بچه حزب اللهی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد🎬: حضرت ابراهیم به همراه همسرش و جمعی از مومنین از بابل
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هفتاد_دوم🎬:
شب تا صبح حضرت ابراهیم به همراه افراد قبیله ستاره ناهید را پرستید و وقتی سپیده دم سر زد و ستاره ها در آسمان ناپدید شدند با حالتی دستپاچه خودش را به رئیس قبیله رساند وگفت: وای من! وای من!
رئیس قبیله با تعجب به سمت او برگشت و گفت: چه شده ابراهیم که اینچنین پریشانی؟!
حضرت ابراهیم به آسمان اشاره کرد و فرمود: خدای من! آن ناهید زیبا و درخشان ناپدید شده و مرا تاب دوری از خدایم نیست.
رئیس قبیله خنده ای کرد و گفت: خوب همه ستاره ها در روز ناپدید می شوند و دوباره شب هنگام در آسمان پدیدار می گردند.
حضرت ابراهیم رو به رئیس قبیله که حالا افراد زیادی دورشان را گرفته بودند فرمود: من خداوندی که افول میکند نمی خواهم، خداوندی که نیمی از شبانه روز باشد و نیمه دیگر غایب شود به درد پرستیدن نمی خورد.
رئیس قبیله گفت: ای ابراهیم، کفر نگو، همه میدانیم که ستاره ها روزها نیستند، چرا تو چنین خدایی نمی خواهی؟!
حضرت ابراهیم فرمود: من خدایی می خواهم که همیشه در کنارم باشد، هر زمان که احتیاج کردم در دسترسم باشد، هر وقت که او را خواندم جوابم را گوید، هر وقت که حاجتی داشتم، همان لحظه به محضرش برسم و حاجتم را برگویم، خدایی که روزها در کنارم نباشد، ارزش ستایش و خدایی کردن ندارد، همانا خدایی را می پرستم که خود خالق تمام ستارگان است و همیشه و هر زمان با من است.
در مقابل سخنان حق و با منطق ابراهیم کسی جوابی نداشت و در این زمان تعدادی از افراد قبیله که نور ایمان دلشان را روشن کرده بود به ابراهیم و خدایش ایمان آوردند و همراه او شدند.
بعد از این واقعه، حضرت ابراهیم به سراغ قبایلی که خورشید را می پرستیدند رفت و دوباره طبق همین نقشه و سناریو پیش رفت با آنها همراه شد و شب هنگام از افول خدا شکایت کرد و باز اعتقادات مردم را به چالش کشید و هر انکس که اهل عقل و تفکر بود به او گروید.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هفتاد_سوم🎬:
حضرت ابراهیم زندگی خویش را در اورشلیم که آن زمان شام هم می نامیدندش که تحت حکمرانی عرب های هکسوس بود می گذارند، او در منطقه ای به نام الخلیل ساکن شد، به دلیل طبیعت بکر و غنی این منطقه، اکثر مردم به شغل کشاورزی و دامداری می پرداختند و از این راه درآمد خوبی داشتند.
حضرت ابراهیم با مریدانش دهکده ای برپا کردند و در کنار مضیف هایی که راه اندازی کرده بود، اینک گله ای گوسفند فراهم کرد و به چوپانی مشغول بود، ایشان در این دوران گوشه نشینی را انتخاب کرده بود و به سلوک باطنی می پرداخت.
هکسوس ها با دهکده حضرت ابراهیم مراودات و داد و ستد داشتند ولی از آنجا که سابقه حضور ابراهیم در بابل و ایستادگی او در مقابل نمرود به گوششان رسیده بود سعی می کردند این ارتباطات زیاد نشود تا ابراهیم نتواند آنگونه که حکومت بابل را از هم پاشانید در اینجا هم چنین کند، پس مراودات در حد معمول بود و نه بیشتر از آن...
حال زندگی در دهکده مومنین رونق گرفته بود و هر روز بر تعدادشان افزوده می شد.
حضرت ابراهیم مردی غیرتمند بود که هر روز از خانه برای کار بیرون می رفت و در خانه را پشت سرش می بست تا از ورود مردان غریبه و نامحرمان به داخل خانه جلوگیری کند.
و خداوند اراده کرده بود ابراهیم را امتحان کند تا به پاس تلاشش در نبوت به او مقامی دیگر عطا کند، پس به ملکوت الموت امر نمود تا به صورت مرد جوانی زیبا به دهکده ابراهیم وارد شود.
ملک الموت در قالب جوانی زیبا چندین بار داخل بازار دهکده، جلوی چشم حضرت، ظاهر شد و حضرت به گمان اینکه از ساکنان شهرهای اطراف است که برای داد و ستد آمده، با او سلام و علیکی کرد و از کنارش رد شد و پس از پایان کارش به طرف خانه راهی شد.
ملک الموت خود را زودتر از ایشان به خانه رسانید، حضرت ابراهیم درب خانه را باز کرد و ناگهان این جوان را در خانه یافت.
ابراهیم برافروخته شد و روبه عزارئیل فرمود: این خانه صاحب دارد، تو به اجازه چه کسی وارد این خانه شدی؟! این رسم جوانمردی نیست که بدون اذن صاحبخانه، در منزلی که مردش نیست داخل شوی...
حضرت ابراهیم می خواست ملک الموت را به طریقی تنبیه و از خانه بیرون کند، چون جرمی بزرگ مرتکب شده بود که ملک الموت لبخندی زد و فرمود: من حضرت عزرائیل هست و از جانب خدا مأمور شدم در این خانه فرود آیم.
حضرت ابراهیم تا اینچنین دید با تواضع فرمود: اگر تو فرشته خداوند هستی، اینجا هم خانه خداست و صاحب اصلی خانه خود خداست و من در این وادی هیچم و ایشان فکر می کرد که جناب عزرائیل برای قبض روح او آمده است، درست است که وظیفه عزارائیل گرفتن صورت قدیمی و دادن صورتی جدید و زیباتر به بنی بشر است و اینجا هم پای چنین مسأله ای در میان بود فقط با این تفاوت که این صورت جدید یک مقام بالاتر در عالم معنا و البته در ارض خاکی بود.