eitaa logo
بـوی پــلاڪ🥀❤️
274 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
°• ❀﷽ _چرا پلاک نداری؟ +آخه گمنامی آرزومه . همھ چیزصلواتیست |میهمان شهدا هسٺیم| خادماݧ‌تبادلاٺ📨: 📋| @BoYE_PELAK313 لینک ناشناس🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/1031230
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ریحانه مشغول قرص ها بود در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم _پس چیکار میکنین؟ اشاره زد به پای مصنوعی کنارش بغضم گرفت از نگاه باباش چه خانواده ی زجر کشیده ای یه دفعه باباش گفت +میخوای برات تعریف کنم؟ بی اختیار سرمو تکون دادم باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم از داستان زندگیش میگفت از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت +مال همون موقع هاس ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من +بیا دخترم نمیدونستم‌باید چیکار کنم چفیه رو ازش گرفتم بهش نگاه کردم جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد داد زد +ریحانه!! هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست بدو دیگه خسته شدم آهای کجایی پس؟ بعد دوباره یه دفعه داد زد +اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم دوباره دلم یجوری شده بود تپش قلب گرفتم محمد بود؟ جدی محمد بود؟ وای خدای من سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد دست ب روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم. خب زیاد هم بد نبودم‌ اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت _ یا الله و وارد شد فهمیده بود من اونجام ؟ نه قطعا متوجه نشده اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم ی دفعه باباش گفت +آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا... مهمون داریم پسرم از جام بلند شدم و آروم گفتم +سلام اول رو به باباش سلام کرد بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگف ثانیه ها رو شمردم ۳ ثانیه چیزی نگفت طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت _سلام نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد انگار وا رفته بودم محمد رفت سمت آشپزخونه بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد ازدواج کرده بود؟ به همین زودی! حالا چرا عقیق انداخته دستش؟ احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم دیگه نتونستم طاقت بیارم بالاخره با بغض گفتم _این داداشت میخواست ازدواج کنه؟ چیشد؟ ازدواج کرد؟ چرا به من نگفتی؟ جشن عقد نگرفتن؟ وای وای من چی گفتم؟ تاریخ عقد رو پرسیدم؟ از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت +نه بابا توهم دلت خوشه ! دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم چی چیو به تفاهم نرسیدی تا پریروز داشت واسش میمرد یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد +خودش محمد و رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه‌ به زور سلام میکنه حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند حرفاش بهم انرژی داد تونستم خودمو کنترل کنم نفهمیدم چطوری ولی حالم خیلی خوب شده بود بغضم جاش رو به یه لبخند داد این یعنی یه فرصت طلایی دوباره خیلی خوشحال شده بودم حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود میدونستم این اتفاق الکی نیست خدا بالاخره جواب گریه ها و دعاهامو داده بود دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد از جام پاشدم و بوسیدمش _مرسی بابت امروز‌ ریحانه خیلی دوست دارم بمونی برام تو دخترک مهربونم فرشته ی منی اصن تو! اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت +بری؟ _اره مامانم اومد بالاخره دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم ،دوباره ببینمش،دوباره از نوقندتو دلم آب کنم،ولی توهال نبود ازاتاق رفتم بیرون روب پدرش گفتم _دست شماهم دردنکنه‌ خیلی زحمت دادم شرمنده ببخشیدتوروخدا این دفعه لنگه شلوارش خالی نبود ازجاش پاشدو +نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم‌ بهش یه لبخندگرم زدموگفتم _خداحافظ +خدانگهدار بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و ازخونه خارج شدم سوارماشین مامان شدم با دیدن چهرم ذوق زده شد یه سلام واحوال پرسی گرم کردیم و بعدش روندتاخونه‌ حالم بهترشده بود خیلی بهتراز قبل بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
❣❣❣ ❣ ⚠️حتما لازم نیستـــ شیـ😈ـطان ‌شما را بہ یڪ سایت شیطانے وارد ڪند ... ♨️ براے او همیڹ ڪه نماز اول وقتتاڹ را بہ وسیلہ موبایـل 📲 از شما مےگیرد ڪافیستـــــ ! 🍃💐همانا برترین کارها، کار برای است💐🍃 👇👇👇 @montazer_shahadat313
در عملیات کربلای ۵ زمانی که ماموریت گردان حاج ستار در عملیات تمام شده بود و در حال برگشت بودند، فرمانده گردان بعدی به علّت پاتک دشمن به شهادت رسید. ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت. از کانال در حال تیراندازی بود که ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. بچه‌ها پیکر‌اش را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد. بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شده بود که ستار ابراهیمی کشته شده است. حاج ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع) در کربلای ۵ منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ ۱۲ اسفند ۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. @montazer_shahadat313 تصویر زیر عکس شهیدستارابراهیمی هژیر (صمد) وهمسربزرگوارشون خانم قدم خیرمحمدکنعان میباشد👇🏻👇🏻👇🏻
شهید ستارابراهیمی همراه با همسر بزرگوارشون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ صدها گله پيش بردن عشق است با چوب طعنه خوردن عشق است ای قلب تپنده جهان♥️ جان يکبار تو را دیدن و مردن است 🌸🍃 @montazer_shahadat313
امیر سپهبد شهید 🌹علی صیاد شیرازی 🌹 🍀متولد: ١٣٢٣/٣/٢٣ 🍀تاریخ شهادت: ١٣٧٨/١/٢١ 🌹جهت تعجیل در فرج امام زمان و شادی روح مطهر شهید صیاد شیرازی: ١۴ صلوات ☘️اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم☘️ 🌹سیرهٔ شهید صیاد شیرازی🌹 🌟🌹 اولین و مهم‌ترین دغدغه شهید صیاد شیرازی، تبعیت از ولایت فقیه بود. ☘️ایشان در تاریخ ۰۱/‏۰۴/‏۷۷‬ طی یادداشتی این دغدغه را با تمام وجودش در عباراتی آورده است: «موضع ولایت بر ما با این صراحت ابلاغ می‌شود و نباید ما در اجرای آن عاجز باشیم. رضایت خداوند و ولی امر مسلمین از ما، پایه و رکن نجات از تنگناهاست». 🌟🌹ویژگی بارز شهید صیاد شیرازی برنامه‌ریزی بسیار دقیق برای انجام امور بود و در انجام هر کاری که در پی آن بود، بسیار پشتکار داشت. 🌟🌹 هیچ گاه بدون مشورت کاری را آغاز نمی‌کرد؛ در عرصه نظامی هنگامی که مشاوران نظرات خود را ارائه می کردند، شهید بزرگوار بدون لجاجت تصمیم می‌گرفت و به آن عمل می‌کرد. 🌟🌹 صبر، طمأنینه، آرامش و وقار از ویژگی های شهید صیاد شیرازی بود ؛ ایشان هیچ گاه بر کسی تند نشد و خشونت نکرد و به سبب ادب، وقار و گذشتی که داشت توانست بر دل کسانی که در ابتدا ایشان را به عنوان فرمانده نیروی زمینی ارتش قبول و باور نداشتند، نفوذ کند. 🌟🌹راز ماندگاری شهید صیاد شیرازی، در شخصیت، منش و آرامش باطنی است که ناشی از توکل راستین و عمیق به خداوند و اعتماد به کارش بود به طوری که همواره کارهایش مبتنی بر یک بنیه ی علمی نیز بود. @montazer_shahadat313
🔺شهید صیاد شیرازی 🔹چگونه تربيت كنيم؟ 🔰هيچ وقت يادم نمی‌رود، يك روز كفش‌های خودشان را كه واكس می‌زدند، كفش‌های مهدی (پسر ارشدمان) را هم واكس زدند. گفتم: چرا اين كار را كرديد؟ گفتند: من نمی‌توانم مستقيم به پسرم بگويم كه اين كار را انجام بده، چون جوان است و امكان دارد به او بربخورد. می‌خواهم كفش‌‌هايش را واكس بزنم و عملاً اين كار را به او بياموزم . @montazer_shahadat313
صیاد شیرازی با تعهد کامل به و جمهوری_اسلامی در طول دفاع مقدس از هیچ گونه خدمتی به کشور اسلامی خودداری نکرد. امام خمینی (ره) | ۱۱ مرداد ۱۳۶۵ یاد و خاطره شهید سپهبد علی صیاد شیرازی، جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح، که در ۲۱ فروردین ۱۳۷۸ به دست منافقین کوردل به شهادت رسید گرامی باد. @montazer_shahadat313
۰۰🌿🕊۰۰ -گفتم:از چه میدانے؟! -گفت:ڪربلا و عاشورا و سر بریده و اسارت... -گفتم:از چه؟! -گفت:راهش بماند براۍاهلش، مایےمو ذڪرجنونمان! -گفتم:شمر هم اگر در صفین زخم عمیق‌ترۍ میخورد شهید مےشد و شاید الگوۍ ما قرار میگرفت.. اماراهشگم گشت و مسیرش به ڪربلا رسید و دستانش به خون آل الله آغشته شد ... -اگر 🌱💜...! 🙂... @montazer_shahadat313
🖊 -سلام 🌺 -ممنون که انرژی میدین🌹به انرژی دادن ادامه بدین😍 -قبلا هم چنین در خواستی شما عزیزان کردین ماهم یک قسمت به عنوان هدیه 🎁تقدیم به شما کردیم و حالا روزی3قسمت قرار میدیم📜 -بعضی مواقع دو قسمت هدیه میدیم شماهم راضی باشید دیگه😊
نَحنُ ابناءَ الخُمِینـی...📿 @montazer_shahadat313
دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می کردند، علت را پرسیدم ، گفتند : "وقت نماز است " همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا تا نماز اول وقت بخوانیم. خلبان گفت : "این منطقه زیاد امن نیست اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم " شهید صیاد گفتند :"هیچ اشکالی ندارد .. ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم . " خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست.با آب قمقمه ای که داشتیم وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم. وقتی طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند ایشان فرمودند : "بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید ، اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را .. " 🌹شهید علی صیاد شیرازی🌹 ❤️🌱 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏‎♥️✨ ای رزمنده ای که درفضای مجازی میجنگی😎👊 ، وضو بگیر و قربه الی الله مطلب بنویس بدانکه تومصداق ومارَمَیتَ اذ رَمَّیت ... هستی. تو در شبهای تاریک جبهه سایبری، از میدان مین گناه عبور میکنی.✌ •| بــہ مــا بــپــیــونــدیــد|•❤️ @montazer_shahadat313
🌺﷽🌺 🍃✨ تو اگر بسیجے هستے‌، نشون بده بہ بقیہ ببیـنم؛🤔 درڪار ڪردن، در درس خوانـدن، ‌درخـدمت ڪردن‌، ۲برابر دیگران ڪار میکنے؟💪 ۲برابر دیگران درس میخونے؟📖 ۲برابر دیگران بے ادعایے؟☺️ ۲برابر دیگران مظلومـیت تحمل میکنے؟😓 ۲برابر دیگران مهربانے میکنے؟😍 ۲برابر دیگران لبخـند میزنے؟😊 این یعنی ...❤️ @montazer_shahadat313
•﷽• اگر میخوای صدقه بدی همینطور صدقه نده صدقه رو از طرف امام رضا(ع) برای سلامتی آقا امام زمان بده برای دو معصوم که صدقه بدی ممکن نیست خدا این صدقه رو رد کنه! 🌱 🌙| @montazer_shahadat313
YEKNET.IR - shoor - shabe 28 safar 1441 - hosein taheri.mp3
4.76M
🍃به تو افتاده مسیرم در این خونه فقیرم 🤗 @montazer_shahadat313
امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی:🌹 «قهرمان کسی است که در اکبر، بر نفس اماره خود غالب آمده باشد، آن طوری که آرزوی یک بار کردن و خدا را از نظر دور داشتن را در دل شیطان به گور فرستد.🌹 قهرمان کسی است که در وابستگی به و ولایت، آن چنان آبداده و توان مند شده باشد که با اطمینان ، مهیای انجام هر تکلیفی باشد که از محور بر عهده او بسپارند. 🌹 قهرمان کسی است که دل به نسپارد و در التهاب هجرت به دیاردوست، سر از پا نشناسد»🌹 و شهید صیاد شیرازی، در عرصه های مختلف اجتماعی و نظامی، حقیقت این قهرمان را در وجود خویش متبلور ساخت.🌹 یاد شهدا با صلوات🌹 @montazer_shahadat313
میگفـ: آخـہ گـریه ڪن حسیـنُ چہ بہ حـب دنیـآ...🍃💔 @montazer_shahadat313
🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° مثل یه تولد دوباره بودبرام حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم! محمد تو رخت خوابم دراز کشیده بودم ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم _عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟ +فاطمه رو میگی؟ _اها چجوری چادری شد؟ +نمیدونم نمیتونم بپرسم ازش‌ شاید دلیل شخصی داشته باشه‌ _ازدواج کرده؟ +نه بابا. ازدواج چیه‌ ؟ اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه _عه؟پس چیشده یهو؟ +نمیدونم والا‌ ! _آخه رفتارشم تغییر کرده این جای تعجب داره با تعجب گفت +چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟ _اخه چ میدونم مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه ! حس میکنم خبراییه! +چه خبرایی؟ _نمیدونم آرایش نمیکرد قبلا؟ +چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر _من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه‌ تو نشنیده گرفتی‌ +اره عجیبه خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد‌ ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه _کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نزاره با تشر گفت +وا داداش!حرفا میزنیا من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا! راستی!!! _جانم +امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره _خب؟ +من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه ک میخواد بخره من بهش هدیه میدم‌ _آفرین کار خوبی کردی اجی ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه‌ اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟ +وا من چ میدونم _دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش! +کجا؟ _دم هیئت +اها _حالا بیخیالش ریحانه جان من گرسنمه میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟ +عه.باشه باشه صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم _حاج آقا خوبن؟ بابا سخت برگشت سمت من با یه صدای خیلی ضعیف گفت +نه محمدجان! قلبم درد میکنه بابا‌ رو پیشونیشو بوسیدم و _بازم درد دارین؟ +اره بابا جان _شما ک سه ماهه عمل کردین که! +نمیدونم دو سه روزی هست که حالم بده‌ با نگرانی گفتم _پس چرا ب من نگفتین آقاجون‌؟ +الکی بگم نگرانت کنم که چی؟ _خب میبردمت تهران دوباره +نمیخاد پسر از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه رو ب ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم _قرصای بابا رو دادی؟ +اره چطور؟ _میگه چند روزه حالم بده تو خبر داشتی؟ +نه.چیزی به من نگفته _امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟ +خب تو که پیشش بودی فکر کنم فقط یک ربع تنها موند قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام بخشش رو در اوردم و بردم براش صداش زدم _اقاجون!بفرما قرصاتو بخور فردا نیستما. دارم میرم تهران‌ +بری تهران؟ _اره قرصشو گذاشت دهنش کمک کردم از جاش پاشه‌ بردمش حموم سعی کردم یه جوری آب و تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم. کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه مثل ی بچه مظلوم شده بود حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم که ریحانه داد زد +بیاین غذا حاضره‌ دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش _اقاجون حالتون بهتره؟ با بی حالی گفت +نه پسر نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه‌ خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313