکرار کرد: «روزتون مبارک مامان...» معصومه زهرا دختر سومم، هنوز مدرسه نمی‌رود. خندید و گفت: «هِه...مامان که معلم نیستن. امروز روز معلمه نه روز مادر.» فاطمه اسماء که یک‌سال از او بزرگتر است، نگاه تند و تیزی به سمتش انداخت: «چرا مامانا هم معلمن؛ از بچگی زحمت می‌کشن به ما کلی چیز یاد بدن.» رقیه زهرا به معلم‌های توی تلویزیون خیره شده بود و مثل شاگرد اول کلاس منتظر ماند تا جواب خواهرش تمام شود و او جواب کامل تر و بهتری بدهد. با همان حالت دانای کلی همیشگی ابروی راستش را بالاتر ازسمت چپی برد و بدون بردلشتن نگاه از تلویزیون جواب داد: «وقتی میگن معلم مادر دومه چون مثل یه مادر به ما اموزش میده پس در اصل مامانا معلم اول ما هستن و معلما هم مثل مامانا تو مدرسه به ما درس میدن.» چشم‌هایم روی قاب صورتش میخکوب ماند. حلوا و کره منتظر نان بودند؛ دختر چهارمم، فاطمه حسنا، منتظر لقمه و من در حال مزه مزه کردن حلوای قندی که دخترم، رقیه زهرا به کام جانم نشاند... ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
📜 زیارتنامه 🏴 امام صادق علیه السلام السَّلامُ عَلَیْكَ أَیُّهَا الإِمَامُ الصَّادِقُ . السَّلامُ عَلَیْكَ أَیُّهَا الوَصِیُّ النَّاطِقُ . السَّلامُ عَلَیْكَ أَیُّهَا الفَاتِقُ الرَّاتِقُ . السَّلامُ عَلَیْكَ أَیُّهَا السَّنَامُ الأَعْظَمُ . السَّلامُ عَلَیْكَ أَیُّهَا الصِّرَاطُ الأَقْوَمُ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا مِفْتَاحَ الخَیْرَاتِ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا مَعْدِنَ البَرَكَاتِ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا صَاحِبَ الحُجَجِ وَالدَّلالاتِ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا صَاحِبَ البَرَاهِینِ الوَاضِحَاتِ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا نَاصِرَ دِینِ اللَّهِ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا نَاشِرَ حُكْمِ اللَّهِ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا فَاصِلَ الخِطَابَاتِ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا كَاشِفَ الكُرُبَاتِ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا عَمِیدَ الصَّادِقِینَ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا لِسَانَ النَّاطِقِینَ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا خَلَفَ الخَائِفِینَ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا زَعِیمَ الصَّالِحِینَ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا سَیِّدَ المُسْلِمِینَ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا كَهْفَ المُؤْمِنِینَ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا هَادِیَ المُضِلِّینَ . السَّلامُ عَلَیْكَ یَا سَكَنَ الطَّائِعِینَ . أَشْهَدُ یَا مَوْلایَ أَنَّكَ عَلَمُ الهُدَى ، وَ العُرْوَةُ الوُثْقَى ، وَ شَمْسُ الضُّحَى ، وَ بَحْرُ النَّدَى ، وَ كَهْفُ الوَرَى ، وَ المَثَلُ الأَعْلَى ، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى رُوحِكَ وَ بَدَنِكَ . وَ السَّلامُ عَلَیْكَ وَ عَلَى العَبَّاسِ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُه 📜 صلوات خاصه 🏴 امام صادق علیه السلام اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ خَازِنِ الْعِلْمِ الدَّاعِی إِلَيْكَ بِالْحَقِّ النُّورِ الْمُبِينِ‏ . اللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهُ مَعْدِنَ كَلاَمِكَ وَ وَحْيِكَ وَ خَازِنَ عِلْمِكَ وَ لِسَانَ تَوْحِيدِكَ وَ وَلِيَّ أَمْرِكَ وَ مُسْتَحْفَظَ(مُسْتَحْفِظَ) دِينِكَ‏ ، فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَصْفِيَائِكَ وَ حُجَجِكَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ
مهدویت به رنگ صورتی بچه‌ها امروز از همان دقایق اولی که از خواب بیدار شدند، درباره ظهور صحبت می‌کنند و مساله فلسطین... سفره صبحانه را جمع می‌کنم و بچه‌ها مشغول خوردن شیر پاکتی می‌شوند. معصومه زهرا دختر پنج ساله‌ام نِی شیر را از سمت راست دهان به سمت چپ هدایت می‌کند: «مامان چرا فلسطینیا که اذیت میشن نمیان ایران زندگی کنن؟» استکان‌ها را از سینی توی سینک می‌چینم: « دخترم وقتی دزد میاد خونه، صاحب‌خونه که از خونه‌ش نمیره و خونه رو بده دست دزد؛ دزد رو بیرون می‌کنه، فلسطینیا هم باید اسرائیلیا رو بیرون کنن نه اینکه خودشون فرار کنن.» مشغول شستن ظرف‌های صبحانه می‌شوم. فاطمه اسماء که امروز پیش دبستانی نداشته، کنترل تلویزیون را صاحب می‌شود و شبکه‌ی پویا صفحه‌ی تلویزیون را پُر می‌کند: «مامان راست میگن، مردم فلسطبن نمی،تونن جایی برن، باید تحمل کنن تا امام زمان بیان. دیگه مجبورن.» از اینکه دائم حرف بچه‌ها را اصلاح کنم حس خوبی ندارم اما از طرفی دوست ندارم جواب اشتباه یا ناقص توی ذهنشان نقش ببندد و نهال فکر و اعتقادشان را آبیاری کند. با لبخند نگاهش می‌کنم:«بله باید منتظر ظهور باشن اما قبلش باید تا می‌تونن واسه بیرون کردن دشمن مبارزه کنن نه اینکه بشینن تا امام زمان بیان.» کاش کمی بزرگتر بودند تا مفهوم دقیق انتظار را برایشان توضیح می‌دادم اما در همین حد کافی‌ست که بدانند انتظار به معنای نشستن و دست روی دست گذاشتن نیست، منتظر باید پویا و در صحنه باشد. معصومه زهرا متخصص گره زدن موضوعات است. جوری سوالات را طرح می‌کند که مثل فلامینگو، لنگ در هوا می‌مانم که چطور خنده‌ام را کنترل کنم و جواب معقولانه‌ای برای سوالش بتراشم. ته مانده‌ی پاکت شیر را صدادار هورت می‌کشد. پاهایش را از روی دسته‌ی مبل تک نفره آویزان می‌کند و کمرش را به دسته‌ی دیگر مبل تکیه می‌دهد :«اها یعنی وقتی امام زمان بیان یکی یکی در خونه‌های فلسطینیا رو میزنن که بیاین بیرون من اومدم نجاتتون بدم؟» فاطمه‌اسماء مقابل تلویزیون دراز می‌کشد و کنترل تلویزیون را طبق عادت، بین گردن و چانه قرار می‌دهد. نگاهی عاقل اندر سفیه نثار خواهرش می‌کند و ابرویش را بالا می‌زند: «معصومه زهرا این چه سوالیه می‌پرسی؟ امام زمان که ظهور کنن اول فلسطین نمیرن؛ میرن مکه کنار خونه‌ی خدا، ما هم باید سریع بریم اونجا.» از اینکه بچه ها صبحشان را مهدوی شروع کردند واقعا لذت می‌برم. این نتیجه‌ی تربیت خانواده نیست بلکه نگاه لطف امام زمان است که شامل حال فرزندان این نسل شده. فرزندانی که به نیت همراهی در لشکر ظهور به دنیا آمده‌اند و حالا طبیعی‌ست دغدغه‌ی اول صبحشان ظهور و مهدویت باشد. معصومه زهرا ساکت به تلویزیون خیره شده. انگار جواب خواهرش پایان بخش بحث بوده. به خیال راحت شدن از رگبار سوالات، خودم را روی مبل ولو می‌کنم. گوشی را که توی دست می‌گیرم، معصومه زهرا صدایم می‌زند و سوال اخر را مثل تیر از کمان به سویم پرتاب می‌کند:«مامان وقتی امام زمان بیان با کدوم لباسم باید بریم مکه؟ فکر کنم لباس صورتیم رو با روسری دخترِباحجابم بپوشم و چادر سرم کنن قشنگ میشم،نه؟! امام زمان صورتی دوست دارن؟» نه من نه فاطمه اسماء جوابی نداریم که به این سوال بدهیم. چشم توی چشم‌هایش می‌‌دوزم، شاید متوجه شوم این پرسش، از کجای هزارتوی ذهنش بیرون پرید؟ بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم بر اثر سوالات عجیب و غریبش دچار فلج مغزی می‌شوم؛ درست مثل همین الان... انکار او هم متوحه وخامت حالم بعد از این پرسش شده. سر می‌خاراند و لبخند می‌زند: «شوخی کردم، خودم می‌دونم همه رنگ‌ها نعمت خدا هستن و امام زمان دوستشون دارن، پس همون لباس صورتیم رو می‌پوشم.» انگار اوضاع وخیم‌تر از چیزی‌ست که تصور می‌کردم. صورتم را میان دست‌ها می‌گیرم. آرنج‌ها را روی زانو می‌گذارم و سرم را به دو طرف تکان می‌دهم. چه می‌شود کرد؟! دختر است دیگر؛ مهدویت هم برایش رنگ صورتی دارد... ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
آينــــــــــﮫ‌ ی مادری
مهدویت به رنگ صورتی بچه‌ها امروز از همان دقایق اولی که از خواب بیدار شدند، درباره ظهور صحبت می‌کنند
می‌دونین نکته‌ی قابل تامل و البته غبطه برانگیز توی این متن چیه؟ اینکه بچه‌ها مساله ظهور رو انقدر نزدیک می‌بینن. دخترم لباسی رو که برای بعد ظهور تو ذهنش برنامه ریخته بپوشه،لباس مهمونی همین امسالشه. این یعنی ظهور رو انقدر نزدیک می بینه که با همین لباس امسالش بره مکه به استقبال امام زمانش🥰 اما تو دنیا ما بزرگترا اوضاع انتظارمون برای ظهور چطوره؟ ما هم ظهور رو همین قدر نزدیک می‌بینیم تا براش اماده بشیم وبرنامه بریزیم؟ 😢 من امروز درس بزرگی از دختر کوچیکم گرفتم: ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari