eitaa logo
بنام مرد 🇵🇸
244 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
129 فایل
تاریخ شروع کانال :99/10/13 اسم کانال مخفف اسم شهداست ب: بابک ن: نوری ا : احمد م: مشلب م: محمد ر: رضا د : دهقان ادمین ↶ @FB_135_18 تبادل‌و‌مدیر ↶ @Shahidehdahe80
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🍃راوی همرزم شهید: 🌹اون شبی که رسیدیم مارو بردن حلب پادگان بوهوس یک شب اونجا مستقر شدیم. 🌸 صبح بابک شروع کرد به تمیز کردن و نظافت اون دور و بر و ما یکی دونفر دیگه هم کمکش کردیم. 🌹اولین کاری که کرد از ما خواست که یکسری وسایل برای آماده کنیم: چون فکر میکرد اونجا موندنی هستیم..⚽️🏸 🌸بابک واقعا روحیه جهادی داشت ، یعنی بچه ای نبود که یکجا بشینه و مغرور باشه و خودشو بگیره.. توی مناطق هم نماز شب و قرآن خوندنش ترک نمی شد.. ‍‎
🖤پاره ای از زندگی شهید🖤 وقتی به خانه🏠 مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .☺️ بچه👶را عوض می كرد ، شير 🍼برايش درست می كرد . سفره را می انداخت و جمع می كرد ، پابه پای من می نشست ، لباس ها👕 را مي شست ، پهن می كرد ، خشڪ می كرد و جمع می كرد . آن قدر محبت ❤️به پاي زندگی می ريخت ڪه هميشه به او می گفتم : درسته كه كم می آیی خانه ؛ ولی من تا محبت های تو را جمع كنم ، برای يڪ ماه ديگر وقت دارم .😉 نگاهم 👀می كرد و می گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داری . يڪ بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام می شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان می داد تمام اين روزها را چه طور جبران می كردم.
هدایت شده از 🌹شهید محمدرضا دهقان امیری🌹
🍃بسم رب شهدا والصدیقین 🍃 در تمام زندگی بیست ساله اش، یک بار برات کربلا را گرفت. هر چند پایان عمر این دنیایی اش🌏، مصادف شد با سر گذاشتن بر دامن مادر سادات (س) و شب زیارتی حضرت سیدالشهداء (ع) و مهمانی ارباب در کربلا. ماه مبارک رمضان 🌙 سال نود بود که بین الحرمینی شد برایمان... حرکت ساعت نُه صبح بود. ما احتمال می دادیم که به تعویق افتد، لذا سحری خوردیم... از همان ابتدای سفر در اتوبوس🚌، با اینکه هم سفرها را نمی شناخت، ملحق شد به جوانهای ته اتوبوس. دیگر اول اتوبوس پیدایش نشد. حدود ساعت ⏰یازده صبح بود که از حد ترخص گذشتیم. همان موقع بود که از ته اتوبوس آمد کنار مادر و گفت: «خب دیگه! وقت افطاره!» - محمد! ما سحری خوردیم! لااقل بذار وقت ناهار بشه!❗️ _ «نه دیگه! حد ترخص گذشت. خدا اجازه داده بسه دیگه! شما طولانیش نکن!» و شروع کرد به افطاری خوردن! یکی از ویژگی های بارزش همین بود؛ فقط از یک نفر خجالت می کشید، از یک نفر به طور کامل اطاعت می کرد، محدودیت های یک نفر را بی چون و چرا می پذیرفت و واقعا به آن پایبند بود. وقتی در کاری جواز از پروردگارش داشت، محدودیتهای سخت گیرانه ی سایرین را قبول نمی کرد. وقتی شرع به او اجازه ی کار درستی را می داد، برای عرف و نگاه مردم، خواست بقیه ارزش قائل نبود. _ «از خدا جلو نزنید!!!» 🍃 ✨ 📝کانال شهیدمحمدرضادهقان امیری📝 💌•[شهیدمحمدرضادهقان]•💌 ◇•[ @shahid_mohamad_dehghan  ]•◇
هدایت شده از  شهید جواد جهانی
علی کوچولوی جواد 🥀 با علی فرزند هشت ساله آقا جواد جهانی هم‌صحبت می شوم. هنوز حال و هوای بازیگوشی کودکانه اش را دارد. می گوید با پدرم خیلی صحبت می کنم. تازه دلم هم برایش تنگ می‌شود. وقتی با مادر یا پدر بزرگم سر مزارش می روم آن جا بیشتر با پدرم صحبت می کنم. به او می گویم: «باباجون دلم برات تنگ شده… چرا نمیای توی خوابم؟!…». وقتی از علی می خواهم از خاطرات پدرش بگوید، کمی فکر می کند. انگار از دو سال قبل تا حالا بخشی از خاطرات پدرش را فراموش کرده ولی بازی هایش با پدر را هنوز خوب به یاد دارد، یکی دیگر از خاطرات پدر را هم خوب به یاد دارد که این یکی را قبلا هم از اوشنیده ام؛ «وقتی تلویزیون سخنرانی های رهبر رو پخش می کرد، بابام می نشست و خوب گوش می داد…». از علی می پرسم اگر همین الان پدرت را ببینی به او چه می گویی؟ در پاسخ ام کمی فکر می کند و خیلی مطمئن می گوید: «خب اول که می پرم توی بغل اش و می‌بوسم اش و توی بغل اش می مونم… آخه دلم براش خیلی تنگ شده…». با همین جملاتش به سوالم پاسخ می دهد و پاسخ سوال من را همین می داند و تمام. علی با این که چند سال هم از خواهرش فاطمه کوچک تر است اما فاطمه درباره علی این طور برایم می گوید: «علی با این که کمی بازیگوشه ولی خیلی حواسش به من هست و هوای من رو خیلی داره… علی یک داداش خیلی خوبه برای من…». °•♤| @shahid_javad_jahani1
رفیق‌شهید🌹: 🌱من بچه ی آستانه ام،بابک بچه رشت، تو آموزش ها باهم آشنا شدیم یادمه یکم آبان از رشت رفتیم تهران یک شب تهران موندیم...تو تهران یکی از بچه ها یه برگه📄 پیدا کرده بود آورد پیشمون وقتی برگه رو برگردوند دیدیم عکس سه تا شهید روش چاپ شده بابک برگه رو گرفت و کلی گریه😭 کرد گفت:یعنی میشه منو هم بخرن؟؟؟💔 بهش گفتم:بابک ان شاءالله اول تو شهید بشی بعدم من الان که اون دوستمو میبینم میگم کاش دعا کرده بودم اول من شهید بشم بعد بابک...❤🍃 ❤️ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @BAMBenamemard •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
پدرش براش بارانے خریده بود.اماعلے نمے پوشید. هرڪارے ڪردم نپوشید.... مے گفت: این پسر بیچاره نداره ، منم نمے پوشم... پسرهمسایه مون رو مے گفت. پدرش رفتگر بـود ونداشت بـراے بچه هـاش بارانے بخره. علے هم نمے پوشید.....
پدرش براش بارانے خریده بود.اماعلے نمے پوشید. هرڪارے ڪردم نپوشید.... مے گفت: این پسر بیچاره نداره ، منم نمے پوشم... پسرهمسایه مون رو مے گفت. پدرش رفتگر بـود ونداشت بـراے بچه هـاش بارانے بخره. علے هم نمے پوشید.....
🌸🌈 ﴿مادر شهید﴾ 🌸🍃بابک جوان امروزی بود اما غیرت دینی داشت. همین غیرت دینی بود که او را به زینبیه و کربلای امام حسینی رساند. از آن دست جوانان‌های امروزی که غیرت دینی دارند. 🍃🌼 می‌گفت: خانم حضرت زینب(س) من را طلبیده، باید بروم، تاب ماندن ندارم. بله، بابکم تیپ امروزی داشت. پسرم همیشه می‌خندید، خوش‌تیپ بود و زیبا. 🌺🍃 بابک پر از شادی بود و پر از شور زندگی اما فرزندم به خاطر اعتقاداتش و برای پیوستن به خدا از همه اینها گذشت و عاشقانه پر کشید.🕊 بابک فرزند نسل سوم و چهارم این انقلاب بود. دلبستگی‌های زیادی به زندگی داشت، امروزی بود و تمامی اینها را به خاطر دفاع از حریم آل‌الله و مادرش خانم زینب(س) رها کرد.💫 @BAMBenamemard
🦋🌈 🧔🏻دوست‌شهید: یک‌بارفرمانده‌سربابک‌فریادزد‌🗣همه‌ماناراحت‌شدیم‌😓 خواستیم‌جوابش‌رابدیم‌که‌بابک‌ گفت‌من‌ازش‌گذشتم🙃🖐🏽 @BAMBenamemard
😌✨ یک صلوات،دوصلوات😐😂
🎞 همرزم‌شہید : |حدود یک هفته قبل از شهادت بابڪ بود. با بچه ها قرعه ڪشی ڪردیم ڪه ڪی جانباز میشه ، ڪی اسیر و ڪی شهید. قرعه‌ے جانبازے به بابڪ افتاد...شب شهادت امام رضا(ع)، جانبازشد . از ناحیه پا به شدت آسیب دید و بعد از چند ساعت شربت شیرین شهادت رو از دست امام رضا(ع) نوشید🙂| •♥️•
🌱| محمدرضا خیلی با انرژی بود و شوخ طبع.در دوران خادمی،باتمام خستگی‌های ناشی ازکار، شیطنت‌هایش به جا بود و هر شب با خادم‌ها جشن پتو و ... اجرا میکرد.مسئولمان دائما به من و محمدرضا تذکر میداد که کمتر شیطنت کنیم. یادم هست که یک بار آن برادر مسئول عصبانی شد و سرمان داد زد.من ازاین رفتار خیلی ناراحت شدم و حتی تصمیم گرفتم که برگردم‌وادامه‌ندهم.اما محمدرضا آرام‌و ساکت بود و چیزی نگفت و با همان اخلاص همیشگی به خادمی‌اش ادامه داد و سرانجام و عاقبت این خادمی، با شهادت گره خورد. نقل از سید طه صالحیان •| @BAMBenamemard
🎞 رفیق‌شہـید : رفتہ‌بودیم‌راهیان‌نور موقع‌ای‌کہ‌رسیدیم‌خوزستان، بابڪ‌هرگز‌باکفش‌راه‌نمیرفت🚶🏻♂❌ پیاده‌تویہ‌اون‌گرما🌤 "میگفت :وجب‌بہ‌وجب‌این‌خاڪ‌ رو‌شهیدان‌قدم‌زدن ..👣 زندگےکردندراه‌رفتند ... خون‌شهیدانمون‌دراین‌سرزمین‌ریختہ‌شده🩸 وماحق‌نداریم‌بدون‌وضووباکفش‌دراین سرزمین‌گام‌برداریم ." هرگز‌بابڪ‌دراین‌سرزمین‌بدون‌وضو‌راه‌نرفت وباکفش‌راه‌نرفت ... ●◉✿𝓑𝓮𝓷𝓪𝓶❦︎𝓜𝓪𝓻𝓭 ✿◉●
بنام مرد 🇵🇸
🥀🥀 عت حدود 12 ظهر 22 آبان 95 در حوالی حلب در منطقه ای مشهور به بنیامین که به تازگی از دست دشمن داعشی آزاد شده، خانواده‌ای سوریه ای از آقا جواد جهانی و حسین آقا هریری و آقا محمدحسین بشیری از محافظان و مدافعان منطقه می خواهد برای خنثی کردن مین‌های تله ای داخل خانه شان که توسط دشمن کار گذاشته شده به دادشان برسند. حسین آقا هریری که تخریبچی گروه است برای این کار پیشقدم می شود و جواد و محمد حسین هم به کمک اش می روند. اما ماجرای این مین با مین های دیگر متفاوت است. این مین به تله های انفجاری متعدد در قسمت های مختلف خانه مجهز شده است. 150 متر جلوتر از این خانه، جاسم دیگر همرزم و رفیق این سه نفر مشغول دیده بانی و بررسی منطقه است. ساعتی می گذرد و در بی سیم خبری از صدای حسین و جواد و محمد حسین نمی آید. آن ها همین دو ساعت قبل با هم در طبقه سوم یکی از ساختمان های محلی پای روضه خوانی حاج احمد واعظی بودند. فیلم های آن روضه خوانی هست. حاج احمد از امام رضا(ع) می خواند. برو بچه های مشهدی همه دور هم نشسته اند و حال و هوای حرم امام رضا(ع) به سرشان زده است. حاج احمد می خواند و بچه ها هق هق گریه هایشان بلند است. در این بین جواد و حسین که جلوی حاج احمد نشسته اند انگار بیشتر از بقیه در حال و هوای خودشانند. حاج احمد می گوید: بعد از این که چند بیتی در مدح آقا امام رضا(ع) خواندم، روضه حضرت رقیه و علی اصغر شش ماهه هم نصیب مان شد. جواد جهانی دقیقا جلوی من بود و آن قدر حال و هوای عجیبی داشت که بعدها وقتی فیلم این روضه خوانی را می دیدم، این حس و حال جواد جهانی بیشتر برایم جلب توجه می کرد، انگار جواد جهانی و حسین هریری در همان روضه خواسته شان برای شهادت را از اهل بیت (ع) گرفتند. ༺⃟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•‌ྃ@BAMBenamemard
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 |قسمتےازوصیتنامہ‌شہید| خواهران خوبتر از جانم، من نمیدانم وقتے حسین در صحراے ڪربلا بود چه عذابے میڪشید ولے میدانم حس او به زینب(س) چہ‌بود. عزیزان من حالا دست هایے بلند شده وزينب هایۍ غریب و تنها مانده اند و حسینےدر میدان نیست. امیدوارم ڪسانے باشیم ڪہ راه او را ادامه دهیم و از زینب هاے زمانہ و حرم او دفاع ڪنیم. ♥️
🎞 رفیق‌شهید : یک روز قبل از سالگرد شهادت بابک بود،هرطور برنامه ریزی میکردم نمیتوانستم خودم را به مراسم برسانم. ازاینکه کارها پیچیده شده بودن خیلی ناراحت بودم،باخودم میگفتم شاید بابک دوست نداره به مهمونیش برم. شب موقع خواب دوباره یادم افتاد و گفتم: "خیلی بی معرفتی،دلت نمیخواد من بیام؟باشه ماهم خدایی داریم ولی بابک خیلی دوستت دارم بااینکه ازت دلخورم.."😔 توی همین فکرا بودم که خوابم برد.. خواب بابک رو دیدم،بهت زده شده بودم ،زبونم بندامده بود. بابک خونه ی ما بود. میخندید و میگفت: "چراناراحتی!؟" گفتم: "بابک همه فکر میکنن تومردی." گفت: "نترس،اسیر شده بودم، ازاد شدم." باهیجان بغلش کرده بودم و به خانوادم میگفتم: "ببینید بابک نمرده،اسیر شده بود." بابک گفت: "فردا بیا مهمونیم." گفتم: "چه مهمونی !؟" گفت: "جشن سالگرد ازادیم." گفتم : "ینی چی!؟" گفت: "جشن ازادیم از اسارت دنیا." بغضم گرفت شروع به گریه کردم،از شدت اشک صورتم خیس شده بود،ازخواب بیدار شدم. با چشمام پراز اشک نماز صبح خوندم. برخلاف انتظار تمام مشکلات حل شد ونفهمیدم چطوری رسیدم به مراسم بابک.😊 گفتم : "بابک خیلی مــردی."
🌸✨🌸✨🌸✨🌸 🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ✨🌸✨🌸✨ 🌺🍃🌺🍃 🌸✨🌸 🌺🍃 ✨ 📌💥خاطرات شهید بزرگوار ابراهیم هادے.." ((یدالله)) 📍ابراهیم در یکی از مغازه های بازار فروش کاربود. یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم💥 دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش فود جلوی یک مغازه ،کارتن هارا روی زمین گذاشت.👀 وقتی کار تحویل تمام شد ،جلو رفتم و سلام کردم .بعد گفتم.اقا ابرام برای شما زشته ،این کار بار برهاست نه کار شما!:/ نگاهی به من کرد و گفت:کار که عیب نیست بیکاری عیبه،این کاری هم که من انجام می دم برای خودم خوبه،مطمئن می شم که هیچی نیستم💚 جلوی غرورم رو میگیره👤 گفتم:اگه کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست،تو ورزشکاری قهرمان والیبال و کشتی هستی خیلی ها می شناسنت..!🌱✨ ابراهیم خندید و گفت :ای بابا.همیشه کاری کن که اگه خدا تورو دید خوشش بیاد، نه مردم..⚡️ * به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم،و در مورد ابراهیم صحبت می کردیم . یکی از دوستان که ابراهیم را نمی شناخت تصویرش رو از من گرفت .بعد با تعجب گفت:شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه!؟؟🤔 با تعجب گفتم :خب بله،چطور مگه!؟؟ گفت:من قبلا تو بازار سلطانی مغازه داشتم.این اقا ابراهیم دو روز در هفته سر بازار می ایستاد.یه کوله باری هم مینداخت روی دوشش و بار می برد.."🍭 یه روز بهش گفتم :اسم شما چیه؟🌟 گفت:من رو یدالله صدا کنید!🌙 گذشت تا چند وقت بعد یکی از دوستانم اومده بود بازار،تا ایشون رو دید با تعجب گفت:این اقا رو می شناسی!؟؟ گفتم:نه.چطور مگه! گفت:ایشون قهرمان والیبال❗️و کشتیه💪.ادم خیلی با تقوائیه ،برای شکستن نفسِش این کار هارو می کنه،این رو هم من بهت بگم .ادم خیلی بزرگیه..!💥 بعد از این ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم! صحبت های ان اقا خیلی من را به فکد فرو برد .این ماجرا خیلی برای من عجیب بود،اینطور مبارزه کرون با نفسش اصلا با عقل جور در نمی امد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــــــــــــــــــــــــــــــــ مدتی بعد یکی از دوستان قدیم را دیدم☘در مورد کار های ابراهیم صحبت می کردیم.ایشان گفت:قبل از انقلاب .یک روز ظهر اقا ابرام اومد دنبال ما .من و برادرم و دونفر دیگه را برد چلو کبابی ،بهترین غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد.🍱 خیلی خوشمزه بود.تا ان موقع چنین غذایی نخورده بودم.بعد از غذا اقا ابراهیم گفت:چطور بود؟ گفتم :خیلی عالی بود👌 دستت درد نکنه،گفت:امروز صبح تا حالا تو بازار بابری کردم .خوشمزگی غذا به خاطر زحمتیه که برای پولش کشیدم!!🍃 -شهید-ابراهیم-هادی ∞♡@BAMBenamemard♡∞
بنام مرد 🇵🇸
#برای‌مردی‌که‌شهادت‌را‌می‌پرستید😍 اگر کسے . . . میخواهد مرا یاد کند سه بار بگوید: یا زهرا سلام الله
🌹 ساعت حدود 12 ظهر 22 آبان 95 در حوالی حلب در منطقه ای مشهور به بنیامین که به تازگی از دست دشمن داعشی آزاد شده، خانواده‌ای سوریه ای از آقا جواد جهانی و حسین آقا هریری و آقا محمدحسین بشیری از محافظان و مدافعان منطقه می خواهد برای خنثی کردن مین‌های تله ای داخل خانه شان که توسط دشمن کار گذاشته شده به دادشان برسند. حسین آقا هریری که تخریبچی گروه است برای این کار پیشقدم می شود و جواد و محمد حسین هم به کمک اش می روند. اما ماجرای این مین با مین های دیگر متفاوت است. این مین به تله های انفجاری متعدد در قسمت های مختلف خانه مجهز شده است. 150 متر جلوتر از این خانه، جاسم دیگر همرزم و رفیق این سه نفر مشغول دیده بانی و بررسی منطقه است. ساعتی می گذرد و در بی سیم خبری از صدای حسین و جواد و محمد حسین نمی آید. آن ها همین دو ساعت قبل با هم در طبقه سوم یکی از ساختمان های محلی پای روضه خوانی حاج احمد واعظی بودند. فیلم های آن روضه خوانی هست. حاج احمد از امام رضا(ع) می خواند. برو بچه های مشهدی همه دور هم نشسته اند و حال و هوای حرم امام رضا(ع) به سرشان زده است. حاج احمد می خواند و بچه ها هق هق گریه هایشان بلند است. در این بین جواد و حسین که جلوی حاج احمد نشسته اند انگار بیشتر از بقیه در حال و هوای خودشانند. حاج احمد می گوید: بعد از این که چند بیتی در مدح آقا امام رضا(ع) خواندم، روضه حضرت رقیه و علی اصغر شش ماهه هم نصیب مان شد. جواد جهانی دقیقا جلوی من بود و آن قدر حال و هوای عجیبی داشت که بعدها وقتی فیلم این روضه خوانی را می دیدم، این حس و حال جواد جهانی بیشتر برایم جلب توجه می کرد، انگار جواد جهانی و حسین هریری در همان روضه خواسته شان برای شهادت را از اهل بیت (ع) گرفتند ♡◇| @shahid_javad_jahani1
✨ ما دوره شده بودیم توسط عده‌ای از ذاکرین اهل‌بیت توی شهر زنجان که خب همه زبان شیرین ترکی و ما هم بلد نبودیم. +حاج آقا! تو ترکی واقعاً بلد نیستی؟ +آخر تو چه روضه‌خوانی هستی ترکی زبان روضۀ اهل‌بیت است؟ _باباجان! بلد نیستم خب چیکار کنم؟ _من همین‌جوری نمی‌فهمم ولی گریه می‌کنم با زبان شما.  +نه حاج آقا! باید بخوانی باید بلد بشوی ، دیگر داشت کار به جاهای باریک می‌کشید. +ما گفتیم آقا! ما بلد نیستیم. _نه باید یاد بگیری. +گفتم بابا! من قبول دارم، می‌دانم ترکی زبان شیرینی است من قبول دارم. _نه آقا! تو که بلد نیستی چه‌جوری زبان شیرین...؟ +گفتم بگذارید من یک چیزی به شما بگویم، اگر خدا تسبیح دستش بگیرد نعوذبالله ذکر بخواهد بگوید خطاب به بنده هایش چی می گوید؟ یکی گفت «تبارک‌اله احسن الخالقین»، گفتم آن ذکر نیست آن یک‌بار گفت بس است دیگر، هر کی یک چیزی گفت. +گفتم نه! یک ذکری من فکر کردم برای خدا که بر اساس استدلالات عمیق عرفانی می‌توانم برای‌تان ثابت کنم، اگر خدا بخواهد نعوذبالله ذکر بگوید،  مدام خطاب به بنده‌اش یک کلمه می‌گوید، که نه عربی‌اش خوشگل است، نه فارسی‌اش، ترکی‌اش قشنگ است، گفتند چیست؟ گفتم خدا لحظه به لحظه میگوید : مَنَ باخ! مَنَ باخ♥️🌿✨ آقا! اینها خودشان را می‌زدند ، گفتم دیگر کم آوردید؟ گفتند آره آقا! کم آوردیم و قصه حل شد و ما به سلامتی عبور کردیم. [استاد پناهیان] |🌿@BAMBenamemard
علی کوچولوی جواد💞 با علی فرزند هشت ساله آقا جواد جهانی هم‌صحبت می شوم. هنوز حال و هوای بازیگوشی کودکانه اش را دارد. می گوید با پدرم خیلی صحبت می کنم. تازه دلم هم برایش تنگ می‌شود. وقتی با مادر یا پدر بزرگم سر مزارش می روم آن جا بیشتر با پدرم صحبت می کنم. به او می گویم: «باباجون دلم برات تنگ شده… چرا نمیای توی خوابم؟!…». وقتی از علی می خواهم از خاطرات پدرش بگوید، کمی فکر می کند. انگار از دو سال قبل تا حالا بخشی از خاطرات پدرش را فراموش کرده ولی بازی هایش با پدر را هنوز خوب به یاد دارد، یکی دیگر از خاطرات پدر را هم خوب به یاد دارد که این یکی را قبلا هم از اوشنیده ام؛ «وقتی تلویزیون سخنرانی های رهبر رو پخش می کرد، بابام می نشست و خوب گوش می داد…». از علی می پرسم اگر همین الان پدرت را ببینی به او چه می گویی؟ در پاسخ ام کمی فکر می کند و خیلی مطمئن می گوید: «خب اول که می پرم توی بغل اش و می‌بوسم اش و توی بغل اش می مونم… آخه دلم براش خیلی تنگ شده…». با همین جملاتش به سوالم پاسخ می دهد و پاسخ سوال من را همین می داند و تمام. علی با این که چند سال هم از خواهرش فاطمه کوچک تر است اما فاطمه درباره علی این طور برایم می گوید: «علی با این که کمی بازیگوشه ولی خیلی حواسش به من هست و هوای من رو خیلی داره… علی یک داداش خیلی خوبه برای من…». کانال رسمی شهید بزرگوار در ایتا👇🏻💞💞 @shahid_javad_jahani1 ∞♡@BAMBenamemard♡∞
*┅═✧❁﷽❁✧═┅* سلام، امروز برای گرفتن بسته ای رفتم بازار، توی خیابانی که داشتم میرفتم یک لحظه چشمم خورد به دختری که موهاشون کاملا ازجلو و پشت مشخص بود و حجاب خیلی نامناسبی داشت. خواستم چیزی بگم ولی چون که همراه داشتن و رفت و آمد زیاد بود و من هم عجله داشتم، چیزی نگفتم و فقط اخم کردم و گذشتم، بسته رو تحویل گرفتم و اومدم بیرون. دیدم دختره به همراه خواهرشون وارد مغازه شدن، دنبالشون رفتم و واردمغازه ای که بودن شدم و چند تا قیمت گرفتم یه کم منتظر شدم تا ازخواهرشون فاصله بگیرن و برم و تذکرم رو بدم (نمیخواستم توی جمع تذکر بدم که خجالت زده بشه یاحالا اونی که همراهشه کاسه داغ تر از آش بشه و جبهه بگیره) رفتم بیرون و خودم رو با چسب بسته درگیرکردم که مثلا باز نمیشه😬 دختره رو صداکردم که عزیزم میشه یه لحظه بیایید چسبش روبرام بازکنید.(کارسنگینی بود🤭) وقتی اومد، بهشون گفتم ماشاءلله چقدر زیبائید و خدا این همه زیبایی بهتون داده، یکی از راه‌های شکرگذاری و قدردانی از نعمت های خداوند محافظت و نگهداری درست از اون نعمت هاست. شکر زیبایی شما هم حجابتون هست، پس حجابتونو رعایت کنید😊خیلی ازحرفم خوشش اومد و انگارمنتظر این حرفها بود که بشنوه💐 گفت من اهل این شهر نیستم وخودمم چادری بودم تو رو که با چادر دیدم به خواهرم گفتم کاش منم چادرمو میپوشیدم😓 ممنون که بهم گفتی و چشم دیگه حواسم هست و رعایت میکنم..😍 خواستم بگم که نمیدونم چقدر سکوت کردیم و بی‌تفاوت رد شدیم که دختری که دیروز چادری و محجبه بود چادرشو میزاره گوشه کمد و با موهای بیرون ریخته و حجاب نامناسب درمنظرعمومی و جلو چشم همه حاضرمیشه💔 هرچه بیشترسکوت کنیم روز به روز بیشتر شاهد عوض شدن ارزش ها هستیم. 🌷من اگربرخیزم.... تواگربرخیزی... همه برمیخیزند....! 🌷من اگر بنشینم.... تواگر بنشینی..... چه کسی برمی خیزد...؟! 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ 📡به کانال آمرین بپیوندید ∞♡@BAMBenamemard♡∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 💌 ✍🏻تاسوعای سال ٩٢ بود، بهمون خبر دادند، بچه‌ھای ‏مقاومت، عملیاتی وسیعی تو منطقه ‏زینبیه، اطراف منطقه ‏حجیره کردند وتروریستهارو‌سه‌کیلومتری‌از اطراف حرم مطهر خانم زینب ( سلام‌اللھ‌علیها )، دور کردند. صبح زود رفتیم اونجا و محمودرضا رو هم دیدیم و خیلی از عملیاتی ‌که‌منجر به‌تامینِ امنیت‌ حرم‌ خانوم شده بود، خوشحال‌بود✌️🏻 ‏پرچم سیاهی تو دستش بود و می گفت : خودم از بالای اون ساختمون پایین آوردم. به اون ساختمون نگاه کردم دیدم پرچم سرخ یاابالفضل(؏) رو جاش به اهتزاز در آورده بود رسیدیم خیابون جلوی حرم که دو سال احدالناسی جرات رد شدن ازش رو نداشت.. چونکه تک تیراندازها حسابش رو می رسیدند و حالا با تلاش محمودرضا و دوستاش، امن شده بود. رفتیم وسط خیابون، رو به حرم ایستادیم، دیدم محمودرضا داره آروم گریه می کنه و سلام می ده: سَلامٌ عَلى سَیِّدَتِنا وَمَولاتِنا زَینَب بِنت أمیرِالمُؤمِنین عِلیّ‌بنِ‌أبی‌طالِب، وَرَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُه✋🏻💔 🕌 •°🕊🌹🍃••• 💛✨ ∞♡@BAMBenamemard♡∞
📻¦ - امیرالمومنین‌ علـے ‹ع› فرمودند : جلوس من در مسجد از سکونت در بهشت برایم بهتر است، زیرا اقامت من در بهشت موجب خوشنودی من است، اما بودن من در مسجد موجب رضا و خوشنودی خداست ! • هنوز مدرسه ابتدایی می‌رفت کہ پایش به مسجد باز شد. آن اوایل تفریحی می‌رفت و براۍ اینکہ سرگرم باشد؛ اما کم‌کم حضورش همیشگی شد. اگر شیفت صبحی بود بعدازظہرها می‌رفت، اگر بعدازظہری بود، وقتی تعطیل می‌شد کیف و کتابش را در خانه گذاشتہ و نگذاشتہ دوباره سمت مسجد راھ می‌افتاد . پنج‌شنبه و جمعه‌هایش هم در مسجد می‌گذشت. علی پاۍ ثابت مراسم‌ها و برنامه‌هاۍ فرهنگۍ مسجد فاطمه‌الزهرا بود. همه می‌گفتند علی مـرد ڪوچک است، در او بچگی نمی‌بینیم. روح بزرگی داشت و حرف‌هایی می‌زد که از سنش بزرگ‌تر بود🌼🍃:) ¦ ∞♡@BAMBenamemard♡∞
مادر شهید: روز مادر بود... میدانستم آرمان یادش نمیرود... آمد توی خانه پیشم؛ گفت مامان چشمات رو ببند. گفتم چی کار داری؟ گفت حالا شما ببند. چشم هامو بستم. آروم خم شد و شروع کرد به بوسیدن دستم... گفتم: مادر نکن! دست هاشو باز کرد و یه انگشتر عقیق سرخ رو توی دستانم گذاشت و گفت: مبارکه! الانم اون انگشتر رو در دست دارم بعد رفت پایین پام که پاهام رو ببوسه اجازه نمیدادم میگفت: مگه نمیگن بهشت زیر پای مادرانه! دوست نداری من بهشت برم؟! @BAMBenamemard
[✍🏻| 🌿] پــدرش خــیلــۍ جــۅاد را دوسـت داشـت♡ جــواد همیــشـھ مے گفـت: "مـن مـیرم؛امـا برادرانــم هـسـتـند" امــا پدرش در جــواب مے گفت:🌿 "هـــر گُـل یڪ بـویۍ دارھ!مــن خـیلـۍ واسـت زحــمـت ڪشـیـدم!دوســت ندارم برۍ💔" {س} 𝒔𝒂𝒉𝒊𝒅_𝒋𝒂𝒉𝒂𝒏𝒊/شهید‌جهانی
[✍🏻| 🌿] صــبـح روز شـھـٰادت،قــبـل از آوردن خــبــر شــھــادت جــواد آقــا در حـال دیـدن گزارش شھـید خــزائۍ در ســوریہ بـودم..🍁' همـانطـور ڪھ پشـت ســرش چـیـزۍ مـنـفجـر میـشد بـا خـودم گـفـتم هــر لـحـظہ مـمڪن اسـت شھــــ🥀ــید شــود.. عــصـر مـتـوجھ شـدم ڪہ ایـشــون هــم شـھـیـد شدنـد'💔' دلــم خــیــلۍ آشــفـتہ شـد در حــٰالۍ ڪہ خـبـر نداشــتم همــسرم یڪ سـاعت قـبل از شھــید خـزائۍ،دعــوت حــق رو لبــیڪ گـفـتھـ"💔🥀" راوی:همسر‌شهید {س} 𝒔𝒂𝒉𝒊𝒅_𝒋𝒂𝒉𝒂𝒏𝒊/شهید‌جهانی
🍃 در آخـرین تمـاس تـلـفُنـۍ بھ همسـرش گفـت:ッ حلـب خیـلے شلـۅغ هسـت ۅ مـَن راضـے هستـم بھ رضـٰاۍ خدا🙃 دۅسـت دارم در شھـٰادتـم هـرڪسۍ میـخۅاهـد گـریھ ڪند بھ یـٰاد حضـرت زھـرا {س} بـٰاشد ۅ سھ مرتبـھ اســم ایشــٰان را صـدا ڪُنـد(: [شهید جواد جهانی...(:] 𝒔𝒂𝒉𝒊𝒅_𝒋𝒂𝒉𝒂𝒏𝒊/شهید‌جهانی
[✍🏻| 🌿] صــبـح روز شـھـٰادت،قــبـل از آوردن خــبــر شــھــادت جــواد آقــا در حـال دیـدن گزارش شھـید خــزائۍ در ســوریہ بـودم..🍁' همـانطـور ڪھ پشـت ســرش چـیـزۍ مـنـفجـر میـشد بـا خـودم گـفـتم هــر لـحـظہ مـمڪن اسـت شھــــ🥀ــید شــود.. عــصـر مـتـوجھ شـدم ڪہ ایـشــون هــم شـھـیـد شدنـد'💔' دلــم خــیــلۍ آشــفـتہ شـد در حــٰالۍ ڪہ خـبـر نداشــتم همــسرم یڪ سـاعت قـبل از شھــید خـزائۍ،دعــوت حــق رو لبــیڪ گـفـتھـ"💔🥀" راوی:همسر‌شهید {س} 𝒔𝒂𝒉𝒊𝒅_𝒋𝒂𝒉𝒂𝒏𝒊/شهید‌جهانی