eitaa logo
بـوی پــلاڪ🥀❤️
274 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
°• ❀﷽ _چرا پلاک نداری؟ +آخه گمنامی آرزومه . همھ چیزصلواتیست |میهمان شهدا هسٺیم| خادماݧ‌تبادلاٺ📨: 📋| @BoYE_PELAK313 لینک ناشناس🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/1031230
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🍃 . . صداے زنگ بلند شد . _پاشو دست و صورتت بشور برم ببینم ڪیه . لبخند غمگینی زدم به طرف سرویس بهداشتی رفتم و صورتم را شستم . چشمانم هنوز قرمز بود چادرم را سرم ڪردم و به سمت پذیرایی رفتم . با دیدن امیر لبخندے زدم و به سمتش رفتم : سلام خسته نباشی . به چشمانم زل زد : سلام درمونده نباشی . به سمت بابا بزرگ و احسان رفت و با آنها احوال پرسی ڪرد ریحانه را از دست احسان گرفت : بیا ببینم جوجه دلم برات تنگ شده بود بابایی . _الحق ڪه به خودت رفته یه دنده و لجباز . خندید : لطف دارے شما .. خان جون داخل استڪان های ڪمر باریڪ چایی ریخت و به امیر تعارف ڪرد. _‌همتا جان بابا ؛ چیزے شده چرا چشمات قرمزه؟ با سنگینی نگاه امیر سرم را بلند ڪرد : چیزے نیست حساسیت دارم فڪر ڪنم . بابا بزرگی دستی به ته ریشش ڪشید . با اجازه اے گفتم و به سمت حیاط رفتم . بازم مثل همیشه جاے همیشگیم حیاط خلوت . روے تاب نشستم باید تصمیمو میگرفتم یه تصمیمی ڪه وسطش پشیمان نشم یه تصمیمی ڪه ... حرفاے خان جون و هانیه و امیر جلوے چشمانم رژه مے رفتند . همه را ڪنار زدم فقط به یڪ چیز فڪر ڪردم اونم این بود ڪه به احساساتم غلبه ڪنم .. به قول خان جون یه طرف احساسمه یه طرف ایمانم من مونده بودم ڪدومو انتخاب ڪنم ... چیزے ڪه ایمان امیر رو نلرزونه ... تنها جایے ڪه باعث میشد تصمیمو قطعے ڪنم جمڪران بود ... باید میرفتیم جمڪران .. _به چے فڪر میڪنی؟ نگاهے به ریحانه و امیر انداختم : به زندگیم به آیندم به ... خندید : تو رو خوب اومدے ؛ دروغ ڪار خوبی نیست همتا خانم. یڪ تا از ابرو هایم را بالا دادم : دروغ؟ ڪنارم روے تاب نشست : بعله دروغی ڪه به بابا بزرگ گفتے بگو چرا چشمات قرمز بود! نگاهم ڪرد : گریه ڪردے نه؟؟! سرم را برگرداندم : یه زره دلم گرفته بود همین . _دلت گرفته بود ڪه اینطور ! سرے تڪان دادم : امیر؟ _جونم ؟ برگشتم سمتش : میشه بریم جمڪران . چشمانش را بازو بسته ڪرد : چرا نشه فردا جمعست بریم؟ _بریم . دستے به سر ریحانه ڪشید : شما چی میگے؟ ریحانه همانطور ڪه دستش را میخورد نگاهمان میڪرد . گونه اش را بوسیدم : اونطورے نگام نڪناااا. امیر خندید : تهدید جلوے پدر بچه ! _میڪنم اصلا پدر بچه رو هم تهدید میکنم .. از جایش بلند شد : خیلی خب باشه خودت خواستیااا .. نگاهش ڪردم : واایی ترسیدم . به سمت شیر آب رفت و شلنگ را به سمتم گرفت از جایم بلند شدم : خیس شدم امیر نڪن . خندید : بوگو دیگه تهدیدت نمیڪنم . خندیدم : دیوونه باشه قبول . _نه دیگه قبول نیست بوگو ؟ _تهدیدت نمیڪنم خوبه؟ سرے تڪان داد و شیر آب را بست .. •••• روبه روے امیر نشستم و دستانش را گرفتم . ریحانه با تعجب نگاه می ڪرد . لبخندے زدم و دسته گل نرگس را به سمت امیر گرفتم . معلوم بود گیج شده بود سوالی نگاهم ڪرد ڪه نگاهم را ازش گرفتم و به گنبد مسجد جمڪران خیره شدم : برو سوریه . نگاهش ڪردم چشمانش گرد شد : چیییی؟ همتا جان خوبی؟ لب زدم : خیلے فڪر ڪردم هم به خودم هم ریحانه هم سختیاے این راه فقط به یه نتجیه رسیدم تورو بسپارم دست بی بی ... این نرگسارم گرفتم ڪه بگم اگر دم از آقا میزنم اگر میگم میخوام سرباز آقا باشم باید همه جوره پاے همه چی باشم .. بخاطر گل روے تو از تمام خواسته هام دست میڪشم و زینبی وار پشتت میمونم .. ببخشید اگر ایمانتو لرزوندم ... برو نگران منو ریحانه نباش فقط قول بده بهم برگردے ... چند دقیقه اے فقط زل زده بود بهم به خودش آمد : خوبی همتا؟ سرے تڪان دادم : همتاے امیر خوبه باید خوب باشه .. اینایی هم ڪه گفتن بر اساس احساسات تصمیم نگرفتم نشستم فڪر ڪردم . عاشقانه نگاهم ڪرد : تا ابد عاشقتم اصلا نمیدونم چی بگم .... _یه یاعلے بگو ... نگاه اشڪ آلودش را به گنبد دوخت : آقا جان نمے دونم بخاطر ڪدوم ڪار خوبم همچین مرواریدے رو بهم دادید . نگاهم ڪرد : یاعلی . ایستادم و دستم را دراز ڪردم : یاعلی . ایستاد و دستم را محڪم گرفت و گونه ے ریحانه را بوسید . راه افتادیم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
♡﷽♡ 💚 حال من بے‌ خراب است ڪجایے آقا نقش من بے‌ سراب است ڪجایے آقا عمر بیهوده ے من،بے چہ ارزد! تو بگو زندگے بے سراب است ڪجایے آقا ❣ ✋🏻سلام‌مولایم‌مہدےجان ☀️صبحٺ‌بخیࢪ☀️ ---°•🌺بوے پلاڪ🌺•°‌---