•[﷽]•
『#سلامصبحتونشهدایی🌱❤️』
امروز شنبه ١۴٠٠/٣/١۵
🗓| قیام خونین ١۵ خرداد
📿|ذکـر روز شـنبـه:
«یـا رَبَّ الـعــالَـمـیـن»
🔸|#شهیدمحمدرضادهقانامیرے
#یادشهداباصلوات
🆔•| @BAMBenamemard
مـݩ از قبیلہۍ زیـنـبـم...:
از زبان مادر شهید:
بابک جوان امروزی بود اما غیرت دینی داشت. همین غیرت دینی بود که او را به زینبیه و کربلای امام حسینی رساند. از آن دست جوانانهای امروزی که غیرت دینی دارند. میگفت: خانم حضرت زینب(س) من را طلبیده، باید بروم، تاب ماندن ندارم. بله، بابکم تیپ امروزی داشت. پسرم همیشه میخندید، خوشتیپ بود و زیبا. بابک پر از شادی بود و پر از شور زندگی اما فرزندم به خاطر اعتقاداتش و برای پیوستن به خدا از همه اینها گذشت و عاشقانه پر کشید. بابک فرزند نسل سوم و چهارم این انقلاب بود. دلبستگیهای زیادی به زندگی داشت، امروزی بود و تمامی اینها را به خاطر دفاع از حریم آلالله و مادرش خانم زینب(س) رها کرد.
🌱 ⃟◍✾↷
@BAMBenamemard
مراد از جمله ی [#یک_نظر_حلال_است] چیست؟
#سوال
در مورد #نامحرم شنیده ایم که می گویند: یک نظر #حلال است، یعنی اگر یک #لحظه نامحرم ما را ببیند، برای ما و نامحرم #حلال است؟
#پاسخ
برخی می گویند منظور از یک نگاه #حلاله این است، که جایز است هر نامحرمی را یک بار نگاه کرد،
این سخن بدون شک بی پایه و اساس است و دلیل شرعی ندارد
و زمینه ساز گناه کردن عده ای شده است.
لذا بهتر است به این سخنان بی پایه و اساس گوش فرا ندهید و نظر مراجع عظام را مورد توجه قرار دهید.
آنچه مربوط به این سخن است، این است که اگر به صورت #اتفاقی مرد، نامحرمی را دید، به صرف برخورد و نگاه #اولیه، مرتکب گناه نمی شود، به شرط این که سریعاً نگاه خود را برگرداند و نگاه خود را ادامه ندهد.
یڪ نگاه به نامحرم
مےٺواند سالها عبادٺٺ را بسوزاند
و یڪ نگاه نڪردڹ
مے ٺواند برټر از سالها عبادٺ باشد
چشمت را ببند
سرت را پایین بینداز
با #خدا معامله ڪݩ ....
چڪ هاے خدا سر وقت پاس مۍ شود
وعده اش حقیقت محض است
[ #دوستی_با_جنسمخالف]
خدای من ...🌸
از لذت های زودگذر دنیا دست کشیدم
چشم روی خیلی چیز ها فروبستم
ننوشیدم آنچه مورد رضای تو نبود...
وارد روابطی که لغو بود نشدم
دوستی نکردم با غیرِ دوست تو
آه ای معبود من ...
تویی بهترین دوست و یار و یاور
دستم را بگیر که بدون کمک تو
پناهی نخواهم داشت
مشتی...
اینروهمیشہیادتباشھ!
قولهایـےروکہ
هنگامِطوفانبہخدآمیدۍ
هنگامِآرامش
فراموشنکنۍ!(:
⚠️ بــــهــــونـــه نــــــیار
1.خدا دیگه دوسم نداره؛ پس...💦
2.من دیگه خیلی گناهکارم گناهم بخشیده نمیشه؛ پس...💦
3.حالا این یک بارم انجام بدم دیگه قول میدم انجام ندم
4.یک بار که چیزی نیست
5.من که کوچیکم نمیتونم ازدواج کنم؛ پس...💦
6.هیچ دلخوشی تو زندگیم ندارم با این آرامش میگیرم؛ پس...💦
٧.خدا به حرفام گوش نمیده منم به حرفش گوش نمیدم و...💦
آهـایــی ی ی ی ی
🌸داداشای خوبم آبجیای خوبم🌸
چرا الکی خودتونو گول میزنین؟
همتون خوب میدونید این مواردی که گفتم بهانس نه دلیلی برای خودارضایی کردن
اصلا چرا شما دنبال بهانه برای خودارضایی کردنی
چرا دنبال بهانه ای برای ترکش نیستی
ما آدما تا وقتی زنده هستیم موظفیم که نقطه ضعفای خودمون رو بشناسیم و اونارو از بین ببریم
چشماتو الان ببند و ۵سال دیگتو تصور کن♂♀
اگه برمیگشتی بازم انتخابت ادامه دادن به این کار بود؟
هدایت شده از •|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
شنبہ:
ناهار : پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله(سلام و صلوات خدا بر او باد)
شـام : اقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد)
┄┅፨• @modafehh •፨┅┄
قسمت هفتاد و سوم
«تنها میان داعش»
در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس
دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم
مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند
:»حرومزاده ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!«
و دیگری هشدار داد :»حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری
نشده باشه!« از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده
و نیروهای مردمی سر رسیده اند که مقاومتم شکست و
قامت شکسته ترم را از پشت بشکه ها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که
دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره رزمندگان
فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را
سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :»تکون نخور!« نارنجک در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود
نداشتم که نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به
نشانه تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید
بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید. همه اسلحه هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد
:»انتحاری نباشه!« زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم
شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه
غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
با اسلحه ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه هایم
شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید که
اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدمهایم را دنبال
خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند
قسمت هفتاد و چهارم
«تنها میان داعش»
که با آخرین نفسم زمزمه کردم
:»من اهل آمرلی هستم.« و هنوز کلامم به آخر نرسیده،
با عصبانیت پرسیدند :»پس اینجا چیکار میکنی؟« قدم
از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای
مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند
که یکی سرم فریاد زد :»با داعش بودی؟« و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان
چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم :»من زن حیدرم،
همونکه داعشیها شهیدش کردن!« ناباورانه نگاهم می کردند و یکی پرسید :»کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!«
و دیگری دوباره بازخواستم کرد :»اینجا چی کار میکردی؟« با کف هر دستم اشکم را از صورتم پاک کردم
و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :»همون که اول اسیر شد و بعد...« و از یادآوری ناله
حیدر و پیکر دست و پا بسته اش نفسم بند آمد، قامتم از
زانو شکست و به خاک افتادم. کف هر دو دستم را روی
زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه
بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :»ببرش سمت
ماشین.« و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که
دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، رزمنده ای خم شد و با
مهربانی خواهش کرد :»بلند شو خواهرم!« با اشاره دستش
پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه ام را
میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده
و نمیدانستم برایم چه حکمی کرده اند که درِ خودروی
جلویی را باز کرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی
که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله میکردند
قسمت هفتاد و پنجم
«تنها میان داعش»
از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با
تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمیکردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش
خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و
عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم
جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :»نرجس!« سرم
به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه
میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به
چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست
دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه ام را به نرمی
بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که نگران حالم نفسش به تپش افتاد :»نرجس! تو اینجا چی-
کار میکنی؟« باورم نمیشد این نگاه حیدر است که
آغوش گرمش را برای گریه هایم باز کرده، دوباره لحن
مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی
صورتم حس میکنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را
بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران
حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود. چانه ام روی
دستش میلرزید و میدیداز این معجزه جانم به لب رسیده
که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به
فدایم رفت :»بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت
اومده؟« و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت
بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم
اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم
قسمت هفتاد و ششم
«تنها میان داعش»
و او زیر لب حضرت زهرا (س)را صدا میزد. هر کس به
کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال
حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از
دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم
روی زمین نشست. هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت
خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی که سر
ناموسش آمده بود، دستان مردانه اش میلرزد. اینهمه
تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک
چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید
سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک
جمله گفتم :»دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت کنم
و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت
در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت
عذاب عدنان را به چشم دیده ام که با صدایی شکسته
خیالش را راحت کردم :»قبل از اینکه دستش به من برسه،
مُرد!« ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل
امیرالمؤمنین (ع) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :»مگه
نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (ع) امانت سپردی؟ به خدا
فقط یه قدم مونده بود...« از تصور تعرض عدنان ترسیدم،
زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم
نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از
نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید
:»زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن
تـــــلفن عمومے های قدیم دو ریالی مے افتاد
خط وصل میشد...
خـــــدا پشتـــــ خط دلته...چرا دوزاریتـــــ نمے افته؟!
#حاج_حسین_یڪتا |
ღ꧁ღ╭⊱ꕥ َاَللٰهُمَ ؏َجَّل لِوَلیِک اَلفَرَجꕥ⊱╮ღ꧂ღ
#شهـیدانه
❲آقا مصطفے...
همیشہ بہ مادرش میگفتـــــ :
دعا ڪن مؤثر باشم،
شهید شدن و نشدن زیاد مهم نیستـــــ ! :) ❳
#مؤثر بودن مهمہ
#شهیدمصطفےصدرزاده...🌿
ღ꧁ღ╭⊱ꕥ َاَللٰهُمَ ؏َجَّل لِوَلیِک اَلفَرَجꕥ⊱╮ღ꧂ღ
✨حاج اسماعیل دولابے (ره):
🍃ادبـــــ و حیا درهاے بسته را باز مےڪند و بے ادبے درهاے باز را مےبندد!
🍃با ادبـــــ بروے راه هستـــــ ؛ بےادبـــــ بروے راه بسته استـــــ
🍃باید آنقدر ادبـــــ ورزید تا محبتـــــ (محبتـــــ خــــــــــدا) طلوع ڪند؛ اینجاستـــــ ڪه عبد ، ڪار خـــــدا مےڪند و خــــــــــدا ڪار عبد را...
ღ꧁ღ╭⊱ꕥ َاَللٰهُمَ ؏َجَّل لِوَلیِک اَلفَرَجꕥ⊱╮ღ꧂ღ
📸تصویر روزنـــــامه اطلاعاتـــــ | ۱۴ خرداد ۶۸
♨️ #امام_خمینے به ملڪوتـــــ اعلے پیوستـــــ
🏴 فرارسیدن سالروز رحلتـــــ رهـــــبر ڪبیر انقلاب اسلامے، حضرت امام خمینے (ره) تسلیتـــــ باد
ღ꧁ღ╭⊱ꕥ َاَللٰهُمَ ؏َجَّل لِوَلیِک اَلفَرَجꕥ⊱╮ღ꧂ღ
انتخابـــــ
درستـــــ ما
انتقام سختـــــ ماستـــــ.
#حاج_قاسم
ღ꧁ღ╭⊱ꕥ َاَللٰهُمَ ؏َجَّل لِوَلیِک اَلفَرَجꕥ⊱╮ღ꧂ღ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـید دلتـــــ بہ چے گرمہ ⁉️
دلتـــــ بہ ڪجا گرمـہ‼️
#رهبـــــر🌿
#حاج_حسین_یڪتا🌿
ღ꧁ღ╭⊱ꕥ َاَللٰهُمَ ؏َجَّل لِوَلیِک اَلفَرَجꕥ⊱╮ღ꧂ღ
🍃| #خاطره
📚| #ابووصال
"نحوه شھادت ها را بدان"
تاڪید داشت که حتماً نحوه شهادت
شهداے مـدافع حـرم را بدانم. نحـوه
شـھـادت بیـشـترشـان را مےدانـست،
اطلاعات بسیارخوبی داشت و شهدا
را ڪامل مےشناخت.🕊
نقل از :(دوست شھید)
•●|🕊 @BAMBenamemard
🍃| #خاطره
📚| #ابووصال
🔰 قھر بی ڪینه
در دنیای رفاقت قهر و آشتی با هم بود.دعوا
و آرامش هم بود. دیر عصبانی میشد و اگر
از دست کسی ناراحت بود،بی محلی میکرد
و توجهی نداشت.
قهر می کرد اما کینهای نبود. طاقت قهرهای
طولانی را نداشت و عاطفی و دل نازک بود
و زود آشتی مےکرد.اما هربارکه آشتی مےکرد
صمیمیت ها چند برابر میشد.💫
نقل از :(دوست شهید)
📚| @BAMBenamemard
📚| #ابووصال
ڪتاب طلبه دانشجو،
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیرے🕊
🔸سوره طاها
دوران شیرخوارگے محمدرضا،سوره《طه》را
مےخواندم و بہ او شیر مےدادم، همـان زمـان
این سوره را حفظ شدم وآن حالت معنوے و
مهر مادرے برایم لذت بخش بود.
نقل شده از مادر شھید
🌸🕊| @BAMBenamemard
📚| #ابووصال
ڪتاب طلبه دانشجو،
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیرے🕊
•|از خانه تا مسجد|•
دو ساله بود که او را همراه خودم برای نماز عید
فطر به مسجد محل بردم؛ ڪه چند قدمی خانه
وسط ڪوچه بود.ڪلی خوراڪی و اسباب بازی
برایش برداشتم تا مشغول شود.
در قنوت در رکعتاول؛حواسم به سمت محمدرضا
کشیده شد و از لای انگشتان دستم نگاهش کردم.
بچه خوش خوراکی بود؛ خوراکی هایش را مشت
مےڪرد و می خورد. اواخر رڪعت اول بودم ڪه
متوجه شدم محمدرضا نیست.
با نگرانی نمازم را تمام کردم. #محمدرضا را از
صف اول بغل کردم و به سرعت از مسحد خارج
شدم و حواس پرت پابرهنه به خانه برگشتم.
محمدرضا همه مهره ها را برده به صف اول روی
هم سوار کرده بود و داشت با آن ها بازی میکرد.
بچه بازیگوشی بود و کنترلش سخت.
تشخیص دادم او را با خودم به مسجد و هیئت
نبرم؛اما سعے کردم خانه را شبیه مسجد و هیئت
کنم💫
نقل شده از مادر شھید
•●|🌸 @BAMBenamemard