eitaa logo
بچه حزب اللهی
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
7هزار ویدیو
19 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: زندگی انسان با آموزش فرشتگان رنگ و بویی دیگر گرفت آدم برای خود خانه ساخت و اینک می دانست باید کار کند تا بتواند زندگی را بگذراند، پس به شغل کشت و کار و دامپروری روی آورد و پس از آن می بایست این خانواده کوچک، اتفاقی جدید و شیرین را تجربه کنند. پس خداوند به آدم و حوا فرزندانی عنایت فرمود. حوا باردار میشد و در هر بارداری یک جفت بچه به دنیا می آورد، یک قل دختر و یک قل پسر... خانه حضرت آدم با وجود بچه ها رونقی دیگر گرفته بود و آدم و حوا روزگارشان شیرین تر از قبل بود، چرا که لذت پدر بودن و مادر شدن، لذتی بود که وجود آنها را سرشار از شوق می کرد. سالها مثل برق و باد گذشت و کودکان بزرگ شدند و اینک به سن ازدواج رسیده بودند و باید نسل بشر با ازدواج و فرزند آوری بیشتر و بیشتر می شد. اما نکته ای بود که باید به آن توجه می نمود، زیرا تنها انسان های روی زمین آدم و فرزندانش بودند، فرزندان ادم که با هم محرم بودند و ازدواج با محارم از همان ابتدای خلقت حرام بود. پس خداوند این حی لایموت، این دانشمندی که علمش انتها ندارد، حوریه هایی به شکل انسان از آسمان به زمین نازل کرد تا فرزندان آدم با آنها ازدواج کنند و اینچنین شد و نسل آدم با ازدواج فرزندانش با حوریه بهشتی گسترش یافت، یعنی ابناء آدم از نسل بشر و حوریه انسان نما هستند. کار و بار آدم و فرزندانش در زمین رونق گرفته بود، آدم به عنوان پدر خانواده، شرایط زندگی اعم از خانه و خوراک و شغل را برای فرزندانش مهیا کرده بود اما وظیفه او فقط همین نبود، زیرا حضرت آدم پیامبر خدا بود و می بایست وظایف پیامبری اش را نیز به سرانجام برساند. حضرت آدم به عنوان پیغمبر خدا می بایست، راه توبه و بازگشت به مقام قرب ربوبی را که همان تلقی کلمات و اسماء مقدس بود به فرزندانش بیاموزد و مناسک توحیدی را که ملائک به او آموزش داده بودند قدم به قدم به فرزندانش تعلیم دهد، یکی از مناسک به جا آوردن حج بود. حال که فرزندان انسان بالغ شده بودند، خدا اراده کرده بود تا منسک و عبادتی دیگر به آنها بیاموزد. این عبادت چیزی نبود جز«سنت قربانی کردن» قربانی کردن شامل هر عملی که موجب نزدیکی انسان به خداوند می شود، است. اما در اینجا خداوند می خواست ابناء بشر را با قربانی خاص امتحان کند و «امتحان» یک سنت الهی ست که برای تمام بشریت اتفاق می افتد و هر لحظه ممکن است امتحان الهی پیش روی ابناء بشر باشد، امتحانی که در آن خداوند بشر را با چیزی که به آن تعلق خاطر دارد می سنجد که آیا حاضر است به خاطر خدا از آن چیز بگذرد یا نه؟! این آزمایش تقواست که برای همگان اتفاق می افتد و استثناء ندارد. و اینک این سنت الهی می بایست برای دو فرزند ارشد آدم که هر کدام کاری راه انداخته بودند و کارشان رونقی بسیار گرفته بود، انجام شود. و خداوند اراده کرده بود قابیل را که کشاورزی ماهر شده بود و هابیل که دامداری قَدَر بود، امتحان تقوا نماید و ابلیس هم این روند را مشاهده می کرد و بیکار ننشسته بود ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_سیزدهم ماه از آن بالا به حسین می نگریست و ماهی دیگر در روی زمین چشم ب
داستان«ماه آفتاب سوخته» : کاروانی غریبانه در تاریکی شب حرکت کرد، پشت سر زنهای گریان بنی هاشم بر سر و صورت میزدند و پیش رو، سرنوشتی که کل بشریت باید از آن درس بگیرند، در تقدیرشان بود. حسین علیه السلام، پیشاپیش کاروانی که همه از اقوام و خویشانش بودند در حرکت بود و زیر لب می خواند«پروردگارا، مرا از گروه ستمکاران نجات بخش»(قصص آیه ۲۱) حسین می رفت تا به همهٔ جهانیان بگوید امر به معروف و نهی از منکر مهمترین فریضه است که اگر در جامعه ای از بین رود، تیشه به ریشهٔ دین و اسلام می خورد، او میرفت تا اسلام را زنده نگه دارد...او می دانست که عاقبتش به کربلا ختم می شود، عاشقانه می رفت تا با فدای سرو دست و جان و عزیزان، خدای را خشنود کند و دین جدش محمد صل الله علیه واله را تا قیام قیامت زنده و پا برجا نگه دارد و بی شک که چنین است ، تاریخ گواه است که دشمنان دین با خدعه و حیله های فراوان سعی در خاموشی شعلهٔ اسلام داشتند اما وقتی نفحات محرم به مشام میرسد تمام خدعه و نیرنگ ها رنگ می بازد، گویی دوباره خون حسین از پس قرن ها به جوشش می افتد و جان های حق طلب و خداجو به این ریسمان امن الهی دست میزنند و خوشا به حال آنانکه که عشق حسین علیه السلام آنها را از انجام گناه و معصیت بازمیدارد،آنها به راستی معنای این حرف را دریافته اند«خیلی حسین زحمت ما را کشیده است» حسین و کاروانش وارد شاهراه اصلی مدینه به سمت مکه شدند، عده ای از دوستان از سر دلسوزی به ایشان گفتند: یا ابا عبدالله، حال که پنهانی از مدینه میرویم چه خوب است که از بیراهه پیش رویم تا کارمان به عمال یزید نیافتد.. اما حسین راه اصلی را انتخاب کرد تا همگان بدانند که در مقابل ظلم باید ایستاد، تا در منزلگاه های بین راه، حسین علیه السلام ، مردم پاک طینت را به خدا بخواند و از فساد و ظلم یزید آگاهشان کند. حسین می رفت و خواهران و فرزندان و فرزندان برادرش و همسرانش در پی او روان بودند...همهٔ چشم ها حسین را میدید اما رباب جور دیگر مولایش را می نگرید، یک چشمش به مولایش حسین بود و یک چشمش به پسر حسین که بعد ازسالها انتظار در دامنش نشسته بود..رباب همزمان با شیردادن به علی اصغر برایش شعر می خواند: بخور کودک دلبندم، شیرت را بخور و رشد کن و بزرگ شو، نذر کرده ام که در رکاب پدرت حسین جانباری کنی...و رباب نمی دانست که این نذرش به زودی ادا می شود و لازم نیست علی اصغر قد بکشد و بزرگ شود، چون پدرش حسین علیه السلام آنقدر تنها و بی کس می شود که وقتی ندای «هل من ناصر ینصرنی » ایشان به گوش این کودک کوچک میرسد، لبیک گویان آنقدر دست و پا میزند که حسین میفهمد، علی اصغر هم آمادهٔ سربازی و جانبازی شده...‌ علی اصغر در آغوش رباب خواب رفت، رباب پردهٔ کجاوه را بالا زد تا تمام جانش، حسین عزیزش را بنگرد که ناگهان متوجه آسمان شد، گویی درب ملکوت را گشوده بودند، ملائک فوج فوج سوار بر اسبان سفید پایین می آمدند و در پیشگاه حسین سر تعظیم فرود می آوردند و از کمی دورتر هم لشکری در روی زمین که بسیار انبوه به نظر می رسید، به سمت آنان می آمد،رباب با خود گفت: یعنی اینان چه کسانی هستند و دلیل آمدنشان به اینجا چیست؟ آخر این کاروان در نزدیکی مکه بود، پس براستی اینها چه کسانی هستند؟ ادامه دارد.... 📝به قلم:ط_حسینی 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿 @BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹:«روز کوروش» #قسمت_سیزدهم 🎬: بزرگان یهود وارد قصر شدند و سربازان آنها را به سمت تالار سلطنتی راهنما
🌹:«روز کوروش» 🎬: در خانه باز شد، دختر موهای بلند و نرمش را از دستان کنیزک خانه که داشت آنها را میبافت بیرون کشید و به سرعت خود را به عمویش رساند. سلامی کرد و دست بزرگ و گوشتی عمویش را در دستانش گرفت و گفت: چقدر دیر آمدی! چه خبر دارید؟! مردخای نفسش را محکم بیرون داد و گفت: از یک سرباز چه خبری میتوانی بگیری؟ غیر از نگهبانی وکار و کار و کار.. دخترک لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: هیاهویی که در شهر است و پچ‌پچ های زنان و کوچه و بازار چیز دیگری می گویند، خبرهایی هست که مرا لایق دانستن نمی دانی... مردخای چشمانش را بازتر و ترسناک تر از همیشه کرد و گفت: نکند به بیرون از خانه رفته ای؟! مگر من نگفتم حق نداری پایت را از در بیرون بگذاری مگر... دختر سرش را پایین انداخت و همانطور که بغضی در صدایش موج میزد، گفت: من بیرون نرفته ام، اما از صبح گوشم را پشت این در چسپاندم و حرفهای رهگذران را میشنوم و الان کاملا می دانم چندین روز است که در شهر شوش و قصر خشایار شاه جشن های بزرگ و بریز و بپاش های زیادی برپاست و من فقط بی خبر بودم و همه می روند به دیدن این زیبایی ها، فقط انگار من باید به حکم عمویم که جای پدر و مادرم را دارد و مرا از کودکی بزرگ کرده و دختر خود خوانده، در این چهار دیواری دلگیر اسیر باشم...آخر کی من از این بند و زندان آزاد می شوم؟! مردخای به سمت چاه اب وسط خانه رفت و همانطور که دلو پر از آب کنار چاه را بر میداشت به دختر اشاره کرد و‌گفت: بیا اندکی آب بر روی دستانم بریز و فراموش نکن من هر کاری که می کنم برای خوشبختی توست، به زودی به هر چه که می خواهی، حتی بالاتر از تصورت میرسی ، به من اعتماد کن عزیزم... هنوز حرف در دهان مردخای بود که در خانه را زدند، دختر خوب می دانست که باید در پستوی اتاقی پنهان شود، چون طبق مصلحت اندیشی عمویش، کسی او را در این خانه نمی بایست ببیند. مردخای به طرف در رفت و در را گشود،پشت در دو مرد که گاریی در پشت سرشان به چشم می خورد بودند. یکی از مردها جلو آمد و گفت: شراب های نابی که سفارش داده بودید آماده شد، چندین خمره بزرگ که برای مدهوشی شهری کافی ست.. مرد خای لبخند گل گشادی زد و گفت: صبر کنید باید اینها را به قصر ببریم و آن کوزه ای که از همه ناب ترست و میزان مدهوشی اش بیشتر است را خودم با دستان خود حمل می کنم. مرد چشمی گفت و آرام تر ادامه داد: ان کوزه که سفارش خاص شماست، قیمتش برابری می کند با تمام این خمره ها...آخر خاص ترین و ناب ترین شراب در این دنیاست... مرد خای دستی به پشت مرد زد و گفت: من به خواسته ام برسم، بیش از آنچه که به تو وعده کرده ام خواهم داد.. ادامه دارد... 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 «روز کوروش» 🎬: با پرده های حریر آبی رنگ که از حلقه هایی از جنس نقره بر همه جا آویزان شده بود، فضای قصر زیبا تر از همیشه بود ، تخت هایی از طلا و نقره در سرتاسر قصر و حیاط بزرگ و باصفای آن گذاشته شده بود که هر کس به فراخور مقامش روی آنها جلوس می کرد، در مقابل هر تخت میزهای چوبی بزرگ و‌کنده کاری شده ای قرار داشت که روی آنها مملو از خوراکی های رنگ و وارنگ بود و در این جشن پادشاه دستور داده بود تا بهترین خوراکی ها، نوشیدنی ها و شراب ها را حاضر کنند و هر کس هر چه می خواست از آنها تناول می کرد. ملکه وشتی هم با لباسی آبی به رنگ آسمان که چونان خورشید میدرخشید و کل لباس با پولک های آبی رنگ پوشیده شده بود و زیبایی خاصی به زیباترین زن پارسی میداد در تالار مخصوص خودش، مشغول خوش و بش با میهمانانی بود که هر کدام از جایی از دیار ایران به شوش آمده بودند. مردخای، در حالیکه لباس بلند و زرد رنگی که سر آستین و یقه اش زر دوزی شده بود برتن داشت وارد قصر شد و شراب های سفارشی را به دربار برد و‌کوزه ای را در بغل گرفته بود، با همان کوزه وارد تالار سلطنتی شد و پیش رفت و جلوی خشایار شاه ایستاد، کوزه را به طرف شاه داد و گفت: پادشاها! این هم همان شراب خاصی که فقط نوشیدنی شاهان است و بس... خشایار شاه با خنده جام دستش را به سمت او داد و گفت: جام را پر نما تا ببینم چه تحفه ایست این شراب... مردخای همانطور که نیشش تا بنا گوش باز شده بود شروع به ریختن شراب در جام کرد جام لبریز شد، خشایار شاه نگاهی به رنگ قرمز آن کرد و گفت: خودت اولین جرعه از آن را بنوش تا مطمئن شوم سالم است. مردخای چشمی گفت و جامی از روی میز برداشت و‌کمی شراب در ان ریخت و یک نفس سرکشید. خشایارشاه لبخندی زد و جام شراب را به دهانش نزدیک کرد، اول ان را مزه مزه کرد و همانطور که سرش را تکان میداد گفت: طعمش با شراب های دیگر فرق می کند، مانند انها گس و تلخ نیست، شیرین است و..