eitaa logo
بدون سانسور🇮🇷
156.8هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
7.4هزار ویدیو
113 فایل
ما اجازه تکرار تاریخ را نخواهیم داد/ما تاریخ را به سرانجامش می‌رسانیم ارتباط با مدیر👇 @BDON_SANSORi مطالب ما تک پست نیست، پنل موضوعی است takl.ink/bdon_sansor "اُنظُر الي ما قالَ و لا تَنظُر الي مَن قالَ" #تبلیغات👇 @Tab_BDON_SANSOR
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام عزیزان خب رفقا قبل از اینکه بخوام شروع کنم بذارید یه نکته رو بگم که تا آخر ماه مبارک کلاهمون تو هم نره ☺️: تمامی داستان‌ها مرتبط با شرح دعای همون روز هستند. 😊(همه رو از زبون اول شخص مفرد میگم) خب بلاخره دختر خانوم با خانواده هماهنگ کرد و شماره تلفن پدرشون رو داد به همسر دوستم و بعد ما و از شانس بد من به جا اینکه بابام تماس بگیره، اونم داداشی که فقط منو سرکوفت میزد که تو این همهههه واسه بسیج و کارای فرهنگی وقت میذاری، مگه پولی هم داری که بخوای شکم دختر مردم رو سیر کنی اما خب یه ویژگی خوبی که داشت این بود که تو اعتقادت من دخالت نمی‌کرد (البته من رو مخش بودم برا اعتقاداتش😜، آخرشم آدم شد 😂) آقا چشمتون روز بد نبینه، داداشم تماس وزفت، خواهر دختر خانمه با این کلمات جواب داد 👇 الو، بله، شما؟ بفرمائید نه نیستن امرتون رفتن بیمارستان، بعدا تماس بگیرید. 😡 داداش تماس گرفت، محمد خواهر خانومت خیلی خشن بود 😂 گفتم بذار اول بذارن بریم خواستگاری بعد بگو خانومت، بعدشم مادر نزاییده دختری رو که بخواد تو مقابل من قلدری کنه(ولی خداییش بعدا دیدم نه همین یه نفر رو زاییده 😂) خلاصه روز بعد تماس گرفتیم پدر دختر خانوم فرمودن که الان بیمارستان هستن و مادرشون بیماره و... و ان شاء الله برطرف شد، در خدمتتون هستیم. بنای ما این بود که تو عید غدیر سال 1390 که 24 آبانماه می‌شد بریم خواستگاری و متأسفانه مادربزرگ دختره روز 23ام فوت شدن ما با خبر شدیم بابام تماس گرفتن و تسلیت گفتن و بهشون گفتن بعد از 40ام خدمت می‌رسیم پدر دختر خانوم هم گفتن چند روز دیگه ماه محرم و صفره و ما تو این ماه حرمت نگه میداریم، پس بذاریم بعد ماه صفر و ان شاء الله تو ربیع الاول تشریف بیارید. آقا منم از همه جا بی‌خبر بابا تماس گرفت، سلام حاجی سلام بابا جانم؟ بابا من امروز با آقای... صحبت کردم و بهشون تسلیت گفتم و بنا شد ان شاء الله بعد مراسم عزای اهل بیت خدمتشون برسیم و... آقااااا من آتیش گرفتم، اما جلو خودمو گرفتم چون بابام بود و حرمتش واجب گفتم یعنی چه پدر من نخیر مادرشون ختم و هفته‌شون چند روز دیگه تمومه و 5 شنبه 12 روز میشه و ما هم جمعه 4 آذرماه میریم که به اول محرم نخوریم. گفت بابا زشته، عزاداران و... گفتم ببین بابا، بنا شد و قول دادین با نگاه و تفکر من بریم جلو تفکر منم میگه عزا جای خود، شادی هم جای خود اتفاقا همین هم میشه یه امتحان که ببینم پدر بزرگ بچه هام اهل ایمانه یا نه😳😉 خلاصه از بابا انکار و از منم اصرار، بالاخره با ترفندهای خودم بابا راضی شد که تماس بگیره گفت بابا این حاجی خیلی آدم بزرگواری هست و تا من اینو گفتم، اونم گفت اتفاقا منم از این حرف آقا پسرتون خوشم اومد و تشریف بیارید(آقا منو بگو، عروسی بود تو دلم😜) ما هم تحقیقات رو انجام داده بودیم و یه شمای کلی از پدردختر خانوم بدستم اومد و از تهران راه افتادیم رفتیم اصفهان اولا تو پرانتز بگم که یه دختر دایی 10 ساله داشتم که خیلی پر فیس و افاده است، اما خداییش تو زیبا شناختی درجه یک، گفتم اونم بیاد😜(میدونید که چرا) از تهران تا اصفهان واسم از تهران تا لس آنجلس زمان برد از بس که داییم و بابام رفتن رو مخم که بچه، تو کار نداری، تو دانشجویی، تو الی، تو بلی، تو جیمبلی و.. منم کتاب مطلع عشق رو دستم گرفتم و میخوندم و قرآن سفر مکم هم همراهم بود بابا و دایی جلو بودن من و مامان و خواهرم و دختر دایی فسقلیم هم عقب و منم وسط نشسته بودم آقا چشمتون روز بد نیاره از این 5 ساعت جاده من 3 ساعتش فقط مامانم و خواهرم اشک می‌ریختن به مظلومیت من بین اون دوتا ببر جلویی منم راستش یه آرامش خاصی داشم چون میگفتم خدا با منه هرچه شما و کل تیرطایفتون علیه من باشید، من خدا رو دارم و در تعجب بودم که چرا من اشکم نمیاد و با نشاط بودم خلاصه سرتون رو درد نیارم فقط اینو بگم که بابام داشتیم میرفتیم، گفت منه میدونم یروز تو جاده تهران-اصفهان منو میکشی😂 گفتم دور از جون شوما باید برا ما بمونید، خان بابا 😂 ولی برا جفتتون دارم تو مراسم خواستگاری، منم بلدم چکار کنم 😉 گفت نگاه کن هنوز نرفته، اصفهانی شد 😂 آقا ما رفتیم پدر دختره اومدن استقبال یاخدا، اخما رو نگاه چقد جدیه بابام گفت ببین گورت کنده‌ست گفتم خدا با منه، خیالم راحته خیلی با احترام رفتیم داخل، روز 14ام فوت مادرشون بود داییم و بابام از خجالت نتونستن شیرنی و میوه هارو بیارن داخل و رفتیم نشستیم و برادر دختر خانوم رفتن از تو صندوق آوردن داخل راستی گل و شیرینی خواستگاری رو خودم خریدمااا پدرم هم میوه ها رو و گفت پدرسو... سر من کلاه میذاری 😂(گفتم که خودم گل و شیرینی رو میخرم) اولش با تسلیت و ذکر فاتحه شروع شد😳 ✅ با متفاوت بیاندیشید 👇 eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794 🔴ادامه 👇