❣❣❣
❣#نماز_اول_وقت
⚠️حتما لازم نیستـــ شیـ😈ـطان شما را بہ یڪ سایت شیطانے وارد ڪند ...
♨️ براے او همیڹ ڪه نماز اول وقتتاڹ را بہ وسیلہ موبایـل 📲 از شما مےگیرد ڪافیستـــــ !
🍃💐همانا برترین کارها،
کار برای #امام_زمان است💐🍃
👇👇👇
@montazer_shahadat313
#نحوه_شهادت_شهیدستارابراهیمی
در عملیات کربلای ۵ زمانی که ماموریت گردان حاج ستار در عملیات تمام شده بود و در حال برگشت بودند، فرمانده گردان بعدی به علّت پاتک دشمن به شهادت رسید.
ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت.
از کانال در حال تیراندازی بود که ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید.
بچهها پیکراش را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد.
بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شده بود که ستار ابراهیمی کشته شده است.
حاج ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع) در کربلای ۵ منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ ۱۲ اسفند ۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
@montazer_shahadat313
تصویر زیر عکس شهیدستارابراهیمی هژیر (صمد) وهمسربزرگوارشون خانم قدم خیرمحمدکنعان میباشد👇🏻👇🏻👇🏻
❣ #سلام_امام_زمانم❣
صدها گله پيش #يار بردن عشق است
با #عشق_تو چوب طعنه خوردن عشق است
ای قلب تپنده جهان♥️ #مولا جان
يکبار تو را دیدن و مردن #عشق است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
@montazer_shahadat313
امیر سپهبد شهید
🌹علی صیاد شیرازی 🌹
🍀متولد: ١٣٢٣/٣/٢٣
🍀تاریخ شهادت: ١٣٧٨/١/٢١
🌹جهت تعجیل در فرج امام زمان و شادی روح مطهر شهید صیاد شیرازی: ١۴ صلوات
☘️اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم☘️
🌹سیرهٔ شهید صیاد شیرازی🌹
🌟🌹 اولین و مهمترین دغدغه شهید صیاد شیرازی، تبعیت از ولایت فقیه بود.
☘️ایشان در تاریخ ۰۱/۰۴/۷۷ طی یادداشتی این دغدغه را با تمام وجودش در عباراتی آورده است:
«موضع ولایت بر ما با این صراحت ابلاغ میشود و نباید ما در اجرای آن عاجز باشیم. رضایت خداوند و ولی امر مسلمین از ما، پایه و رکن نجات از تنگناهاست».
🌟🌹ویژگی بارز شهید صیاد شیرازی برنامهریزی بسیار دقیق برای انجام امور بود و در انجام هر کاری که در پی آن بود، بسیار پشتکار داشت.
🌟🌹 هیچ گاه بدون مشورت کاری را آغاز نمیکرد؛ در عرصه نظامی هنگامی که مشاوران نظرات خود را ارائه می کردند، شهید بزرگوار بدون لجاجت تصمیم میگرفت و به آن عمل میکرد.
🌟🌹 صبر، طمأنینه، آرامش و وقار از ویژگی های شهید صیاد شیرازی بود ؛ ایشان هیچ گاه بر کسی تند نشد و خشونت نکرد و به سبب ادب، وقار و گذشتی که داشت توانست بر دل کسانی که در ابتدا ایشان را به عنوان فرمانده نیروی زمینی ارتش قبول و باور نداشتند، نفوذ کند.
🌟🌹راز ماندگاری شهید صیاد شیرازی، در شخصیت، منش و آرامش باطنی است که ناشی از توکل راستین و عمیق به خداوند و اعتماد به کارش بود به طوری که همواره کارهایش مبتنی بر یک بنیه ی علمی نیز بود.
@montazer_shahadat313
🔺شهید صیاد شیرازی
🔹چگونه تربيت كنيم؟
🔰هيچ وقت يادم نمیرود، يك روز كفشهای خودشان را كه واكس میزدند، كفشهای مهدی (پسر ارشدمان) را هم واكس زدند. گفتم: چرا اين كار را كرديد؟
گفتند: من نمیتوانم مستقيم به پسرم بگويم كه اين كار را انجام بده، چون جوان است و امكان دارد به او بربخورد. میخواهم كفشهايش را واكس بزنم و عملاً اين كار را به او بياموزم .
@montazer_shahadat313
صیاد شیرازی با تعهد کامل به #اسلام و جمهوری_اسلامی در طول دفاع مقدس از هیچ گونه خدمتی به کشور اسلامی خودداری نکرد.
امام خمینی (ره) | ۱۱ مرداد ۱۳۶۵
یاد و خاطره شهید سپهبد علی صیاد شیرازی، جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح، که در ۲۱ فروردین ۱۳۷۸ به دست منافقین کوردل به شهادت رسید گرامی باد.
@montazer_shahadat313
۰۰🌿🕊۰۰
-گفتم:از #حســـــین چه میدانے؟!
-گفت:ڪربلا و عاشورا و سر بریده و اسارت...
-گفتم:از #راهش چه؟!
-گفت:راهش بماند براۍاهلش،
مایےمو ذڪرجنونمان!
-گفتم:شمر هم اگر در صفین زخم عمیقترۍ میخورد شهید مےشد و شاید الگوۍ ما قرار میگرفت..
اماراهشگم گشت و مسیرش به ڪربلا رسید
و دستانش به خون آل الله آغشته شد ...
-اگر #راهرانشناسےجنونتوراآخرڪاربهامامڪشےوامیدارد🌱💜...!
#شورحسینیکافےنیست🙂...
@montazer_shahadat313
#مدیر_نوشت🖊
-سلام 🌺
-ممنون که انرژی میدین🌹به انرژی دادن ادامه بدین😍
-قبلا هم چنین در خواستی شما عزیزان کردین ماهم یک قسمت به عنوان هدیه 🎁تقدیم به شما کردیم و حالا روزی3قسمت قرار میدیم📜
-بعضی مواقع دو قسمت هدیه میدیم شماهم راضی باشید دیگه😊
#منتطر_نظرات_شما_هستیم
#شهدا
دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه
می کردند، علت را پرسیدم ، گفتند : "وقت نماز است " همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا تا نماز اول وقت بخوانیم. خلبان گفت : "این منطقه زیاد امن نیست اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم " شهید صیاد گفتند :"هیچ اشکالی ندارد .. ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم .
" خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست.با آب قمقمه ای که داشتیم وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم.
وقتی طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند ایشان فرمودند : "بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید ، اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را .. "
🌹شهید علی صیاد شیرازی🌹
#شهیدعشق ❤️🌱
@montazer_shahadat313
#حاجحسینیکتا♥️✨
ای رزمنده ای که درفضای مجازی میجنگی😎👊
، وضو بگیر و قربه الی الله مطلب بنویس
بدانکه تومصداق
ومارَمَیتَ اذ رَمَّیت
... هستی.
تو در شبهای تاریک جبهه سایبری،
از میدان مین گناه عبور میکنی.✌
•| بــہ مــا بــپــیــونــدیــد|•❤️
@montazer_shahadat313
🌺﷽🌺
#حرف_حساب🍃✨
تو اگر بسیجے هستے،
نشون بده بہ بقیہ ببیـنم؛🤔
درڪار ڪردن، در درس خوانـدن،
درخـدمت ڪردن،
۲برابر دیگران ڪار میکنے؟💪
۲برابر دیگران درس میخونے؟📖
۲برابر دیگران بے ادعایے؟☺️
۲برابر دیگران مظلومـیت تحمل میکنے؟😓
۲برابر دیگران مهربانے میکنے؟😍
۲برابر دیگران لبخـند میزنے؟😊
این یعنی #بسیجی...❤️
#استادپناهیان✨
@montazer_shahadat313
•﷽•
اگر میخوای صدقه بدی
همینطور صدقه نده
صدقه رو از طرف امام رضا(ع)
برای سلامتی آقا امام زمان بده
برای دو معصوم که صدقه بدی
ممکن نیست خدا این صدقه رو رد کنه!
#حرفِ_خوب🌱
🌙| @montazer_shahadat313
YEKNET.IR - shoor - shabe 28 safar 1441 - hosein taheri.mp3
4.76M
🍃به تو افتاده مسیرم
در این خونه فقیرم
#بشنویم🤗
@montazer_shahadat313
امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی:🌹
«قهرمان کسی است که در #جهاد اکبر، بر نفس اماره خود غالب آمده باشد،
آن طوری که آرزوی یک بار #غفلت کردن و خدا را از نظر دور داشتن را در دل شیطان به گور فرستد.🌹
قهرمان کسی است که در وابستگی به #خدا و #خط_ ولایت، آن چنان آبداده و توان مند شده باشد که با اطمینان #قلبی، مهیای انجام هر تکلیفی باشد که از محور #ولایت بر عهده او بسپارند. 🌹
قهرمان کسی است که دل به #دنیا نسپارد و در التهاب هجرت به دیاردوست، سر از پا نشناسد»🌹
و شهید صیاد شیرازی، در عرصه های مختلف اجتماعی و نظامی، حقیقت این قهرمان را در وجود خویش متبلور ساخت.🌹
یاد شهدا با صلوات🌹
@montazer_shahadat313
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_شصت_و_نه
°•○●﷽●○•°
مثل یه تولد دوباره بودبرام
حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم!
محمد
تو رخت خوابم دراز کشیده بودم
ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم
داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم
_عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟
+فاطمه رو میگی؟
_اها
چجوری چادری شد؟
+نمیدونم نمیتونم بپرسم ازش
شاید دلیل شخصی داشته باشه
_ازدواج کرده؟
+نه بابا. ازدواج چیه ؟
اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه
_عه؟پس چیشده یهو؟
+نمیدونم والا !
_آخه رفتارشم تغییر کرده
این جای تعجب داره
با تعجب گفت
+چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟
_اخه چ میدونم
مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم
واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه !
حس میکنم خبراییه!
+چه خبرایی؟
_نمیدونم
آرایش نمیکرد قبلا؟
+چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر
_من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه تو نشنیده گرفتی
+اره عجیبه خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه
_کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نزاره
با تشر گفت
+وا داداش!حرفا میزنیا
من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا!
راستی!!!
_جانم
+امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره
_خب؟
+من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه ک میخواد بخره من بهش هدیه میدم
_آفرین کار خوبی کردی اجی
ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه
اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟
+وا من چ میدونم
_دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش!
+کجا؟
_دم هیئت
+اها
_حالا بیخیالش
ریحانه جان من گرسنمه
میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟
+عه.باشه باشه صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم
از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم
_حاج آقا خوبن؟
بابا سخت برگشت سمت من
با یه صدای خیلی ضعیف گفت
+نه محمدجان!
قلبم درد میکنه بابا
رو پیشونیشو بوسیدم و
_بازم درد دارین؟
+اره بابا جان
_شما ک سه ماهه عمل کردین که!
+نمیدونم
دو سه روزی هست که حالم بده
با نگرانی گفتم
_پس چرا ب من نگفتین آقاجون؟
+الکی بگم نگرانت کنم که چی؟
_خب میبردمت تهران دوباره
+نمیخاد پسر
از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه
رو ب ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم
_قرصای بابا رو دادی؟
+اره چطور؟
_میگه چند روزه حالم بده
تو خبر داشتی؟
+نه.چیزی به من نگفته
_امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟
+خب تو که پیشش بودی
فکر کنم فقط یک ربع تنها موند
قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام بخشش رو در اوردم و بردم براش
صداش زدم
_اقاجون!بفرما قرصاتو بخور
فردا نیستما. دارم میرم تهران
+بری تهران؟
_اره
قرصشو گذاشت دهنش
کمک کردم از جاش پاشه
بردمش حموم
سعی کردم یه جوری آب و تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه
در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم.
کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه
مثل ی بچه مظلوم شده بود
حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس
از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم
که ریحانه داد زد
+بیاین غذا حاضره
دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش
_اقاجون حالتون بهتره؟
با بی حالی گفت
+نه پسر
نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد
غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان
بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره
هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم
خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود
با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس
زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه
خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
@montazer_shahadat313
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هفتاد
°•○●﷽●○•°
امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود
هیچ کس دل تو دلش نبود
سخت ترین شرایط بود برای هممون.
کسی از بیمارستان تکون نمیخورد
زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن
به ساعتم نگاه کردم
دم دمای اذان صبح بود
داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم
ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت
نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود.
بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش
این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش و نیاورده بود
ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود
چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید.
خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد
دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده
صدای اذان گوشیم بلند شد
با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه
پرستارا جمع شدن دورش
یکیشون دویید بیرون خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف
بدنم خشک شد
حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم
بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن
چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق
همشون دور بابا جمع شده بودن
با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید
وای بابا بابا بابا
حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره
داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود ؟
بابای من چرا به این وضع افتاده؟
ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن
علی هم با ترس به شیشه خیره بود
بغض سراپای وجودمو گرفته بود
نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم
اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم
من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم
منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس
نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم
حتی یک ثانیه
از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه
فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن
میخواستم داد بکشم
دیگه بریده بودم از دنیا
من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو
همه ی وجودم درد میکرد
فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد
بدنم شده بود کوره ی آتیش
من چی کار میکردم بعد از بابا
بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید
بابای من رفته بود؟
کی باور میکرد؟
چی دردناک تر از این بود؟
چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟
من نمیخواستم بدون بابا
نمیتونستم بدون بابا
فاطمه :
دلم خیلی شور میزد
همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن!
نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود
ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام
میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه
شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم
به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم
_مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
+خب به خونشون زنگبزن
_ندارم تلفنشون رو
مامان دلمشور میزنه
+چرا دخترم؟
_اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟
+عه زبونتو گاز بگیر
میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر
با این حرفش از جام پریدم و رفتم تو اتاق
دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم
شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم
یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم
چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن
چیزی به صورتم نمالیدم
با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم
_خودم برم یا منو میبری
+الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم
یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت
خداحافظی کردمو رفتم پایین
کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم
سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش
اونم حرکت کرد سمت خونشون
سر خیابونشون کرسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد
دقت که کردمعکس بابای محمد بود
تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتم و خوندم
_زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
@montazer_shahadat313