بچه حزب اللهی
#روایت_انسان #قسمت_چهل_چهارم🎬: سروصدایی در میدان شهر درگرفته بود و جمعیت زیادی گرداگرد نوح را در ب
#روایت_انسان
#قسمت_چهل_پنجم🎬:
حضرت نوح می خواست سخنی بگوید که باز آن اشراف زاده، با قهقه ای بلند نوح و اطرافیانش را به بقیه نشان داد و گفت: ای نوح! اولا تو بشری همانند خود ما هستی، ثانیا این گروه اندکی که از تو طرفداری می کنند مردم مستضعف و پابرهنه ای هستند که هیچ شرافتی ندارند و باید در خدمت من و امثال من، چون درازگوشان کار کنند، ثالثا شما هیچ برتری بر ما ندارید، پس تو یک انسان دروغگویی بیش نیستی...
با این حرف آن مرد، همهمه ای در جمع پیش رو به وجود آمد، گویا همه با او موافق بودند و با تایید حرفهای آن اشراف زاده، نوح را کذاب خواندند.
پس نوح باید از راهی دیگر وارد می شد و جور دیگری که مطابق میل آنها باشد، رگ غیرتشان را قلقلک می داد.
نوح نگاهی به جمعیت افکند و فرمود: آگاه باشید که من در مقابل دعوتم از شما هیچ مال و اجرتی را طلب نمی کنم و اجر و مزد من تنها بر عهده خداست.
این سخن می توانست انگیزه ای برای پذیرش اقشار متوسط و ضعیف جامعه باشد، چرا که هر کدام از این افراد که می خواستند به معابد برای عبادت بت ها بروند، می بایست هزینه زیادی به موبدان معبد پرداخت کنند و هدایای ارزنده ای هم به پای بت ها بریزند تا بت ها به عنوان اله های آنان، به مردم نظری کنند و حاجاتشان را روا نمایند و حالا نوح با زدن این سخن، دین یکتا پرستی و امداد خداوندی که قدرت مطلق است را مجانی و رایگان به آنها ارائه می نمود.
حضرت نوح پس از زدن این حرف، نگاهی به مردمی که او را دوره کرده بودند نمود و رو به اشراف فرمودند: بدانید من هرگز این افراد را از خودم طرد نمی کنم چرا که از خداوند میترسم و دین خداوند برای همه، چه فقیر و چه غنی،چه قدرتمند و چه ضعیف یکسان است.
اشراف و متمولین که فقرا را انسان حساب نمی کردند و حاضر نبودند که به دینی در بیایند که انسان های فقیر دارند، با گفتن سخنان درشت و بی ادبانه، به سمت نوح یورش بردند و خیلی جای تعجب داشت که جز همان گروه مستضعف یاران ابتدایی نوح، کسی از طبقه متوسط جامعه و حتی مستضعفین، نوح را یاری نکردند، شاید دلیل این عدم همراهی، عادت کردن اقشار جامعه به پرستش الهه های چوبی و سنگی و بی جان بود و دل کندن. از این اله ها برای مردم سخت بود، پس نوح می بایست به گونه ای دیگر آنها را بیدار نماید...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_سوم🎬: مجمع و سه تن از دوستانش که از کوفه خود را به امام رسانده ان
داستان«ماه افتاب سوخته»
#قسمت_چهل_پنجم🎬:
عابس کشته میشود،ناگاه جَون که غلام سیاهی ست اهل سودان و غلام ابوذر غفاری بوده و بعد از مرگ ابوذر هموار در کنار مولایش حسین بوده از جا برمی خیزد، او زیر لب میگوید: من هم می خواهم به ندای هل من ناصر مولایم لبیک بگویم، جون زنده باشد و مولایش اینگونه غریب و بی یار؟! کاش بپذیرد که از وجود نازنینش دفاع کنم.
جَوْن جلو میرود و از امام اذن میدان میگیرد.
امام میفرماید: ای جون! خدا پاداش خیرت دهد،تو با ما آمدی و رنج این سفر پذیرفتی و همدل ما بودی و سختی ها کشیدی، اکنون به تو رخصت بازگشت میدهم، تو می توانی بروی
اشک از چشمان جون سرازیر می شود و هق هق کنان می گوید:آقا،عزیز پیامبر! در شادی ها با شما بودم و اکنون در اوج سختی شما را تنها گذارم؟! می خواهم وجود بی ارزشم را با جان فدایی در راهتان باارزش کنم،رخصت یا مولا..
امام با لبخندی زیبا اجازه میدهد و جون از امام می خواهد تا دعا کند جون بعد از شهادت سپید رو و خوشبو شود و امام دعا می نماید.
جَون در حالیکه رجز می خواند به سپاه دشمن حمله میکند و عده ای را سرنگون می نماید، گروهی با هم به جون حمله میکنند و گرد و غباری به هوا بلند میشود، گرد و غبار که فرو مینشیند، پیکر غرق در خون جون بر روی زمین مشاهده میشود.
جون خیره به آسمان است و زیر لب زمزمه میکند: کاش مولایم، همانطور که به بالین تمام شهدا می آمد به بالین این غلام سیاه هم بیاید، ناگهان خورشید رخسار حسین را در برابرش میبیند.
امام سر جون را به دامن میگیرد و میفرماید: بار خدایا رویش را سفید، بویش را خوش و با خوبان محشورش نما..
و جون هم به ملکوت پیوند می خورد در حالیکه صحرای کربلا را از بوی خوشش آکنده نموده و رویش چونان مرمر، سفید شده و همه میدانند که از دعای امام، چنین شده
جون شهید میشود و بُریر که شصت سال سن دارد و معلم قرآن کوفه است، جلو میرود و اذن میدان میگیرد.
بریر پیش سپاه دشمن هل من مبارز می طلبد، کسی را جرات رویارویی با اونیست تا اینکه به حکم عمرسعد یزیدبن مَعْقل که در جنگاوری دستی دارد جلو میرود..یزید با استهزا می گوید: ای بریر تا به یاد می آوریم تو هوادار علی و اولاد او بودی، همانا راه تو باطل است و راه شیطان است.
بریر زهر چشمی میگیرد و میگوید: بیا قضاوت راه درست یا نادرست را به خدا سپاریم و هرکداممان که باطلیم اینک کشته شویم
یزیدبن معقل قبول می کند و تمام سپاه دعا می کنند که یزید ببرد و بریر کشته شود اما با اولین حرکت بریر، یزید سرنگون و به درک واصل میشود.
لشکریان مبهوت هستند و بریر به قلب سپاه میزند و بعد از جنگاوری شجاعانه او هم آسمانی میشود.
رباب غرق دیدن صحنه پیش روست که صدای گریه علی اصغر بلند میشود.
رباب خود را به خیمه میرساند، رقیه و سکینه و فاطمه و اکثر بچه های کربلا اینجا جمع هستند و همه ندای العطش دارند، علی اصغر بی تاب تر از همه است،چون نه شیری هست که بخورد و نه آبی که گلویش را ترکنند..
صدای آه و ناله و العطش طفلان به بیرون از خیمه میرود...
عباس بن علی که جوانی سی و پنج ساله است و این روزها همه او را با نام سقا می شناسند، چرا که تا آب طلب کردند این شیر ژیان دشت کربلا به شریعه می رفت و با دست پر برمیگشت..
اینک بچه ها دامان عباس را گرفتند و عباس و برادرانش مشک برمیدارند...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل_ششم🎬:
چهار پسر ام البنین:عباس، جعفر، عثمان و عبدالله برمیخیزند، دشت کربلا را بوی حیدر کرار پر کرده...این چهار شیر شرزه شمشیر زنی را در محضر مادر که شیرزنی بی مثال است یاد گرفته اند و زیرسایهٔ پدر مشق جنگ کرده اند،مشک به دست میگیرند و راهی شریعه فرات میشوند.
کودکان تشنه لب درحالیکه اشک در چشمانشان حلقه زده با لبان خشکیده لبخند زنان این چهار برادر را بدرقه می کنند.
دیگر از یارانی که شبهای پیش عباس را یاری میکردند تا آب بیاورد خبری نیست، چون همه ملکوتی شده اند و پسران ام البنین می روند تا صحنه ای ماندگار در تاریخ بشریت خلق نمایند.
لشکر چهار هزارنفری که مراقب شریعه فرات است یک طرف و لشکر چهار نفری حیدر کرار هم یک طرف.
برادران، شمشیر میزنند و عباس خود را به فرات میرساند و مشک را پر از آب میکند، آنها با اینکه به آب رسیدند اما لبهایشان هنوز تشنه است و این ادبی ست که ام البنین به آنها یاد داده...همانطور باشید که حسین پسرفاطمه است و بر او پیشی نگیرید...حال حسین تشنه لب است، پس عباس و برادرانش هم به حکم ادب و وفا باید تشنه لب باشند.
راه برگشت سخت تر از راه رفت است، چرا که باید از مشک آبی محافظت کنند که امید کودکان زیادی ست.