eitaa logo
بـوی پــلاڪ🥀❤️
274 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
°• ❀﷽ _چرا پلاک نداری؟ +آخه گمنامی آرزومه . همھ چیزصلواتیست |میهمان شهدا هسٺیم| خادماݧ‌تبادلاٺ📨: 📋| @BoYE_PELAK313 لینک ناشناس🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/1031230
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺شهید صیاد شیرازی 🔹چگونه تربيت كنيم؟ 🔰هيچ وقت يادم نمی‌رود، يك روز كفش‌های خودشان را كه واكس می‌زدند، كفش‌های مهدی (پسر ارشدمان) را هم واكس زدند. گفتم: چرا اين كار را كرديد؟ گفتند: من نمی‌توانم مستقيم به پسرم بگويم كه اين كار را انجام بده، چون جوان است و امكان دارد به او بربخورد. می‌خواهم كفش‌‌هايش را واكس بزنم و عملاً اين كار را به او بياموزم . @montazer_shahadat313
صیاد شیرازی با تعهد کامل به و جمهوری_اسلامی در طول دفاع مقدس از هیچ گونه خدمتی به کشور اسلامی خودداری نکرد. امام خمینی (ره) | ۱۱ مرداد ۱۳۶۵ یاد و خاطره شهید سپهبد علی صیاد شیرازی، جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح، که در ۲۱ فروردین ۱۳۷۸ به دست منافقین کوردل به شهادت رسید گرامی باد. @montazer_shahadat313
۰۰🌿🕊۰۰ -گفتم:از چه میدانے؟! -گفت:ڪربلا و عاشورا و سر بریده و اسارت... -گفتم:از چه؟! -گفت:راهش بماند براۍاهلش، مایےمو ذڪرجنونمان! -گفتم:شمر هم اگر در صفین زخم عمیق‌ترۍ میخورد شهید مےشد و شاید الگوۍ ما قرار میگرفت.. اماراهشگم گشت و مسیرش به ڪربلا رسید و دستانش به خون آل الله آغشته شد ... -اگر 🌱💜...! 🙂... @montazer_shahadat313
🖊 -سلام 🌺 -ممنون که انرژی میدین🌹به انرژی دادن ادامه بدین😍 -قبلا هم چنین در خواستی شما عزیزان کردین ماهم یک قسمت به عنوان هدیه 🎁تقدیم به شما کردیم و حالا روزی3قسمت قرار میدیم📜 -بعضی مواقع دو قسمت هدیه میدیم شماهم راضی باشید دیگه😊
نَحنُ ابناءَ الخُمِینـی...📿 @montazer_shahadat313
دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می کردند، علت را پرسیدم ، گفتند : "وقت نماز است " همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا تا نماز اول وقت بخوانیم. خلبان گفت : "این منطقه زیاد امن نیست اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم " شهید صیاد گفتند :"هیچ اشکالی ندارد .. ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم . " خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست.با آب قمقمه ای که داشتیم وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم. وقتی طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند ایشان فرمودند : "بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید ، اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را .. " 🌹شهید علی صیاد شیرازی🌹 ❤️🌱 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏‎♥️✨ ای رزمنده ای که درفضای مجازی میجنگی😎👊 ، وضو بگیر و قربه الی الله مطلب بنویس بدانکه تومصداق ومارَمَیتَ اذ رَمَّیت ... هستی. تو در شبهای تاریک جبهه سایبری، از میدان مین گناه عبور میکنی.✌ •| بــہ مــا بــپــیــونــدیــد|•❤️ @montazer_shahadat313
🌺﷽🌺 🍃✨ تو اگر بسیجے هستے‌، نشون بده بہ بقیہ ببیـنم؛🤔 درڪار ڪردن، در درس خوانـدن، ‌درخـدمت ڪردن‌، ۲برابر دیگران ڪار میکنے؟💪 ۲برابر دیگران درس میخونے؟📖 ۲برابر دیگران بے ادعایے؟☺️ ۲برابر دیگران مظلومـیت تحمل میکنے؟😓 ۲برابر دیگران مهربانے میکنے؟😍 ۲برابر دیگران لبخـند میزنے؟😊 این یعنی ...❤️ @montazer_shahadat313
•﷽• اگر میخوای صدقه بدی همینطور صدقه نده صدقه رو از طرف امام رضا(ع) برای سلامتی آقا امام زمان بده برای دو معصوم که صدقه بدی ممکن نیست خدا این صدقه رو رد کنه! 🌱 🌙| @montazer_shahadat313
YEKNET.IR - shoor - shabe 28 safar 1441 - hosein taheri.mp3
4.76M
🍃به تو افتاده مسیرم در این خونه فقیرم 🤗 @montazer_shahadat313
امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی:🌹 «قهرمان کسی است که در اکبر، بر نفس اماره خود غالب آمده باشد، آن طوری که آرزوی یک بار کردن و خدا را از نظر دور داشتن را در دل شیطان به گور فرستد.🌹 قهرمان کسی است که در وابستگی به و ولایت، آن چنان آبداده و توان مند شده باشد که با اطمینان ، مهیای انجام هر تکلیفی باشد که از محور بر عهده او بسپارند. 🌹 قهرمان کسی است که دل به نسپارد و در التهاب هجرت به دیاردوست، سر از پا نشناسد»🌹 و شهید صیاد شیرازی، در عرصه های مختلف اجتماعی و نظامی، حقیقت این قهرمان را در وجود خویش متبلور ساخت.🌹 یاد شهدا با صلوات🌹 @montazer_shahadat313
میگفـ: آخـہ گـریه ڪن حسیـنُ چہ بہ حـب دنیـآ...🍃💔 @montazer_shahadat313
🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° مثل یه تولد دوباره بودبرام حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم! محمد تو رخت خوابم دراز کشیده بودم ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم _عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟ +فاطمه رو میگی؟ _اها چجوری چادری شد؟ +نمیدونم نمیتونم بپرسم ازش‌ شاید دلیل شخصی داشته باشه‌ _ازدواج کرده؟ +نه بابا. ازدواج چیه‌ ؟ اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه _عه؟پس چیشده یهو؟ +نمیدونم والا‌ ! _آخه رفتارشم تغییر کرده این جای تعجب داره با تعجب گفت +چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟ _اخه چ میدونم مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه ! حس میکنم خبراییه! +چه خبرایی؟ _نمیدونم آرایش نمیکرد قبلا؟ +چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر _من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه‌ تو نشنیده گرفتی‌ +اره عجیبه خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد‌ ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه _کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نزاره با تشر گفت +وا داداش!حرفا میزنیا من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا! راستی!!! _جانم +امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره _خب؟ +من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه ک میخواد بخره من بهش هدیه میدم‌ _آفرین کار خوبی کردی اجی ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه‌ اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟ +وا من چ میدونم _دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش! +کجا؟ _دم هیئت +اها _حالا بیخیالش ریحانه جان من گرسنمه میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟ +عه.باشه باشه صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم _حاج آقا خوبن؟ بابا سخت برگشت سمت من با یه صدای خیلی ضعیف گفت +نه محمدجان! قلبم درد میکنه بابا‌ رو پیشونیشو بوسیدم و _بازم درد دارین؟ +اره بابا جان _شما ک سه ماهه عمل کردین که! +نمیدونم دو سه روزی هست که حالم بده‌ با نگرانی گفتم _پس چرا ب من نگفتین آقاجون‌؟ +الکی بگم نگرانت کنم که چی؟ _خب میبردمت تهران دوباره +نمیخاد پسر از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه رو ب ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم _قرصای بابا رو دادی؟ +اره چطور؟ _میگه چند روزه حالم بده تو خبر داشتی؟ +نه.چیزی به من نگفته _امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟ +خب تو که پیشش بودی فکر کنم فقط یک ربع تنها موند قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام بخشش رو در اوردم و بردم براش صداش زدم _اقاجون!بفرما قرصاتو بخور فردا نیستما. دارم میرم تهران‌ +بری تهران؟ _اره قرصشو گذاشت دهنش کمک کردم از جاش پاشه‌ بردمش حموم سعی کردم یه جوری آب و تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم. کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه مثل ی بچه مظلوم شده بود حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم که ریحانه داد زد +بیاین غذا حاضره‌ دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش _اقاجون حالتون بهتره؟ با بی حالی گفت +نه پسر نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه‌ خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه‌ بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود هیچ کس دل تو دلش نبود سخت ترین شرایط بود برای هممون. کسی از بیمارستان تکون نمیخورد زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن به ساعتم نگاه کردم دم دمای اذان صبح بود داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود. بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش و نیاورده بود ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید. خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده صدای اذان گوشیم بلند شد با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه پرستارا جمع شدن دورش یکیشون دویید بیرون خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف بدنم خشک شد حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق همشون دور بابا جمع شده بودن با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید وای بابا بابا بابا حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود ؟ بابای من چرا به این وضع افتاده؟ ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن علی هم با ترس به شیشه خیره بود بغض سراپای وجودمو گرفته بود نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم‌ حتی یک ثانیه‌ از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن میخواستم داد بکشم دیگه بریده بودم از دنیا من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو همه ی وجودم درد میکرد فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد بدنم شده بود کوره ی آتیش من چی کار میکردم بعد از بابا بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید بابای من رفته بود؟ کی باور میکرد؟ چی دردناک تر از این بود؟ چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟ من نمیخواستم بدون بابا نمیتونستم بدون بابا فاطمه : دلم خیلی شور میزد همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن! نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم _مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده‌! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ +خب به خونشون زنگ‌بزن _ندارم تلفنشون رو مامان دلم‌شور میزنه‌‌‌ +چرا دخترم؟ _اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟ +عه زبونتو گاز بگیر میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر با این حرفش از جام پریدم‌ و رفتم تو اتاق دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن چیزی به صورتم نمالیدم با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم _خودم برم یا منو میبری +الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت‌ خداحافظی کردمو رفتم پایین کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم‌ سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش اونم حرکت کرد سمت خونشون سر خیابونشون ک‌رسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد دقت که کردم‌عکس بابای محمد بود تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتم و خوندم _زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم چی؟ بابای محمد مرد؟؟؟ شوک بدی بهم وارد شده بود دم‌خونشون‌ک رسیدیم کرایه ماشینو دادم و پیاده شدم‌ چقدر شلوغ شده بود به پارچه های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم وای مگه میشه؟ من‌که چند روز پیش دیده بودم باباشو سالم‌بود یه نیرویی نمیزاشت برم تو‌ روح الله و علی دم دروایستاده بودن صدای قرآن بلند بود‌ نتونستم اشکام روکنترل کنم جلوتررفتم به عکسا وپارچه مشکی ها خیره شدم‌ک‌روح الله گف +بفرمایید سرم رو تکون دادم و وارد شدم وای خدایا مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره اونم آدم ‌سالم؟ با گوشه ی چادرم اشکم رو پاک کردم و کفشمو در اوردم ورفتم داخل چشم هام به ریحانه خورد که داد میزدو گریه میکرد عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟ رفتم سمتش بغلش کردم وبهش تسلیت گفتم ک گفت +دیدی فاطمه؟ دیدی چیشد؟ بابام رفت فاطمه فاطمه دیدی یتیم‌شدم؟ در جوابش فقط اشک ریختم و چیزی نگفتم زنداداشش هم گریه میکرد‌ اونم‌بغل کردم و تسلیت گفتم یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم محمدروندیده بودم دلم‌شور میزد براش اون چی به سرش اومده؟ چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بودجای خالیش بود ولی خودش نه اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد! بچه هاش چه حالی داشتن واقعا؟ یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت چشم هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد‌ و فریاد میکشید یه چند دقیقه که گذشت روح الله یا الله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیم‌بریم مسجد رو کرد سمت من حس کردم میخاد چیزی بگه که پشیمون شد ورفت ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونشون زیاد فاصله نداشت تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت: +وای کیفم!جا گذاشتمش خونه اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردم و گفتم _کیفت رو میخای چیکار؟ +باید کارت بدم به روح الله _آهان. میخای من برم بیارم برات؟ +نه به سلما میگم‌ زحمتت میشه _نه زحمتی نیست. میارم برات اینو گفتم و خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت +کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد‌ هنوز سر خاکه تا اسمش اومد گوشم تیز شد بیچاره بهش حق میدادم غم بزرگی بود به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد +بیا این کلید خونس کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس ازش گرفتمو از مسجد رفتم بیرون تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونشون بعداز پنج دقیقه رسیدم دم خونشون کلید انداختم ودر رو باز کردم‌ به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده تو این گرما پتو چی میگه یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه ولی از جاش تکون هم نخورد با صدای بلند تر گفتم +ببخشید دیدم بازم کسی جواب نداد حدس زدم شاید خواب باشه برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه دست دراز کردم که کیفشو بردارم به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی ک شنیدم‌مانع شد اول ترسیدم بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده کابوس میدید؟ ریحانه ک گفته بود هنوز سر خاکه؟ خواستم نزدیکش شم حدس زدم حالش بده که با وجود این گرمارفته زیر پتو ولی ترسیدم دوباره شر به پا کنه،داد و بیداد کنه آبرومو ببره بگه بهم نزدیک نشو ایستادم و نگاهش میکردم‌ که یهو دیدم تو جاش میلرزه کیف روانداختم ورفتم سمتش پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم خیلی احتیاط کردم از دور این کار رو انجام بدم و دستم بهش نخوره که چیزی بگه آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم .ترسیدم حالش بدشده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه ولی اگه میخاستم هم نمیتونستم کاری کنم‌ دیدم تلفنم زنگ میخوره‌ مامان بود تلفن و جواب دادم و _الو سلام مامان +سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه _بیا خونشون بابای ریحانه فوت شده‌ من خونشونم الان‌ حال داداشش خیلی بده مامان بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم اگه چیزی هم داری با خودت بیار خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم میشنیدیا نه ولی این و گفتمو تلفن رو قطع کردم و خودم رفتم تو آشپزخونه‌ نفهمیدم چنددقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد +فاطمه!فاطمهه با عجله رفتم تو حیاط و دستم رو گذاشتم رو بینیم _هیس مامان بیا بالا +کسی خونه نیست _نه بیا حالا برات تعریف میکنم +بگو چیشده میدونستم اگه نگم دست از سرم بر نمیداره‌ _اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده داداش ریحانس مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟ مثلا پرستاری ها ملتمسانه گفتم +خواهش میکنم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیامبر اسلام صلی‌الله‌علیه‌و‌آله فرمودند: چهار چیز بدتر از خود گناه : ۱- کوچک شمــردن گنـــاه ۲- خوشحالـــی از گنـــاه ۳- افتخـــار بـــه گنـــاه ۴- اصـــرار بـــه گنـــاه منبع: مستدرک الوسائل ج‏۱۱ ص۳۴۹ @montazer_shahadat313
✨بسم رب المهدی✨ سلام بر کاربران زینبی ها☺️🖐 خووبییینن😍 بچه بسیجیا، اتقلابیا، مومنا، درچه حالن😁 زود تند سریع میگم .. تعطیلی و استراحت دیگه کافیه.. هرکار میخواین بکنین ولی راس ساعت ۲۲پنجشنبه 21تیردعوتتون میکنم به کانال خودتون... امشب داریم جانمونینا😉 👇 @zeinabiha2 منتظرتونیم فعلا یاعلی👋
(عج)❥ شاید خدا مَرا بہ انتظارِ تُ آفریده است @montazer_shahadat313
پیشنهاد دادم که بیاید باخودم با جناق شود و همین مقدمه ای برای ازدواجش شد. به مادر خانمم گفتم: این رفیق ما ، جعفر آقا ، از مال دنیا چیزی به غیر از یک دوربین عکاسی نداره . گفت:مادر اینها مال دنیاست ؛ بگو ببینم از دین و ایمان چی داره؟ گفتم:از این جهت هرچی بگم کم گفتم!ما که به گرد پای اون هم نمی‌رسیم. گفت :خدا حفظش کنه من هم دنبال همچین دامادی بودم. 🌹شهید سرتیپ حاج محمد جعفر نصر اصفهانی 🌹جانم فدای اسلام ، ص ۴۲ @montazer_shahadat313
🍃بسمـ الله الرحمنـ الرحیمـ🍃 😎 و اما ایشون به لَعن من و هر پیامبر مستجاب‌الدعوه محکوم میشن. 😠 چرا آقای قاضی؟؟ به چه جرمی؟؟ 😎 به جرم حلال شمردن و اختصاص اموال عمومی برای خود. 😎 ببریدش. 📕|• . ص: ۵۳۹ . @montazer_shahadat313
🕊 کلام اوّل و آخر ، رضاست ... گاه ، رضای دل ، رضای اوست و گاهی ، رضای او ، رضای دل ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@montazer_shahadat313