💠یــادت باشد
#Part_13
دوران شیرین نامزدی ما به روزهای سرد پاییز و زمستان خورده بود. لحظات دلنشینی بود .تنها اشکال از این بود که روزها خیلی کوتاه بود. سرمای هوا هم باعث میشود بیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم .فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم. تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکو ها که زنگ خانه به صدا در آمد. حدس میزدم که امروز هم مثل روزهای قبل حمید خیلی زود به خانه ما بیاید. از روزی که محرم شده بودیم هر بار ناهار یا شام دعوتش کرده بودیم .زود تر می آمد .دوست داشت خودش هم کاری بکند .
این طور نبود که دقیقاً وقت ناهار یا شام بیاید .بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه، همراه من به آشپز خانه امد و گفت:《 به به... ببین چه کرده سرآشپز !》گفتم:《 نه بابا ! زحمت کوهها رو مامان کشیده من فقط می خوام سرخشون کنم. 》روغن که حسابی داغ شد شروع کردم به سرخ کردن کوکوها.
حمید گفت :« اگه کمکی از دست من بر میاد بگو » گفتم :« مرغ پاک کردن بلدی ؟» بابا چنتا مرغ گرفته ، میخوام پاک کنم .» کمی روی صندلی جابجا شد و گفت :« دوست دارم یاد بگیرم و کمک حالت باشم.» خندیدم و گفتم :« معلومه تو خونه ای که کد با نویی مثل عمه من باشه و دختر عمه ها همه کارها رو انجام بدن ، شما پسر ها نباید هم از خونه داری سر رشته ای داشته باشین.» گفت :« این طور ها هم نیست فرزانه خانوم . باز من پیش بقیه آقایون یه پا آشپز حساب میشم. وقت هایی که میرم سنبل آباد ، من آشپزی میکنم. برادرهام به شوخی بهم میگن یانگوم! »
صحبت با حمید حواسم را پرت کرده بود . موقع سرخ کردن کوکوها روغن روی دستم پاچید . تا حمید دید دستم سوخته ، گفت :« بیا بشین روی صندلی . بقیه اش رو من سرخ میکنم باید سری بعد برات دستکش ساق بلند بخرم که روغن روی دستت نریزه.»
روی صندلی نشستم و گفتم :« پس تا تو حواست به کوکوها هست ، من مرغ هارو پاک کنم. توهم نگاه کن یاد بگیر که وقتی رفتیم خونه خودمون توی پاک کردن مرغ ها کمکم کنی. » بخاطر اینکه علاقه داشت در امور خانه کمک حالم باشد،سریع صندلی گذاشت و کنار من نشست . دوربین موبایلش را روشن کرد و گفت :« فیلم برداری میکنم چون میخواهم دقیق یاد بگیرم و چیزی از قلم نیفته! » گفتم :« از دست تو حمید!»
شروع کردم به پاک کردن مرغ ها وسط کار توضیح میدادم . اول اینجا رو برش میدیم. حواسمون باشه که پوست مرغ رو اینطوری باید جدا کنیم. این قسمت به درد بال کبابی میخوره و ......»
#•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬∞♡@BAMBenamemard♡∞🍃
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
بنام مرد 🇵🇸
💠یــادت باشد #Part_13 دوران شیرین نامزدی ما به روزهای سرد پاییز و زمستان خورده بود. لحظات دلنشین
💠| یــادت باشد
#Part_14
پاتوق اصلی ما «بقعهٔ چهار انبیاء» بود؛ مقبرهٔ چهار پیامبر و امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شدهاند. آن قدر رفته بودیم که کفشدار آنجا مارا میشناخت. کفش هایمان را یکجا میگذاشت. شماره هم نمیداد.
زیارت که کردیم،ترک موتور سوار شدم و گفتم: «بزن بریم به سرعت برق و باد!» معمولا روی موتور از خودمان پذیرایی میکردیم؛ مخصوصا پفک، چندتایی هم به حمید دادم. پفک ها را که خورد گفت: «فرزانه! من با این همه ریش،اگه یکی ببینه این طوری روی موتور پفک میخوریم و ریش وسبیل ها همه پفکی شده آبروی ما رفته ها» گفتم: «با همه باش و با هیچ کس نباش، خوش باش حمید از این پفک ها بعدا گیرت نمیاد»
مسیر همیشگی را از خیابان سپه تا گلزار شهدا آمدیم. محوطه گلزار فروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند.
درحالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشتر ها بود پرسید: انگشتر دُرّ نجف دارید؟ فروشنده جواب داد: سفارش دادیم، احتمالا برامون بیارن. از فروشگاه که بیرون آمدیم، دستش را جلوی چشم من بالا آورد و گفت: این انگشتر رو می بینی خانوم؟ دُرّ نجفه. همیشه همرامه. شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیامت حسرت نمی خورن. باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم. یه رکاب بخرم که توهم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی. دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری ...
نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم. به قبور شهدا که رسیدیم، حمید چند قدمی جلوتر از من قدم بر می داشت. تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود. می گفت: ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیرهم شده باشه ما رو ببینه و یاد شهیدشون و روزایی که باهم بودن بیفته و دل تنگ بشه. بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه بریم. اول رفتیم قطعه ی یک، سرمزار شهید(براتعلی سیاهکالی) که از اقوام دور حمید بود. از آنجا هم قدم زنان به قطعه ی هفت ردیف دهم امدیم؛ وعده گاه همیشگی حمید سر مزار شهید(حسن حسین پور) این شهید رفیق و هم دوره ای حمید بود ؛
از شهدای عملیات پژاک که سال نود شهید شده بود. حمید در عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز می کرد. سر مزارش که رسیدیم، گفت: فاتحه که خوندی، برو سر مزار بقیه شهدا، من با حسن حرف دارم! کمی که فاصله گرفتم، شروع کرد به درد دل کردن. مهم ترین حرفش هم همین بود: پس کی منو می بری پیش خودت ؟!
#•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★∞♡@BAMBenamemard♡∞🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
بنام مرد 🇵🇸
💠| یــادت باشد #Part_14 پاتوق اصلی ما «بقعهٔ چهار انبیاء» بود؛ مقبرهٔ چهار پیامبر و امامزاده که
💠| یــادت باشد
#Part_15
هوای آن شب به شدت سرد بود، در کوچه و خیابان پرنده پر نمی زد، حمید زنگ زده بود صحبت کنیم. از صدای گرفته ام فهمید حال چندان خوشی ندارم. نمی خواستم این وقت شب نگرانش کنم، ولی آن قدر اصرار کرد که گفتم: حالم خوش نیست. دل پیچه عجیبی دارم. تونگران نشو، نبات داغ می خوردم خوب میشم. گرفتگی شدیدی گرفته بودم. به خودم تلقین می کردم که یک دل درد ساده است، ولی هر چی می گذشت بدتر می شدم. حمید پشت تلفن حسابی نگرانم شد. از خداحافظی مان یک رب نکشیده بود که زنگ در را زدند. حمید بود ...آماده شدم و به اورژانس بیمارستان ولایت رفتیم . . .
تشخیص اولیه این بود که آپاندیسم عود کرده است. دستم را آنژیوکت زدند. خیلی خون از دستم آمد. تمام لباس ها و کفش هایم خونی شده بود. حمید با گاز استریلی که خیس کرده بود دستم را می شست و کفش هایم را تمیز می کرد. عین پروانه دور من بود. برای سونگرافی باید به ببیمارستان شهید رجایی می رفتیم.از پرستار ها کسی همراه ما نیامد. من و حمید سوار آمبولانس شدیم. پشت آمبولانس فقط خودمان بودیم. حالم بهتر شده بود. یک جا بند نمی شدم. اولین باری بود که آمبولانس سوار می شدم. از هیجان درد را فراموش کرده بودم! از خط بالای شیشه بیرون را نگاه می کردم. آن قدر شیطنت کردم که حمید صدایش درآمد و گفت: بشین فرزانه، سرت گیج می ره. آبرو برای ما نذاشتی. مثلا داریم مریض می بریم ...!
با تماس به خانواده موضوع را اطلاع دادیم. حمید به عنوان همراه کنارم ماند. پنج شنبه بود و طبق معمول هر هفته هیئت داشت، ولی به خاطر من نرفت. از کنار تخت تکان نمی خورد. به صورتم نگاه می کرد و می گفت: راست میگن شبیه ننه هستیا. لبخند زدم. خیلی خسته بودم. داروها اثر کرده بود. نمی توانستم با او صحبت کنم. نفهمیدم چطور شد خوابم برد. از نیمه شب گذشته بود که با صدای گریه ی حمید از خواب پریدم. دستم را گرفته بود و اشک می ریخت. گفتم: عه... چرا داری گریه می کنی؟ نگران نباش، چیز خاصی نیست. گفت: می ترسم اتفاقی برات بیفته. تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر می کردم که اگر قراره بین ما جدایی اتفاق بیفته، اول باید من برم ، والا طاقت نمیارم . . .
دوست داشتم زودتر از فضای خسته کننده ی بیمارستان بیرون برویم.گوشی حمید را گرفتم.یک بازی پنگوئن داشت که خیلی خوشم می آمد.باهمان مشغول شدم.بعد هم سراغ گالری عکس ها رفتم و باهم تمام عکس هایش را مرور کردیم.
برای هرعکسی که انداخته بود،کلی خاطره داشت.اکثرشان را در مأموریت های مختلفی که رفته بود،انداخته بود.به بعضی عکس ها نگاه خاصی داشت،با خنده می گفت: ((این عکس جون میده برا شهادت.))اصرار داشت من هم نظر بدهم که کدام عکس برای بنر شهادتش مناسب تر است.
صحبت هایش را جدی نگرفتم و باشوخی و خنده عکس ها را رد کردم.
هنوز به آخرین عکس نرسیده بودیم که از روی کنجکاوی پرسیدم :((نمیخوای بگی اسم منو توی گوشی چی ثبت کردی؟ )) گفت: ((به یه اسم خوب.خودت بچرخ ببین میتونی حدس بزنی کدوم اسمه؟))
زرنگی کردم و رفتم به صفحه تماس ها.شماره من را ((کربلای من)) ذخیره کرده بود.
لبخند زدم و پرسیدم: ((قشنگه،حس خوبی داره.حالا چرا این اسم رو انتخاب کردی؟))جواب داد: ((چون عاشق کربلا هستم و توهم عشق منی این اسم رو انتخاب کردم.))بعد از یک روز مریضی،این اولین باری بود که با صدای بلند خنده ام گرفته بود.گفتم: ((پس برای همینه که من هرچی میپرسم اولین جوابت کربلاست.میگم حمید کجا بریم؟میگی کربلا!میگم زیارت،میگی کربلا!میگم میخوایم بریم پارک،میگی کربلا!))
از آن روز به بعد،گاهی اوقات که تنها بودیم من را ((کربلای من))صدا می کرد.گاهی به همین سادگی محبت داشتن قشنگ است!
#•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬∞♡@BAMBenamemard♡∞🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
بنام مرد 🇵🇸
💠| یــادت باشد #Part_15 هوای آن شب به شدت سرد بود، در کوچه و خیابان پرنده پر نمی زد، حمید زنگ زد
💠| یــادت باشد
#Part_16
دوم آبان، عید غدیر سال نود و دو، روز برگزاری جشن عروسی ما بود. با حمید نیت کردیم برای اینکه در مراسم عروسیمان هیچ گناهی نباشد، سه روز روزه بگیریم.
شبی که کارت دعوت عروسی را می نوشتیم، حمید یک لیست بلند بالا از رفقایش را دست گرفته بود و دوست داشت همه را دعوت کند. رفیق زیاد داشت؛ چه رفقای هم کار، چه رفقای هم هیئتی، چه رفقای باشگاه، همسایه ها، فامیل. خلاصه با خیلی ها رفت و آمد داشت. با همه قاتی می شد، ولی رفیق باز نبود. این طوری نبود که این رفاقت ها بخواهد از با هم بودن هایمان کم کند. وقتی لیست تعداد رفقایش را دیدم،
به شوخی گفتم انقدر رفیق داری می ترسم شب عروسی مشغول این ها بشی منو فراموش کنی حمید ششمین فرزند خانواده بود که ازدواج میکرد برای همین در خانواده آنها این چیزها تازگی نداشت و برایشان عادی شده بود در خانواده ما اینطور نبود و اولین فرزند خانواده بودم که ازدواج میکرد صبح روز عروسی که میخواستم برم آرایشگاه پدر و مادرم خیلی گریه کردن خودم هم از چند روز قبل اضطراب عجیب گرفته بودم خواب به چشمم نمی آمد وقتی دیدم این همه مضطرب و نا آرامم چاره کار را در توسل و توکل دیدم یه کاغذ برداشتم و گفتم خدایا من از ورود به زندگی مشترک میترسم کمکم کن که بهترین زندگی رو داشته باشم.
دست نوشته را بین صفحات قرآن گذاشتم این کار خیلی به آرامشم کمک کرد حمید از ساعت ۶ غروب دنبالم آمد می دانست گل رز و مریم دوست دارم یک دسته گل با ۱۰ شاخه گل رز و ۶ شاخه گل مریم برایم خریده بود کت و شلواری که خریده بودیم را پوشیده بود از همیشه خوش تیپ تر و تو دل برو تر شده بود ماشین عروسیمان پراید بود خیلی هم ساده تزئین شده بود آتلیه را به اصرار من آمد خانمی که میخواست از ما عکس بگیرد حجاب چندان جالبی نداشت.
انقدر حمید سنگین رفتار کرد خودش متوجه شد که خودش را عوض کرد عروسی خیلی خوبی داشتیم همیشه به خودم میگفتم که از عروسی راضی بودم هم گناه نبود هم ساده بود هم دلخوری پیش نیامد
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ∞♡@BAMBenamemard♡∞🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
بنام مرد 🇵🇸
💠| یــادت باشد #Part_16 دوم آبان، عید غدیر سال نود و دو، روز برگزاری جشن عروسی ما بود. با حمید ن
💠| یــادت باشد
#Part_17
پنجشنبه عروسی کردیم و دوشنبه برای ماه عسل با قطار عازم مشهد شدیم باران شدیدی می آمد اولین باری بود که با هم مشهد میرفتیم از پلههای قطار که بالا می رفتیم هر دو از نم نم باران خیس شده بودیم با راهنمایی مدیر کاروان به سمت کوپه خودمان راه افتادیم مدیر کاروان که جلوتر از ما بود به حمید گفت آقای سیاهکالی یه زحمت براتون داشتم به جز شما بقیه ی کسانی که تو کاروان همراهمون آمدن سن و سال دار هستند اگه میشه تو سفر کمک حالشون باشین همینطور هم شد حمید در طول سفر دست راست همه شد هر جا که نیاز بود به آنها کمک می کرد. بیشتر زمانی که داخل قطار بودیم داخل کوپه نمینشستیم راهروی قطار سر پا بیرون نگاه میکردیم و صحبت می کردیم گاهی اوقات حرفی نبود سکوت می کردیم و آن را روی شیشه های مه گرفته قطار نقاشی میکردیم از خوشحالی شروع زندگی مشترک مان سر از پا نمیشناختم مسیر، چشم بر هم زدنی تمام شد. هم صحبتی با حمید به حدی برایم شیرین بود که متوجه گذر زمان نبودم مطمئن بودم این جاده بدون حمید به جایی نمیرسد خیالم راحت بود که بودنش یک بودن همیشگی است تکیه گاه محکمی که مثل کوه پشتم ایستاده و عشق بی پایان که تمام درهای بسته را به آسانی باز میکرد فکر میکردم عشق ما هیچ وقت شبیه قصه های کودکی نمیشود که کلاغ قصه به خانه اش نمی رسید. ماه عسل که زیر سایه امام رضا نقطه ی آغاز ما شد. سفری ساده و فراموش نشدنی که تک تک لحظاتش برایم عزیز و عجیب بود از قطار پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم هوای مشهد هم بارانی .....
💠| یــادت باشد
این هوا با طعم یک پاییز عاشقانه کنار حرم امام رضا به نظرم خیلی دلچسب میآمد وسایل و ساک ها را داخل اتاق گذاشتیم و به سمت حرم راه افتادیم حس و حال عجیبی داشتم از دور گنبد طلایی امام رضا را که دیدیم چشمای هر دوی ما بارانی شد. به فلکه آب که رسیدیم حمید دستش را روی سینه اش گذاشت و سلام داد السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ...
صحن جامع رضوی که بودیم نمیتوانستم جلوتر بروم همانجا در صحن رو به گنبد فقط گریه می کردم دست خودم نبود حمید در حالی که سعی می کرد حال مرا با شوخی بهتر کند گفت عزیزم این ناراحتی برای چیه آخه این همه اشک از کجا آوردی دختر! حالا یکی ببینه فکر میکنه بچه دار نمیشیم داری گریه می کنی اشک میریزی با این حرفش لبخند زدم سعی کردم کمی آرام شوم ولی نمیدونم چرا ته دلم آشوب بود حس میکردم این آخرین باری است که با هم مشهد می آییم.
بیشتر اوقات حرم بودیم فقط برای خوردن غذا و کمی استراحت به هتل می رفتیم هر بار در یکی از صحن ها گوشه ی دنجی پیدا می کردیم و رو به گنبد می نشستیم هر بار به زیارت رفتم برای خوشبختی و عاقبت بخیری خودمان دعا کردم از امام رضا خواستم تا زنده هستم حمید کنارم باشد. خواستم کنار هم پیر شویم و هر ساله به زیارتش برویم اما نه کنار حمید پیر شدم و نه دیگر قسمت شد که با حمید به پابوسی امام رضا بروم . . .
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬∞♡@BAMBenamemard♡∞🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
هدایت شده از بنام مرد 🇵🇸
•┄❁ #قرار_شبانہ ❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و تعجیل
در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#سردار_دلها
#شهید_بابک_نوری♥️
#شهید_احمد_مشلب♥️
#شهید_محمدرضا_دهقان♥️
🌙| @BAMBenamemardd
بنام مرد 🇵🇸
#معروفانه✨ #شبهه_12 ضرب المثلهای غلط👇 ما را درقبر شما نمی گذارند❌ عیسی به دین خود، موسی به دین خ
#معروفانه✨
#شبهه_13
❌ من نمی تونم عصبانیتم رو کنترل کنم، طرف جواب بده می زنمش❗️
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
@aamerin_ir
∞♡@BAMBenamemard♡∞