eitaa logo
بيت الشـھـ🥀ــدا مدافعان حرم ولایت
374 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
7هزار ویدیو
191 فایل
به‌بیـت‌الشـھــ🕊ـــد🥀 مدافعان حرم ولایت خۅش‌آمـدید با شرکت درچله ها ومتوسل شدن به چهارده معصوم(ع) وشهدای والامقام به درجات معنوی خود سازی برسیم👌 حضور شما در این کانال اتفاقی نیست❣️ پیام ناشناس https://harfeto.timefriend.net/1735933 @BEIT_Al_SHOHADA
مشاهده در ایتا
دانلود
💎گوهر گرانبها 🔸اولین فایده رسیدن زوجين به است. البته آرامش هرچند بسیار مهم است اما تنها فایده ازدواج نیست بلکه در سایه‌ی ازدواج گوهر گرانبهای دیگری به فرد داده می‌شود و آن و است. 🔹محبت، گوهر گرانبهایی است که با هیچ قیمتی نمی‌توان آن را از بازار خرید؛ اما خداوند متعال و به سادگی و بدون کمترین هزینه آن را در شما ایجاد می‌کند. 📚https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۳ و ۴ یادم میاد بچه که کوچک بودم.... اولین باری که میخواستم تو مسجد اذان بگم خیلی استرس داشتم. همراه بابام به مسجد رفتم. بابام خیلی تشویقم میکرد و باهام تو خونه خیلی تمرین میکرد. من تو خونه باهاش تمرین کرده بودم و آماده ی آماده بودم. اتفاقا اون روز یکی از پسرای همسایه مون که پدرش یکی از خیرین هم بود میخواست اذان بگه اما برای اذان گفتن به من اجازه دادن. هادی یه آدم کینه‌ای هست. همیشه دوست داشت خودش اولین نفر تو هر کاری باشه.... اومد رو‌به‌روی من نشست وگفت: _تو صدات خوب نیست بزار من اذان بگم. بهت میخندن از ما گفتن بودن. و از کنارم بلند شد رفت. بلند شدم خواستم شروع کنم همین که گفتم: _الله اکبر.... هادی به باباش ( با صدایی که من می‌شنیدم) برگشت گفت: _بابا داره اشتباه میخونه همینجور یواش پچ پچ میکرد که اعصاب من رو بهم بریزه که آخر هم موفق شد! من یه عادت بدی داشتم وقتی استرس و عصبانیت می اومد سراغم همه چیز یادم میرفت. هرچی که تمرین کرده بودم فراموش کردم و همین باعث شد بزنم زیر گریه ... هادی که از خدا خواسته بود با خنده گفت: _بیا بشین از اول گفتم بزار من اذان بگم. یکی از پیرمردهای مسجد هم گفت: _تو که بلد نیستی چرا بلند میشی اذان بگی؟ بابام وقتی دید گریه میکنم اومد دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت: _گریه نکن بابا..حتما استرس گرفتی یادت رفته اشکالی نداره. هادی شروع به اذان گفتن کرد و من می شنیدم که از گوشه کنار مسجد همه دارن میگن؛ به به چه صدای داره و از این جور تعریفها بعد نیم نگاهی به من میکردند. منم خجالت زده سرم رو پایین انداختم. دلم میخواست زمین وا بشه من برم توش... بعد از نماز هادی اومد کنارم با صدای بلندی گفت: _محمد میخوای اذان گفتن رو بهت یاد میدم؟ همین جمله باعث شد یقه اش رو بگیرم و عصبی داد بزنم _من خودم بلد بودم تو باعث شدی هم چی یادم بره! پدر هادی اومد جلو ما رو از هم جدا کرد و گفت: _واقعا که محمد چرا اینجوری میکنی؟ جواب محبت داری با بدی میدی؟ پسرم میخواد بهت اذان رو یاد بده چرا اینجور میکنی؟ دستمو از یقه هادی ول میکنم درحالیکه آثار خشم روی صورتم بود بدون هیچ حرفی به سمت در مسجد میرم. باز هم کسانی تو مسجد بودن مرا منو به خاطر رفتار بدم سرزنش، و هادی رو به خاطر کارش مورد تعریف قرار دادن. صدای بابامو میشنیدم که داره از بابای هادی به خاطر رفتار بد من معذرت‌خواهی میکنه. چقدر از این آدم ها مثل هادی و پدرش بدم میاد، بخصوص از مردمی که فقط میخوان با از کسی تعریف و تمجید کنند یا تخریب... این مردم با حرفاشون یکی مثل هادی رو بالا میبرن و یکی مثل من رو زمین میزنن... سرمو بلند کردم با بغض نگاهی به گنبد طلایی انداختم.... وارد حرم امام رضا(ع) شدم میشم..این اولین سفری بود که مسافر مشهد بودم. نه برای زیارت برای کشتن یه نفر! البته دیگه اعتقادی ندارم... اما نمیدونم چرا از بودن در اینجا داشتم. سال ها پیش پدرمو تو حادثه‌ی رانندگی از دست دادم،اون زمان من ۸ سالم بود... آرزوی یه زیارت امام رضا به دلش مونده بود. همش میگن باید بطلبه! کدوم طلبیدن؟؟! لابد من رو هم برای کشتن اون مرد طلبیده! 🍃ادامه دارد.... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ 🍃محمد آیفون رو که برداشتم دایی بود همراه یه مرد دیگه که دوستش بود بعد از اینکه اومدند دایی شروع کرد به تعریف کردن. _یه خونه بزرگ ویلایی بیرون از شهر داشتن موقع دستگیریشون درگیری شده و تو همون درگیری ها نازنین تیر میخوره الان هم بیمارستانه چشمام رو بستم ؛ دستی بر روی صورتم کشیدم زندگی با نازنین راه نیومده بود و از کجا به کجا رسیده بود خدا بهش رحم کنه سرمو بلند کردم رو به دایی ازش پرسیدم: _حالش چطوره؟ +تماس که گرفتن بچه ها گفتن اتاق عمل _همه شونو گرفتید؟ کسی نیست که بخواد خانوادم رو تهدید کنه؟ آقایی که همراه دایی اومده بود رو به من گفت: _فعلا که تمام کسایی که به این پرونده ربط داشتن رو دستگیر کردیم اما به احتمال زیاد کسی که عملیات رو کنترل میکنه ایران نیست. احتمالا این عملیات هم به شبکه جاسوسی وابسته‌اس به رژیم صهیونیستی در ترکیه مربوطه سرم پایین بود که نگاه سنگینی رو حس کردم دایی و مرد کناریش هردو به من نگاه میکردند دایی رو به من گفت: _آقامحمد اگر کمک شما نبود بچه ها به این زودی نمیتونستند این افراد رو دستگیر کنند این کمکت حتما تاثیر خوبی بر پرونده داره... ولی فعلا باید برای توضیح و تکمیل کردن پرونده همراه حاج یونس بری. حاج یونس ؛ مردی که همراهش بود رو میگفت نگاهم سمت سوجان رفت سرش پایین بود و با لبه ی چادرش بازی میکرد من دنبال یه نگاه دلگرم کننده بودم ولی انگاری کسی نبود... _باشه در خدمتم حاج یونس که بلند شد همراهش بلند شدم و راهی شدیم موقع خروج از در صدای سوجان نیروی از دست رفتم رو بهم برگردوند _آقامحمد +بله _کت شماست جا گذاشتید در دل خدا رو شکر کردم برای این فراموشی و این شعر را زمزمه وار برای خودم خوندم ‌{من با همه‌یِ دردِ جهان ساختم اما، با دردِ تو هر ثانیه در حالِ نبردم..} به طرفش برگشتم دست دراز کردم و کت رو گرفتم که مثل همیشه باهمون صدایی که آرامشش از روز اول منو جذب خودش کرده بود گفت: _ان شاالله که کارتون به خوبی پیش میره +ان شاالله _خدانگهدارتون +خدانگهدار چند روزی بود که از ماجرای دستگیری گروه نازنین میگذشت.... و من هم بعد از اطلاعاتی که بهشون دادم و همکاری هایی که کردم و همچنین تحقیقاتی که خودشون کردند و متوجه شدند که من هم به اجبار و تهدید تا حدودی باهاشون کار کردم برای من جریمه ی کوتاهی در نظر گرفتند. از دایی شنیدم نازنین هم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شده مستقیم به زندان بردن و چند سالی هم حبس داره. با اینکه سر کرده ی گروهک رو دستگیر نکرده بودند و احتمال میدادن در ترکیه باشه ولی به من این اطمینان رو دادن که گروهک منحل شده و در ایران پاکسازی کامل انجام گرفته. حالا کمی با خیال راحت میخواستم برای آینده‌ام تصمیم بگیرم. آینده‌ای که نمیخواستم به راحتی از دست بدم یا مثل گذشتم سیاه باشه. حرفهای حاجی رو یادمه... _همیشه قدم اول مهمه برای توبه و بازگشت باید محکم قدم برداشت بدون تردید. تصمیم خودمو گرفته بودم... دنبال زندگی جدیدی بودم یه زندگی که دیگه ترس و وحشت و خلاف توش نباشه دنبال بودم یه آرامشی که بوی خوشبختی بده برای همین اراده کردم و خواستم قدم اول رو محکم بردارم باید حرف میزدم مگر نه اینکه حاجی میگفت: خدا گفته بخوان تا اجابت کنم شمارا؟! منم میخوام برای یک بار هم که شده خدا رو صدا بزنم و به اجابتش دلگرم باشم من جز خدا کسی رو نداشتم حاجی میگه خدا یار بی‌کسانه... یار توبه کارانه... یار گنهکارانه... منم میخوام این یاری و دوستی رو پایدار کنم... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .