بدون سانسور🇮🇷
#روز_نهم #روز_خدا سلام عزیزان خب امروز روز نهم هست و احتمالاً خیلیا امروز گفتن چقدر زود گذشت. آره
#روز_دهم
#توکل_به_خدا
#قسمت_اول
سلام عزیزان
راستش امروز نیم ساعت بعد اذان بیدار شدم و انگار چند بار خانواده هم صدام کردن و بازم بیدار نشدم
دیدین دیگه بعضی وقتا مادر میگه چرا هرچی صدات کردم بیدار نشدی و شما هم هاج و واج میموند که کیییی؟ 😳
حالا مهم نیست این بخشش
داشتم با حاجی حسینی تشکیلات #تنهامسیرآرامش صحبت میکردم که حاجیییی، گشنه و تشنه قراره روزه بگیرم و یاحسییییین😒
بدون کم و کاست گفتن اتفاقا شما باید بدون سحری روزه بگیری(آخه قبل ماه مبارک یه مشاوره اصلاح تغذیه رو از حاجی گرفته بودمو برا سحر فقط نون و عسل و 2تا سویق باید بزنم) و خود خدا اومد پاکارت ایستاده(این یعنی عملا خدا گفته این بچه رژیم غذایی بگیر نیست و زده پس کلت که بخواب بچه 😉)
اینو که گفتن یاد یه خاطر افتادم
آقا ما یه هم دانشگاهی داشتیم که خیلی بچه گلی بود
به وعده خدا هم کامل اعتماد داشت
(میدونید که خیلی از ماها مشکلمون عدم اعتماد به وعده الهیه که امثال برجام و عدم ازدواجمون بوجود میاد)
خلاصه این بنده خدا دمدمای عید رفت و به یکی از رفقای خوبمون که خیلی هم خوبه و تو همین کانال هم هست، گفت که یه دختر خوب با این ویژگیها بهش معرفی کنند.
اون رفیق ما هم بعد حدودا 7 یا 8 ماه زنگ زد به این آقا محمد ما که آقا 4تا گزینه براتون سراغ داریم، با ویژگی ها و ملاکهایی که گفتی
محمد گفت: حامی جان مگه قراره 4تای مجاز رو باهم بگیرم مومن گفتم یکی نه 4تا که ذهنم درگیر شه و...(آقایون و خانم های محترم بنده مخالف تعدد زوجاتم، نزنید صافم کنید 😜)
خلاصه به هر شکلی بود یه نفرشون رو انتخاب کرد
و قرار شد بره خونه و از خانواده اجازه بگیره که خانوم دوست ما اول به دخترخانم بگه و اگه قبول کرد کلیات رو از خونوادش کسب اجازه کنند برا خواستگاری و مقدماتش(تا لحظه ای هم که خانواده دختره اجاره ندادن، فقط مشخصات کلی محمد داده شد)
اما دیر به جمع بندی رسیدن و ازش سوال کردم محمد چی شد پس؟!
چرا اینقد طول کشید
گفت آقا من سر راضی کردن بابام که بذاره تو ترم5 لیسانس برم خواستگاری گیر کردم و تا قانعش کردم 3 روز طول کشید.
گفتم خب بالاخره راضی شد یا نه؟
گفت آره بابا، یه جوریم راضی شد که میگفت همین الان شماره پدره رو بده میخوام زنگ بزنم😂
گفتم خب چطور شد، به ما هم یاد بده؟!
خلاصه شروع کرد تعریف کردن
گفت آقا من اول رفتم مامانو راضی کردم که یارکشی کرده باشم و احیاناً گزینه ای تو ذهنش نباشه که بشه مانع من(میدونید که اگه مادرا گزینه داشته باشن، گزینه پسره معمولا تایید نمیشه 😂)
بعد داداشمو که اون بعد لیسانس ازدواج کرده بود رو برنامه ریختم که تو گفتگو با بابا نباشه، چون کلا مخالف منه تو این حوزه
گفت آقا چشمت روز بد نبینه
بابام در اومد حسابی منو چزوند، که تو بچه ای و تو چخبرته و فکر کردی زن گرفتن، اسباب بازیه و... این مدل حرفا که پدرومادر میزنن و نمیذارن بچه بره دنبال مسئولیتش و...
گفت آقا باباهه پاشو کرد تو یه کفش و که باید بعد از دوره کارشناسی ارشد زن بگیری
منم هی میگفتم باباجان پدر من، من الان روحم تشنه است، مگه میشه تا اون موقع تشنه بمونم
از شانس بدم هم فقط فاز منفیشو برداشت و گفت بچه بی ادب پاشو برو نبینمت 😂
خلاصه تعریف کرد که روز جمعه صبح(بعد 2روز بحث جدی)، بعد صبحونه به خودم جرأت دادم همه خانواده رو جمع کردم
رفتم وضو گرفتم و قرآن رو آوردم و دقیقا روبرو بابا نشستم
گفتم ببین بابا، با قرآن اومدم به جنگت و بالاخره من به لطف خدا پیروز این نبردم(😳این آقا محمد ما چقدر واسه ازدواج جدی بوده 🤔)
گفتم بابا ببین این حرفی که گفتم توکلم به خداست و خود خدا وعده داده که هرکی توکل کنه بهم، من پشتشم بیا ببین
تو این آیات 2 و 3 سوره طلاق اومده:👇
«"وَ مَنْ یَتَّقِ اللّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَی اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا"؛ "هر کس پرهیزکاری کند، خداوند راه خروجی برای رهایی وی از مشکلات قرار می دهد و از طریقی که گمان ندارد، روزیش را می رساند و هر کس بر خدا اعتماد کند و کار خود به وی وا گذارد، خدا برای او کفایت است. همانا خدا فرمان خویش را به نتیجه میرساند و آنچه را که بخواهد تخلف ندارد. راستی که خدا برای هر چیزی قدر و اندازه ای معین کرده است.»
✅با #بدون_سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
🔴 ادامه 👇
بدون سانسور🇮🇷
#روز_دهم #توکل_به_خدا #قسمت_اول سلام عزیزان راستش امروز نیم ساعت بعد اذان بیدار شدم و انگار چند
#روز_یازدهم
#توکل_به_خدا
#قسمت_دوم
سلام عزیزان
خب رفقا قبل از اینکه بخوام شروع کنم بذارید یه نکته رو بگم که تا آخر ماه مبارک کلاهمون تو هم نره ☺️: تمامی داستانها مرتبط با شرح دعای همون روز هستند. 😊(همه رو از زبون اول شخص مفرد میگم)
خب بلاخره دختر خانوم با خانواده هماهنگ کرد و شماره تلفن پدرشون رو داد به همسر دوستم و بعد ما
و از شانس بد من به جا اینکه بابام تماس بگیره، اونم داداشی که فقط منو سرکوفت میزد که تو این همهههه واسه بسیج و کارای فرهنگی وقت میذاری، مگه پولی هم داری که بخوای شکم دختر مردم رو سیر کنی
اما خب یه ویژگی خوبی که داشت این بود که تو اعتقادت من دخالت نمیکرد (البته من رو مخش بودم برا اعتقاداتش😜، آخرشم آدم شد 😂)
آقا چشمتون روز بد نبینه، داداشم تماس وزفت، خواهر دختر خانمه با این کلمات جواب داد 👇
الو، بله، شما؟ بفرمائید
نه نیستن
امرتون
رفتن بیمارستان، بعدا تماس بگیرید. 😡
داداش تماس گرفت، محمد خواهر خانومت خیلی خشن بود 😂
گفتم بذار اول بذارن بریم خواستگاری بعد بگو خانومت، بعدشم مادر نزاییده دختری رو که بخواد تو مقابل من قلدری کنه(ولی خداییش بعدا دیدم نه همین یه نفر رو زاییده 😂)
خلاصه روز بعد تماس گرفتیم
پدر دختر خانوم فرمودن که الان بیمارستان هستن و مادرشون بیماره و... و ان شاء الله برطرف شد، در خدمتتون هستیم.
بنای ما این بود که تو عید غدیر سال 1390 که 24 آبانماه میشد بریم خواستگاری و متأسفانه مادربزرگ دختره روز 23ام فوت شدن
ما با خبر شدیم
بابام تماس گرفتن و تسلیت گفتن و بهشون گفتن بعد از 40ام خدمت میرسیم
پدر دختر خانوم هم گفتن چند روز دیگه ماه محرم و صفره و ما تو این ماه حرمت نگه میداریم، پس بذاریم بعد ماه صفر و ان شاء الله تو ربیع الاول تشریف بیارید.
آقا منم از همه جا بیخبر
بابا تماس گرفت، سلام حاجی
سلام بابا جانم؟
بابا من امروز با آقای... صحبت کردم و بهشون تسلیت گفتم و بنا شد ان شاء الله بعد مراسم عزای اهل بیت خدمتشون برسیم و...
آقااااا من آتیش گرفتم، اما جلو خودمو گرفتم چون بابام بود و حرمتش واجب
گفتم یعنی چه پدر من
نخیر مادرشون ختم و هفتهشون چند روز دیگه تمومه و 5 شنبه 12 روز میشه و ما هم جمعه 4 آذرماه میریم که به اول محرم نخوریم.
گفت بابا زشته، عزاداران و...
گفتم ببین بابا، بنا شد و قول دادین با نگاه و تفکر من بریم جلو
تفکر منم میگه عزا جای خود، شادی هم جای خود
اتفاقا همین هم میشه یه امتحان که ببینم پدر بزرگ بچه هام اهل ایمانه یا نه😳😉
خلاصه از بابا انکار و از منم اصرار، بالاخره با ترفندهای خودم بابا راضی شد که تماس بگیره
گفت بابا این حاجی خیلی آدم بزرگواری هست و تا من اینو گفتم، اونم گفت اتفاقا منم از این حرف آقا پسرتون خوشم اومد و تشریف بیارید(آقا منو بگو، عروسی بود تو دلم😜)
ما هم تحقیقات رو انجام داده بودیم و یه شمای کلی از پدردختر خانوم بدستم اومد و از تهران راه افتادیم رفتیم اصفهان
اولا تو پرانتز بگم که یه دختر دایی 10 ساله داشتم که خیلی پر فیس و افاده است، اما خداییش تو زیبا شناختی درجه یک، گفتم اونم بیاد😜(میدونید که چرا)
از تهران تا اصفهان واسم از تهران تا لس آنجلس زمان برد
از بس که داییم و بابام رفتن رو مخم که بچه، تو کار نداری، تو دانشجویی، تو الی، تو بلی، تو جیمبلی و..
منم کتاب مطلع عشق رو دستم گرفتم و میخوندم و قرآن سفر مکم هم همراهم بود
بابا و دایی جلو بودن
من و مامان و خواهرم و دختر دایی فسقلیم هم عقب و منم وسط نشسته بودم
آقا چشمتون روز بد نیاره از این 5 ساعت جاده من 3 ساعتش فقط مامانم و خواهرم اشک میریختن به مظلومیت من بین اون دوتا ببر جلویی
منم راستش یه آرامش خاصی داشم چون میگفتم خدا با منه
هرچه شما و کل تیرطایفتون علیه من باشید، من خدا رو دارم و در تعجب بودم که چرا من اشکم نمیاد و با نشاط بودم
خلاصه سرتون رو درد نیارم
فقط اینو بگم که بابام داشتیم میرفتیم، گفت منه میدونم یروز تو جاده تهران-اصفهان منو میکشی😂
گفتم دور از جون شوما باید برا ما بمونید، خان بابا 😂 ولی برا جفتتون دارم تو مراسم خواستگاری، منم بلدم چکار کنم 😉
گفت نگاه کن هنوز نرفته، اصفهانی شد 😂
آقا ما رفتیم
پدر دختره اومدن استقبال
یاخدا، اخما رو نگاه
چقد جدیه
بابام گفت ببین گورت کندهست
گفتم خدا با منه، خیالم راحته
خیلی با احترام رفتیم داخل، روز 14ام فوت مادرشون بود
داییم و بابام از خجالت نتونستن شیرنی و میوه هارو بیارن داخل و رفتیم نشستیم و برادر دختر خانوم رفتن از تو صندوق آوردن داخل
راستی گل و شیرینی خواستگاری رو خودم خریدمااا
پدرم هم میوه ها رو و گفت پدرسو... سر من کلاه میذاری 😂(گفتم که خودم گل و شیرینی رو میخرم)
اولش با تسلیت و ذکر فاتحه شروع شد😳
✅ با #بدون_سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
🔴ادامه 👇
بدون سانسور🇮🇷
🔴ادامه از بالا👆 بعد ناهار خوردیم و خوش و بشای اولیه تموم شد داییم گفت خب با اجازه بریم سر اصل مطل
#روز_دوازدهم
#توکل_به_خدا
#قسمت_سوم
سلام عزیزان
بریم ببینیم آقا محمد ما داستانش به کجا رسید 👇
خواهش میکنم سیدجان با اجازه 😉
خب ماه محرم و صفر گذشت
تماس گرفتیم و قرار شد من و مامان و داداشم با خانومش بلند شیم بریم اصفهان و اونجا اولین جلسه خصوصی من و دخترخانوم برگزار بشه
آقا جاتون خالی بازم ناهار آماده کرده بودن ☺️
هم خواستگاری، هم جلسه اول ☺️
گفتن کجا میخواین صحبت کنید
پدردخترخانوم گفتن همین گوشه سالن
من گفتم اگه اشکال نداره تو اتاق خودشون (چون میخواستم نظمشون رو ببینم 😜)
خلاصه
رفتیم و 1.45 دقیقه درباره کلیات زندگی و نوع نگاه به همسر و توقعات و قناعت ها و اخلاق و... صحبت کردیم..
تو کتاب انتخاب همسر خونده بودم که سعی کنید تو جلسه اول چند سوال رو به چند مدل بپرسید و ببینید طرف مقابل تناقض داره یانه؟!
اما بنا شد اول ایشون سوال بپرسند و فک کنم با جلسه بازجویی اعضای ساواک مو نمیزد، از بس دقیق و حساب شده بود
منم که میدونستم چطور دارن مدیریت میکنند و چطور میخوان تناقض پیدا کنند
به 2 تا از سوالات یجوری پاسخ دادم که جلسه بعد باهاشون صحبت کنم و بنام این بود که اگه متوجه تناقضات من شد انتخابش کنم و ازدواج و اگه نشد، هم من جواب رد بدم(هان چیه ما مردا هم بله ناز داریم 😜)
تو پرانتز بگم که تصمیم من این شد که تا روزی که جواب بله رو عقلم به دلم نداد به ایشون نگاه نکنم و ایشون هم تو اتاق چادر رو از سرشون پائین آوردن و گفتند آقای.... بفرمائید میتونید به چهره من نگاه کنید و...
منم گفتم جسارت نباشه
میخوام اول عاشق فکرتون بشم بعد چهرتون(تجویز نمیشه، نگاه شخصیم بود)
گفتن بله، ولی حقتون اینه که ببینید
گفتم من از این حق تا روز بله عقلم به دلم میگذرم
(البته یه زیر چشمی رفتم و دماغ مبارک رو دیدم، خلاصه دماغه بدلم نشست😂) (آقا میگن لیلی سیاه بود)
حرفارو زدیم و اومدم بیام بیرون از اتاق
چون همه اون مدت 2 زانو نشسته بودم، پام سر شد و وسط اندرونی جلو آشپزخونه قفل کردم وایسادم
آقا آبروم رفت، مادر دخترخانوم زود برادر کوچیکه رو صدا زد که بدو دست آقا رو بگیر نخوره زمین😳☹️
اومدم تو پذیرایی یا بیرونی خونه دیدم داداشم داره افاضه میکنه و میگه حاجی ما تا آخر پشتش هستیم و..
منم گفتم نه حاجی من از این لیبرالها کمک نمیخوام، اینا یه 1000ی میدن، انتظار دارن 10.000 تومن دهنتو ببندی و از حق دفاع نکنی 😠
حاجی هم خوشش اومد از جملم و یه چنتا سوال از اوضاع کشور پرسیدن و تحریم های جدید آمریکا که مربوط به بانک مرکزی و بیمه میشدرو خواستن تحلیل کنم(یادتونه که بهمن و اسفند 90، بزرگترین و وحشیانه ترین تحریم ها علیه ایران در 2سال آخر احمدی نژاد اعمال شد و همون 2سالی که یهو همه چی گرون شد)
منم سریع تغییر لحن دادم و وارد فاز نخبگانی شدم و گفتم این تحریم ها واقعا سنگین هستند و خود اوباما هم اسمشونو گذاشته فلج کننده و.. تقریبا نیم ساعتی رو همین محور صحبت کردیم
داداش در اومد گفت اوووووه، ماشاءالله هر دو بزرگوار مث تیر و تخته میمونید و باهم هماهنگ هستید و چه دامادی بهتر از اين داماد 😃(خداییش کم حرف خوب میزد، ولی تا میگفت خوب جایی میگفت)
خلاصه گذشت و 2هفته بعد قرار بود 5شنبه ما مجدداً بریم اصفهان و...
منم اون سال مسئول راهیان نور دانشگاه بودم و میخواستم برم جنوب برا شناسایی و جانمایی حرکت کاروان و... سوار ماشین شده بودیم و تقریبا داشتیم تو اتوبان شهید کاظمی از تهران خارج میشدیم که دیدم پدر دختر خانوم تماس گرفتند
گفتند ما الان حرم امام هستیم
دیدم شما 2بار اومدین تا اصفهان
منم گفتم بخاطر کمک به این امر خیر اینبار ما بیایم تهران و اگه موافق هستید بیاین همینجا حرم امام جلسه دومتون رو بگیرید و صحبت کنید.(خداییش همچنین پدر دخترهایی کم داریم، راستی عروس خانوم هم دانشگاهی ما هستن)
آقا منم گفتم بزن بغل آقا
و جانشین رو گفتم برو همه جا رو اوکی کن و بهم خبر بده که من باید برم جلسه مهمی(آخه سکرت بود😁، میدونید که تا نشده نباید بگید).
منم سریع رفتم خدمتشون و گفتن کجا حرف میزنید
گفتم صندلی عقب ماشین خودتون(چون نمیخواستم تو ملاءعام صحبت کنیم و یسری قبح ها بشکنه و شاید کسی ببینه و...)
آقا همین که شروع کردم بسم الله و...
دخترخانوم گفتن ببخشید 2تا نکته
جلسه 2 جا تناقض داشتید(همون که من میخواستم)
منم درجه گفتم بله اینجا و اینجا و راستش عمدی بود و الان رسما اعلام میکنم که شما انتخاب من هستید 😁
اما ایشون گفتن، من هنوز کلی سوال دارم و باید بپرسم و خلاصه کلی سوال کردن و 1ساعت و نیمی شد تقریبا و ایشون هرچی میپرسیدن، من میگفتم خب خودتون هم جواب بدین و...
بالاخره تموم شد
ولی شیطون بازی من گل کرده بود
گفتم خب کی جواب میدین
گفتن فکر میکنم و جواب میدم
گفتم نه زمان تعیین کنید
✅با #بدون_سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
🔴ادامه 👇
بدون سانسور🇮🇷
#روز_دوازدهم #توکل_به_خدا #قسمت_سوم سلام عزیزان بریم ببینیم آقا محمد ما داستانش به کجا رسید 👇 خواه
#روز_سیزدهم
#توکل_به_خدا
#قسمت_چهارم
سلام عزیزان
خب از آقا محمد عزیز میخوایم که ادامه داستان رو بفرمائید.
خواهش میکنم سیدجان با اجازه 👇
آقا بعد از اینکه جواب بله رو دادن، من دیگه وقت نکردم سراغ بگیرم تا 5 فرودین 91 و با داداشم و زنداداشم رفتیم اصفهان برا آزمایش خون و کارای مرتبط باهاش
واقعا بد بود اون مدل آزمایش دادن و شاید یکی از بدترین خاطرات زندگیم همونه که مجبور میکردن 4 تا آقا باهم برن داخل اتاق و جلوی چشم مامور و...
منم هرکاری کردن، گفتم نخیر این قدر بی حیا نشدم که اینجوری تست اعتیاد بدم و شأن خودمو زیر سوال ببرم و باید همه برن بیرون و به روش اسلامی و... 😡
اون بنده خدا هم گفت آقا هیچ راهی نیست و...
منم زدم بیرون، گفتم اصلا زن نمیخوام
والاااا
این دیگه چه مدله تو مملکت اسلامی
پدر دختر خانوم رفتن صحبت کردن و پذیرفتن که مث بچه آدم و اسلامی باشه و تا این نشد هم من تست ندادم.
والاااااا☺️
خب نریم تو حاشیه
چون خانوم دکتر آزمایشگاه آشنا بود، همون نیم ساعتی که ما اونجا بودیم و داشتیم صحبت و دعوا میکردیم و منتظر تست اعتیاد، اومد و گفت آقا خونشون اوکیه و اهل سیگار و اینها هم که نیستند و حله و...
از اینجا دیگه فقط دنبال نگاه کردن به دختر خانوم بودم، چون دیگه همه سدهای ظاهری برداشته شده بود و هم یجورایی احساس تعلق میکردم.
اما نمیدونم چرا عروس خانوم نمیذاشت ببینمش و همش روشو میپوشند
راستش تو دلم میگفتم نکنه میخواد منو بخاطر اینکه گفتم تا روز عقد نگاه نمیکنم تنبیه کنه 😒
در واقع منظورم تا روز قطعی شدن بله بود که بد گفتم فک کنم و حرفم قابل تفسیر بود، مثل همین ماجرای برجام که کلا هرکی یجور میخونه 😉
بعدا فهمیدم تنبیهم کرده بود که دیگه به کسی نگم از اینکارو کنه(اول زن ذلیل بودم)😞😌
تموم شد و رفتیم خونه
حالم یجوری بود، تو خودم بودم، دیگه کم کم داشتم به آیندهای که قراره بیاد بیشتر از قبل فکر میکردم
الحمدالله قرار شد آخر ماه بیایم برا خرید عقد و بعدشم عقد و...
3روز قبل از عقد پدر خانوم با بابام تماس گرفت که راستی اینجا ما رسم داریم که عموها و دایی ها و بزرگ فامیل برا بله برون میان و شما هم بزرگاتون رو بیارید
لابلای صحبتهاشون از میزان مهریه حرف زدن و خدافظی کردن😡
گفتم بابا، ببخشید ببخشیدا میشه بفرمائید از کی تاحالا مهریه رو بزرگترا مشخص میکنن تو نگاه اسلامی
گفت: ای بابا اینم باز رگ آخوندیش گرفت مارو، خب همه ایران اینجوریه
گفتم شرمنده از نظر اسلام عروس خانوم مهر خودشو تعیین میکنه و با دوماد به تفاهم میرسن و اگه با حاجی چیزی بستین بهتره که 14 سکه ما باشه (با عروس خانوم سر 14 سکه توافق کردیم)
تماس گرفتم با پدرخانوم که حاجیییی، من و صبیه تصمیم گرفتیم 14 تا باشه و همین تصمیم رو هم با اجازه شما اجرا میکنیم، مشکلی که ندارید؟!
گفت بابا جان من جهت احترام بزرگترها دارم دعوت میکنم وگرنه شما همونی که خودتون اوکی کردین رو بذارید(بخدا من عاشق این مردم از بس خوبه)
بنا شد 1روز قبل عقد من و داداش و زنداداشم بریم اصفهان و خرید کنیم.
موقع حرکت کردن واسه خرید و اجازه گرفتن ازشون
گفتم حاجی شرمنده من اینجوری نمیتونم برم
گفت چجوری
گفتم خب من الان میخوام برم لباس عقد و یسری وسایل شخصی واسه دختر خانوم بگیرم، خب ایشون نامحرم هستن و شما دلتون میاد این دم آخری، ما روی لباس نامحرم نظر بدیم 😜
تا اینو گفتم، گفتن خودت که بلدی بسم الله محرم بشید
مادر خانوم برا اولین بار ورود کرد و گفت خب مهریه عقد موقت 5تا سکه 😳
گفتم حاج خانوم داشتیم؟! اجازه بفرمائید به برکت این روز عزیز خود عروس خانوم بگن، ایشونم فرمودن 5شاخه گل رز(منم تو دلم گفتم دمت گرم)
تو پرانتز بگم، بهخدا دلم ریش میزد واسه اینکه فقط یبار بهش نگاه کنم و کسی که عاشق تفکرش بودم رو ببینم.
خطبه محرمیت رو خوندیم و راه افتادیم.
روزی که آزمایش خون اوکی شد شماره خانومم رو از خواهرم گرفتم و ذخیره کردم برا چنین روزی(چیه خب آره تا دیروز دختر خانوم بود، اما الان دیگه خانوممه، عشقمه، وجودمه❤️)
مادر خانوم و خواهرش و داداشش و زن عموش(که واقعا مث مادر مهربونه) با ماشین خودشون بودن
ما هم تو ماشین داداش
من جلو ماشین نشسته بودم
خانومم پشت و زنداداشم هم کنارش
همین بین که داداشم مثلأ میخواست یخمون رو بشکنه (خیلی لوسه☺️)
این پیامک رو به خانومم دادم 👇
«بسم الله الرحمن الرحیم
سلام.... (خصوصیه سانسور شد) 😉
خب اینم آغاز یه زندگی جدید
گر مرد ره عشقی بگو یا علی❤️»
ایشونم جواب داد👇
«سلام ...
بسم الله، یاعلی😉»
این اولین پیام بین ما بود.
سرمو بلند کردم رو به آسمون و گفتم خدایا دمت گرم
✅ با #بدون_سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
🔴ادامه 👇
بدون سانسور🇮🇷
#روز_سیزدهم #توکل_به_خدا #قسمت_چهارم سلام عزیزان خب از آقا محمد عزیز میخوایم که ادامه داستان رو بفر
#روز_چهاردهم
#توکل_به_خدا
#قسمت_پنجم
سلام عزیزان
خب آقا محمد بسم الله
چشم سید جان با اجازه👇
خب آقا بالاخره تونستم بعد از 6ماه چهره همسرم رو ببینم و رسوندمشون آرایشگاه و...
خانومم پرسید که چطور و تا چه سطحی اجازه دارم آرایش کنم؟
گفتم چون محرم و نامحرم داریم و کسی فیلم برداری هم نمیکنه، اون چیزی که احتمالا آرزوی خودت بوده تو لباس عقد باشی رو انجام بده
ولی جان من یجوری نباشه که نشناسمت😜
ظهر رفتم و عروس خانوم رو آوردم خونه و پدر خانوم زنگ زد که بیا خونه بغلی که بزرگان نشستن و منم رفتم
منو به بزرگای خاندانشون معرفی کردن و منم جهت احترام خدمت همه دونه دونه مشرف شدم و یه احوال پرسی خیلی گرممممم انجام دادم و رفتم نشستم کنار عموم
آقا بسم الله کردن و شروع کردن به ذکر خاطره و نمیدونم چرا با جنگ تن به تن رستم و سهراب اشتباه گرفته بودن
این طرف نبض مجلس از طرف ما دست پسر خاله مامانم که استاد دانشگاه و هم تفکر خودم هست بود(گفته بودم فقط ایشون حرف بزنه، چون هم تفکره و بقیه یوقت نیان الکی یچی بپرونن و بیش از 14 سکه هم نگن😜)
خلاصه عموی پدر خانوم گفت بسم الله الرحمن 2000 سکه با 20 میلیون شیربها😳
نگاه پدر خانوم کردم، دیدم چشماش درشت شده
پسرخاله گفت اولا شیربها حق مادر عروس بر پدر عروسه و نمیشه که داماد این حقو بده و کلا حذف و 14سکه☺️
طرف مقابل گفت خب 1500 سکه با 10 میلیون(تا اینو گفت، گفتم خب عددبازیه)
پسر خاله گفت 14 سکه به نیت 14 معصوم و...
طرف مقابل گفت 1000 سکه با 10 میلیون
پسر خاله گفت 14 سکه به نیت 14 معصوم
طرف مقابل گفت دهه، ما هرچی میایم پایین شما که بالا نمیآین☺️
پسر خاله گفت آخه مومن سنگ بزرگ نشونه نزده
دختر و پسر تصمیم گرفتند 14 سکه و قرآن و... باشه
ما دیگه چرا آتیش بیار معرکه شدیم و این جلسه صرفا آشنایی هست
وگرنه امروزه دختر و پسر میبندن و...
ولی بزرگ فامیل خانوم گفت نه آقا مگه بچه بازیه و... 😡
جدی گفتاااا
تا این شد
پدر خانوم صدام زد بیا بیرون بابا
رفتم گفتم جانم حاجی
گفت با فاطمه خانوم چی تعیین کردین
گفتم 14 سکه و یه جلد کلام الله مجید و اینه و شمعدون و...
ولی چون داخل این همه بحث شده، من میذارم 110 سکه
گفتن نه بابا همون که بستید رو میگم، فاطمه خانوم ناراحت میشه و...
گفتم حاجی شما بذار اینباشه که بزرگای شما نگن به حرف مایی و جلسه صوری هست، حالا تا بعد خدا بزرگه
رفتیم داخل رفتن کنار عاقد نشستن و گفتن حاج آقا بنویسید 110 سکه و...
هر دو طرف معامله گفت دهه پس چی شد، ما دعوا کردیم و شما پشت پرده بستید
منم رو به بزرگ فامیلشون کردم و گفتم بااجازه بزرگای جمع، حاج آقا اینکه شما مداح اهل بیت یه طرف مجلس هستید و علما هم یه طرف خودش یه برکت واسه زندگی ماست و شما به بزرگی خودتون ببخشید و ان شاء الله اگه رسم دامادزنی دارید، اونجا بفرمایید بچه ها تلافی کنند😉
خلاصه جمعیت زدن زیر خنده و بزرگشون گفتن بیا پسرم، پیشونیتو ببوسم که ماشاالله خیلی مودبی
وقتی بوسید، گفت ان شاء الله پس برا دامادزنون آماده ای دیگه؟
گفتم آره ولی کسی از بجه های شما هم هست که بتونه منو بزنه 😂
خلاصه رفتم تو دلش و تا همین الانم که منو میبینه به احترامم بلند میشه و شرمنده میکنه
خب بگذریم
آقا من فک کردم تموم شد
با پدر خانوم و پدرم و عاقد رفتیم خونه خانومم تو قسمت زنانه برا جاری شدن خطبه
همینکه عاقد گفت 110 سکه بهار آزادی و...
یهو فاطمه خانوم گفت یعنی چه؟!
کی گفت 110 تا
مگه قرار نشد 14 تا و آقا ناراحت شد😳
گفتم خب عزیزم نمیدونی اونطرف چه خبر بود و...
گفت من چکار اونطرف دارم، من دنبال الگوسازی واسه این یه مشت چشم به هم چشم فامیل بودم که بگم میشه اینطوری هم عقد کرد به یه غریبه از یه شهر و استان دیگه و شما منو ضایع کردی و... 😳
گفتم خب عزیزم راه حلش آسونه
96 تاشو ببخش
به عاقد گفتم حاجی عروس خانوم 96 تارو بخشید و لطفا ثبت کنید
عاقد گفت باشه بعدا تو دفتر بهم یادآوری کنید که بنویسم، میخوام زود از این محفل بزنم بیرون
آقا خلاصه عقد مارو خوند و تمومممم(هنوزم ثبت نشده 😭)
دیدم تو خانم ها یه تحرکی داره میشه و میگن خب صدارو باز کنید و...
گفتم چییییی؟
صدا، صدای چی؟!
خواهر خانوم گفت آهنگ
گفتم ببخشیدا بیخود که آهنگ، مگه خونه خاله است
عقدماست و شما چرا خودسر عمل میکنید 😡
گفتن خب جمع زنونه است
گفتم نخیر رقص زن واسه زن هم محل اشکاله و اینجا مولودی خون هست و برو قطعش کن لطفا 😜💪
رفتن قطع کردن و خانومم گفت خدا پدرتو بیامرزه از بس بهشون گفتم گلوم خشک شد.
خلاصه همه چی تموم شد
خانواده من راه افتادن برن تهران
من گفتم میمونم و فقط لباس راحتی با خودم نیاوردم برا استراحت و ...(میدونید که دامادا شب اول عقد میمونن خونه عروس و اصطلاحا میگن داماد باخودش شلوار آورد یانه 😂)
✅با #بدون_سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
🔴ادامه 👇
بدون سانسور🇮🇷
#روز_چهاردهم #توکل_به_خدا #قسمت_پنجم سلام عزیزان خب آقا محمد بسم الله چشم سید جان با اجازه👇 خب آق
#روز_شانزدهم
#توکل_به_خدا
#قسمت_ششم
سلام عزیزان
ببخشيد سرگیجه و حال خراب 2روز گذشته کلا منو از همه کارام انداخت و 2روز مرخصی بودم و استراحت و خواب کامل 😜
خب آقا محمد بسم الله بفرمائید
چشم با اجازه 👇
خب آقا بعد از اینکه خدا دقیقا 48 ساعت بعد عقد اولین رخنمایی خودشو به نمایش گذاشت کلا یه حال دیگه داشتم.
رسیدیم تهران و خانومم رو رسوندم خوابگاه دانشگاه و خودمم رفتم خونه
روز بعد 3 جعبه شیرینی گرفتم و رفتم دانشگاه
یکی برا اساتید دانشکده
یکی هم کلاسییها
یکی هم شورای مرکزی بسیج دانشجویی
بذارید یکم از شورای مرکزی بسیج دانشجویی بگم
من روز اولی که اومدم دانشگاه کلا همه چی بهم ریخته بود، فتنه 88 بود و تقریبا از اول سال برخی دانشجوها که دنبال حقیقت بودن و هنوز براشون شفاف نشده بود و یه عده هم که کلا آشوبگر بودن، قاطی اينا میشدن و دست به خرابکاری و پاره کردن عکس رهبری و آتیش زدن عکس امام میکردن و...
ماجرای فتنه 88 رو هم که کلا میدونید که چه بلایی سر مملکت آورد و چطور کشور رو تا لبه پرتگاه برد و لطف الهی و بصیرت مردم بود که همه چی رو برگردوند، وگرنه الان باید اگه مثلا آهنگ حامدزمانی تو مدارس پخش میشد، غربگراها میریختن بیرون و اعتراض میکردن که چرا مدارس مارو تحت کنترل اینا درآوردید و در کشور چه خبره و... نه اینکه ما بگیم چرا آهنگ ساسی مانکن پخش شد(اگه فتنه رو مردم سرکوب نمیکردن، یه همچین وضعی بود) 😜
من اون سال با معرفی دوستان وارد بسیج شدم و بعد چند ماه شدم مسئول بسیج دانشکده و عضو شورای مرکزی و تا آخر دانشگاه هم میز مسئولیت رو تحویل ندادم(😉)
و با رفتنم نفرات بعدی اومدن سر کار و الحمدالله الان بچه های دانشکده ما مسئول کل بسیج دانشجویی دانشگاه هستن(همون هدفی که از روز اول واسه پایگاه دانشکده برنامه ریزی کردیم☺️. تمامیت خواه 😜)
اما یه چیز منو و نگاهم رو به زندگی تغییر داد
#بسیج_دانشجویی
یه نهاد مقدس که با تعمیق اندیشه های ناب محمدی و بدور از جوزدگی و تندروی هرجایی که گره فکری، اجرایی بود رو باز میکرد
یه ویژگی خاصی که بسیج دانشجویی داره و من تو دوره مسئولیتم خوب درکش کردم، این بود که یه تعداد جوان خوش فکر و خوش سلیقه و البته منتقد وضع فعلی و دارای راهکار کنارت بودن و تو میتونستی کنارشون تجربه ی یه مدیریت فکری اجرایی قوی رو کسب کنی و یه تفاوت خیلی خاص داشت این مجموعه که همه همکارا و افرادی که تو شورای مرکزی کنار دستت میشینن، به تو با دید برادر دینی نگاه میکردن و هرجایی که خدای نکرده ممکن بود کار مدیریتیت گره بخوره یا کم بیاری، سریع به دادت میرسیدن
اونم بدون چشم داشت و بدون منت
آخرشم دست مینداختن دور گردنت و میگفتن بلندشو داداش بلند شو سرباز رهبری
هیچوقت این ویژگی تشکیلات بسیج رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم.
به نظر خودم اگه بسیج دانشجویی تو دوره زندگی من نبود، الان باید مثل سیب زمینی بی رگ میبودم و دغدغه مردم و مصالح کشور رو نداشتم(بقیه تشکل های انقلابی هم خوبن ولی من توفیق عضویت نداشتم)
به قول حسین(مسئول دوره تربیتی) ، محمد جان هیچوقت محیط بسیج دانشجویی رو با محیط بیرون اشتباه نگیر، اینجا یه اشتباه کنی، همه میان کمکت که اشتباهت رو درست کنن
اما بیرون از دانشگاه وقتی مسئول شدی، بدون که اگه کارتو بد انجام بدی یا نه اصلا خوب هم انجام بدی، یه عده آدم بی تقوا گیر میاد که به هر بهانه ای دنبال زمین زدنت هستند(چه خوب باشی چه بد)
چون اونا فقط دنبال جایگاه تو و یا کسب موقعیت خودشون هستند.
پس بیرون از محیط بسیج دانشجویی، نگاهت نگاه صرفا اجرایی قوی با پشتوانه فکری اصیل باشه و سعی کن اگه جایی رفتی، همین بچه هایی رو که میشناسی رو ببری کنار خودت
چون اینا امتحانشونو پس دادن 👌
تا اینو گفت یاد یه جمله از رهبری افتادم که میفرمایند: «بسیج دانشجویی خیمه فرماندهان آینده انقلاب است»
و عجب تعبیر زیبایی بود و حال آدمو خوب میکرد.
اینکه تو بسیج دانشجویی چه کارهایی کردیم و... داخل خود کتاب به صورت کامل هست با همه جزئیات
اما میخوام یکم از ویژگی هایی که باید یه بچه بسیجی داشته باشه بگم
اول. همیشه سرکلاس و سر ساعت و زودتر از استاد حاضر بودم. نظم واسم خیلی اهمیت داشت
دوم. سرکلاس وقتی استاد سوال میکرد و کسی جواب نمیداد و منم ترجیحم بر عدم پاسخ بود میگفت مگه محمد نیست؟ (بچه زرنگ کلاس بودم)
سوم. اگه استاد یا دانشجوها سرکلاس تو یه بحث چالشی، سیاسی و یا... صحبت خلاف نظرم میدادن، مطمئن بودن که مطالب کلاس از کلاس خارج نمیشه(باید میذاشتم حرفشونو بزنن که خفقان نباشه)
در واقع از اینکه همکلاسی مسئول بسیج دانشکده بودن که هم حرفشون رو میشنیدم و هم پاسخ داشتم و هم مرجع علمیشون، به نظر خودم خوشحال بودن(خب از خودم تعریف کنم دیگه😜)
✅با #بدون_سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
🔴ادامه 👇
بدون سانسور🇮🇷
#روز_شانزدهم #توکل_به_خدا #قسمت_ششم سلام عزیزان ببخشيد سرگیجه و حال خراب 2روز گذشته کلا منو از همه
#روز_هفدهم
#توکل_به_خدا
#قسمت_هفتم
سلام عزیزان
خب آقا محمد بسم الله
چشم سید جان با اجازه 👇
خب آقا منم ترم تابستونی رو رفتم ملایر و اونجا با حدودا 30 نفر از دانشجوهای ترم تابستانی خود دانشگاه یه خونه تریبلکس بهمون داد.
یه خونه خیلی زیبا کنار میدان بز ملایر که چنتا درخت گردو و آلو و انگور داخلش بود و حسابی از خجالتشون در اومدیم.
خیلی درگیر مطالعه و درس خوندن شده بودم
از اون طرف کلا 35 روز طول کشید ترم تابستانی و دوتا درسمو با 20 و 18 پاس کردم.
تموم که شد فاطمه خانوم گفت که برم اصفهان و...
اما بخاطر اینکه بخشی از برنامه روزانه مسجد محله تو ماه مبارک رمضان روی من حساب کرده بودن برگشتم تهران و بنا رو گذاشتم که 5 روز آخر برم اصفهان و کلا 10 روز بمونم و...
راستش اون سال با اون همه ادعا که بلدم بلدم راه انداخته بودم، یادم رفت که تو خواستگاری قرارمون این بود که وقتی یه مرد عقد میکنه دیگه 50% وقت آزادش رو باید برا خانومش بذاره و بقیشو هم بذاره برا کارهای فرهنگی و اجتماعی و جهادیش و اگرم کار فرهنگی و... نداره، بقیش هم تحت لوای حکومت خانومش باشه☺️
اما من اینو یادم رفت
و داشتیم وارد روز 45 دوریمون از هم میشدیم که فاطمه خانوم بهم اعتراض کرد و منم چون وسط نماز ظهر و عصر مسجد بودم و بعدشم ترتیل داشتم، نشد باهاشون تماس بگیرم و تا حدودا ساعت 3 یا 4 عصر
هرچه تماس گرفتم جواب نداد
یکی 2بار هم رد تماس داد اون آخر کار
خیلی بهم ریختم، که ای بابا چرا اینکارو میکنه و...
بالاخره بعد از کلی سریش شدنم و تماس رو تلفن خونه بهش گفتم که زود گوشیشو جواب بده و بره تو اتاق
هرچه باهاش صحبت میکردم و عذرخواهي و... اصلا قانع نمیشد
میگفتم بابا قرار گذاشتیم که اینجوری باشه
گفت نه اولویت شما الان منم و...
هرچه صحبت میکردم کوتاه نمیومد و پشت تلفن جدیتر و بی محلتر میشد
اونم رفتاری که من ازش متنفر بودم و میگفتم اگه یه مرد خودشو به آب و آتیش بزنه، همسرش باید آشتیشو و عذرخواهیشو بپذیره
اما فاطمه خانوم ما، گوشش بدهکار نبود، منم فقط حرص میخوردم و 3تا 4 روز طول کشید
حتی 1 کلمه باهام حرف نمیزد و رابطمون سرد سرد شده بود
منم از صبح تا شب هرکاری میکردم راهگشا نبود که نبود
روز 3ام قهرش بود
منم دیدم ول کن نیست از صبح دیگه زنگ نزدم و رفتم مسجد و تا شب نزدم بیرون از مسجد
واقعا حالم خراب بود
افطار خونه مادر بزرگم دعوت بودیم
رفتم کنار باغچه خونشون و دوباره بهش زنگ زدم
جواب داد، اما بدتر از همه اون 3 روز
پشت تلفن گفتم بابا من که دیگه کم کم دارم میام، فقط یکم صبور باش
ولی اصلا افاقه نمیکرد و بازم سردتر شده بود
پشت گوشی بالاخره بعد 4روز، جدی شدم و گفتم مگه با شما نیستم؟!😡
این چه رفتاریه، داری خرابکاری میکنی سر یه اشتباه من و داری غرورمو له میکنی، چته اصلا؟!
اما به جای پاسخ گوشی رو رومن قطع کرد و گفت سر من داد زدی
دوباره فرت و فرت زنگ زدم تا جواب داد، گفتم عزیزم بخدا من داد نزدم، فقط جدی حرف زدم و...
اما نهههه، خرشیطون فاطمه خانوم، دیگه خر نبود، انگار اسب شده بود خرشیطونش و...
گفتم باشه من فردا صبح بلند میشم میام اصفهان و تکلیف این رفتارت رو مشخص میکنم و...
روز بعد رفتم اصفهان و برعکس همیشه که اون در رو برام باز میکرد، نیومد جلو در
دیگه واقعا کلافه شده بودم، احساس میکردم دیگه صبرم داره تموم میشه، 4 روز شده بود که غرورمو داشت لگدمال میکرد
هیشکی هم تو این مدت مطلع نشده بود و اما اینکه نیومد دم در خانواده خانومم متوجه شده بودن
رفتم داخل و سریع رفتم سمت اتاقش و خوابیده بود
خم شدم دستشو گرفتم و بوسیدم که خانومم پاشو حرف بزنیم
ولی خیلی تند برخورد کرد و پشیمونم کرد که دستشو بوسیدم
دیدم انگار نه انگار که من اومدم و اونم بعد 48 روز
خیلی جدی شدم
در اتاقشو قفل کردم و گفتم پاشو، سریع 😡
پاشو شما انگار از من خسته شدی و بلند شو ببینیم چرا یه مسئله به این سادگی رو اینقدر کشش دادی و...
آقا چشمتون روز بد نبینه، تا گفتم مسئله به این سادگی، عملا قبر خودمو کنده بودم 😂
و یهو گفت ببین من اصلا نمیتونم با شما زندگی کنم 😳
خشکم زد، گفتم چیییی، چی داری میگی، لحنش آروم شد و گفت همینی که شنیدی
گفتم یعنی سر اینکه چرا 1هفته دیرتر بیام، داری زندگیمون رو خراب میکنی؟!
اونم زندگی که قرار شد الگوسازی کنیم؟!
دیدم انگار خیلی جدیه
و هرچه اصرار میکنم، ول کن نیست
واقعا دیگه صبرم داشت تموم میشد، همش میگفتم خدا خدا خدا این چرا اینجوری شده و...
دیدم حالا که ول کن نیست بهتره پدرخانومم رو وارد مسئله کنم تا به کمک ایشون بتونم مدیریتش کنم
صداشون زدم و اومدن داخل، گفتن چتون شده شما 2تا
گفتم والا چی بگم، ایشون یجوری حرف میزنه که معنیش بوی طلاق میده 😳 و میگه نمیخوام باشم
✅با #بدون_سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
🔴ادامه 👇
بدون سانسور🇮🇷
#روز_هفدهم #توکل_به_خدا #قسمت_هفتم سلام عزیزان خب آقا محمد بسم الله چشم سید جان با اجازه 👇 خب آقا
#روز_بیست_و_هفتم
#توکل_به_خدا
#قسمت_هشتم
سلام عزیزان
ببخشید من یه مدت حال جسمی و روحی خوبی نداشتم و نتونستم ادامه داستان رو خدمتتون ارسال کنم
اما امروز توفیق شد که خدمتتون برسم و قسمت بعدی رو ارسال کنم، آقا محمد بسم الله 👇
چشم سید جان، با اجازه 👇
تصمیم گرفتم بخاطر حوصله شما، از یسری جزئیات بگذرم که بعدا تو خود کتاب مطالعه کنید.
خلاصه زندگی ما بعد از اون آشتی وارد یه فاز جدید شد و میتونم به جرات بگم زیباترین، جذاب ترین و عاشقانهترین زندگی بود که خودم برا خودم آرزو میکردم.
روزها و شبای ما جذاب میگذشت، قرارهای شام و ناهار تو امام زاده صالح و شابدالعظیم و پارک چیتگر یه رنگ و بوی جدید به زندگی مشترک منو فاطمه جانم داده بود.
از اون موقع تا الان که 7سال از زندگیمون میگذره، دیگه دعوا نکردیم، اما خب قطعا ناز کشیدن و منت کشی زن و شوهری بوده و هست و خواهد بود.
اما هیچوقت به همدیگه بی حرمتی نکردیم
و پرده حیامون پاره نشد و سعی کردیم هیچوقت دل همدیگه رو نشکنیم و خداروشکر هم زندگیمون با یه شیب ملایم به سمت خوشبختی هرچه بیشتر حرکت میکرد.
آبان ماه سال 91 بود، با خانواده دعوت شدیم خونه پدرخانمم و همونجا تعیین شد که عروسیمون روز تولد حضرت زینب که تو اسفند ماه بود باشه و اینطوری یه فرصت مناسب بود تا بتونیم مقدمات عروسی رو آماده کنیم.
من از دار و ندارم تو دنیا کلا 5 میلیون پول نقد داشتم که کارکرد و دستمزد و پس انداز همون یه سالم بود که گذاشته بودم پیش داداشم به امانت، امانت دار خوبی بود!!
خانواده من برگشتن تهران و بازم شاهداماد محترم که خودم باشم موندم اصفهون😜
کلا وقتی میرفتم اِصفِهونااا، اقدش یه هفتهوااا، مِیموندِم
با فاطمه جان داشتیم برمیگشتیم تهران که بریم دنبال خونه و...
آقا اگه بگم چی شد
اگه بگم چی شد فک میکنید فیلم هندیه
من با خودم عهد بسته بودم که از هیشکی پول قرض نگیرم و فقط خرج عروسی که رسمه خونواده بده رو بپذیرم و...
تو مسیر داشتیم برمیگشتیم و درباره اینکه با این پول میشه کجا خونه گرفت و... صحبت میکردیم.
یهو گوشیم زنگ خورد👇
-سلام محمد جان
+به به سلام حاجی، احوال شما
-سلامت باشید، خانواده خوبن؟
+الحمدالله، شما خوبین، سلام دارن خدمتتون
-محمد جان ان شاء الله برنامه عروسیتون برا کی هست؟
+اسفند ماه ان شاء الله، چطور؟
-هیچی عزیزم به سلامتی، میگم خونه برا محل زندگی و... گیر. آوردین، اجاره یا رهن و...؟!
+نه والا، همین الان داریم میایم تهران که دنبال خونه باشیم کم کم و شما دعا بفرمائید حاجی
-عهه، خب نمیخواد بگردین برادر
+چرا؟
-من خونه یه خیر ساکن بودم و خونه رو اول آذرماه خالی میکنم
+خب
-حالا صاحب خونه شرط گذاشته که بعد از خودم، باید یه زوج بسیجی یا طلبه تازه ازدواج کرده معرفی کنم
+جان منننن
-آره برادر، حالا با اجازه منم میخوام شمارو معرفی کنم
+ای جانم حاجی، آقا خیلییییییی خبر خوبی بود ممنونننننننن
-بااجازه، رسیدی بگو که ببینمت
+چشم چشم
گوشی رو قطع کردم
فاطمه جان گفت کی بود؟
گفتم حاج... (معرف من و فاطمه) بود.
گفت که دنبال خونه نباشید و خونه خیر ساکن بشیم
ما هم قبلا خونشون رفته بودیم
خونه دقیقا برِاصلی بلوار کشاورز بود
78 متر، 2خواب،طبقه اول، پارکینگ دار و...
آقا منو بگو اشکم دراومد و گفتم خدایاااا دمت گرم
این بار دوم بود که خدا سر بزنگاه خودشو نشون میداد و به وعده خودش عمل میکرد
گفتم این یکی خبرو بذار وقتی قرار داد بستیم به بابام بگم
اما سریع به پدرخانمم گفتم و کلی خوشحال شد
رسیدم تهران و روز بعد به صاحبخونه معرفی شدم و قرار شد اول تلفنی صحبت کنیم و بعد یه دیدار حضوری بذاریم.
صاحبخونه از خودم و احوالات و... پرسید
که قصد دارید چنتا بچه داشته باشید و یسری سوالات دیگه که برا شناخت تفکرم بود
گفتم ان شاء الله 6 تا نیت کردیم که امر حضرت آقا رو عملی کنیم و...😍
خیلی خوشش اومد
گفت خب بریم سر اصل مطلب، چقد پول داری که بذاری پیش من به امانت که وقتی خواستی از خونه ما ان شاء الله بعد از تولد بچههاتون برید بهتون برگردونم و... یعنی اینکه چقد نظرت هست که رهن و اجاره بدی؟!
گفتم حاجی نه شما مشخص کنید
گفت ببین عزیزم
واحد روبرویی شما الان 40 میلیون رهن داده با یه مقدار اجاره و اگه من بخوام بگم که هیچی، من میخوام ریش و قیچی دست خودت باشه
گفتم والا من 5تومن دارم و اگه اجازه بفرمائید 5میلیون با 5.000 تومن هم برا اجاره
گفت نه عزیزم، اینطوری بعدا اذیت میشی اگه داری بیشترش کن که موقع تخلیه یه پس انداز مطمئن داشته باشی و....
گفتم حاجی باور کنید ندارم و..
گفت خب از پدر بگیر و به نفع خودته
منم تو 5 دقیقه خلاصه اختلاف تفکرم با خانواده رو براشون گفتم که نمیخوام ازشون بگیرم و...
✅ با #بدون_سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
🔴ادامه 👇