eitaa logo
بصیرت
57 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
339 ویدیو
19 فایل
امام خامنه ای:«نداشتن بصیرت مثل نداشتن چشم است؛ راه را انسان نمیبیند. بله، عزم هم دارید، اراده هم دارید، امّا نمیدانید کجا باید بروید.» ارتباط با مدیر📬 @H_sm3y
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیرت
۶_اگر رای ندهیم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ تاثیر نرفتن پای صندوق (اگر تاثیری داشته باشد) گذرا است. بعد
۷_انداختن رای در صندوق چقدر زمان مارا درگیر می کند؟ ما برای انتخاب خود در هر عرصه‌ای از زندگی ساعت ها وقت می گذاریم آیا نمی‌خواهیم برای توسعه مردم‌سالاری در کشور،(پس از انتخاب مناسب ترین فرد یا افراد) هر چهار سال یک بار، فقط نیم ساعت وقت بگذاریم؟ فقط نیم ساعت! @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
عليه‌السلام: 💠 لَو كانَ فِيكُم عِدَّةُ أهلِ بَدرٍ لَقامَ قائمُنا؛ ❇️ اگر به تعداد اهل بدر [مؤمن كامل] در ميان شما بود، قائم ما قيام مى‌كرد. 📚 مشكاة الأنوار، ص۱۲۸ @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۳۴ آروم باش عزیزم! و با دست دیگرش، جای پای اشک را از روی صورتم پاک میکرد و
چشمانش رنگ غصه گرفت و دلسوزانه پاسخ داد: الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری! سپس فکری کرد و با عجله پرسید: میخوای برات چیز دیگه‌ای بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب دوست داشتی، دیگه ازت نپرسیدم. که با اشاره سر پاسخ منفی دادم و همچنان‌که بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز بکشم، شکایت کردم: همین که نشستم هم کمرم درد گرفت، هم سرم داره گیج میره! ظرف غذایم را روی میز گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم: تو چرا نمیخوری؟ لبخندی زد و در جواب اعتراض پُر مِهرم، گفت: هر وقت حالت بهتر شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم. و من همانطور که به ظرف‌های داغ غذا نگاه میکردم به یاد حال زار برادرم افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: نمی دونم بالاخره عبدالله چی کار کرد؟ بی‌درنگ موبایلش را برداشت و با گفتن الآن بهش زنگ میزنم!مشغول شماره‌گیری شد که با دلسوزی خواهرانه‌ام، مانع شدم و گفتم: نه! میترسم بفهمه من اینجام، بدتر ناراحت شه! سپس به صورتش خیره شدم و با غصه‌ای که در صدایم موج میزد، دردِ دل کردم: مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و عبدالله اینجوری آواره شدیم! و در پیش چشمانش که به غمخواری غمهایم پلکی هم نمی‌زد، با اضطرابی که به جانم افتاده بود، پرسیدم: مجید! میخوای چی کار کنی؟ بابا میگفت نوریه وهابیه. صورت سرشار از آرامشش به لبخندی ملیح گشوده شد و با متانتی آمیخته به محبت، پاسخ دلشوره‌ام را داد: خُب وهابی باشه! و با چشمانی که از ایمان به راهش همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد و با لحنی عاشقانه ادامه داد: الهه جان! من تا آخر عمرم، هم پای اعتقادم، هم پای تو و زندگیمون میمونم! حالا هر کی هر چی میخواد بگه! که دلم لرزید و با نگرانی پرسیدم: مگه نشنیدی بابا چی گفت؟ مگه ندیدی میگفت به نوریه قول داده که با هیچ شیعه‌ای ارتباط نداشته باشه؟ دیدم که انتهای چشمانش هنوز از بغض سخنان تلخ پدر در تب و تاب است و باز دلش نیامد جام ناراحتی‌اش را در جان من پیمانه کند که به آرامی خندید وگفت: الهه جان! تو نگران من نباش! سعی میکنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه! و من بیدرنگ پرسیدم: خُب با این لباس میخوای چی کار کنی؟ اون وقتی ببینه تو محرم لباس مشکی میپوشی، میفهمه که شیعه هستی و اگه به بابا چیزی بگه، بابا آشوب به پا میکنه! سرش را پایین انداخت و همانطور که به پیراهن سیاهش نگاه میکرد، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس سرش را بالا آورد و با لبخندی پُر معنی، کلام مبهمش را تعبیر کرد: هیچ وقت فکر نمیکردم پیرهن مشکی ِ عزای امام حسین(ع) انقدر قدرت داشته باشه که یه وهابی حتی چشم دیدنش رو هم نداشته باشه! و به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانه‌اش به مذهب تشیع غوغا به پا کرده که من هم زخم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از گلایه پرسیدم: مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین(ع) لباس عزا بپوشی؟ منم قبول دارم امام حسین(ع) نوه پیامبر(ص) هستن، سید جوانان اهل بهشت هستن، در راه خدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس مشکی پوشیدن چه سودی داره؟ به عمق چشمان شاکی‌ام خیره شد و با کلامی قاطع پرسید: مگه تو برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه گریه نکردی؟ و شنیدن همین پاسخ شیداگونه کافی بود تا دوباره خون خفته در رگ‌های کینه‌ام به جوش آمده و عتاب کنم: یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین الآن از دنیا رفته، یکی میدونی؟!!! و چه زیبا چشمانش در دریای آرامش غرق شد و به ساحل یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ طعنه تندم را داد: الهه جان! بحث امروز و هزار سال پیش نیس! بحث دوست داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی، منم امام حسین(ع) رو دوست دارم! با شنیدن کلام آخرش، درد عجیبی در سرم پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به شکایت گشودم: پس چرا امام حسین(ع) جوابمو نداد؟ چرا هر چی گریه کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ من سُنی بودم، تو که شیعه بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!! و آنچنان نفسم به شماره افتاده و رنگ صورتم به سفیدی مهتاب میزد که بی‌آنکه جوابی به سخنان شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانه‌هایم را کمی بالا گرفت تا نفس مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه التماسم میکرد: الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت خوب نیس، تو رو خدا آروم باش... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
📣 هزینۀ ۲۰۰ میلیونی برای کودکان ناشنوا که رایگان شد 🔺️معاون درمان وزارت بهداشت: از آنجا که عمل کاشت حلزون حدود ۲۰۰ میلیون تومان هزینه داشت خانواده‌های زیادی توان پرداخت هزینه‌ها را نداشتند و سال‌ها در انتظار نوبت عمل می‌ماندند. از دست‌دادن سن طلایی کاشت یعنی صفر تا ۴ سالگی نیز باعث می‌شد کودک ناشنوا در مهارت‌های ارتباطی دیگر نیز دچار مشکل شود. 🔺️با دستور وزیر بهداشت قرار شد که عمل‌های کاشت حلزون به‌صورت رایگان انجام شده و صف انتظار به صفر رسانده شود. همچنین علاوه بر تامین رایگان پروتز حلزون شنوایی، سایر هزینه‌های کاشت مثل هزینۀ هتلینگ بیمارستانی، هزینۀ حق‌العمل تیم جراحی و هزینۀ جلسات توانبخشی در سال اول بعد از عمل کاشت را هم خود وزارت بهداشت عهده‌دار شد؛ یعنی مردم عملا از پرداخت هرگونه هزینه‌ای معاف شوند. 🔺️در یک بازۀ زمانی حدود دو هفته‌ای، تمامی صف انتظار کاشت حلزون در ۱۶ مرکز کشور تقسیم‌بندی، پروتزها تامین و به مراکز ارسال شد و اینگونه بود که صف کاشت حلزون به صفر رسید. 🔺️وزارت بهداشت دولت سیزدهم توانسته کاشت ۲۰۰۰ حلزون شنوایی را انجام دهد. http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
۷_انداختن رای در صندوق چقدر زمان مارا درگیر می کند؟ ما برای انتخاب خود در هر عرصه‌ای از زندگی ساعت
۸_اگر بیش از یک حق رای داشته باشم چند بار می توانم رأی دهم؟ یک شخص حقیقی فقط یک بار در می تواند رأی دهد. اگر بیش از یک حق رأی دارید (یعنی یک نفر به عنوان یک فرد و دیگری به عنوان شرکت های بزرگ یا گروهی یا چندین دارایی با نام های مختلف شرکت)، فقط باید یک بار در انتخابات رأی دهید. اگر بیش از یک بار رأی دهید ، تمام آرای شما رد می شود... @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۳۵ چشمانش رنگ غصه گرفت و دلسوزانه پاسخ داد: الهه جان! رنگت پریده! سعی کن ب
از شدت حالت تهوع، آشوب عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه بیقراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم بی‌صبرانه گریه میکردم و به بهانه شبهایی که پا به پای مجید برای شفایش دعای توسل خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به تازیانه سرزنش مجازات میکردم که دیگر آرامش کلام و نوازش نگاهش آرامم نمیکرد و هر چه عذر میخواست و به پای گریه‌هایم، اشک میریخت، طوفان غم‌هایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای ناله‌هایم، پزشک اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: چه خبره؟ درد داری؟ مجید با سرانگشتش، قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را احضار کرد و پرسید: جواب آزمایشش نیومده؟ و پرستار همانطور که به لیستش نگاه میکرد، پاسخ داد: زنگ زدیم آزمایشگاه،گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه. که مجید رو پزشک کرد و با صدایی که هنوز طعمی از غم داشت، توضیح داد: آقای دکتر! شدیداً حالت تهوع داره، نمیتونه چیزی بخوره! و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به سمت اتاقش میرفت، با خونسردی پاسخ داد: حالا جواب آزمایشش رو میبینم. و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریه‌ام را فرو خورده بودم، سرم را به سمتِ دیگر روی بالشت گذاشتم که دوست نداشتم بار دیگر با مجید هم کلام شوم، ولی دل عاشق او بی‌ِمهری‌ام را تاب نمی‌آورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد: الهه جان... و نمیدانم چرا اینهمه بیحوصله و بدخلق شده بودم که حتی تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب عشقش از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و شیرینی کلامش، چه زود از حضورش خسته میشدم... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۳۶ از شدت حالت تهوع، آشوب عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه
دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخورده‌ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند. مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه میگوید که پرستار پیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت: پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی! که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: الحمد الله همه آزمایش‌ها سالم اومده! سپس رو به مجید کرد و حرف ِ آخر را زد: خانمت بارداره، همه حالت‌هایی هم که داره بخاطر همینه. پیش از آنکه باور کنم چه شنیده‌ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شب‌های ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی غوغایی شیرین در دل‌هایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم میکوبید که از پروای هیاهوی پُر هیجانش، این‌چنین به چشم همدیگر پناه برده و از بیم از دست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمیزدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد: الهه... و دیگر چیزی نگفت و شاید نمی‌دانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و گلبرگ لطیفِ خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید: فقط آهنِ خونت پایینه! حالا من برات قرص آهن مینویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه! و با گفتنِ: شما دیگه مرخصید! از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای صوتی‌اش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: پس چرا انقدر حالش بده؟ پرستار همچنان‌که پرونده را تکمیل میکرد، پاسخ داد :خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجه‌اش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: باید حسابی هواشو داشته باشی. زنِت هم خیلی ضعیفه، هم خیلی بَد ویار! و شاید شاهد بی‌تابی‌ها و گریه‌هایم بود که با اخمی کمرنگ ادامه داد: یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش کمرش رو لَق میکنه! سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: مادر جون اگه میخوای بچه‌ات سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو تقویت کنی! بیخودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه! و باز رو به مجید کرد و جمله آخرش را گفت: شما برید حسابداری، تصفیه کنید. و به سراغ بیمار دیگری رفت. مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی می‌درخشید، نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: الهه! باورت میشه؟ و من که هنوز در بُهتِ بهجت انگیزِ خبر مادر شدنم مانده بودم، نمیتوانستم به چیزی جز موهبت آسمانی و پاکی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد: الهه جان... نگاهم را همچون پرنده‌ای رها در آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را پوشانده بود، بی‌اختیار پاسخ دادم: جانم؟ و چه ساده دلخوری دقایقی پیش از یادمان رفت که حالا با این حضور معصومانه در زندگیمان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیه رقصِ تنِ آبیِ آب روی شنهای نرم ساحل بود، زیر گوشم زمزمه میکرد: الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیه‌ای داده؟!!! بعد از مدتها، از اعماق وجودم میخندیدم و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش میکردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود: الهه جان! می‌بینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ میبینی چطور میخواد چشم هردومون رو روشن کنه و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمیکرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلب‌هایمان تابیده بود که دنیا با همه غم‌هایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
۸_اگر بیش از یک حق رای داشته باشم چند بار می توانم رأی دهم؟ یک شخص حقیقی فقط یک بار در #انتخابات می
۹_کاندیداصلح را چطور انتخاب کنم؟ همچنان که شرکت در یک وظیفه¹ است، گزینش خوب و آگاهانه هم یک وظیفه است. هرکسی طبق سلیقه خود عمل کند؛ منتها همه توجّه کنند که این انتخابی که ما میکنیم، یک جا می‌بایست جواب آن را بدهیم. این طور نیست که بگوییم حالا ما یا اصلاً انتخاب نمیکنیم، یا انتخاب میکنیم و کسی چه میفهمد! بله؛ مردم نمیفهمند که ما چه انتخاب کردیم؛ اما خدای متعال که تشخیص میدهد. بین خودتان و خدا حجّت پیدا کنید؛ یعنی بتوانید از راهی بروید که اگر خدای متعال پرسید شما به چه دلیل به این فرد رأی دادید، بتوانید بگویید به این دلیل. بین خودتان و خدا، دلیل و حجّتی فراهم کنید و بعد با خیال راحت بروید رأی بدهید. ¹-البته به نظر حقیر انتخابات بیشتر یک [ « حقّ‌ِ » گرفتنی] است تا یک [« وظیفه » انجام دادنی] @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۳۷ دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخورد
با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدان‌های روی میز را تمیز کردم و پرده‌های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانه‌ام سلام کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیبایی‌اش به رویم لبخند میزد. حسابش را نگه داشته و خوب میدانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان، حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من میگذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکی‌های تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه‌هایی بود که هر شب مجید برایم میخرید؛ از ردیف قوطی‌های پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک های متنوع برای دلِ پُر هوس من و میوه‌های رنگارنگی بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پُر به خانه می‌آمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگرچلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حالا خوب میفهمیدم که آن همه کج خُلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله میکشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه‌ای که از توصیه‌های شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی‌ها و ناز کردن های این نازنینِ تازه وارد بوده و دیگر میدانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجیدِ مهربانم نزنم. گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم می‌آمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سرِ ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانتداری میکردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای مهربانش برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و یا عطیه را میشنید، تا چه اندازه خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه‌اش، هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی‌اش، گوشهایم را کَر میکرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانه‌اش، دلم را آتش میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراری‌های گاه و بیگاهم، سعی میکردم که به اراده پروردگارم راضی باشم. یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به در ِ اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد. برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: قربون دستت الهه جان! و بعد با تعجب پرسید: مجید خونه نیس؟ مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: نه؛ امروز شیفته، ولی فردا خونه‌اس. و بعد با خنده ادامه دادم: چه عجب! یادی از ما کردی! سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا. و برای او که خانواده و خانه‌ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: حالا توُ خونه جدیدت راحت هستی؟ لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه‌ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه. سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
۹_کاندیداصلح را چطور انتخاب کنم؟ همچنان که شرکت در #انتخابات یک وظیفه¹ است، گزینش خوب و آگاهانه هم
۱۰_ آیا شیوه ی احراز صلاحیت کاندیداها توسط شورای نگهبان، با اصول مردمسالاری و آزادی در تناقضی ندارد؟ اگرچه باید به اصول آزادی و مردم سالاری در همه جا احترام گذاشت، اما آزادی و مردمسالاری در هیچ جای دنیا بی ضابطه و لاقید نیست. واقعیت آن است که همان گونه که برای استخدام در هر اداره ای و برای هر شغلی، معیارها و گزینش هایی وجود دارد، برای امور خطیر و تخصصی ای که با اداره ی جامعه سروکار داشته و در کیفیت رقم خوردن سرنوشت آن تأثیر دارد، نمی توان بدون معیار برخورد کرد و اجازه داد هر فردی بدون عبور از فیلترهای لازم، در مناصب بالای تصمیم گیری قرار گیرد. براین اساس، نظارت استصوابی شورای نگهبان ضامن اصل شایسته سالاری است و مانع از ورود افراد فاقد صلاحیت های لازم به نهادهای مهم و تأثیرگذاری چون مجلس شورای اسلامی و... می شود و اگر منظور کسانی که موضوع سلب نظارت استصوابی شورای نگهبان را مطرح میکنند این است که همه افراد با هر نوع اعتقاد و مسلکی و با هر نوع سابقه ای بتوانند کاندیدای مقام ریاست جمهوری، نمایندگی مجلس و ... شوند، انتظار غلط و نابجایی است. @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
او میاید... تکیه به دیوار حرم میزند... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
هدایت شده از حمید محمودی