بچه حزب اللهی
#روایت_انسان #قسمت_هفتم🎬: با گفتگوی ملائک و خداوند، آنها اقناع شدند و به امر خدا در برابر حضرت آدم
#روایت_انسان
#قسمت_هشتم🎬:
انسان آفریده شد و اینک جمعی را می دید که همه در مقابلش کُرنش و تواضع، نموده اند. الا یک نفر و مشاهده کرد که خداوند به آن یک نفر فرمودند: آیا به خاطر استکبارت سجده نکردی یا جز«عالین» هستی؟!
در اینجا نکته ای عیان شد که انگار سرّی از اسرار الهی بودند، فرشتگان با خود می گفتند: مگر آدم برترین موجود این عالم خلقت نیست؟ پس چرا آن موجوداتی که خداوند به نام«عالین» خواند بر آدم سجده نکردند؟! پس نتیجه گرفتند که از آدم، برتر هم در این مخلوقات وجود دارد.
پس حضرت آدم با تعجب از خداوند پرسید: «عالین» چه کسانی هستند؟!
خداوند به آدم فرمودند: به ساق عرش نگاه کن و حضرت آدم پنج نور را مشاهده کردند که گرد عرش الهی در طواف بودند و همانا این پنج نور همان انواری بودند که خداوند اراده کرده بود قبل از آفرینش تمام هستی، قبل از خلقت آسمان ها و زمین و فرشتگان، آنها را از نور خود خلق نماید و در عالم غیب که هیچ کس جز خداوند به آن دسترسی نداشت، ساکن شوند.
پس از خلقت ادم، خداوند او را به عالم غیب برد و «اسماء الهی» را به او نشان داد و بعد آدم را به همراه همسرش حوا در بهشت جای داد.
این ساکن شدن به شکلی روحانی بود، یعنی روح آدم و حوا در عالم بالا و محضر بهاء الله بود و جسمشان در زمین حضور داشت.
خلقت حوا هم مانند خلقت آدم بود و خداوند اراده کرده بود که این زوج را که پایهٔ جامعهٔ بشری بودند برای تعلیم و تربیت و یادگرفتن مهارت هایی که لازمهٔ زندگی در زمین بود، در بهشتی که بدین منظور آفریده بود سکنی دهد.
بهشتی که آن خلد برین و بهشت اخروی نبود، زیرا بهشت اخروی نتیجه اعمال انسان است و هنوز آدم، اعمالی انجام نداده بود و دوم اینکه ان بهشت، جاودانه است ورودی دارد اما خروجی ندارد، ولی قرار نبود بنی بشر تمام عمر در بهشت باشند، انها آفریده شده بودند تا در زمین زندگی کنند و سوم اینکه در بهشت اخروی، ابلیس راهی نداشت اما در این بهشت می توانست آمد و شد کند و این بهشت، بهشتی برزخی بود.
آدم وحوا چشم باز کردند و خود را در مکانی سرسبز و بسیار لطیف دیدند، بوهای خوشی به مشامشان می خورد و درختان میوه و نعمات رنگارنگ و مختلفی در اطراف می دیدند و سرشار از شوق و شادی شدند.
خداوند به آدم و حوا فرمودند: در بهشت ساکن شوید...
و در اینجا نکته ای بسیار ظریف بود که رازی مهم را عیان می کرد
آن نکته این است که مخاطب خداوند«خانواده انسانی» ست و این بدان معناست که خداوند این خانواده انسانی را که قرار است هستهٔ کوچک جامعهٔ بشری شوند، تقدیس نموده.
پس اراده خداوند تکریم خانواده انسانی ست و اراده ابلیس گسستن و تخریب این خانواده است.
خداوند این خانواده را خطاب قرار می دهد و می فرماید: در بهشت هر چه می خواهید بخورید اما به این درخت نزدیک نشوید.
گویا آن درخت، تمثیل حقیقت دنیا بود و ابلیس تا این تاکید خداوند را شنید لبخندی مرموزانه زد و با خود گفت: با همین درخت، آدم را گمراه می کنم اما غافل از این بود که خداوند اراده کرده با این درخت آموزش دشمن شناسی به آدم بدهد، تا بداند اولین و آخرین دشمن او و بنی بشر چه کسی ست.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_هفتم🎬: مروان وارد دارالحکومه شد، به یاد آنزمان که خود حکمران مدینه بو
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_هشتم🎬:
ولید در حالیکه آشکار لحن بیانش می لرزید گفت: ای کاش ولید از مادر زاده نشده بود و نامی از او برده نمیشد و چشمانش پر از اشک شد و ادامه داد: مرا با حسین، پسر فاطمه چکار؟!
مروان که می خواست به هر طریقی حرفش را به کرسی بنشاند، با ملایمت گفت: ای امیر؛ از آنچه که گفتم ناراحت نباش چرا که خاندان ابوتراب از گذشته با ما و امیرمان دشمن بوده اند و هستند، همینان بودند که عثمان بن عفان را کشتند و آن گاه با امیرالمومنین معاویه جنگیدند، فقط بدان اگر کار حسین بن علی را هر چه زودتر فیصله ندهی از منزلتی که نزد امیرالمومنین یزید داری ساقط میشوی و هر بلایی ممکن است سرت بیاید.
ولید نفسش را محکم بیرون داد و گفت: انچنان سخن میگویی که انگار من خارجی هستم و ناوارد....علی بن ابیطالب را با عثمان بن عفان چکار؟!
تو خوب میدانی چه کسی توطئه کرد و عثمان را کشت و بعد خودش خونخواه عثمان شد، علی بن ابیطالب مرد جنگ های سخت است نه قاتل انسان های مستاصل....به والله اگر علی چون معاویه خدعه کار بود و صلاح مسلمین را به صلاح خودش ترجیح نمیداد ، اینک نه نامی از تو و معاویه بود و نه نشانی از خلیفه های پیشین...به علی ظلم کردند ،همانطور که به حسن بن علی ظلم کردند و اینک هم نوبت حسین است.وای بر تو مروان از این سخن! دربارهٔ پسر فاطمه درست صحبت کن که او بازماندهٔ پیامبران است.
مروان سری به نشانهٔ تاسف تکان داد و گفت: وای بر یزید که والیانی چون تو دارد...پس همان که در نامه گفته عمل کن ، به دنبال حسین بن علی بفرست تا بیاید ، اما من هم باید حضور داشته باشم چون در نامه تاکید شده هیچ کس ازمرگ معاویه خبردار نشود تا این بیعت ها گرفته شود و اگر دیدم حسین بن علی تمرد کرد و از بیعت سرباز زد...من او را خواهم کشت..
ولید که انگار در فکر فرو رفته بود ،آرام آرام به سمت تختش رفت ، روی ان نشست و بعد نگهبان را صدا زد: آهای سرباز، فورا قاصدی را به در خانهٔ حسین بن علی برسانید او را به اینجا بخوانید.
مروان صدایش را بالا آورد: اگر او در خانه اش نبود به مسجدالنبی و مزار پیامبر بروید که او را خواهی یافت..
سرباز بله ای گفت و همان لحظه پیکی به دنبال امر ولید روانه نمود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹«روز کوروش» #قسمت_پنجم 🎬: پادشاه با اشاره ای به قاصد از او خواست تا روی خود را باز کن، قاصد دستار
🌹«روز کوروش»
#قسمت_هفتم🎬:
کاهن اعظم اشاره ای کرد و آن کاهن کوتاه قد و پخمه در حالیکه برق شیطنتی در چشمانش می درخشید جلو آمد، تعظیم بلند بالایی نمود و گفت: جناب کاهن اعظم، همانطور که فرمودید ما نباید بدون بررسی همه جوانب دست به کاری بزنیم که عاقبت دامانمان را بگیرد، پس باید همانگونه که رأی شماست عمل کنیم، همانطور که همه شاهدیم هر روز دانیال پنجره خانه اش را که گویا رو به مکانی مقدس است باز می کند و بارها و بارها بر خدای نادیده سجده می کند.
حال که کوروش شاه برای این پیروزی عظیم به ما مدیون است و حرفمان را میخرد، چطور است بگوییم سجده بر هیچ چیز روا نیست که اگر بود باید بر پادشاه سجده کنند و بگوییم قانونی وضع نمایند که هر کس این عمل را انجام داد با بدترین شکل کشته شود و شک نکنید اگر کوروش شاه حرف ما را بپذیرد در کمتر از یک روز دانیال را رسوا و جان او را خواهیم گرفت.
کاهن اعظم که از خوشحالی نیشش تا بنا گوش باز شده بود، سری تکان داد و گفت: آفرین، این پیشنهاد خوبی ست و اشاره به دو کاهن دیگر که مقامشان از بقیه کاهنان بالاتر بود کرد و گفت: آماده شوید که به قصر کوروش میرویم.
جارچی قصر شاهی جلوی تالار سلطنتی ایستاد و ورود کاهنان معبد مردوک را به اطلاع شاه رسانید.
پادشاه اجازه ورود را صادر کرد و کاهنان با تکبر خاصی که مختص خودشان بود وارد شدند و هر سه به کوروش تعظیم کردند.
کوروش سرش را تکان داد و گفت: چه شده یادی از ما کردید؟! مشکلی برای خود یا خدایانتان پدید امده؟ من که حکم کردم با مردوک را همانگونه که شما رضایت دارید رفتار شود.
کاهن اعظم لبخندی زد و گفت: نه! از برکت وجود شما و حکومت پر از عدل و انصافتان همه چیز خوب است و بر وفق مراد، فقط موردی کوچک ما را آزرده که خواستیم به شما عرضه کنیم.
کوروش که مانند همیشه هنگام تعجب یک تای ابرویش را بالا میداد، ابرو را بالا داد وگفت : عجبا! چه شده؟!
کاهن بزرگ با آب و تاب فراوان خواسته اش را که همان نقشه و نیرنگشان برای به دام افتادن دانیال نبی بود به درگاه پادشاه عرضه داشت.
پادشاه که موضوع را سهل می پنداشت، نظریه شان را پذیرفت و دستور داد که سربازان دربار و جارچیان معبد این تصمیم جدید را به گوش همگان برسانند و در کمتر از ساعتی همه فهمیدند که پادشاه حکم کرده سجده بر هر چیزی حرام و کسی این کار را کند مستوجب عذابی عظیم است و این خبر توسط یهودیانی که به عنوان کنیز و غلام در بند متمولان بودند به گوش دانیال هم رسید.
کاهن اعظم چند نفر را مأمور کرد که در لباس مردم عادی مراقب دانیال باشند و به محض اینکه مشاهده کردند او خلاف فرمان سلطنتی عمل کرده، کاهن اعظم را باخبر کنند.
ادامه دارد...
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
«روز کوروش»
#قسمت_هشتم🎬:
دربان قصر بزرگ بابل از بالای برج نگهبانی، کالسکه مجلل کاهن اعظم را میدید که به سرعت پیش می آمد، انگار مقصد او قصر کوروش کبیر بود.
کاهن اعظم با شتاب پیاده شدو همانطور که نفس نفس میزد اشاره کرد دروازه را باز کنند و گفت: امری مهم و حیاتی پیش آمده که هم اکنون باید خود پادشاه را ببینم.
نگهبان در را گشود، چون کوروش کبیر فرمان داده بود هر کدام از مردم که مستاصل در دیدار با شاه باشد، در کمترین زمان او را به دربار رسانند.
جلوی دروازه بزرگ قصر ارابه ای کاهن اعظم را سوار کرد و به سرعت راه های سنگفرش قصر که در دوطرفش درختان نخل سربه فلک کشیده به مانند نگهبانانی در فاصله معین از هم خودنمایی می کردند را پیمود و کاهن اعظم را جلوی در تالار سلطنتی پیاده نمود.
کاهن اعظم آنقدر عجله داشت که درست وقت پیاده شدن از ارابه، هیکل بزرگ وگشتالودش را تکان داد و نوک انگشتان پایش به پله کوتاه ارابه گرفت و می خواست سرنگون شود اما یکی از نگهبانان کنار در تالار متوجه شد و خود را به او رساند و کاهن تلو تلو خوران بر روی شانهٔ نگهبان فرود آمد.
به کوروش کبیر خبر دادند که کاهن اعظم تقاضای دیداری فوری دارد، کوروش شاه اجازه را صادر کرد و کاهن به داخل تالار قدم گذاشت و بعد از تعظیمی بلند، قدمی به سوی تخت پادشاهی برداشت و گفت: درود بر کوروش کبیر پادشاه سرزمین بزرگ ایران پارسی، پادشاها! عذر تقصیر، تقاضا دارم هم اکنون همراه من بیایید و صحنه ای را از نزدیک با دو چشمان خویشتن ببینید تا خود قضاوت کنید و دیگران نتوانند به ما تهمتها بزنند.
کوروش با حالتی سوالی نگاهی به کاهن کرد و گفت: چه چیزی هست که اینقدر مهم است که ما را از سرای شاهی به بیرون می کشاند؟!
کاهن با التماسی در صدایش گفت: شما را به اهورا مزدایت قسم که بدون پرسش همراه من بیایید، مهمی پیش آمده که خود باید از نزدیک ببینید.
بچه حزب اللهی
🌹:#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_پنجم🎬: دینا که از اتفاقات دقایقی قبل و هجوم ناگهانی راهزنان و د
🌹:#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_هفتم🎬:
دینا که متوجه شد، چند سوار به دنبالش هستند؛ بدون اینکه لحظه ای بیاندیشد؛ بار دیگر سوزن خون آلود در دستانش را با قدرت بیشتری در گردن اسب فرو کرد تا اسب سرعتی بیشتر بگیرد؛ او از مهارت سوارکاری خودش باخبر بود؛ چون روزگارانی مشق سوار کاری در مرغزار زیبای فدک می کرد و برای خود استادی شده بود؛ اما نمی دانست اسب زخمی اگر دوباره رم کند ممکن است سوارش را به کشتن دهد و درست همزمان با ضربه دومِ دینا، اسب وحشی تر از قبل شیهه ای کشید و اینبار با بالا آوردن پاهایش و همزمان حرکت تند و دیوانه وار به جلو، باعث شد که دینا با سر به زمین سرنگون شود و چون دستان او بسته بود؛ قدرت هیچ کار دفاعی نداشت تا ضربه وارده را دفع کند.
دینا به شدت بر زمین افتاد؛ آخرین نگاه را به آفتاب طلایی که در آسمان کویر می درخشید؛ انداخت و چشمانش بهم آمد و دنیا برایش سیاهِ سیاه شد.
دو سواری که او را تعقیب می کردند؛ خود را بالای سر دینا رساندند.
خون گرم و لزج از دو طرف شقیقه های زن روان بود و چشمان بسته اش نشان میداد که گویی دیگر در این دنیا نیست.
یکی از سوارها از اسب به زیر آمد؛ نگاهی به او انداخت و همانطور که سرش را تکان میداد؛ به رفیقش نگاهی انداخت و گفت : ضعیفهٔ دیوانه، خودش را به کشتن داد؛ حالا....حالا جواب ارباب را چه بدهیم؟!
سوار دیگر قهقه ای زد و گفت : دوست من، یوسف!شمعون پیر فقط سکه های سلیمان را می خواست؛ او هیچ توجهی به همسر سلیمان نداشت؛ شاید می خواست از وجود او برای رسیدن به املاک سلیمان استفاده کند؛ که انگار این در تقدیرش نبود؛ به ما چه که این زنک دست به کاری جنون آمیز زد!! ما وظیفه مان را به بهترین نحو انجام دادیم و تمام اتفاقات را بدون کم و زیاد، برای شمعون یکچشم، تعریف می کنیم.
یوسف بار دیگر نگاهی به جسم بی جان دینا انداخت و گفت: راست می گویی؛ پس برویم.
سوار دوم با لحنی برافروخته گفت : نه صبر کن! زیورالات این زن ارزشی بسیار دارند؛ هیچکس هم به آنها فکر نمی کند؛ اصلاً به کسی نمی گوییم که این زن انگشتر و خلالی بهمراه داشته است؛ هر چه دارد بردار و نصف از آن تو و نصف از آن من، شتر دیدی، ندیدی.
یوسف قهقه ای زد به طوریکه دندان های زرد و کثیفش از زیر پارچه ای که بر صورتش کشیدن بود؛ دیده شد و گفت : راست می گویی! ای به چشم! و در یک لحظه تمام طلاهایی را که بر دست و گردن دینا آویزان بود؛ بیرون کشید؛ همانجا غنیمت ها را تقسیم کردند و پیکر دینا را مانند دیگر قربانیانشان روی ریگ های داغ بیابان رها کردند و به سمت رفیقان مهاجمشان حرکت کردند.
اما متوجه نشدند که دنیا با چشمان بسته، تمام سخنان آنها را شنید و در ذهنش نام«شمعون یک چشم» حک شد.
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_هشتم
عمران آرام آرام از پشت تپه ای که آنجا پناه گرفته بود؛ بیرون آمد و همانطور که سعی می کرد؛ نگاهش به پیکرهای بی جانِ کمی آنطرف تر نیافتد؛ روی رد سم اسبی که ساعتی قبل از آنجا گذشته بود؛ حرکت کرد.
عمران به پیش میرفت؛ نمی دانست چه مدت است که راه میرود؛ اما پیش رو و پشت سر و اطراف؛ به هرکجا که نگاه می انداخت جز صحرای سوزان چیزی نمی دید؛ دیگر رد رفتن مادر هم انگار در زیر شن های داغ کویر پنهان شده بود.
عمران عطشی شدید سراسر وجودش را گرفته بود؛ کمی جلوتر را نگاه کرد؛ آری! درست میدید؛ برکه ای آب پیش رویش بود.
با دیدن آب، گویی جانی دیگر گرفته بود؛ قدم هایش را بلندتر و تندتر بر می داشت اما هر چه که می دوید به آن برکه آب نمی رسید؛ انگار همه جا آب بود اما برکه آب، پا داشت و هر چه که عمران میدوید؛ برکه هم میدوید و اصلا این دو بهم نمی رسیدند.
کم کم عمران متوجه شد که اطرافش نه آب، بلکه سراب است که او را به دنبال خود می کشد.
عمران چون نقطه ای کور در صحرای سوزان گم شده بود و به دور خود می گشت.
دهانش خشک و لبهایش ترک ترک شده بود و آفتاب هم بی مهابا بر تن تبدار و دل غمزده اش می تابید. کم کم اطرافش را سیاهی دود مانندی گرفت و این سیاهی آنقدر بزرگ و بزرگ تر شد که گویی او را در خود می بلعید و ناگهان عمران بر زمین سرنگون شد و دیگر چیزی از اطراف نمی فهمید؛ نه تشنگی به او فشار می آورد و نه آفتاب سوزان او را اذیت می کرد.
به قلم 🖊: ط ،حسینی
💠🌹💠🌹💠🌹💠🌹
@BACHE_HEZBOLLAHi
#بچه_حزب_اللهی
هدایت شده از در خط آتش
#داستان_واقعی
#اوج_دلدادگی
#قسمت_هشتم🎬:
سلمان آه بلندی کشید و گفت: وقتی دنیا و ظواهرش بیش از تقوی و ایمان جلوه گری می کند، خورشید درخشان هم که باشی ابرهای سیاه نمی توانند نور تو را از بین ببرند اما جلوی درخشش نور تو را خواهند گرفت.
و علی هم همین گونه شد، علی آنقدر فضایل داشت که هیچ کس قادر به انکار آن نبود اما دنیا پرستان آن را ندید گرفتند.
آری قنبر، زمانی که پیامبر به شهادت رسید و به ملکوت پرواز کرد، هنوز پیکر نیمه گرم پیامبر روی زمین بود افرادی که خود را انصار حضرت رسول می دانستند در خراب شده ای به نام سقیفه گرد هم آمدند و وای از سقیفه...وای از سقیفه....وای از سقیفه...بغضی شدید بر گلوی سلمان افتاد و ادامه داد: وقتی به یاد آن روزها و حادثه ی سقیفه می افتم قلبم پر از درد می شود، آنقدر درد که گویی روحم در حال مفارقت از جسمم است، آخر اولین جرقه ی انحراف امت رسول آخرین از سقیفه شروع شد و کاش جایی به نام سقیفه وجود نداشت و کاش جمعی هنگام عروج رسول در آنجا جمع نمی شد و کاش مردم، همان موقع قیام می کردند و این جمع را کن فیکون می کردند، کاش مِهر رسول الله به راستی در دل اصحابش بود و به جای شور نشستن در سقیفه به عزای پیامبرشان می نشستند.
قنبر که با دقت حرفهای سلمان را گوش می کرد و انگار غم و غصه ی پنهان شده در بغض سلمان به او هم منتقل شده بود گفت: مگر مردم، زمان عروج پیامبرشان در کنار پیکر او نبودند؟! مگر او را همانطور رها کردند؟! مگر در سقیفه چه خبر بود که همه به جای رفتن به خانه ی رسول به آنجا رفتند؟!
سلمان بغض فرو خورده اش را شکست و گفت: انگار با رفتن محمد، مِهر او هم از دل بعضی یاران مدعی رفت، گویا آنها محمد را برای بالا رفتن خود می خواستند و وقتی با زنده بودنش به جایی نرسیده بودند اکنون می خواستند از اولین فرصت نبود محمدبن عبدالله بهترین استفاده را کنند.
آری این امت بی وفا، پیکر مقدس پیامبر را در خانه رها کردند، حالا فقط پیامبر بود و علی...علی بود و محمد...
بارها و بارها پیامبر فرمود که علی جان من است و حالا علی با چشم خویش می دید که جانش می رود، علی در این دنیای مظلوم کش با حبیبش تنها شده بود و داد از دل زخم خورده ی مولایم علی...
علی و فاطمه و حسن و حسین در کنار حضرت رسول که عروج کرده بود، اشک می ریختند و در پی غسل و کفن پیامبر بودند.
و علیِ تنها، با کمک حضرت جبرئیل پیامبر را غسل داد و کفن نمود و بر پیکر مقدس جان عالم هستی، نماز خواند و آماده ی دفن شده بود که تازه یاران پرمدعایش بعد از به سرانجام رساندن، کاری که اراده کرده بودند خود را به خانه ی حضرت رسول رساندند تا خود را موجه نشان دهند و ظاهربینان را با رفتار و گفتارشان فریب دهند و چه زود ملت بی بصیرت فریب خوردند.
آری قنبر، بدان این امت بی وفا، هنوز گرمای پیکر محمد رو به سردی نرفته بود که در سقیفه جمع شدند تا برای پیامبرشان جانشین انتخاب کنند.
نزدیک به هفتاد روز از حجه الوداع و پیام غدیر گذشته بود، انگار که هفتاد روز نبود و هفتاد سال بود، گویی مُهر فراموشی بر ذهن دنیا پرستان زده شده بود، همه چی را فراموش کردند، آن همه توصیه ای که محمد نسبت به ولایت علی می کرد، همه را از یاد بردند، آنهمه آیات قران را که در وصف علی نازل شده بود، همه را فراموش کردند، گویی نسیان، مرضی فراگیر شده بود و به جان خیلی از افراد مسلمان افتاده بود.
و وقتی علی با چشمان اشک بار، رسول الله را غسل میداد، آنان در سقیفه، حق علی را از او سلب می کردند، حقی که خدا به علی داده بود، یعنی امر خدا را زیر پایشان و امر شیطان را روی چشم خود نهادند و کردند آن کاری را که نمی بایست بکنند، آنان در کمال پررویی تصمیم گرفتند و جانشین انتخاب کردند و بر منبر نشستند و بیعت ستاندند و یادشان رفت که کمتر از هفتاد روز پیش همین بیعت را، خود با علی بستند و او را امیر مومنان خواندند...
در این لحظه قنبر با تعجب گفت...
ادامه دارد...
طاهره_سادات_حسینی
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
#بچه_حزب_اللهی_درخط_اتش
@DAR_KHATE_ATASH
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi