بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_هفتاد_سوم🎬: چندین روز است که کاروان اسرا در خرابه شام زندانی اند، هر
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_هفتاد_پنجم 🎬:
مردم دسته دسته به خرابه شام می آیند، یزید باید حیله ای دیگر بیاندیشد و بین اسرا و مردم فاصله اندازد،پس به بهانهٔ اینکه متوجه جایگاه کاروان اسرا شده و وانمود می کند که می خواهد آنها را احترام کند، اسرا را از داخل خرابه به قصر منتقل میکند.
خبرها از بیرون قصر به داخل رسوخ کرده، با ورود کاروان به قصر صدای ناله ای جانسوز بلند میشود، ناگهان هنده همسر یزید موی آشفته می کند و روی می خراشد و خود را به زینب می رساند بر پاهای او بوسه میزند و میگوید: روا نباشد هنده که کنیز شماست پرده نشین باشد و شما که شاهزادگان عالم هستی هستید بدون چادر و معجر در اسارت باشید و سپس سرش را بالا می آورد و ادامه میدهد: مرا ببخشید بانو، الان فهمیدم که اسرایی که اینچنین خوارشان کردند چه بزرگ مردمی هستند، مرا عفو کنید و لطفی در حقم کنید.
زینب که خوب هنده را میشناسد و به یاد دارد زمانی که هنده کودک و بیمار بود و به دعای حسین شفا یافت، مادرش نیت کرد که هنده به یمن این شفا، کنیزی حسین و خاندان علی را بکند، پس زینب خم میشود دست زیر بغل هنده می کند و او را بلند میکند و میفرماید: گریه کن که در غم اهل بیت تمام عالم می گرید، حال بگو از من چه می خواهی؟
هنده بوسه به دست زینب میزند و میگوید: به من بگو حسین من کجاست؟! آیا حالش خوب است؟!
زینب نگاهش به طشت طلایی ست که هنوز در میان تالار قصر و جلوی تخت یزید است و میفرماید: آن کشتهٔ به خون نشسته حسین توست...
هنده انگار مجنون شده، دور تا دور قصر می گردد و حسین حسین میکند.
یزید که از آشوب مردم سخت میترسد، احوالات همسرش را بهانه می کند و میگوید: خدا لعنت کند ابن زیاد را، ما هم چون همسرمان، حسین را دوست داشتیم و این ابن زیاد بود که چنین خطای بزرگی مرتکب شده است.
یزید با همهٔ کم عقلی اش اینبار سیاستی چون معاویه پیشه میکند، اسیران را گرامی میدارد، به آنها لباس و چادر و معجر مخملین و گرانبها می دهد و امام سجاد را در کنار خود می نشاند و روزها تا امام غذا نخورد ،لب به غذا نمی زند، این کارها را می کند تا دوباره مردم را فریب دهد و عده ای ساده انگار فریب حیله های این منافق پست فطرت را می خورند.
دیگر بیش از این ماندن کاروان اسرا در شام جایز نیست و پایه های حکومت یزید را میلرزاند.
یزید، امام سجاد را فرا می خواند به او میگوید: ای فرزند حسین! اگر می خواهی، می توانی در شام پیش من بمانی و اگر هم می خواهی می توانی به مدینه برگردی
امام برگشتن به مدینه را انتخاب میکند و یزید به نعمان بن بشیر که آن زمان در شام بود،دستور میدهد تا مقدمات سفر آل الله را به مدینه فراهم کند و همچنین به او دستور میدهد تعدادی سرباز همراه خود ببرد و مانع دیدار کاروان اسرا با مردم شهرها شود تا مبادا مردمی دیگر بیدار شوند...
ادامه دارد...
به قلم:ط_حسینی
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_هفتاد_ششم 🎬:
کاروان آمادهٔ حرکت است،امام سجاد هدایای یزید را نمیپذیرد و آنها را پس می دهد و به یزید میفرماید:«ما پول و هدایای تو را نمی خواهیم، ما وسایل خودمان را که در کربلا از ما غارت نمودند می خواهیم چرا که در میان آنها مقنعه و گردنبند مادرم زهرا بوده است.»
آخر یزید دستور داده بود تا تمام غنیمت های کربلا را جمع کنند و به شام آورند و قصد داشت این غنیمت ها را به عنوان مدال افتخارش نگه دارد و نشانه ای باشد که تا همیشه زمان،گویای پیروزی بنی امیه بر بنی هاشم باشد، اما الان مجبور است همه را پس دهد.
همهٔ غنائم دشت کربلا به امام بازگردانده میشود و هرکس می آید و وسایل خودش را از امام میگیرد و میرود در این بین زنی با چهره ای آفتاب سوخته گوشه ای نشسته و گهوره ای خالی را تکان میدهد و همراه با گریه حسین حسین و علی علی می کند.
عمه زینب گوشواره رقیه را در دست دارد، گوشواره ای که هنوز رد خون گوش کودک، روی آن باقی ست و این گوشواره مثل آن میخ در که به سینهٔ زهرا فرو رفت و رنگین شد، شده آیینه دق زینب...
نیمه شب است و همهٔ مردم در خواب راحتند اما کاروان اهل بیت در حال حرکتند، آخر حکم شده تا حرم رسول الله مخفیانه و در تاریکی شب شام را ترک کنند تا مبادا مردم بفهمند و برای خداحافظی اجتماع کنند و این اجتماع باز هم رسواکنندهٔ یزید شود، کاروان میرود در حالیکه رقیه را در خرابهٔ شام جا میگذارد.
یزید سکه های طلا به دختر علی، ام کلثوم میدهد و میگوید:این سکه های طلا را در مقابل رنج و مصیبت هایی که به شما وارد شده، قبول کنید.
صدای ام کلثوم در حالیکه کیسه های مملو از طلا را پرت می کند، بلند میشود:« ای یزید!چقدر تو بی حیا و بیشرمی!برادرم حسین را می کشی و در مقابل آن سکه طلا به ما می دهی؟ ما هرگز این پول را قبول نمی کنیم»
بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_هفتاد_سوم🎬: چندین روز است که کاروان اسرا در خرابه شام زندانی اند، هر
یزید خجالت زده می شود و کاروان حرکت میکند، کاروانی مظلوم که نسب از علی و فاطمهٔ مظلوم دارد و یک ماه و نیم در شام بلا مانده و هر رنجی را به پایشان ریختند..
نعمان دستور دارد که با کاروان مدارا کند و با احترام با آنها رفتار کند.
کمی از شام فاصله گرفتند که امام از نعمان می خواهد راه عراق را در پیش گیرند، آخر آنجا گوهرهایی درون زمین پنهان دارند، آنان می خواهند به کربلا بروند تا با حسین از رنج این سفر و سختی اسارت سخن ها بگویند، آنها می خواهند به نینوا بروند تا گریه هایی را که به ضرب تازیانه در گلو خفه کرده اند، بیرون ریزند..
کاروان به پیش میرود و کم کم سایه ای از کربلا میبینند، هنوز راهی مانده، اما زنان و کودکان بوی عزیزانشان به مشامشان رسیده،صبر از کف داده اند، ناگهان همگی خود را از ناقه به زیر می اندازند و حسین حسین گویان و دوان دوان خود را به کربلا می رسانند..
ادامه دارد...
به قلم:ط_حسینی
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
2.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘 دعوای شیعه و سنی توهم است...
این کلیپ را حتما ببینید
بیش از ۲.۵ میلیون بازدید داشته
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_نود_پنجم🎬: ماه ها بود که کاهنه ساکن باغ باصفایی که پر از انواع د
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_نود_ششم🎬:
کاهنه از جا بلند شد، طفل را روی تخت گذاشت و دستی به موهایش کشید و لباسش را مرتب کرد و می خواست خودش را در آبگینه ای که دوره اش از نقره بود و روی طاقچه اتاق بود نگاه کند که صدای سرفه کسی از پشت سرش آمد، با دستپاچگی به عقب برگشت و هیکل درشت کاهن اعظم را در چارچوب در دید.
کاهن اعظم با لبخندی که بر دهان گشادش نشانده بود، نگاهی به کاهنه کرد و سپس نگاهش به سمت طفل روی تخت افتاد.
کاهنه با لحنی لرزان گفت: س...سلام...خوش آمدید...م...من نمی دانستم....
کاهن اعظم بدون اینکه حرفی بزند به سمت تخت رفت و گفت: اوه اوه، پس این پسر پهلوان معبد اینجاست...
لحن کاهن اعظم طوری بود که تمام احساس شرمساری کاهنه بابت داشتن چنین فرزندی را بر باد داد و گفت: غلام شماست! نمی دانستم که شما هم خبر دارید..
کاهن اعظم قهقه ای زد و گفت: تمام مدت دورادور زیر نظرت داشتم و مراقبت بودم تا سلامتت به خطر نیافتد.
کاهنه با حالتی خجالت زده تشکر کرد، کاهن اعظم روی تخت کنار بچه نشست و بچه را روی دست گرفت و گفت: اسمی برایش انتخاب نکردی؟!
کاهنه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: هنوز نه! اما خودم نامی برایش...
کاهن اعظم اجازه نداد حرف کاهنه تمام شود و گفت: نامش را«ساراگن» می گذارم، من نوری عظیم در چهره ساراگن میبینم او آینده ای درخشان دارد و بعد صدایش را بالا برد و گفت: آهای غلام! صندوقچه را داخل بیاور...
کاهنه با تعجب حرکات کاهن اعظم را نگاه می کرد، غلامی با صندوقچه ای در دست که مشخص بود سنگین است داخل شد، صندوقچه را گوشه اتاق گذاشت و با اشاره کاهن اعظم بیرون رفت.
کاهنه که کلا دهانش باز مانده بود می خواست چیزی بگوید که کاهن اعظم گفت: شما هم بیرون بروید، باید برای ساراگون مراسمی در تنهایی اجرا کنم، دایه ای هم برای شیر دادن به او همراه آورده ام و شما ای کاهنه، از امروز به معبد برمی گردید و ساراگون بدون اینکه کسی از وجودش با خبر شود در همینجا پرورش می یابد و زمانی که به قدرت تشخیص رسید باید تحت تربیت مستقیم خودم مناسک معبد را آموزش ببیند.
کاهنه باور نداشت که اینچنین لطف خدایان شامل حالش شده و نمی دانست اینهمه لطف کاهن اعظم از کجا نشأت می گیرد اما بی شک این لطف زیر سر ابلیس بود...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
❌️کاسبِ گشتِ ارشاد
بدتر از پروژه نفوذ امنیتی، پروژه نفوذ فرهنگی و اجتماعی است.
گاهی به شکل بی بندوباری و گاهی به شکل برخوردهای خشن و برون دهی سریع رسانهای آن رخ میدهد.
شناسایی؟
برخورد؟
پیشگیری؟
⭕️🖊هر گاه قرار است وحدت ملی در برابر دشمن خبیث شکل گیرد مانند وعده صادق، ناگهان فیلمی از ون گشت ارشاد منتشر می شود. فرض بر این است که این فیلم برای زمان حال نباشد، اما واقعیت آن که وجود دارد هر چند اندک.
🙏عزیزان!
قدرت گرفتن این طیف غربگدا بس نبود؟
💥آیا تا باز هم یک شورش و آشوب دیگر درست نکنید ول کن نیستید؟
🔔شما با تصمیم غلط باعث می شوید بچه حزب اللهی ها و محجبه ها در کوچه و خیابان فحش بخورند و در وقت آشوب، سرباز و بسیجی و طلبه مظوم چاقو بخورند.
⚠️اگر ناآگاهانه این کار را می کنید، خدا آگاهتان کند.
👈و اگر آگاهانه این کار را می کنید، خدا لعنتتان کند.
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
3.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️اگر مدافعان حرم نبودند...
🔹️۱۸ مرداد سالروز گرامیداشت مدافعان حرم
🔴امروز سالروز شهادت شهید مدافع حرم محسن حججی هست
🔵 محسن حججی در روز هجدهم مردادماه سال ۱۳۹۶ توسط تروریست های داعش سر بریده شد. حاج قاسم سلیمانی در زمان شهادت او گفته بود قسم به حلقوم بريده شهيد حججی زمين را از لوث داعش پاک میکنيم. کمتر از ۴ماه بعد سردار سلیمانی پایان سیطره داعش را اعلام کرد.
#محسن_حججی
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
⚠️رئیس جمهور تونس نخست وزیر این کشور را برکنار کرد
‼️گفتم شاید براتون مهم باشه
⭕️🖊ولی دنیا قشنگ پوکیده ها 😂😂
یه جارو سیل زلزله اتشفشان میبره
یه جارو مردم میریزن تسخیر میکنن
یجا جنگه یه جا اشوبه پنج درصد اخبار هم اطلاع رسانی نمیشه اینقدر که حجم خبرا زیاده اصلا نمیشه اطلاع رسانی کرد
✌️با ماهمراه باشید
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
✌️بسی تماشایی 🌹
🤲پیروزی ناهید کیانی در مقابل کیمیا علیزاده نماینده بلغارستان😆😄
❌️این از نتیجه وطن فروشی
🙈اودافظ اودافظ
بروووووووو کشورت بلغارستان
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi