بچه حزب اللهی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هفتاد_پنجم🎬: تا این قسمت از داستان به جایی رسیدیم که حضرت نوح از
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هفتاد_ششم🎬:
هشتمین سردار شیطان «مطوش» نام دارد و وظیفه این سردار ابلیس انتشار دادن اخبار کذب و دروغی است که توسط خودش جعل شده است و یا به زبان ساده تر و قابل فهم تر همین یک کلاغ، چهل کلاغی که میگویند زیر سر مطوش است، مطوش در زمان حال بسیار پرکار است، زیرا هم در فضای واقعی عده ای را اغفال می کند و هم در فضای مجازی بر طبل شایعات می کوبد و عده ای را از راه به در می کند و متاسفانه بعضی از انسان ها خواسته و شاید هم ناخواسته به سربازی این سردار ابلیس در می آیند
سرعت انتشار شایعه ها و اخبار جعلی در جامعه بیش از اخبار حقیقی است چرا که تلاش یک سردار ابلیسی
پشت این قضیه است تا به سرعت اخبار کذب را در جامعه منتشر کند.
و این به ما گوشزد می کند که انسان نباید هرچیزی را به صرف آنکه می شنود فورا منتشر کند؛ در روایت داریم که برای دروغ گویی همین بس است که هرچیزی را که می شنوی بر زبان بیاوری و منتشر کنی.
انسان نباید بدون تحقیق خبری را منتشر کند و موجب انتشار شایعه در جامعه شود و هر کس در این وادی قدم زند، بی شک سربازی از سپاه مطوش است.
نهمین سردار ابلیس «قنذر» نامیده می شود، این سردار ابلیس مامور بی غیرت ساختن انسان هاست و این کار را با هر ابزاری که بتواند انجام می
دهد. مثلا ممکن است این کار را با موسیقی حرام یا فضای مجازی و ماهواره انجام دهد. در روایت داریم که اگر کسی چهل روز پشت سرهم موسیقی حرام گوش کند بی غیرت می شود و در این زمانه اسباب زیادی برای بی غیرت کردن مومنین فراهم شده که هوشیاری ما را می طلبد، برای نمونه تزریق هورمون خوکی به بهانه رشد انواع مرغ و دام به آنها باعث می شود که این هورمون در بدن مصرف کننده این گوشت ها وارد شود، خوک در بین حیوانات نماد بی غیرتی ست و وارد شدن هورمون خوکی به بدن انسان او را کم کم بی غیرت می کند و کسانی که صحنه گردان این حیله ها که بی شک از طرف دشمنند، هستند، آنها جز جنود قنذر می باشند.
بی غیرت شدن، اساس خانواده را سست می کند و باعث فروپاشی خانواده می شود. چرا که غیرت باعث استحکام خانواده است و باعث می شود که انسان به طرف مقابلش اهمیت بدهد. غیرت یعنی آن که طرف مقابل برایت مهم باشد و هنگامی که این حس به طرف مقابل منتقل شود روابط بین اعضای خانواده محکم تر می شود. حالا اگر عملیات این شخص موفقیت آمیز بود و از طرف دیگر داسم نیز در حال انجام عملیات است پس این فرد با یک تشنگی زیاد وارد جامعه می شود و به راحتی با وسوسه یک شیطان کوچک هم منحرف می شود...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_هفتاد_سوم🎬: چندین روز است که کاروان اسرا در خرابه شام زندانی اند، هر
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_هفتاد_پنجم 🎬:
مردم دسته دسته به خرابه شام می آیند، یزید باید حیله ای دیگر بیاندیشد و بین اسرا و مردم فاصله اندازد،پس به بهانهٔ اینکه متوجه جایگاه کاروان اسرا شده و وانمود می کند که می خواهد آنها را احترام کند، اسرا را از داخل خرابه به قصر منتقل میکند.
خبرها از بیرون قصر به داخل رسوخ کرده، با ورود کاروان به قصر صدای ناله ای جانسوز بلند میشود، ناگهان هنده همسر یزید موی آشفته می کند و روی می خراشد و خود را به زینب می رساند بر پاهای او بوسه میزند و میگوید: روا نباشد هنده که کنیز شماست پرده نشین باشد و شما که شاهزادگان عالم هستی هستید بدون چادر و معجر در اسارت باشید و سپس سرش را بالا می آورد و ادامه میدهد: مرا ببخشید بانو، الان فهمیدم که اسرایی که اینچنین خوارشان کردند چه بزرگ مردمی هستند، مرا عفو کنید و لطفی در حقم کنید.
زینب که خوب هنده را میشناسد و به یاد دارد زمانی که هنده کودک و بیمار بود و به دعای حسین شفا یافت، مادرش نیت کرد که هنده به یمن این شفا، کنیزی حسین و خاندان علی را بکند، پس زینب خم میشود دست زیر بغل هنده می کند و او را بلند میکند و میفرماید: گریه کن که در غم اهل بیت تمام عالم می گرید، حال بگو از من چه می خواهی؟
هنده بوسه به دست زینب میزند و میگوید: به من بگو حسین من کجاست؟! آیا حالش خوب است؟!
زینب نگاهش به طشت طلایی ست که هنوز در میان تالار قصر و جلوی تخت یزید است و میفرماید: آن کشتهٔ به خون نشسته حسین توست...
هنده انگار مجنون شده، دور تا دور قصر می گردد و حسین حسین میکند.
یزید که از آشوب مردم سخت میترسد، احوالات همسرش را بهانه می کند و میگوید: خدا لعنت کند ابن زیاد را، ما هم چون همسرمان، حسین را دوست داشتیم و این ابن زیاد بود که چنین خطای بزرگی مرتکب شده است.
یزید با همهٔ کم عقلی اش اینبار سیاستی چون معاویه پیشه میکند، اسیران را گرامی میدارد، به آنها لباس و چادر و معجر مخملین و گرانبها می دهد و امام سجاد را در کنار خود می نشاند و روزها تا امام غذا نخورد ،لب به غذا نمی زند، این کارها را می کند تا دوباره مردم را فریب دهد و عده ای ساده انگار فریب حیله های این منافق پست فطرت را می خورند.
دیگر بیش از این ماندن کاروان اسرا در شام جایز نیست و پایه های حکومت یزید را میلرزاند.
یزید، امام سجاد را فرا می خواند به او میگوید: ای فرزند حسین! اگر می خواهی، می توانی در شام پیش من بمانی و اگر هم می خواهی می توانی به مدینه برگردی
امام برگشتن به مدینه را انتخاب میکند و یزید به نعمان بن بشیر که آن زمان در شام بود،دستور میدهد تا مقدمات سفر آل الله را به مدینه فراهم کند و همچنین به او دستور میدهد تعدادی سرباز همراه خود ببرد و مانع دیدار کاروان اسرا با مردم شهرها شود تا مبادا مردمی دیگر بیدار شوند...
ادامه دارد...
به قلم:ط_حسینی
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_هفتاد_ششم 🎬:
کاروان آمادهٔ حرکت است،امام سجاد هدایای یزید را نمیپذیرد و آنها را پس می دهد و به یزید میفرماید:«ما پول و هدایای تو را نمی خواهیم، ما وسایل خودمان را که در کربلا از ما غارت نمودند می خواهیم چرا که در میان آنها مقنعه و گردنبند مادرم زهرا بوده است.»
آخر یزید دستور داده بود تا تمام غنیمت های کربلا را جمع کنند و به شام آورند و قصد داشت این غنیمت ها را به عنوان مدال افتخارش نگه دارد و نشانه ای باشد که تا همیشه زمان،گویای پیروزی بنی امیه بر بنی هاشم باشد، اما الان مجبور است همه را پس دهد.
همهٔ غنائم دشت کربلا به امام بازگردانده میشود و هرکس می آید و وسایل خودش را از امام میگیرد و میرود در این بین زنی با چهره ای آفتاب سوخته گوشه ای نشسته و گهوره ای خالی را تکان میدهد و همراه با گریه حسین حسین و علی علی می کند.
عمه زینب گوشواره رقیه را در دست دارد، گوشواره ای که هنوز رد خون گوش کودک، روی آن باقی ست و این گوشواره مثل آن میخ در که به سینهٔ زهرا فرو رفت و رنگین شد، شده آیینه دق زینب...
نیمه شب است و همهٔ مردم در خواب راحتند اما کاروان اهل بیت در حال حرکتند، آخر حکم شده تا حرم رسول الله مخفیانه و در تاریکی شب شام را ترک کنند تا مبادا مردم بفهمند و برای خداحافظی اجتماع کنند و این اجتماع باز هم رسواکنندهٔ یزید شود، کاروان میرود در حالیکه رقیه را در خرابهٔ شام جا میگذارد.
یزید سکه های طلا به دختر علی، ام کلثوم میدهد و میگوید:این سکه های طلا را در مقابل رنج و مصیبت هایی که به شما وارد شده، قبول کنید.
صدای ام کلثوم در حالیکه کیسه های مملو از طلا را پرت می کند، بلند میشود:« ای یزید!چقدر تو بی حیا و بیشرمی!برادرم حسین را می کشی و در مقابل آن سکه طلا به ما می دهی؟ ما هرگز این پول را قبول نمی کنیم»