بچه حزب اللهی
#روایت_انسان #داستان_واقعی #قسمت_شصت_یکم🎬: حلقه یاران گرداگرد نوح تنگ شد و یکی از یاران جلو آمد و
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_شصت_دوم🎬:
حال دیگر هنگامه امتحان پایان گرفته بود و آنچه می بایست از جمع مومنین بریزد و مومنین خالص جدا شوند، ریخته و جدا شده بودند و به جمع کفار ملحق شدند و هنگامه، هنگامه فرج و گشایش بود
حضرت نوح سالیان متمادی تلاش کرد و از تمام شیوه های تبلیغی استفاده نمود تا مردم قومش را از سرنوشت
شوم و طوفانی که به سوی آن پیش می رفتند نجات دهد. اما این عذابی که در پیش بود به عنوان یک ابزار عذاب
کننده در دست خدا نیست که هر گاه بخواهد قومی را عذاب کند از آن وسیله استفاده کند. بلکه عذاب های الهی بر اساس نظم طبیعی عالم پیش می آیند. این عالم یک نظام واحد و تکوینی دارد که اگر انسان بر خلاف آن حرکت کند، خود نظام هستی اجازه بر هم زدن این نظم را به انسان نمی دهد و نمی گذارد که بر خلاف این نظام واحد حرکت کند. تمام نظام هستی ابتدا تلاش می کنند تا انسانی را که بر خلاف جریان حرکت می کند را با خودشان هماهنگ کنند.
تمام تلاش های انبیاء و تشریع الهی و مناسک توحیدی برای آن است که انسان را جریان واحد هستی همراه کند تا یک هارمونی واحد بر تمام نظام هستی حاکم شود. حال اگر انسان با این جریان واحد همسو نشود تمام نظام هستی که تا به حال برای هدایت او تلاش می کردند علیه او
قیام خواهند کرد و او را نابود می کنند. پس می توان گفت عذاب فرمولی است که هستی برای مراقبت از نظم واحد خودش به کار می بندد و این قاعده و قانون این جهان آفرینش است.
حضرت نوح سالیان سال تلاش کرد تا به مردم قومش بفهماند که باید در مدار واحد هستی حرکت کنند؛ هرچند مردم قوم نوح، مختار هستند اما حق ندارند که راه هدایت را به روی بقیه ببندند و آن را کاملا قفل کنند. مردم
قوم نوح کار را به جایی رسانده بودند که امکان جریان یافتن حرف حق در جامعه وجود نداشت و اگر کسی می
خواست به خدای نوح ایمان بیاورد راه انتخاب حق کاملا به روی او بسته بود.
در چنین جامعه ای انسان ها مجبور
به پذیرش کفر هستند و هیچ قدرت انتخاب و اختیاری ندارند. آن ها راه انتخاب حق را به روی نسل های بعدی بستند و در مقابل ناموس هستی و حرکت واحد آن ایستادند. عذاب سنگینی که بر قوم نوح نازل شد بخاطر همین شدت ضلالت و کفر آن ها بود و دیگر چنین عذابی بر هیچ قومی نازل نشد چرا که بشر به آن مرحله از بدی و شرارت نرسید.
جبرئیل از آسمان بر زمین نازل شد در حالیکه مژده فرج بر لب داشت و تحفه هایی در دست...
فرشته وحی به حضور حضرت نوح رسید، ابتدا صندوقی بزرگ و پر از میخ های عجیب و کوچک و بزرگ در پیش روی حضرت نوح گذاشت و فرمود: امر خداوند است که تو لوحه هایی از درخت «ساج» به صورت مستطیل شکل تهیه کنی و آن تکه ها یا لوحه ها را با میخ های پیش رویت بهم وصل نمایی...
حضرت نوح سری تکان داد و فرمود: همان کنم که پروردگار امر نماید، اما کشتی را چگونه بسازم؟! آیا با طرح و نقشه کشتی هایی که تا کنون بشر ساخته است پیش بروم.
در این هنگام، جبرئیل لوحی از نور را به نوح نشان داد و فرمود: اساس ساخت این کشتی با هر کشتی که تا به حال دیدی فرق می کند، به این لوح نگاه کن، نقشه ساخت کشتی توسط خداوند تدارک دیده شده، تو باید همانگونه که در این نقشه مقرر شده کار را به سرانجام رسانی.
نوح خدا را سپاس گفت که چنین حکیم و بی همتاست، جبرئیل نقشه و صندوق پر از میخ را به نوح تسلیم کرد و قبل از رفتن، صندوقچه کوچکی که از او نور بیرون میزد را جلوی روی نوح گذارد و فرمود: خداوند اراده کرده بعد از اتمام این کشتی، پنج میخی که درون این صندوق کوچک هست را در جاهای مشخص شده از کشتی متصل کنی، بدان و آگاه باش که استحکام این کشتی عظیم فقط به خاطر وجود این پنج میخ است.
نوح با تعجب درب صندوق کوچک را گشود و در مقابل چشمانش پنج میخ که از آنها نوری عظیم به آسمان میرفت را دید و فرمود: ای جبرئیل! راز و رمز این پنج میخ چیست؟! همانا با نگاه کردن به آنها مهر و عطوفتی شدید در قلبم به جوشش افتاده، این حس و آن دستور عمل که همه چی را معطوف به این پنج میخ نموده چیست؟!
جبرییل لبخندی زد و فرمود: طبق نقشه پروردگار پیش برو و کشتی را بساز، در انتهای کار زمانی که خواستی این پنج میخ را نصب کنی، به نزدت می آیم و راز و رمز آن را به تو خواهم گفت.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹: داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_پنجاه_نهم 🎬: زینب با سرعت به طرف خیمه س
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_شصت_یکم🎬:
صبح روز یازدهم محرم دمید، گویی آسمان هم چون زمین کربلا به خون نشسته بود، رباب جلوی خیمه نیم سوخته نشسته بود و خیره به نقطه ای روی زمین بود، نقطه ای که قرار بود برای همیشه در تاریخ این ارض خاکی بدرخشد و نوری باشد در ظلمت دنیای دون، تا هر که راه را گم کرد، با تلالؤ این نور،راه از بیراهه بشناسد و به کمال رسد.
رباب خیره به قتلگاه بود و بی صدا اشک میریخت، لشکر عمر سعد در تاب و تب برگشتن بود، عمر سعد دستور داده بود که کشته های سپاه کوفه را جمع کنند برای غسل و کفن و تدفین، اما پیکرهای مطهر شهدای اهل بیت علیه السلام و یارانش باید در زیر آفتاب داغ کربلا میماند، رباب اشک میریخت و با خود واگویه میکرد: روا نباشد که به دین رسول خدا باشید و کشته های خودتان را با رسم و رسوم اسلام دفن کنید و بدن مطهر نوادهٔ رسول را روی ریگ های داغ بیابان رها کنید.
هق هق رباب داشت تبدیل به ناله های جانسوز میشد که صدای زینب به گوشش رسید: رباب! عزیز دلم، اندکی تحمل کن مگر نمی دانی که این لشکر منتظر بهانه است تا با تازیانه و غلاف شمشیر به جان ما بیافتند، کودکان را تازه ساکت کرده ام، به خاطر کودکان هم شده بغضت را فرو خور و صبر کن..
رباب به احترام زینب که انگار فاطمه است که در زمان و مکانی دیگر قد علم کرده، از جای برخواست، دستی به روی چشم نهاد و بغضش را فرو خورد.
زینب سر رباب را در آغوش گرفت و گفت: چقدر داغی، بیا در سایهٔ خیمه بنشین، زیر نور آفتاب، داغی بدنت بیشتر می شود و اذیت می شوی..
دیگر دست رباب نبود، باران اشک چشمانش باریدن گرفت و همانطور که قتلگاه را نشان میداد گفت: روا نیست که نواده رسول، سایهٔ سرم، حسین عزیزم در زیر نور آفتاب باشد و رباب سایه خیمه ای بر سر داشته باشد...بانوی من! نیت کرده ام از امروز تا زمانی که خدا به من عمر دهد، سایهٔ هیچ چیزی را بر سر نکشم، چرا که سایه سار سرم زیر خورشید داغ کربلا فتاده، زینب هم هق هقش در آمد و هر دو در آغوش هم شروع به گریه کردند، رباب در حین گریه دست به جلوی لباسش که از شیر سینه اش خیس شده بود کشید و گفت: حرامم باد،جرعهٔ آبی خورده ام و شیرم جاری شده، کجاست علی اصغرم که از آن بنوشد و بی قراری نکند؟!
صدای شیون رباب و زینب به گوش سربازان رسید و باران تازیانه باریدن گرفت.
بعد از دفن اجساد قاتلان پسر پیامبر، عمر سعد دستور داد تا سر از تن پیکرهای شهدای کربلا جدا سازند و این سرها را چون غنیمت های جنگی در بین تمام قبیله هایی که در این جنگ نابرابر شرکت کرده بودند تقسیم کرد.
دل اهل کاروان و کودکان با دین این صحنه به درد آمد، دردی که تا قیام قیامت در جان تمام خوبان عالم خواهد ماند..
رباب همانطور که اطراف را مینگرید، ناگاه متوجه نزاع دو سرباز شد، انگار سر غنیمتی دعوایشان شده بود، رباب میدید که آنها به پشت خیمه رفتند، ترسید نکند که طفلی از طفلان حسین را آنجا دیده اند و میخواهند به او تازیانه زنند، هراسان از جای برخواست تا جانش را سپر بلای آن طفل کند.
نزدیک سربازها رسید و صدایشان را به وضوح میشنید: خودم دیدم که حسین او را در اینجا مخفی کرد..
رباب متعجب شده بود...اینها از چه حرف میزدند، آیا مولایش حسین گوهری را در زمین پنهان کرده که این دو اینچنین بر سر تصاحبش به جان هم افتاده اند؟!
یکی از سربازها مشغول کندن شد و دیگری با نمایان شدن پارچه ای سبز رنگ ، لبخندی پیروزمندانه زد و گفت: دیدی گفتم، پس این گنج از آن من است و چون گرگی درنده حمله نمود و رباب دید ان گنج چیست و کاش نمیدید...
سرباز، پیکر طفل شش ماهه را بیرون آورد و نیاز به ضربت شمشیر نبود،با اشاره دستش سر علی اصغر را جدا کرد و ...
عذرخواهم مرا طاقت نوشتن نیست
اللهم العنهم جمیعا😭😭
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_شصت_دوم🎬
اجساد لشکر کوفه دفن شدند و سرهای مطهر شهدای کربلا از پیکر مبارکشان جدا شد و هر سر به قبیله ای ارزانی شد تا بر نیزه بزنند و در بین کاروان بگردانند.
غل و زنجیر سنگین و آهنین برگردن و دست و پای مبارک علی بن حسین که تنها مرد بازمانده در کاروان بود انداختند و او را بر شتری لخت و بی جهاز نشاندند و چون بیمار بود و توان نشستن نداشت، پس پاهای نازنین ایشان را از زیر شکم شتر به هم بستند و دستان ایشان را از دو طرف گردن شتر، در هم قفل کردند و امام چهارم شیعیان با شکم روی شتر افتاده بود.
دستان زنان وکودکان را با ریسمانی محکم به هم بستند و زنان اهل بیت بدون چادر و حتی مقنعه با وضعی اسفناک در حالیکه اطرافشان را حرامیان نامحرم گرفته بودند، حرکت کردند.