eitaa logo
بـوی پــلاڪ🥀❤️
274 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
°• ❀﷽ _چرا پلاک نداری؟ +آخه گمنامی آرزومه . همھ چیزصلواتیست |میهمان شهدا هسٺیم| خادماݧ‌تبادلاٺ📨: 📋| @BoYE_PELAK313 لینک ناشناس🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/1031230
مشاهده در ایتا
دانلود
همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد. با چشم های پر از اضطراب گفت : خوبی مامان ؟ اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی بابا هم‌پشت سرش اومد تو: دختر لوسمون چطورهه ؟ با تعجب نگاهشون میکردم و حرفی واسه زدن نداشتم مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت: بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن ؟ تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا ... چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداخت و باعث میشد حالم بدتر شه یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت : از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد. جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت. دهنم خشک شده بود به سختی گفتم : _ریحانه؟ +اره ریحانه _عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه . راستی ساعت چنده ؟ +هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب. تعجب نکردم ،انتظارشو داشتم واقعا خودمو نابود کرده بودم . خداروشکر که تموم شد. دیگه مهم نیست چی میشه من تلاشم رو کرده بودم. چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن. دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سر و صداها این اجازه رو بهم نمیداد . تختم بالاتر اومد چشام و باز کردم و مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود اومد طرفم وبالش زیر سرم رو هم درست کرد و گفت: +اونجوری گردنت درد میگرفت سکوت کردو زل زد به چشمام نگاه سردو برفیم و به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بیخیال شه. بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد لبخندرو لبش غلیظ تر شد و نگاهش و رو کل اجزای صورتم چرخوند. با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد. بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد اخم کردم تا شاید از روبه بره که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهم و چرخوندم. با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست وقتی که جلو تر اومد متوجه شدم کسی همراهشه. تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد. کلی سوال ذهنم‌ رو مشغول کرده بود. اینجا چیکار میکرد ؟ یعنی واسه من اومده ؟ مگه میشه ؟ خواب نیستم‌؟ محمد یا الله گفت وبعد رفت طرف پدر و مادرم ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسید و گفت : +دق کردم از دست تو دختر سکته ام دادی از صبح. چرا این ریختیی شدیی آخه ؟؟ چیکار کردی با خودت ؟ یه ریز حرف میزد که محمد گفت : +ریحانه جان!! و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کرد و گفت : + ای وای ببخشید سلام خوبین ؟ مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم با یه نایلون که تو دستاش بود اومد سمتم سرش پایین بود شالم رو، رو سرم درست کردم و همه ی موهامو ریختم تو با صدای آرومی گفت : +سلام نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمد و میبلعید محمد بهش نگاه کرد از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم زیر چشمی نگاهش میکردم ریحانه اومد کنارم دوباره یه صندلی آورد نزدیک و نشست روش دستم و گرفت تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفت و رفت طرف در .به ریحانه هم گفت : +پایین منتظرم ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن . در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم . الان بیشتر از قبل دوستش داشتم. از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد با آب و تاب گفت: راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت که ادامه داد: +خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه جمله اولش بود ادامه داد : +واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد. خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم . دستم و فشرد و گفت: +تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه! حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته دنیا دور سرم چرخید دعا کنم ؟ چه دعایی؟از خدا چی بخوام؟ ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم ؟ نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش و عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم ) هی تو ذهنم تکرار میشد ریحانه بلند شد بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت : +فاطمه چرا یخ شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که. 💙 💚 @montazer_shahadat313
. 🍃 . . صداے زنگ بلند شد . _پاشو دست و صورتت بشور برم ببینم ڪیه . لبخند غمگینی زدم به طرف سرویس بهداشتی رفتم و صورتم را شستم . چشمانم هنوز قرمز بود چادرم را سرم ڪردم و به سمت پذیرایی رفتم . با دیدن امیر لبخندے زدم و به سمتش رفتم : سلام خسته نباشی . به چشمانم زل زد : سلام درمونده نباشی . به سمت بابا بزرگ و احسان رفت و با آنها احوال پرسی ڪرد ریحانه را از دست احسان گرفت : بیا ببینم جوجه دلم برات تنگ شده بود بابایی . _الحق ڪه به خودت رفته یه دنده و لجباز . خندید : لطف دارے شما .. خان جون داخل استڪان های ڪمر باریڪ چایی ریخت و به امیر تعارف ڪرد. _‌همتا جان بابا ؛ چیزے شده چرا چشمات قرمزه؟ با سنگینی نگاه امیر سرم را بلند ڪرد : چیزے نیست حساسیت دارم فڪر ڪنم . بابا بزرگی دستی به ته ریشش ڪشید . با اجازه اے گفتم و به سمت حیاط رفتم . بازم مثل همیشه جاے همیشگیم حیاط خلوت . روے تاب نشستم باید تصمیمو میگرفتم یه تصمیمی ڪه وسطش پشیمان نشم یه تصمیمی ڪه ... حرفاے خان جون و هانیه و امیر جلوے چشمانم رژه مے رفتند . همه را ڪنار زدم فقط به یڪ چیز فڪر ڪردم اونم این بود ڪه به احساساتم غلبه ڪنم .. به قول خان جون یه طرف احساسمه یه طرف ایمانم من مونده بودم ڪدومو انتخاب ڪنم ... چیزے ڪه ایمان امیر رو نلرزونه ... تنها جایے ڪه باعث میشد تصمیمو قطعے ڪنم جمڪران بود ... باید میرفتیم جمڪران .. _به چے فڪر میڪنی؟ نگاهے به ریحانه و امیر انداختم : به زندگیم به آیندم به ... خندید : تو رو خوب اومدے ؛ دروغ ڪار خوبی نیست همتا خانم. یڪ تا از ابرو هایم را بالا دادم : دروغ؟ ڪنارم روے تاب نشست : بعله دروغی ڪه به بابا بزرگ گفتے بگو چرا چشمات قرمز بود! نگاهم ڪرد : گریه ڪردے نه؟؟! سرم را برگرداندم : یه زره دلم گرفته بود همین . _دلت گرفته بود ڪه اینطور ! سرے تڪان دادم : امیر؟ _جونم ؟ برگشتم سمتش : میشه بریم جمڪران . چشمانش را بازو بسته ڪرد : چرا نشه فردا جمعست بریم؟ _بریم . دستے به سر ریحانه ڪشید : شما چی میگے؟ ریحانه همانطور ڪه دستش را میخورد نگاهمان میڪرد . گونه اش را بوسیدم : اونطورے نگام نڪناااا. امیر خندید : تهدید جلوے پدر بچه ! _میڪنم اصلا پدر بچه رو هم تهدید میکنم .. از جایش بلند شد : خیلی خب باشه خودت خواستیااا .. نگاهش ڪردم : واایی ترسیدم . به سمت شیر آب رفت و شلنگ را به سمتم گرفت از جایم بلند شدم : خیس شدم امیر نڪن . خندید : بوگو دیگه تهدیدت نمیڪنم . خندیدم : دیوونه باشه قبول . _نه دیگه قبول نیست بوگو ؟ _تهدیدت نمیڪنم خوبه؟ سرے تڪان داد و شیر آب را بست .. •••• روبه روے امیر نشستم و دستانش را گرفتم . ریحانه با تعجب نگاه می ڪرد . لبخندے زدم و دسته گل نرگس را به سمت امیر گرفتم . معلوم بود گیج شده بود سوالی نگاهم ڪرد ڪه نگاهم را ازش گرفتم و به گنبد مسجد جمڪران خیره شدم : برو سوریه . نگاهش ڪردم چشمانش گرد شد : چیییی؟ همتا جان خوبی؟ لب زدم : خیلے فڪر ڪردم هم به خودم هم ریحانه هم سختیاے این راه فقط به یه نتجیه رسیدم تورو بسپارم دست بی بی ... این نرگسارم گرفتم ڪه بگم اگر دم از آقا میزنم اگر میگم میخوام سرباز آقا باشم باید همه جوره پاے همه چی باشم .. بخاطر گل روے تو از تمام خواسته هام دست میڪشم و زینبی وار پشتت میمونم .. ببخشید اگر ایمانتو لرزوندم ... برو نگران منو ریحانه نباش فقط قول بده بهم برگردے ... چند دقیقه اے فقط زل زده بود بهم به خودش آمد : خوبی همتا؟ سرے تڪان دادم : همتاے امیر خوبه باید خوب باشه .. اینایی هم ڪه گفتن بر اساس احساسات تصمیم نگرفتم نشستم فڪر ڪردم . عاشقانه نگاهم ڪرد : تا ابد عاشقتم اصلا نمیدونم چی بگم .... _یه یاعلے بگو ... نگاه اشڪ آلودش را به گنبد دوخت : آقا جان نمے دونم بخاطر ڪدوم ڪار خوبم همچین مرواریدے رو بهم دادید . نگاهم ڪرد : یاعلی . ایستادم و دستم را دراز ڪردم : یاعلی . ایستاد و دستم را محڪم گرفت و گونه ے ریحانه را بوسید . راه افتادیم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : جایی برای مردها پرونده ام رو گرفتیم مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت ، هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده و این رو هم به زبان آورد. ولی کاری بود که باید انجام می شد. نگران بود جا به جایی وسط سال تحصیلی اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم ، به درسم حسابی لطمه بزنه. روز برگشت بدجور دلم گرفته بود. چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم ، دلم می خواست همون جا بمونم ولی دیگه زمان برگشت بود. روزهای اول، توی مدرسه جدید دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ، توی دو هفته اول با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم. از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم ... یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم اما حقیقت این بود توی این چند ماه من خیلی فرق کرده بودم ، روحیه ام، اخلاقم ، حالتم تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن اولش حسابی جا خوردن ... سعید هم که این مدت یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش با برگشت من به شدت مشکل داشت اما این همه علت غربت من نبود. اون خونه، خونه همه بود ... پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم ، همه جز من این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود تنها عنصر اضافی خونه که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت ... شب که برگشت براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم. نشستم کنارش یکم زل زل بهم نگاه کرد. ـ کاری داری؟ ـ دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم ... الان که به تکلیف رسیدم روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ توی دفتر پدربزرگ دیدم از قول امام خمینی نوشته بود برای برنامه عبادی روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن ... خیلی جدی ولی با احترام بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم حرفم رو زدم. یکم بهم نگاه کرد، خم شد قند برداشت. ـ پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو. و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد، فقط صدای تلویزیون بلند بود و چشم های منتظر من نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ یا ... - هر کار دلت می خواد بکن. و زیر چشمی بهم نگاه کرد - تو دیگه بچه نیستی. باورم نمی شد، حس پیروزی تمام وجودم رو فرا گرفته بود.فکرش رو هم نمی کردم روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه و شخصیت و رفتار من رو بپذیره. این یه پیروزی بزرگ بود ... ...