بچه حزب اللهی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_نود_ششم🎬: کاهنه از جا بلند شد، طفل را روی تخت گذاشت و دستی به م
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_نود_هفتم🎬:
کاهنه دوباره در معبد ساکن شد و پسرش ساراگون هم به دایه ای سپرده شد تا دور از چشم بقیه پرورش یابد، کاهن اعظم عنایت خاصی به ساراگون داشت و هر هفته به او سر میزد و هر بار که به دیدارش میرفت اعمالی انجام میداد و خوردنی های خاصی مانند کوزه ای خون گرم و... برای او میبرد و ساراگون اینچنین قد می کشید.
سالها مثل برق و باد گذشت، مردم شهر آکاد که بیشتر آنها به سمت بت پرستی روی آورده بودند، دیگر توجهی به خدای یگانه و معنویات الهی نداشتند، انگار طوفان نوح که بارها از زبان بزرگانشان شنیده بودند را از خاطر آنها رفته بود و تک و توک افرادی پیدا میشد که خدای یکتا را می پرستیدند. مردم شهر آکاد به دو دسته تقسیم شده بودند، یکی مترفین و اغنیا و گروه دیگر فقرا که عموما هر دو گروه بت پرست بودند منتها مترفین برای انجام امور روزمره فقرا را به کار می گرفتند و به نوعی جامعه شده بود جامعه ارباب و غلامی...
ساراگون تبدیل به جوانی قوی هیکل شده بود و کاهن اعظم او را به معبد آورده بود و در ظاهر او باغبان معبد بود اما در حقیقت شاگرد خصوصی کاهن اعظم بود و خیلی از اوقات کاهن اعظم در اتاقش، تمام وقتش را با او می گذارند، هیچ کس نمی دانست بین آن دو چه می گذرد اما کاهنه خوب می فهمید که کاهن اعظم نقشه هایی برای پسرش ساراگون دارد.
کاهنه باز هم دو پسر دیگر به دنیا آورد اما توجهی که کاهن اعظم به ساراگون داشت به هیچ کدام از آنها نداشت.
ساراگون هم مانند مادرش علاقه زیادی به بت بزرگ ایشتار داشت و همیشه برای عبادت به حضور ایشتار می رسید و خیلی از کاهنان به حال و هوای او در هنگام عبادت حسادت می کردند.
سالها به همین منوال گذشت و ساراگون به چهل سالگی رسید، پادشاه شهر آکاد برای کشورگشایی و جنگ با مردم سرزمینی نزدیک آکاد به آنجا لشکر کشی کرده بود و ظلم و ستمش را به مردمی بیگناه روا می داشت و این زمان بود که توجه کاهن اعظم کلا معطوف ساراگون شد و شبی در تاریکی، زمانی که همه مردم شهر در خواب بودند او را به خوابگاهش فرا خواند و چیزی در گوشش زمزمه کرد و دستوری به او داد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi