بنام مرد 🇵🇸
💠| یــادت باشد #Part_15 هوای آن شب به شدت سرد بود، در کوچه و خیابان پرنده پر نمی زد، حمید زنگ زد
💠| یــادت باشد
#Part_16
دوم آبان، عید غدیر سال نود و دو، روز برگزاری جشن عروسی ما بود. با حمید نیت کردیم برای اینکه در مراسم عروسیمان هیچ گناهی نباشد، سه روز روزه بگیریم.
شبی که کارت دعوت عروسی را می نوشتیم، حمید یک لیست بلند بالا از رفقایش را دست گرفته بود و دوست داشت همه را دعوت کند. رفیق زیاد داشت؛ چه رفقای هم کار، چه رفقای هم هیئتی، چه رفقای باشگاه، همسایه ها، فامیل. خلاصه با خیلی ها رفت و آمد داشت. با همه قاتی می شد، ولی رفیق باز نبود. این طوری نبود که این رفاقت ها بخواهد از با هم بودن هایمان کم کند. وقتی لیست تعداد رفقایش را دیدم،
به شوخی گفتم انقدر رفیق داری می ترسم شب عروسی مشغول این ها بشی منو فراموش کنی حمید ششمین فرزند خانواده بود که ازدواج میکرد برای همین در خانواده آنها این چیزها تازگی نداشت و برایشان عادی شده بود در خانواده ما اینطور نبود و اولین فرزند خانواده بودم که ازدواج میکرد صبح روز عروسی که میخواستم برم آرایشگاه پدر و مادرم خیلی گریه کردن خودم هم از چند روز قبل اضطراب عجیب گرفته بودم خواب به چشمم نمی آمد وقتی دیدم این همه مضطرب و نا آرامم چاره کار را در توسل و توکل دیدم یه کاغذ برداشتم و گفتم خدایا من از ورود به زندگی مشترک میترسم کمکم کن که بهترین زندگی رو داشته باشم.
دست نوشته را بین صفحات قرآن گذاشتم این کار خیلی به آرامشم کمک کرد حمید از ساعت ۶ غروب دنبالم آمد می دانست گل رز و مریم دوست دارم یک دسته گل با ۱۰ شاخه گل رز و ۶ شاخه گل مریم برایم خریده بود کت و شلواری که خریده بودیم را پوشیده بود از همیشه خوش تیپ تر و تو دل برو تر شده بود ماشین عروسیمان پراید بود خیلی هم ساده تزئین شده بود آتلیه را به اصرار من آمد خانمی که میخواست از ما عکس بگیرد حجاب چندان جالبی نداشت.
انقدر حمید سنگین رفتار کرد خودش متوجه شد که خودش را عوض کرد عروسی خیلی خوبی داشتیم همیشه به خودم میگفتم که از عروسی راضی بودم هم گناه نبود هم ساده بود هم دلخوری پیش نیامد
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ∞♡@BAMBenamemard♡∞🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
بنام مرد 🇵🇸
💠| یــادت باشد #Part_16 دوم آبان، عید غدیر سال نود و دو، روز برگزاری جشن عروسی ما بود. با حمید ن
💠| یــادت باشد
#Part_17
پنجشنبه عروسی کردیم و دوشنبه برای ماه عسل با قطار عازم مشهد شدیم باران شدیدی می آمد اولین باری بود که با هم مشهد میرفتیم از پلههای قطار که بالا می رفتیم هر دو از نم نم باران خیس شده بودیم با راهنمایی مدیر کاروان به سمت کوپه خودمان راه افتادیم مدیر کاروان که جلوتر از ما بود به حمید گفت آقای سیاهکالی یه زحمت براتون داشتم به جز شما بقیه ی کسانی که تو کاروان همراهمون آمدن سن و سال دار هستند اگه میشه تو سفر کمک حالشون باشین همینطور هم شد حمید در طول سفر دست راست همه شد هر جا که نیاز بود به آنها کمک می کرد. بیشتر زمانی که داخل قطار بودیم داخل کوپه نمینشستیم راهروی قطار سر پا بیرون نگاه میکردیم و صحبت می کردیم گاهی اوقات حرفی نبود سکوت می کردیم و آن را روی شیشه های مه گرفته قطار نقاشی میکردیم از خوشحالی شروع زندگی مشترک مان سر از پا نمیشناختم مسیر، چشم بر هم زدنی تمام شد. هم صحبتی با حمید به حدی برایم شیرین بود که متوجه گذر زمان نبودم مطمئن بودم این جاده بدون حمید به جایی نمیرسد خیالم راحت بود که بودنش یک بودن همیشگی است تکیه گاه محکمی که مثل کوه پشتم ایستاده و عشق بی پایان که تمام درهای بسته را به آسانی باز میکرد فکر میکردم عشق ما هیچ وقت شبیه قصه های کودکی نمیشود که کلاغ قصه به خانه اش نمی رسید. ماه عسل که زیر سایه امام رضا نقطه ی آغاز ما شد. سفری ساده و فراموش نشدنی که تک تک لحظاتش برایم عزیز و عجیب بود از قطار پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم هوای مشهد هم بارانی .....
💠| یــادت باشد
این هوا با طعم یک پاییز عاشقانه کنار حرم امام رضا به نظرم خیلی دلچسب میآمد وسایل و ساک ها را داخل اتاق گذاشتیم و به سمت حرم راه افتادیم حس و حال عجیبی داشتم از دور گنبد طلایی امام رضا را که دیدیم چشمای هر دوی ما بارانی شد. به فلکه آب که رسیدیم حمید دستش را روی سینه اش گذاشت و سلام داد السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ...
صحن جامع رضوی که بودیم نمیتوانستم جلوتر بروم همانجا در صحن رو به گنبد فقط گریه می کردم دست خودم نبود حمید در حالی که سعی می کرد حال مرا با شوخی بهتر کند گفت عزیزم این ناراحتی برای چیه آخه این همه اشک از کجا آوردی دختر! حالا یکی ببینه فکر میکنه بچه دار نمیشیم داری گریه می کنی اشک میریزی با این حرفش لبخند زدم سعی کردم کمی آرام شوم ولی نمیدونم چرا ته دلم آشوب بود حس میکردم این آخرین باری است که با هم مشهد می آییم.
بیشتر اوقات حرم بودیم فقط برای خوردن غذا و کمی استراحت به هتل می رفتیم هر بار در یکی از صحن ها گوشه ی دنجی پیدا می کردیم و رو به گنبد می نشستیم هر بار به زیارت رفتم برای خوشبختی و عاقبت بخیری خودمان دعا کردم از امام رضا خواستم تا زنده هستم حمید کنارم باشد. خواستم کنار هم پیر شویم و هر ساله به زیارتش برویم اما نه کنار حمید پیر شدم و نه دیگر قسمت شد که با حمید به پابوسی امام رضا بروم . . .
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬∞♡@BAMBenamemard♡∞🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
هدایت شده از بنام مرد 🇵🇸
•┄❁ #قرار_شبانہ ❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و تعجیل
در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#سردار_دلها
#شهید_بابک_نوری♥️
#شهید_احمد_مشلب♥️
#شهید_محمدرضا_دهقان♥️
🌙| @BAMBenamemardd
بنام مرد 🇵🇸
#معروفانه✨ #شبهه_12 ضرب المثلهای غلط👇 ما را درقبر شما نمی گذارند❌ عیسی به دین خود، موسی به دین خ
#معروفانه✨
#شبهه_13
❌ من نمی تونم عصبانیتم رو کنترل کنم، طرف جواب بده می زنمش❗️
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
@aamerin_ir
∞♡@BAMBenamemard♡∞
پسر جوانی که جان صدها نفر را در سیل رودبال استهبان نجات داد
🔺 هوشیاری و فداکاری «حمیدرضا فاطمینیا» که بر موتورسیکلت سوار بود جان صدها نفر را نجات داد.
🔸او با فریادهای مستمر خود از مردمی که در دهانه رودخانه نشسته بودند، میخواست تا سریع محل را ترک کنند که: «سیل در راه است».
∞♡@BAMBenamemard♡∞
مےگفت:
هـرڪسےروزے³مرتبـہ
خـطاببهحضـرتمہـدے"عـج"بگـہ":
{بابیانتَوامےیااباصالحالمهدے}
حضرتیجورخاصےبراش
دعامیڪنن:)♥️
#امام_زمانی_ام 😍
∞♡@BAMBenamemard♡∞
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْأَئِمَّةِ الْحُجَجِ الْمَعْصُومِینَ✨!
سلام بر تو ای فرزند امامان، آن حجّتهای معصوم است🌹.
- دعاى استغاثه به حضرت صاحب الزمان (عج) - مفاتیح الجنان🌸'!
∞♡@BAMBenamemard♡∞