eitaa logo
بچه حزب اللهی
5.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
7.4هزار ویدیو
21 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه حزب اللهی
#روایت_انسان #قسمت_بیست_هفتم🎬: ابلیس در شهر قابیلیان به دنبال کسی که بتواند نقشه اش را عملی کند،
🎬: سراسر شهر قابیلیان را فسق و گناه و فجور فرا گرفته بود، اوضاع به طوری بود که هر کدام از مردم تمام تلاششان را می کردند که در انجام گناه از دیگری جلو بزنند. ابلیس که سرمست از پیروزی بود، دوباره یوبل و توبلیق را احضار کرد و اینبار مأموریت جدیدی به آنها داد و رو به آنها گفت: ای عزیزان من! شما که دستورات مرا بر چشم نهادید و از خوشی های دنیا سیراب شدید، مأموریتی دیگر برایتان دارم و آن این است: هر دو نفر به همراه جمعی از شاگردانتان به پشت دیوار شهر آدم و فرزندانش، شهر بکه بروید و تا می توانید شبانه روز به ساز و آواز و رقص و پایکوبی مشغول باشید، دقت کنید که ساعتی از شبانه روز نباشد که این برنامه ترک شود، به نوبت پیش بروید و هر کدام در نوبتی از شبانه روز، بزنید و بخوانید و برقصید، صدایتان را آنچنان بالا ببرید که به گوش فرزندان مؤمن حضرت آدم و ساکنان شهر بکه برسد. یوبل و توبلیق دستی به روی چشم گذاشتند و سرخوشانه به دنبال انجام مأموریت رفتند. از آن طرف، مردم شهر حضرت آدم، مشغول زندگی و کار و بار خود بودند. کار می کردند و به عبادت خدا مشغول بودند و هر کجا و و در هر قسمت از زندگی درمی ماندند خود را به محضر یرد بن مهلائیل میرساندند و از رهبر خود راهنمایی می خواستند، هرسال روز جانشینی حضرت شیث را گرامی می داشتند و عید بیعت برگزار می کردند تا اینکه صداهایی عجیب از مرز بین شهر آنها با شهر قابیلیان به گوششان رسید. تعدادی از مردم کنجکاو شده بودند که این صداها که گاهی آدم را از خود بیخود می کرد و انسان دوست داشت به آن گوش دهد چیست؟! پس نزد حضرت یَرد بن مهلائیل رفتند از او سبب این حالات را جستجو کردند. حضرت یَرد آه کوتاهی کشید و فرمودند: ای امت خداجو! بدانید و آگاه باشید که شهر قابیلیان به ابلیس پیوند خورده، پس هر صدایی که از جانب آن شهر شنیدید، شک نکنید که صدای ابلیس است، پس به آن توجهی نشان ندهید و هرگز وصیت حضرت آدم و حضرت شیث را فراموش نکنید که فرمودند از شهر قابیلیان دوری کنید و مبادا به آن شهر و مردمش نزدیک شوید، آنان بندگان ابلیسند و شما بندگان خدای یکتا و هیچ مناسبتی بین این دو گروه نمی تواند باشد. در این هنگام یکی از مردها از میان جمعیت برخاست و گفت: یا پیغمبر! به ما اجازه بده فقط سرکی بکشیم و ببینیم منبع این صداها چیست؟! حس کنجکاویمان که فرو نشست به شهر خود برمی گردیم و دیگر حرف آنان را نخواهیم زد. حضرت یَرِد فرمودند: بدانید که رفتن همان و شکستن وصیت پدر همان و باز شدن پای ابلیس به زندگی هایتان همان و بعد با لحنی محکم ادامه داد: شما را به خون به ناحق ریختهٔ هابیل قسم می دهم که هرگز وارد شهر قابیلیان نشوید و وصیت پدر را به جا آورید. مردم از دور حضرت یَرِد متفرق شدند اما عده ای عزم خود را جزم کرده بودند که حتی اگر شده مخفیانه برای ساعاتی کوتاه سری به شهر قابیلیان بزنند و ببینند آنجا چه خبر است، البته قصدشان فقط فرو نشاندن کنجکاوی بود و اصلا به مخیله شان خطور نمی کرد که جذب شهر سیاه و مردمش شوند. پس چند نفری که ادعای شجاعت می کردند با هم قرار گذاشتند تا نیمه های شب از مرز بین دو شهر خارج شوند و خود را به شهر سیاه برسانند و ببینند در آنجا چه خبر است و برای دیگران نیز روایت کنند. شب موعود فرا رسید و چند نفر مرد از تاریکی قیرگون شب استفاده کردند و از مرز گذشتند و شد آنچه که نمی باید میشد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @BACHE_HEZBOLLAHi 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_بیست_ششم🎬: سوم محرم بود که سپاهیانی نزدیک به پنج هزار نفر به فرماندهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: شب هنگام است که به افراد بنی اسد خبر می رسد، حبیب بن مظاهر به دیدار آنها امده، همگان متعجب می شوند، چرا حبیب در دل شب به اینجا آمده..آنها نمی دانند که جاسوسان ابن زیاد مثل سگ بو کشیده اند و حبیب را تعقیب کرده اند تا بدانند هدفش چیست، چون حکم از ابن زیاد دارند که نگذارند حتی یک نفر به سپاه اندک امام بپیوندد. حبیب نگاهی به چهره تک تک آنها میکند و میگوید: من از صحرای کربلا می آیم و برایتان هدیه ای بسیار گرانبها دارم، همانا امام حسین علیه السلام به کربلا آمده و عمر سعد هم با هزاران سرباز او را محاصره کرده، من شما را به یاری فرزند رسول خدا می طلبم حبیب هنوز سخن میگفت که خون جوانان غیور بنی اسد به جوش آمد، تمام مردانی که در آن صحرا بودند چه پیر و چه جوان شمشیر به دست گرفتند برای دفاع ازاهل بیت رسول الله.. آسمان شاهد بود که نوعروسان، خود لباس رزم برتن شوهرانشان می کردند و مادران، پسرانشان را از زیر قرآن رد می کردند تا به یاری قران ناطق بروند و در دل به حال مردانشان غبطه می خورند و بر لب جاری میکردند: کاش میشد ما هم به یاری زینب، دختر فاطمه بیاییم. کل مردان ایل از پیر و جوان، نود نفر بودند که همه در تاریکی شب، راهی یاری امام به سمت کربلا شدند. حبیب اشک شوق برگونه داشت، چرا که زنان و کودکان حسین با دیدن مردان بنی اسد که به یاری حسین آمده بودند شاد می شدند. سپاه نود نفرهٔ حبیب به راه افتاد و کمی جلوتر به کمین سپاهیان عمر سعد برخورد کرد، جنگاوران بنی اسد شروع به شمشیر زدن کردند و داشتند تار و پود سپاه پیش رو را از هم پاره می کردند که ناگاه صدایی در دشت پیچید: لشکریان تازه نفس از دو طرف به این سپاه اندک حمله کنید و سپس به سمت این قبیله بروید و زنان و دخترانشان را به کنیزی ببرید و هر چه غنايم به دست آوردید، برای خودتان بردارید... مردان غیور بیابان با شنیدن این کلام که ناموسشان را نشانه رفته بود، به عقب برگشتند و حبیب با چشمانی اشکبار به کربلا مراجعت کرد و آنچه را که اتفاق افتاده بود به عرض مولایش رسانید. امام که ناراحتی حبیب را مشاهده کرد به او‌فرمود: ای حبیب! باید خدا را شکر کنی که قبیله ات به وظیفه خود عمل کردند، آنها دعوت مرا اجابت نمودند و هر آنچه که از دستشان بر می آمد، انجام دادند و این جای شکر دارد، اکنون که به وظیفه ات عمل کردی راضی باش و شکرگزار.. ان شب به صبح رسید و اینک صبح هفتم محرم است و آفتاب داغ کربلا، عطشی در جانها انداخته.. سواری از گرد راه میرسد که نامه ای از ابن زیاد با خود دارد: ای عمر سعد! بین حسین و آب فرات جدایی بیانداز و اجازه نده تا از فرات حتی قطره ای بنوشند،من می خواهم حسین با لب تشنه شهید شود در این موقع همهمه کودکانی که در دشت خود را سرگرم بازی کرده اند به هوا بلند میشود: سربازها کنار آب ردیف ایستاده اند، مگر با آب دشمنی دارند و نمی دانند آنها با کسی که آب را آفرید دشمنی دارند، آنها با حسین و خدای حسین دشمنند... ادامه دارد... 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿 داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: کودکان که میفهمند راه آب را بسته اند، انگار که هُرم آفتاب داغ کربلا بیشتر به جانشان می نشیند و در طلب آب،همهٔ خیمه ها را جستجو می کنند. یکی از یاران امام، جلو میرود و رو به عمر سعد که با افتخار تمام خبر بستن آب را داده، می کند و می گوید: ای عمر سعد! تو با حسین جنگ داری،این کودکان چه گناهی کرده اند که باید در این صحرای داغ، لب تشنه باشند؟! عمر سعد قهقه ای میزند و میگوید: این بستن آب، به تقاص همان آبی که به روی عثمان و خاندانش بستید می باشد.. ناگاه زهیر از میان جمع جدا میشود و جلو می آید و میگوید: همه میدانید که من شیعهٔ عثمان بودم، آن زمان را خوب درک کردم، به خدا سوگند که امثال شما و آن امیر مکارتان معاویه، آب را به روی عثمان و خانواده اش بستید، شما ید بیضایی در این میدان دارید و ان زمان به حکم علی، همین حسین و برادرش حسن مأمور رساندن آب به خانه عثمان بودند، اینان جوانمردی را به تمامی دارند و جوانمردان عالم برگرد وجودشان می گردند، حنای شما دیگر رنگی ندارد و حیله تان احمقانه است، این وصله ها به خاندان علی نمی چسپد، با اینکه ظلم بسیاری در حق محمد و آل محمد شد،اما به خدا قسم از اینها رئوف تر، رحیم تر، کریم تر و جوانمردتر در تمام عالم نمی باشد. عمر سعد در مقابل حرفهای حق زهیر جوابی ندارد، راه اسب را کج می کند و به سمت خیمه اش میرود. کودکان کربلا بی تابند و در جستجوی آب، حصین همدانی این صحنه ها را می بیند و دلش آتش می گیرد، نزد حضرت می رود و از او اجازه می خواهد تا برود و با عمرسعد صحبت کند تا شاید قلب سنگی او را کمی نرم کند و به کودکان آب برساند.
بچه حزب اللهی
🌹:«روز کوروش» #قسمت_بیستم_ششم 🎬: هامان دست مشت شده اش را روی میز چوبی پیش رویش کوبید و گفت: هرمز، ر
🌹:«روز کوروش» 🎬: مردی که سرش را به زیر انداخته بود، با قدم های بلند و به سرعت و حرکات نامنظم به سمت اقامتگاه ملکه میرفت و زیر لب مدام چیزی تکرار میکرد و هر بار صورتش سرخ و سرخ تر می شد، انگار چیزی چون گدازه اهن در درونش می جوشید. مرد نزدیک در اقامتگاه شد و به نگهبان گفت: به ملکه بگویید مردخای، مشاور پادشاه تقاضای دیدار دارند. نگهبان نگاهی با تعجب به مردخای کرد و گفت: ملکه خسته از جشن دیروز هستند و اینک درحال استراحت هستند، چرا که باید برای جشن شبانه آماده شوند، شما که خوب میدانید تا یک ماه به مناسبت نوروز در ایران زمین و در این قصر جشن های بهاری برگزار می شود. مردخای دندانی بهم سایید و گفت: میگویم به گوش ملکه برسانید من اینجا هستم و شما در مقابل من، حرف بیهوده میزنید مردک؟! نگهبان که گه گاهی رفت و آمد مردخای را به اقامتگاه ملکه دیده بود، با شنیدن سخنان محکم و لحن عصبانی مرد خای چشمی گفت و سریع به ندیمه ورودی اقامتگاه اطلاع داد و خیلی زود مردخای به حضور ملکه استر رسید. استر تمام ندیمه ها را از اتاق بیرون کرد و وقتی تنها شدند با لحنی آهسته گفت: چه شده عموجان؟! احساس می کنم که بسیار آشفته ای.. مردخای شروع به قدم زدن کرد و گفت: چطور آشفته نباشم؟! هم اینک از نزد پادشاه می آیم، این مردک، وزیر هامان گروهی از یهودیان را به بند کشیده و با سند و مدرک به حضور شاه آورده و خشایار شاه هم با توجه به اعمال خلاف انان، حکم قتل همهٔ آنها را امضاء نمود...آخر...آخر انها نمی فهمند! اما تو که میفهمی یهودیان قوم برگزیده اند، هیچ کس نباید کوچکترین اهانت و تعرضی به آنها کند، اما بالاخره روزی خواهند فهمید که این دنیا برپا شده تا همه به قوم یهود خدمت کنند و به آنها بهره برسانند،بالاخره روزی میرسد که هر چه زر و سیم و نعمت هست در دستان یهود باشد و آنها به خاطر اینکه از مال خود برمی دارند به عنوان دزد و قاتل و جانی مجازات نشوند.. استر با شنیدن این حرفها از جا بلند شد و همانطور که دستهای لرزانش را مشت می کرد گفت: حکم قتل یهودیان را چه وقت اجرا می کنند؟! مردخای آه بلندی کشید و گفت: قرار است در سیزدهمین روز نوروز در ملاء عام مجازات شوند.. استر خیره به سنگ های سفید مرمر با صدایی کشدار و آهسته، گفت: بسپار به من....امشب کاری کنم کارستان، کاری که سروری یهود را تا ابد به رخ جهانیان بکشد، کاری که هر ایرانی با غیرت را تا ابد عزادار نماید.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 📌«روز کوروش» ❌️🎬: جشن شبانه به انتهایش نزدیک میشد که به امر استر، مردخای از آن شراب خاصش برای خشایار شاه آورد، امشب می خواست کاری کند که تا ابد نام یهود و جنایاتش در خاطر ایرانیان بماند البته اگر ایرانی ها دچار فراموشی نشوند. خشایار شاه، جام های شراب را پی در پی می نوشید و انگار دوباره صحنه های گذشته جان می گرفت، خشایار شاه قاصدی به دنبال ملکه روان کرد و باز از او خواست که خود را برای حضار رونمایی کند و اینبار ملکه وشتی پاکدامن نبود که تمرد کند، بلکه ملکه استر یهودی بود که حاضر میشد شرافتش را برای اعتقادات سخیف و شیطانی اش بدهد، در بین نگاه حضار، ملکه استر نقاب از چهره افکند، شال نازک و حریری را که به روی موهای نرم و بلندش انداخته بود به زیر افکند و به همین نیز قناعت نکرد و در بین نگاه هیز مردان مدهوش شروع به طنازی و رقص نمود، خود را آنچنان وقیح تکان تکان میداد، بطوریکه سفیدی پاهای مرمرینش با کنار رفتن چاک پیراهن سرخ رنگ و درخشانش در دید همگان قرار گرفت، خشایار شاه که سخت مدهوش و مخمور بود و این حرکات ملکه را لایق ستایش و پاداش میدانست با لحنی کشدار گفت: ای ملکهٔ زیبای من، ای طنازترین زن پارسی، اینک به پاس این زیبایی و طنازی چیزی از ما طلب کن که هر چه بگویی همان کنیم.. ملکه استر که مترصد این لحظه بود به مردخای اشاره ای نامحسوس کرد و طوماری را که مردخای زیر لباسش پنهان کرده بود از او گرفت، جلو آمد و گفت: من هیچ برای خود نمی خواهم فقط اگر می خواهید به من پاداش دهید مهر سلطنتی خود را زیر این طومار زنید.. خشایار شاه قهقه بلندی زد و همانطور که انگشتر دستش را که مهر بر آن حک شده بود نشان میداد گفت: بیا خودت بزن مهر را بر آن طومار که اگر تو اینک جان هم طلب کنی، دریغ نمی کنم. وزیر هامان که به هوش بود، جلو آمد و با تعظیم کوتاهی گفت: پادشاها... خودتان بارها می فرمودید هیچ سندی را بدون خواندن مهر و تایید نکنید، پس ابتدا بخوانید ببینیم خواسته ملکه چه می باشد.