بچه حزب اللهی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_شصت_هشتم🎬: این جوشش را پایانی نبود، زمین و آسمان تار شده بود و
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_شصت_نهم🎬:
باز هم رودهای خروشان از زمین و آسمان می جوشید، الان همه جای سطح زمین را آب گرفته بود و دیگر هیچ جنبنده و حتی گیاه و درختی در روی زمین نبود، هر چه بود همه آب بود و آب و کوه های سر به فلک کشیده در زیر انبوهی از آب پنهان شده بود و سطح آب به آسمان رسیده بود.
پس از چهل روز انگار اراده خداوند بر این تعلق گرفته بود که طوفان پایان یابد، پس باران قطع شد و اشعه های خورشید پس از چهل روز ظلمت و تاریکی نمایان شد و از طرف پروردگار به زمین فرمان داده شد که آب های خودش را فرو ببرد و هر آنچه که از دل زمین بیرون زده است، باز فرو خورد و در لایه های زیرین زمین انباشته گردد و به آسمان دستور داده شد که از باریدن متوقف شود.
هنگامی که زمین آب های جوشیده شده توسط خودش را فرو برد، آب هایی که از آسمان نازل شده بود بر روی زمین باقی ماند و از آنجائیکه امکان بازگشت این حجم از آب یکباره به آسمان موجود نبود، پس این آبها به امر خداوند دریاهای زیادی را بر روی زمین به وجود آوردند.
حال که هوا صاف و آفتابی شده بود و خبری از امواج و طوفان دهشتناک نبود، این سفینه نجات باید جایی فرود می آمد، پس کشتی نوح بر روی کوه جودی فرود آمد اما به هنگام فرود آمدن ضربه شدیدی به کشتی وارد شد این ضربه که ناگهانی و بی خبر بر بدنه کشتی وارد شد، دوباره هول و هراسی در دل ساکنان کشتی انداخت و
موجب ترس نجات یافتگان از عذاب خداوند، شد.
در این هنگام حضرت نوح باز هم به عرشه کشتی رفت و با زبان سریانی عرض کرد: بارد قنی (خدایا رحم کن) و سپس رویش را به آسمان نمود و دستانش را به درگاه خداوند بالا برد و بازهم رموز عشق را تکرار کرد و به کلمات الهی متوسل شد تا از این خطر نیز نجات یابند.
در این هنگام از طرف خداوند به نوح نبی ندا داده شد: ای نوح! شما و اهالی کشتی نجات با سلامتی و با برکاتی که از طرف خداوند بر تو و فرزندان و کسانی که همراهت هستند نازل می شود پیاده و از کشتی خارج شوید.
با نزول این امر، مردم که تازه متوجه موضوع شده بودند با رویی گشاده و صورتی خندان از کشتی پیاده شدند و این پیاده شدن
شروع دوباره زندگی بر روی زمین بود.
کشتی نوح در منطقه بین النهرین فرود آمد و حیات برای دومین بار در روی کرهٔ خاکی از نقطه صفر آغاز شد.....
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_شصت_هقتم 🎬: ابن زیاد با سخنان زینب ،مردی در هیبت یک زن، درهم شکسته، ب
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_شصت_نهم 🎬:
مردم دور کاروان جمع شده اند و پاره های جگر پیامبر را به نظاره نشسته اند، ناگهان پیرمردی از ان میان رو به امام سجاد که تنها مرد کاروان است میکند و میگوید: خدا را شکر که مسلمانان از شر شما راحت شدند و یزید بر شما پیروز شده..
و به این بسنده نمی کند و هر چه فحش و ناسزا بلد است نثار امام و کاروان می کند، او یکی از حافظان قران است و مردم به چشم احترام او را مینگرند پس از او تبعیت می کنند و به امام ناسزا می گویند.
امام دستان بسته اش را بلند می کند، ناگهان همه ساکت میشوند، امام رو به پیرمرد می فرماید: هر چه خواستی گفتی و عقده دلت را خالی کردی آیا اجازه میدهی تا با تو سخن بگویم؟
پیرمرد سری تکان میدهد و میگوید: آری هر چه می خواهی بگو!
امام نگاهی به او می اندازد و می فرماید: آیا تا به حال قران خوانده ای؟!
پیرمرد با تعجب او را می نگرد و میگوید: همه این شهر می دانند که من حافظ قرآنم و هر روز قران را ختم میکنم، اما تو چگونه کافری هستی که پای قران را وسط کشیده ای؟!
امام صدایش را کمی بلندتر می کند: آیا آیه ۲۳ سوره شوری را خوانده ای؟! انجا که می فرماید«ای پیامبر به مردم بگو که من مزد رسالت از شما نمی خواهم ،فقط به خاندان من مهربانی کنید»
پیرمرد با تعجب سری تکان میدهد و میگوید: آری بارها و بارها خوانده ام معنایش هم میدانم و میدانم که به حکم خدا ما باید با خاندان پیامبرمان مهربان باشیم.
امام آهی می کشد و میفرماید:ای پیرمرد! ما همان خاندانی هستیم که باید ما را دوست داشته باشی! ای پیرمرد ما همان خاندانی هستیم که در آیه ۳۳ سوره احزاب شهادت داده شده که ما از هر گونه پلیدی و رجس و گناهی به دور هستم
علی بن حسین سخن می گوید و آن پیرمرد گریه سر میدهد، آنقدر که تمام بدنش به رعشه افتاده و با صدایی لرزان میگوید: شما را به خدا قسم! آیا شما خاندان پیامبر هستید؟!
امام می فرماید: به خدا قسم که ما فرزندان رسول الله هستیم
پیرمرد دیگر طاقت نمی آورد، عمامه خود را بر میدارد و پرتاب می کند، مانند انسانی مجنون در بین جمعیت می گردد و میگوید: ما را فریب داده اند، یزید پسر پیامبر را کشته و زن و بچه او را اسیر کرده، بنی امیه یک عمر ما را از قرآن های ناطق به دور نگه داشته و قرانی ظاهری به خوردمان داده، بنی امیه پشت آیه هایی از مرکب پنهان شده و قرآن اصلی را پنهان کرده، آهای مردم! من از یزید بیزارم او دشمن خداست که خاندان پیامبر را کشته، ای مردم بیدار شوید»
پیرمرد برسرزنان جلو میرود و میگوید: استغفروالله...استغفروالله خود را به امام می رساند و بوسه بر پاهای پینه بسته امام میزند و میگوید: آیا خدا توبه مرا می پذیرد؟ من یک عمر قرآن خواندم اما قران نفهمیدم.
امام دستی به سر او میکشد ومیفرماید:«آری خداوند توبه تو را میپذیرد، تو با ما هستی»
حرف های پیرمرد تلنگریست بر مردمی که عمری با حیلهٔ بنی امیه در نادانی گرفتارشده اند، خبر این پیرمرد به یزید میرسد و یزید دستور قتلش را میدهد، تا دیگر کسی جرأت نکند به بنی امیه دشنام دهد.
پیرمرد ایستاده و سخن می گوید، ناگهان شمشیری از پشت فرود می آید و سر از تنش جدا میشود.
مردم مبهوت این صحنه اند، خون گلوی پیرمرد، زمین را رنگین کرده، ناگاه آوای ملکوتی در فضا می پیچد..این صدای کیست...
رباب هراسان از جا بلند می شود، زینب فریاد میزند: به خدا که این صدای حسین من است و مردم سری را بر نی می بینند که باصدایی روحبخش می خواند:«ام حسبت اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من ایاتنا عجبا»«آیا گمان می کنید که زنده شدن اصحاب کهف چیز عجیبی ست؟»
و سر امام به اذن خدا چنین می گوید: ریختن خون من ، از قصهٔ اصحاب کهف عجیب تر است.
ادامه دارد...
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_هفتاد 🎬:
قصر را آذین بسته اند، سر امام داخل طشتی از طلا پیش روی یزید است، متمولان و سرشناسان شهر همه به این میهمانی دعوت شده اند،نوازندگان می نوازند و رقاصان می رقصند و یزید همانطور که جامی از شراب به دست دارد، در حال بازی شطرنج است.
یزید شاعر است و اینک آنقدر نوشیده و سرخوش است که طبع شعرش گل کرده، چوب بر لب و دندان مبارک حسین میزند و اینچنین شعر می خواند: بنی هاشم با حکومت بازی کردند، نه خبری از آسمان امده و نه قرانی نازل شده، که همه را من از یادها برده ام، کاش پدرانم که در جنگ بدر کشته شدند زنده بودند و امروز را میدیدند، کاش بودند و میگفتند: ای یزید دست مریزاد که انتقام خون پدران خود را گرفتی و از اسلام جز نامی باقی نگذاردی.
دعوتیان این شعر را میشنوند و حال میدانند که دشمنان یزید چه کسانی بودند، آری این جنگ عقده گشایی بود، عقده هایی که از بدر و حنین در دلشان جمع شده بود،هر چه را توانستد در پشت ان درب نیمسوخته وا کردند و آنچه از ان عقده ها ماند در کربلا خالی کردند.