eitaa logo
بـوی پــلاڪ🥀❤️
274 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
°• ❀﷽ _چرا پلاک نداری؟ +آخه گمنامی آرزومه . همھ چیزصلواتیست |میهمان شهدا هسٺیم| خادماݧ‌تبادلاٺ📨: 📋| @BoYE_PELAK313 لینک ناشناس🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/1031230
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن زیارت عاشورا: «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، وَابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللهِ وَابْنَ ثارِهِ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکُمْ مِنّى جَمیعاً سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، یا اَباعَبْدِاللهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلى جَمیعِ اَهْلِ الاِْسْلامِ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِى السَّمواتِ، عَلى جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ، فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ، وَاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتى رَتَّبَکُمُ اللهُ فیها، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ، وَلَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَمِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِیآئِهِم، یا اَباعَبْدِاللهِ اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ، وَلَعَنَ اللهُ آلَ زِیاد وَآلَ مَرْوانَ، وَلَعَنَ اللهُ بَنى اُمَیَّةَ قاطِبَةً، وَلَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجانَةَ، وَلَعَنَ اللهُ عُمَرَ بْنَ سَعْد، وَلَعَنَ اللهُ شِمْراً، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ، بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى، لَقَدْ عَظُمَ مُصابى بِکَ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَکَ وَاَکْرَمَنى بِکَ، اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمام مَنْصُور مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، یا اَبا عَبْدِاللهِ، اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَاِلى رَسُولِهِ، وَاِلى اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَاِلى فاطِمَةَ، وَاِلَى الْحَسَنِ وَاِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ، وَبَنى عَلَیْهِ بُنْیانَهُ، وَجَرى فى ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَیْکُمْ، وَعلى اَشْیاعِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ، ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَمُوالاةِ وَلِیِّکُمْ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِکُمْ وَالنّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ، اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ، وَوَلِىٌّ لِمَنْ والاکُمْ، وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداکُمْ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَنى بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیآئِکُمْ، وَرَزَقَنِى الْبَرآئَةَ مِنْ اَعْدآئِکُمْ، اَنْ یَجْعَلَنى مَعَکُمْ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَنْ یُثَبِّتَ لى عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْق فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَاللهِ، وَ اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارى مَعَ اِمام هُدىً ظاهِر ناطِق بِالْحَقِّ مِنْکُمْ، وَاَسْئَلُ اللهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذى لَکُمْ عِنْدَهُ، اَنْ یُعْطِیَنى بِمُصابى بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطى مُصاباً بِمُصیبَتِهِ، مُصیبَةً ما اَعْظَمَها وَاَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِى الاِْسْلامِ، وَفى جَمیعِ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فى مَقامى هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَمَماتى مَماتَ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبَرَّکَتْ بِهِ بَنُو اُمَیَّةَ، وَابْنُ آکِلَةِ الاَْکبادِ، اَللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ، عَلى لِسانِکَ وَلِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، فى کُلِّ مَوْطِن وَمَوْقِف وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَبا سُفْیانَ وَمُعوِیَةَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ، عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدینَ، وَهذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیاد وَآلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ، اَللّـهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَالْعَذابَ، اَللّـهُمَّ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فى هذَا الْیَوْمِ، وَفى مَوْقِفى هذا وَاَیّامِ حَیاتى، بِالْبَرآئَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ، وَبِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ * سپس صد مرتبه مى گویى: اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَ
مَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِکَ، اَللّـهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ، وَشایَعَتْ وَبایَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ، اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً * آنگاه صد مرتبه مى گویى: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ * سپس مى گویى: اَللّـهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِم بِاللَّعْنِ مِنّى، وَابْدَأْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ الثّانِىَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ، اَللّهُمَّ الْعَنْ یَزیدَ خامِساً، وَالْعَنْ عُبَیْدَ اللهِ بْنَ زِیاد وَابْنَ مَرْجانَةَ وَعُمَرَ بْنَ سَعْد وَشِمْراً، وَآلَ اَبى سُفْیانَ وَ آلَ زِیاد وَ آلَ مَرْوانَ اِلى یَوْمِ الْقِیمَةِ * آنگاه به سجده مى روى و مى گویى: اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَالشّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ، اَلْحَمْدُ للهِِ عَلى عَظیمِ رَزِیَّتى،اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ، وَثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْق عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ، اَلَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ
ختم صلوات امروز بہ نیت: شهیدکوچک زاده |ارسال صلوات‌ها بھ نشونےِ: ♡ @zeinabi82 ♡ |جمع صلـوات تلاوت شده: 400
رتبہ انسان را شهادت لازم است رونق بازار ایمان را شهادت لازم است.. •••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
مادࢪبزرگمــ همیشه میگه: "وقتی یه نفر آدمو صدا میزنه واسش سفره‌ای رو پهن میکنه ؛ باید ارزش قائل شد ؛ چن دیقۀ دیگه پروردگارمون صدامون میزنه ...💔😌 @montazer_shahadat313
🌻💕 حاجے: حاݪا واسه مایه دعایے بفࢪمایید. سیّد: بهتࢪین دعا رو واستوݩ مے‌کنمــ اللهمــ اجعل عواقب اموࢪنا خیࢪاً🤲🏻 انشالله عاقبت بخیࢪ بشید . حاجے: حالا من یھ دعایے مےکنمــ واسه شما از این بھتࢪ...!! سید: مگه از این بهتࢪمــ داریمــ؟؟!!!!!... حاجے:"بله انشالله شھید بشید....💔❤️ سید:خب حاجے این دوتا چھ فࢪقے داࢪن؟؟؟ حاجے:"" ڪسے ڪھ عاقبٺ بخیࢪ مے‌شود ؛' لزوماً شہید نمے‌شود......... امآ ڪسے ڪھ شھید شده عاقبت بخیࢪ شده......... ......:) ❤️💔😭😭😓😔 🌱 💌 ـــــــــــــــــــــــــ|...🔆.|ــــــــــ 🖤 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 (بخش‌ششم) . صبح زود بعد از خوردن صبحانه داخل محوطه جمع شدیم و روی زمین نشستیم . دو نفر با لباس نظامی که یک از اسلحه دستشون بود به طرفمون آمدند و مشغول باز و بسته شدن اسلحه شدن و توصیه کردن با دقت بشنویم و ببینیم چون بعدش یه چند نفر داوطلب انتخاب میشن و باید همین کارهایی رو که ما کردیم رو بکنن . دوست داشتم شرکت کنم سال نهم بهمون یاد داده بودن کامل . کارشون که تمام شد کنار ایستادن و یه چند نفر دستشونو بلند کردن من هم دستم را بلند کردم و انتخاب شدم تا به بالای سکو بروم . اسلحه را گرفتم بر خلاف چیزی که فکر میکردم خیلی سنگین بود مشغول بستن اجزای اسلحه شدم توی ۱۰ دقیقه کارمو تموم کردم و تحویل دادم اولین نفری بودم که دادم . دوساعتی درباره جنگ‌نرم صحبت کردن و اجازه دادن تا بچه ها سوال هاشون رو بپرسند . بعد از کمی استراحت آماده رفتن به فکه شدیم . دل تو دلم نبود ببینم فکه چجور جایی هستش. سوار اتوبوس ها شدیم . در طول راه فقط به خاکها خیره شدم بودم و حوصله ی حرف زدن و گوش دادن به شوخی های بچه ها را نداشتم . با همهمه ی بچه ها نگاهم را از خاکها گرفتم و به مسئولمون دادم : خواهرا پیاده بشید . یاعلی گفتم از جا بلند شدم از اتوبوس پیاده شدم . احساس غریبی میکردم نمیدانم چرا دلم لرزید . کنار تپه ای نشستم و حرفایم را تکرار کردم .. کلی گریه کردم و زجه زدم ... درد و دل کردم و گفتم از نا گفته های دلم... یک ساعتی راوی برایمان صحبت کرد و دوباره سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم سمت پادگان ... .... بعد از رفتن به هویزه و... به سمت تهران راه افتادیم دل کندن از این خاک و از این آسمان سخت بود خیلی سخت ... آرامشش را هیچ وقت فراموش نمیکنم . وقتی به تهران رسیدیم عمو و بابا اومده بودن دنبالمون . _خوش گذشت دخترا؟ سردرد عجیبی داشتم ، نگاهی به عمو انداختم فاطمه لبخندی زد و گفت : محشر بود بهترین سفری بود که رفتم . _خداروشکر ... بابا از آیینه نگاهی به صورت من انداخت : چیزی شده بابا؟ نگاهم را از خیابان ها گرفتم و به بابا دادم : نه بابا جون . _آخه حرف نمیزنی؟ لبخندی زدم : آرامشی که اونجا بهم تزریق شده رو دوست دارم دلم برای اونجا تنگ شده . بابا لبخندی زد و نگاهی به عمو انداخت . بعد از نیم ساعت روبه روی خونه ی عمو علی ماشین ایستاد . _خب دیگه مسافرین محترم پیاده بشید که همه منتظرن . در ماشین را باز کردم و کوله ام را برداشتم . عمو در خانه را باز کرد و با دست اشاره کرد : بفرمایید . لبخندی زدم و وارد حیاط شدم . فاطمه همانطور که سر به سر بابا میگذاشت با صدای بلند گفت : توقع داشتم ازتون گاوی گوسفندی جلو پامون زمین بزنید . از حرفش خنده ام گرفت. وارد پذیرایی شدم که مامان به سمتم آمد و محکم در آغوشم گرفت . بعدشم احوال پرسی های زن عمو . کوله ام را جلوی در گذاشتم قصد کردم چادرم را از سرم بردارم که صدای احسان از پشت باعث شد چادرم را سر کنم : سلام . به سمت عقب برگشتم و زیر لب سلامی کردم فاطمه به سمت برادرش رفت و بغلش کرد . کنجکاو به مامان نگاه کردم : پس هانا کجاس؟ مامان لبخندی به رویم زد : اتاق آقا احسان داره بازی میکنه . دلم خیلی برایش تنگ شده بود نگاهی به احسام انداختم : میتونم برم ببینمش؟ فاطمه را از آغوشش جدا کرد : حتما بفرمایید . تشکر کردم و به سمت اتاق احسان رفتم . تقه ای به در زدم که صدای هانا بلند شد : بله ؟ دلم برایش رفت : مهمون نمیخوای خوشگل خانوم ؟ بلافاصله بعد از حرفم در اتاق باز شد و هانا پرید بغلم . محکم بغلش کردم : سلام عشق آجی . _سلام آجی دلم برات تنگ شده بود . گونه اش را بوسیدم : فداتشم منم هنینطور . از آغوشم جدا میشود و به سمت فاطمه میرود . _خب حال و هواش چطور بود ؟ روی مبل مینشینم . فاطمه با ذوق شروع به تعریف کردن میکند . _همتا جان خوبی؟ نگاهی به عمو می اندازم : ممنونم خوبم فقط یه کوچولو سرم درد میکنه . _میخوای بری بخوابی؟ نگاهی به زن عمو می اندازم : نه ممنونم . خواهش میکنمی میگوید مشغول کشیدن غذا میشود . بعد از خوردن غذا به سمت خانه حرکت میکنیم . ...... _همتااا؟ همانطور که کتابم را میبندم صندلی را عقب میکشم و به سمت پذیرایی میروم : جانم مامان؟ همانطور که جارو برقی را خاموش میکند نگاهی به من می اندازد : فکر کردی؟ _به چی!!؟ جارو برقی را داخل اتاق میگذارد : به من ! جوابی که به عموت اینا بدیم؟ پوفی میکنم : نه فکر نکردم . _چرا اینا جواب میخوان مامان. کتابم را روی میز میگذارم و به طرف آشپزخانه میروم : بخوان هنوز من فکرامو نکردم ، من هیچ شناختی ندارم از آقا احسان فقط تنها شناختی که دارم اینه پسر عمومه ، اصلا اون چجوری به من علاقه مند شده برام سوال؟ _نمیدونم والا حداقل بزار بیان خواستگاری . لیوان آب را به لبم نزدیک میکنم : حرفی ندارم هر جور خودتون صلاح میدونید . لبخندی میزند . روی مبل مینشینم و کتابم را باز میکنم و مشغول خواندن میشوم
. 🍃 (بخش‌اول) . _همتا پاشو امروز کلی کار داریمااا. چشمانم را باز کردم مامان مشغول مرتب کردن جای هانا بود ‌. _چیشده . برگشت و لبخندی به رویم زد : علیک سلام . نگاهی به ساعت انداختم : سلام ساعت ۱۱ بزار بخوابم مامان دیشب اصلا نخوابیدم . به سمتم آمد همانطور که پتو را میکشید گفت : ساعت ۱۱ میخواستی زودتر بخوابی بلند شو امروز کلی کار داریم عموت اینا میان . پوفی کردم و از جایم بلند شدم دست و رویم را شستم و چند لقمه ای صبحانه خوردم و مشغول جمع و جور کردن اتاق و پذیرایی شدم . همانطور که میز تلویزیون را دستمال میکشیدم گفتم : دیشب بابا حالش خوب بود . نگاهی به من انداخت : اره فقط خسته بود. اون نگاه پر خشم پس چی ؟؟ از خستگی اونطوری نگام میکنههه؟ بعد از تمیز کردن کامل خانه به اتاقم پناه بردم و مشغول خواندن نماز ظهر و عصر شدم . سلام نماز را میدادم که مامان وارد اتاق شد و کنار کمد لباس هایم ایستاد . _چیشده؟ همانطور که در کمد را باز میکرد گفت : امشب اون لباس گلبهی اتو بپوش با اون روسری که زمینش سفیده و گلای صورتی کمرنگ داره . _وای مامان کی میخواد به لباس من نگاه کنه آخههه!؟ _یعنی چی مامان ، هر چی حالا فامیل باشه بلاخره اسمش خواستگارهه. با اینکه قانع نشده بودم باشه ای گفتم . بعد از اینکه مطمئن شد قراره چیکار کنم از اتاق بیرون رفت . ..... ساعت نزدیک ۷ بود که صدای زنگ و بعدش صدای بابا بلند شد . یه جوری میترسیدم باهاش روبه رو بشم کاری نکرده بودم اما نمیدونم چرا نگران بودم . روی تخت نشسته بودم که تقه ای به در خورد و مامان وارد شد . _تو که هنوز حاضر نشدی همتااا، بلندشو حاضر شو الان میرسن . بی حوصله بلند شدم و لباس را بر تن کردم روسری ام را به سبک لبنانی بستم و چادری که مامان تازه برام دوخته بود رو سرم کردم و از اتاق خارج شدم . بابا روی مبل نشسته بود و با هانا بازی میکرد . مامان هم مشغول حاضر کردن وسایل بود . _سلام . بابا نگاهی سرد بهم انداخت و آرام جوابم را داد . از این سردی قلبم گرفت . لبخند غمگینی زدم قصد کردم به سمت آشپزخانه بروم که صدای زنگ رو شنیدم . بابام به طرف آیفون رفت مادرمم پشتش رفت نگاهی به من انداخت : بیا اینجا تووباید گل رو بگیری. به سمت مادرم رفتم و پتشش ایستادم . عمو و زن عمو باهم وارد شدند و عمو پیشانی ام را بوسید و زن عمو هم گونه ام را فاطمه به پدرم دست داد و مادرم را بوسید و به سمت من آمد و خواهرانه در آغوشم کشید : چه خوشگل شدی تو . خجول سرم را پایین انداختم که نیشگون ریزی گرفت : خان داداش منو ندیدی حالا . بلافاصله چشمکی زد که با صدای احسان برگشتم : سلام . کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید بر تنش نشسته . سبد گل را با یک دستش گرفته و دست دیگرش را برای دست دادن به پدرم دراز کرد پدرم عصبی دستش را فشرد ‌. با مادرم احوالپرسی کرد و به طرف من آمد . _سلام بفرمایید . بلافاصله سبد گل را به سمتم میگیرد . سبد را میگیرم : ممنونم زحمت کشیدید . خواهش میکنمی گفت و به سمت مبل ها رفت . من هم به آشپزخانه رفتم و نفس حبس شده ام را آزاد کردم . سبد گل را روی میز گذاشتم و سینی چایی هارا چک کردم . حواسم رفت سمت دست پدرم چرا دست احسان رو عصبی فشار داد بابا هیچ وقت با احسان این برخورد رو نداره . _همتا . برمیگردم : ج ا جانم؟ به سمتم آمد : معلوم هست حواست کجاست گلوم پاره شد بس صدات کردم . ببخشیدی گفتم و سینی را بلند کردم . _بزار من برم بعد بیار . چشمی گفتم مادرم که رفت زیر لب سه صلوات فرستادم و بسم الله الرحمان الرحیمی گفتم و به سمت پذیرایی رفتم . اول به عمو و زن عمو بعدشم فاطمه و در آخر احسان سر به زیر نشسته بود و تند به تند عرق پیشانی اش را پاک میکرد . عمو لبخندی زد و شروع کرد : خب احسانو که خودتون میشناسید یه زره کله شقه فقط . شغلشم که خودتون میدونید چیه از نظر مالی هم خودم ساپورتش میکنم ولی خودش میگه میخوام رو پای خودم وایسم انگار مثلا ما میگیم می افتی . مامان لبخندی زد : آقاست . _اگر اجازه بدید برن این دوتا جوون حرفاشونو بزنن . پدرم نگاهی به من انداخت : همتا احسانو راهنمایی کن . چشمی گفتم و از جا بلند شدم : بفرمایین . احسان از جایش بلند شد و دنبال من راه افتاد در اتاق را باز کردم : بفرمایید . _شما بفرمایید . وارد اتاق شدم پشت سر من وارد شد روی تخت نشستم صندلی میز تحریر را برداشت و روبه رویم نشست . چند دقیقه ای را به درو دیوار خیره شدیم . _شروع نمیکنید . نگاهش را از عروسکها گرفت : بله راستش من به شما علاقمندم. _ببخشید شما یهویی به کسی علاقه مند میشید ؟؟؟ قصد کرد جواب بدهد که تلفنش زنگ خورد . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش‌‌دوم) . ببخشیدی گفت و تلفن را قطع کرد . کمی مکث کرد : راستش اینه که ما باید صوری ازدواج کنیم به نفع خودتونم هست همتا خانوم . چشمانم گرد شد و با اخم نگاهش کردم ."خدایا این چی میگه؟" دستهایم را مشت کرده بودم .سرش را بالا آورد . _لطفا قبول کنید چون به نفع همس و... نگذاشتم حرفش را تمام کند . _آقا مگه من‌مسخره شما هستم . پس این خواستگاری آمدنتونم برای این خواستتون بود !؟اصلا بگید ببینم چیش به نفع خودمه ؛ دارید منو بازی میدید فکر کردید دختر مردم بازیچس؟؟؟یا عاشق چشم و ابروی شمام که هر چی گفتید بگم چشم ؟ خجالت بکشید‌. هی میگید به نفع خودتونه، بدبختیم به نفع خودمه ، من الان اگه اینجا نشستم فقط بخاطر اصرار مامانمه و تمام بعد . با چشم هایی گرد شده نگاهم کرد . سرش را پایین انداخت : باشه هر جور راحتید تمام تلاشمو کردم اما مثل اینکه خودتون همکاری نمیکنید ؛ حرفی نمیمونه دیگه . یاعلی گفت و ایستاد من هم ایستادم دلشوره گرفته بودم . _فقط اگر براتون مقدوره بگید یه چند روز دیگه جواب میدید . اخمی کردم : عادت به پنهون کاری دارید فقط بخاطر عمو زن عمو باشه . سرش را پایین انداخت و از اتاق خارج شدیم . عمو با ذوق نگاهی به ما انداخت : خب چیشد . _اگر اجازه بدید من یه چند روزی فکر کنم . زن عمو لبخند مهربانی نثارم کرد : حتما عزیزم .. _بفرمایید میوه . احسان به طرف مبل رفت و نشست . عمو و بابا هم مشغول صحبت بودند . بعد از دو ساعت رفتند . کمی به مادرم کمک کردم و به اتاقم رفتم روی تخت دراز کشیدم و به حرفای احسان فکر کردم . تقه ای به در خورد بلند شدم : بفرمایید . بابا در را باز کرد و نگاهی به هانا انداخت : دخترم برو تو پذیرایی من میخوام با همتا صحبت کنم . _چشم بابایی . هانا از اتاق بیرون رفت بابا به سمتم‌آمد و روی تخت هانا نشست . سرش را بلند کرد و سرد گفت : باید با احسان نامزد کنی . با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهش کردم : چییییی؟؟؟ _همینکه گفتم فردا یا پس فردا زنگ میزنی میگی جواب من بله است و بعدشم میریم محضر برای عقد . قلبم از کار داشت می ایستاد با صدایی لرزان گفتم : معلومه چی میگید اگر من راضی نباشمم چیییی؟؟؟ اصلا من اونو دوست ندارم. تن صدای بابا بالا رفت : همینکه گفتم فهمیدییی. با چشمانی اشک آلود بهش خیره شدم : باباااا ، شما بخاطر احسان حاضرید آرزوهامو زیر پام بزارم . بابا من دوسش ندارم اونوقت شما میگید عقد کن . داره منو بازی میده معلوم نیست چی تو کلشه . بابا از جایش بلند شد : همین که گفتم . آه از نهادم بلند شد بابا که از اتاق رفت زانوهایم را بغل کردم و شروع به گریه کردن کردم آخه این چه شانسیه من دارم خدایا میدونم هستی و کنارمی اما کمکم کن من نمیخوام با احسان ازدواج کنم . من باید بفهمم احسان و بابا دارن چیکار میکنن . منم حقمه باید بدونم . .... صبح که بلند شدم مامان بالا سرم نشسته بود چشمانم را باز کردم : سلام _سلام به روی ماه نشستت بلند شو که فردا باید بریم محضر بابات و عموت وقت گرفتن . هراسان بلند شدم : چییییییییی؟؟؟ مامان بس کنید این بازیووو من احسانو دوست ندارمممممم . مامان دستش را روی پیشانی هم گذاشت : تبم که نداری معلوم هست چی میگی الان کل فامیل خبر دارن تو احسان جمعه عقدتونه . _وااای مامان وااااایی چرا هماهنگ نمیکنیدددد ... مامان همانطور که بلند میشد گفت : چی رو هماهنگ کنم خودت که باباتو میشناسی کاری رو که بخواد بکنه رو میکنه ‌. _حتییی اگر من نخوام ؟ من میخوام چند سال با احسان زندگی کنم نه باید نظر منو بپرسه ، بگید کنسل شده من نمیام پای سفره عقد بگید جواب همتا نهههه بگید همتا پشیمون شدههه . _همتا جان نمیدونم بابات چش شده بهش گفتم بابا اینا مثل خواهروبرادرن برای هم ، همتام قصد ازدواج نداره گوش نکرد گفت باید این اتفاق بیوفته . آهی کشیدم و با چشمان اشک آلودم به مامان خیره شدم که نمیدانم چی دید که برگشت سمتم و سرم را روی پاهایش گذاشت : دردت به سرم ، من میدونم توودلت چه خبره . ولی بابات صلاح تورو میخواد از خر شیطون بیا پایین بخدا منم نگرانتم خیلی اصرار کردم به بابات اما گوش نمیده این گوشش دَر اون گوششم دروازه . قطره اشکی روی گونه ام چکید خدایاااا چرا بابا باهام اینطوری شدهه من که کاری نکردم ای خدااا چرا اصلا هر چی بدبختیه مال منه ناشکری نمیکنم‌اما ... ادامه ی حرفم را نگفتم یاد حرف خان جون می افتم که همیشه وقتی دلش میگرفت و .. میگفت خدایا به خودت میسپارم . منم به خودت سپردم . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
به یاد حاج‌ابراهیم که میگفت: حسین‌وار زیستن و حسین‌وار شهید شدن را دوست دارم ... (: -شهید‌محمدابراهیم‌همت @montazer_shahadat313
: گُناهى کِہ تُو را پَشیمان کُند،بِهتَر أَز کارِنیکى أَست کِہ تُو را بِہ خُودپَسَندی وا دارَد... {نَہجُ‌الْبَلاغِہ،حِکمَتِ۴۶} @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر ۸ ساله شهید فاطمیون که مثل دردانه اباعبدالله بعد از اینکه فهمید پدرش چطور شهید شده پر کشید و رفت پیش باباش😭 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن زیارت عاشورا: «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، وَابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللهِ وَابْنَ ثارِهِ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکُمْ مِنّى جَمیعاً سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، یا اَباعَبْدِاللهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلى جَمیعِ اَهْلِ الاِْسْلامِ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِى السَّمواتِ، عَلى جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ، فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ، وَاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتى رَتَّبَکُمُ اللهُ فیها، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ، وَلَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَمِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِیآئِهِم، یا اَباعَبْدِاللهِ اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ، وَلَعَنَ اللهُ آلَ زِیاد وَآلَ مَرْوانَ، وَلَعَنَ اللهُ بَنى اُمَیَّةَ قاطِبَةً، وَلَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجانَةَ، وَلَعَنَ اللهُ عُمَرَ بْنَ سَعْد، وَلَعَنَ اللهُ شِمْراً، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ، بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى، لَقَدْ عَظُمَ مُصابى بِکَ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَکَ وَاَکْرَمَنى بِکَ، اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمام مَنْصُور مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، یا اَبا عَبْدِاللهِ، اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَاِلى رَسُولِهِ، وَاِلى اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَاِلى فاطِمَةَ، وَاِلَى الْحَسَنِ وَاِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ، وَبَنى عَلَیْهِ بُنْیانَهُ، وَجَرى فى ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَیْکُمْ، وَعلى اَشْیاعِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ، ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَمُوالاةِ وَلِیِّکُمْ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِکُمْ وَالنّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ، اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ، وَوَلِىٌّ لِمَنْ والاکُمْ، وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداکُمْ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَنى بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیآئِکُمْ، وَرَزَقَنِى الْبَرآئَةَ مِنْ اَعْدآئِکُمْ، اَنْ یَجْعَلَنى مَعَکُمْ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَنْ یُثَبِّتَ لى عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْق فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَاللهِ، وَ اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارى مَعَ اِمام هُدىً ظاهِر ناطِق بِالْحَقِّ مِنْکُمْ، وَاَسْئَلُ اللهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذى لَکُمْ عِنْدَهُ، اَنْ یُعْطِیَنى بِمُصابى بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطى مُصاباً بِمُصیبَتِهِ، مُصیبَةً ما اَعْظَمَها وَاَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِى الاِْسْلامِ، وَفى جَمیعِ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فى مَقامى هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَمَماتى مَماتَ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبَرَّکَتْ بِهِ بَنُو اُمَیَّةَ، وَابْنُ آکِلَةِ الاَْکبادِ، اَللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ، عَلى لِسانِکَ وَلِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، فى کُلِّ مَوْطِن وَمَوْقِف وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَبا سُفْیانَ وَمُعوِیَةَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ، عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدینَ، وَهذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیاد وَآلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ، اَللّـهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَالْعَذابَ، اَللّـهُمَّ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فى هذَا الْیَوْمِ، وَفى مَوْقِفى هذا وَاَیّامِ حَیاتى، بِالْبَرآئَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ، وَبِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ * سپس صد مرتبه مى گویى: اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَ
مَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِکَ، اَللّـهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ، وَشایَعَتْ وَبایَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ، اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً * آنگاه صد مرتبه مى گویى: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ * سپس مى گویى: اَللّـهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِم بِاللَّعْنِ مِنّى، وَابْدَأْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ الثّانِىَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ، اَللّهُمَّ الْعَنْ یَزیدَ خامِساً، وَالْعَنْ عُبَیْدَ اللهِ بْنَ زِیاد وَابْنَ مَرْجانَةَ وَعُمَرَ بْنَ سَعْد وَشِمْراً، وَآلَ اَبى سُفْیانَ وَ آلَ زِیاد وَ آلَ مَرْوانَ اِلى یَوْمِ الْقِیمَةِ * آنگاه به سجده مى روى و مى گویى: اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَالشّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ، اَلْحَمْدُ للهِِ عَلى عَظیمِ رَزِیَّتى،اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ، وَثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْق عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ، اَلَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ
ختم صلوات امروز بہ نیت: شهید خلیلی |ارسال صلوات‌ها بھ نشونےِ: ♡ @zeinabi82 ♡ |جمع صلـوات تلاوت شده:
👌 ⁉️چقدر شبیه حضرت عباسی برای امام زمانت؟! مهدی منتظر است؛ظهور کنیم..🙃 🖤 @montazer_shahadat313
∞ـــــو❤️🌸 دستمال‌آرزوهایـم‌رافشــردم فقط‌‌³قطـره‌چڪید:💧 1_اربعیــن ...🏴 2_پاۍپیـاده...👣 3_کربــلا ...💔|••| ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ💔 *‌‎‎
...!🤔 یڪ جاسوس 👤اسراییلے اجیر شد چمراݩ 🕊رو ترور کنہ بعداز یڪ هفتہ تعقیب👀 و مراقبٺ ❤️ رفتار و کردار شهید چمراݩ شد. انصافاً یڪ هفتہ مراقب ما باشن چطورمیشہ؟!🤔 عاشق دیݩ و مذهب ما میشݩ یا...؟! 🥀 ...!؟ 🖤 @montazer_shahadat313
من این ڪد را به شما بدهم ڪه هر ڪس بخواهد به آقا نزدیڪ شود اولین راهش ↓ است...✨ ←چشمِ گناه بین ، امام زمان بین نمیشود...! 🙃💕 الله قرهی 🖤 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 (بخش‌‌پنجم) . بعد از چند دقیقه بابا ماشین رو روبه روی محضر نگه میدارد . بغض میکنم . مامان با چشم اشاره میکند تا از از ماشین پیاده بشم . از ماشین پیاده میشوم . نگاه اشک‌آلودم را به بابا میدوزم . سری به نشانه تاسف‌ تکان میدهد ‌. وارد محضر که میشویم زن عمو به سمتم می آید و گونه ام را میبوسد . فاطمه هم محکم در آغوشم میکشد . نگاهم کشیده میشود به خان جون و بابا بزرگ کاش هیچکس نبود و بهشون ماجرارو میگفتم که دارن منو به زور به عقد احسان در میارن . نگاهی به احسان می اندازم همانطور که سرش پایین است مشغول بازی با دستانش است نگاهم کشیده میشود به صندلیِ خالیه کنار احسان اونجا جای منِ . _همتا برو کنار احسان بشین . قطره اشکی روی گونه ام سر میخورد . به سمت احسان میروم می ایستد سلامی میکند و آرام جواب میدهم و کنارش مینشینم‌. احسان قرآن را باز میکند ؛ چه بی خیالِ خودش منو تو این بازی انداخته اونوقت نشسته اینجا . حالا دیگه ازش متنفرم . زن عمو چادر رنگی را از کیفش در می آورد و به سمتم می آید : بلند شو عزیزم. خدایااا چرا تموم نمیشه . بلند میشوم زن عمو قصد میکند چادر را سرم کند که مانع میشوم و خودم اینکارا میکنم . عاقد شروع میکند . سکوت میکنم کمی چادر را جلو میکشم ؛ دیگه نمیتونم اشکامو کنترل کنم . بغضم میشکند و اشکانم سرازیر میشود . دلم بد گرفته بود از بابا ؛ با صدای احسان به خودم آمدم : همتا خانوم همه منتظر جوابتونن . سرم را به طرفش برگردوندم با دیدن اشکانم دستانش را مشت کرد و سرش را پایین انداخت . نگاهی به بابا انداختم که بهم چشم دوخته بود . مامان هم با ایما و اشاره بهم میگفت آبرومونو نبر . اینا به فکر آبروان .. البته میدونم مامان از ترس بابا مجبوره منو راضی کنه . اگر بگم نه کل آرزوهام به باد میره و باید به یکی از خواستگارام جواب مثبت بدم اگر بگم بله معلوم نیست چه بلایی داره به سرم میاد . سرم را پایین انداختم : بله . همه دست زدند . نوبت احسان بود اونم سرش را پایین انداخت و گفت : بله . ایندفعه همه صلوات فرستادن . زن عمو به سمتمان آمد و انگشتری را به دست احسان داد . اشکانم را پاک کردم . احسان انگشتر را گرفت . نا خود آگاه دستم را مشت کردم که زن عمو با خنده گفت : عزیزم دستتتو باز کن احسان انگشترو دستت کنه . دوست داشتم همین الان از اینجا برم بیرون و برم بهشت زهرا . دستم هنوز مشت بود که خان جون گفت : بچم خجالت میکشه . کاش خجالت بود خان جون معلوم نیست چه بلایی قراره به سرم بیاد . دستم را باز کردم احسان دستم را در دستش گرفت و انگشتر را دستم کرد . تمام بدنم یخ زد از این نزدیکی . حس بدی داشتم که احسان دستمو گرفت ‌. همه برای تبریک جلو آمدند و من فقط با یه لبخند مصنوعی از اونها تشکر میکردن . از محضر بیرون آمدیم قصد کردم به سمت ماشین بروم که زن عمو گفت : کجا شما باید با اون ماشین بری . بعد با انگشت به ماشین احسان اشاره کرد. حالم داشت بهم میخورد . به سمت ماشین رفتم و نشستم . چند دقیقه ای بعد هم احسان سوار شد اما راه نیوفتاد . _سریعتر راه بیوفتید میخوام برم خونه اگر نمیرید پیاده بشم با آژانس برم . برگشت سمتم : هَم.. همتا ؟ قطره اشکی روی گونه ام سر خورد . دستش را دراز کرد سرم را برگرداند که سرم راعقب کشیدم : همتا مُردددد. خدانکنه ای گفت و دستش را لای موهاش برد : چرا داری گریه میکنی ؟ سر سفره عقد چرا گریه میکردی؟؟ دیگه طاقت نیاوردم و با گریه گفتم : چون مجبورم کردننن ازدواج کنم چون بخاطر جنابعالی سیلی خوردممم از باباممممم‌.. چون تهدیدم کرد ... دستش را مشت کرد : بخاطر خودت بود . _چیش بخاطر منهههه هاااان اینکه بدبخت بشمممم ... ماشین را روشن کرد : گریه نکن اشکاتو پاک‌کن . سرم را به سمت پنجره چرخاندم و گریه میکردم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش‌سوم ) . معنی کارای بابا رو نمیفهمم . چرا داره اینکارا رو میکنه بعید از بابا که بدون نظر من این کارو انجام بده . برای خوردن ناهار بیرون نرفتم هر چی مامان صدا زد جواب ندادم. روی تخت نشیته بودم و گریه میکردم چقدر آرزو برای آیندم داشتم اما همش داره به باد میره من هنوز ۱۹ سالمه . سرم را روی زانوهایم گذاشتم خدایا کمکم کن ... نمیخوامممم دارن به زور منو میدم به احسان .‌‌ تقه ای به در خورد سرم را بلند کردم که در باز شد . با دیدن بابا نگاهم را ازش گرفتم و پنجره اتاق دادم ازش دلخور بودم . به سمتم و آمد و روی تخت نشست . کمی خودم را جمع کردم که دستش را روی دستم گذاشت : همتا ؟ جوابی ندادم ، قطره اشوی از گوشه ی چشمم سر خورد و روی دستش افتاد . _با بابا قهری؟ جوابی ندادم . با دستش سرم را برگرداند به چشمانم زل زد : به نفع خودته باید قبول کنی ‌... نگذاشتم حرفش را ادامه بده که با صدایی گرفته گفتم : چیش به نفع خودمه ؟؟؟ بدبختیمممم؟؟؟ اینکه نمیخواممم با پسر عمومم ازدواج کنممم و دارم مجبوری میگمممم بلههه ؟؟ ارههه بابا ؟؟ مگه من دل ندارم مگه من آدم نیستم چرا میبرید و میدوزید ؟؟ _حق با توعهه بابا اما منم دلیل دارم برای حرفم وقتی میگم باید یعنی صلاح تورو میخوام کدوم به منم بگید لطفا؟ _نمیشهه پای آبروم و ... وسط ، همتا بیشتر از این نزار بشکنم بابا فردا صیغه میکنید ... چشمانم را بستم : بابا من مجبور بشم فردا میگم نه . حدس میزدم بابا الان اعصبانیه اما مجبور بودم این تهدید رو بکنم. چشمانم را باز کردم که بابا نگاهی بهم انداخت و انگشتش را به نشانه تهدید بالا اورد : اگر فردا همچین کاری بکنی دیگه نمیزارم درس بخونی دانشگاه تعطیل میشه به احسان جواب رد بدی باید به فکر خواستگارای بدتم باشی . اشکانم سرازیر شد قلبم شکستتت این بابا بود که داشت این حرفارو میزد اونکه همیشه میگفت دختر باید درس بخونه و به جایی برسه حالا میگه باید شوهر کنی ؟؟!!! دیگه نمیتونستم تحمل کنم با صدای بلند و با گریه گفتم : بابا من نمیخواممممممممممم نمیخواممممممممممم ولم کنیددددد بزارید تو حال خودمممم باشممممم چراااا نمیزارید برای زندگیم تصمیم بگیرم و... با سیلی که به صورتم خورد دهنم بسته شد هاج و واج به بابا خیره شدم برای اولین بار دستش رو دخترش بلند شد بابایی که آزارش به یه مورچه نمیرسید بابایی که به شوخیم حتی به پشتم نزده بود حالا دستش رو دخترش بلند شد . دندانش را روی هم فشرد : بزارم که هر غلطی بکنییییی بزارم که پا بزاری رو آبروم نه دختر جان ، اینو زدم تا یاد بگیری رو حرف بزرگترت حرف نزنی یه بار میگم فردا حاضر میشی میای محضر والسلام . از ترس به تاج تخت تکیه دادم . بابا از اتاق بیرون رفت با تمام وجودم زجه زدم و گریه کردم . در اتاق باز شد و مامان وارد شد حوصله هیچکسووو نداشتم . مامان به سمتم آمد و با صدایی لرزان گفت : الهی دورت بگردم نکن با خودت اونطوری بمیرممم برات تو گوشش نمیره د آخههه مگه دیوونه شدی مردددد؟؟؟ سرم را روی پاهای مامان گذاشتم و با هق هق گفتم : مامان من نمبخواممم با احسان ازدواج کنم چ چرااا به دلم نگاه نمیکنید بِ بِخاطر احسان بابا بهم سیلی زد ماماننن بگید فردا همتا نمیومد بگیددد بهشوننن وگرنه خودمم به عمو و زن عمو میگم. مامان دستی به سرم کشید و اشکش را با دست دیگرش پا کرد : نمیدونمم به خدا بابات چرا اینجوری شددددهههه ... الهی بگردم دورت الهی مادر بمیره اینطوری نبینمت . _مامان من مگه چیکار کردم ؟؟ من آبروی ب بابا رو بردم؟؟ من کی پامو از گیرمم دراز تر کردم ؟؟ مامان سکوت کرد و پا به پام اشک میریخت این جواب من نبوددد این جوابی که من میخواستم نبود این سکوتا برای من معنی نداره . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→