eitaa logo
بصیرت
57 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
339 ویدیو
19 فایل
امام خامنه ای:«نداشتن بصیرت مثل نداشتن چشم است؛ راه را انسان نمیبیند. بله، عزم هم دارید، اراده هم دارید، امّا نمیدانید کجا باید بروید.» ارتباط با مدیر📬 @H_sm3y
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۵۳ با بلند شدن صدای تلویزیون ابراهیم ساکت شد و همه نگاه‌ها به سمت صفحه تلویز
هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از دی ماه سال ،۱۳۹۲ چهره حیاط را حسابی کدر کرده و دلم میخواست آبی به سر و رویش بزنم، ولی از کمر دردم می‌ترسیدم که بالاخره دل به دریا زدم و قدم به حیاط گذاشتم. سنگفرش حیاط از خاک پوشیده شده و شاخه‌های نخل‌ها با هر تکانی که در دل باد میخوردند، گرد و خاک نشسته در لابِلای برگ‌هایشان را به هوا میفرستادند. نوریه و پدر که کاری به این کارها نداشتند و از زمان آغاز بارداری‌ام، هر بار خود مجید حیاط را میشست. خجالت میکشیدم که با این کار سختی که در پالایشگاه داشت، شب هم که به خانه باز میگشت، در انجام کارهای خانه کمکم میکرد و هفته‌ای یکبار، صبح قبل از رفتن به محل کارش، حیاط را هم میشست و دوست داشتم قدری کمکش کنم که جارو دستیِ بافته شده از شاخه‌های نخل را از گوشه حیاط برداشتم، تمام سطح حیاط زیبای خانه‌مان را جارو زدم و به نوازش پاک و زلال آب، تن خاک گرفته‌اش را شستم و بوی آب و خاک، چه عطر دل انگیزی به پا کرده بود! هر چند به همین مقدار کار، باز دردِ آشنای این مدت در کمرم چنگ انداخته و دوباره نفسم به تنگ آمده بود، ولی حال و هوای با صفای نخلستان کوچک خانه، که یادگار حضور مادرم در همین حیاط دلباز و زیبا بود، حالم را به قدری خوش کرده بود که ارزش این ناخوشی گذرا را داشت. شلنگ را جمع کردم و پای حوض دور لوله شیر آب پیچیدم، جاروی دستی را کنار حیاط پای دیوار گذاشتم و خودم به تماشای بهشت کوچکی که حالا با این شست و شوی ساده، طراوتی دیگر پیدا کرده بود، روی تخت کنار حیاط نشستم. آفتاب کم رمق بعد از ظهر زمستان بندر، که دیگر جانی برای آتش بازی‌های مشهورش نداشت، فرصت خوبی مهیا کرده بود تا مدتی طولانی در آرامش مطبوعش، آرام بگیرم. همانطور که تختِ پشتم را صاف نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاید و درد کمرم قرار بگیرد، با نگاهم به تفرج شاخه‌های با شکوه نخلها رفته بودم، ولی این خلوت خوش عطر هم چندان طولانی نشد که درِ ساختمان با صدای کشداری باز شد و نوریه قدم به حیاط گذاشت. با قدم‌های کوتاهش به سمت تخت آمد و مثل همیشه لب از لب باز نکرد تا من مقابل پایش برخاسته و سلام کنم. جواب سلامم را داد و با غروری که از صورتش محو نمیشد، گفت: خوب شد حیاط رو شستی! اونقدر خاک گرفته بود که نمیتونستم پام رو از اتاق بیرون بذارم. از این همه بی‌اخلاقی‌اش، گرچه عادت کرده بودم، ولی باز هم دلم گرفت و تنها لبخند کمرنگی نشانش دادم، ولی نیش و کنایه‌هایش تمامی نداشت که مستقیم نگاهم کرد و پرسید: تو چرا هیچ وقت نمیای پایین؟ من الآن دو ماهه که اینجام، ولی تو یه سر هم نیومدی خونه من. از من خوشت نمیاد؟ از اعتراض بیمقدمه‌اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم، با همان حالت موزیانه‌اش ادامه داد: نکنه شوهرت از من خوشش نمیاد؟ آخه هر وقت تو حیاط هم من رو میبینه، خیلی سنگین برخورد میکنه. از توصیفی که از رفتار مجید میکرد، ترسیدم و خواستم به گونه‌ای توجیهش کنم که باز هم امان نداد و با لحنی لبریز شک و تردید پرسید: عبدالرحمن میگفت از اهل سنت تهرانه، آره؟ و من نمی‌خواستم دروغ پدر را تأیید کنم و می‌ترسیدم نوریه شک کند که دستپاچه جواب دادم: آره، تهرانیه، اینجا تو پالایشگاه کار میکنه... و برای اینکه فکرش را از مجید منحرف کنم، با لبخندی ساختگی ادامه دادم: حالا امشب مزاحمتون میشیم! در برابر جمله خالی از احساسم، او هم لبخند سردی تحویلم داد و بدون آنکه لحظه‌ای کنارم بنشیند، به سمت باغچه حاشیه حیاط رفت و من که نمیتوانستم لحظه‌ای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمان برگشتم که صدایم زد: الهه! عبدالرحمن عادت داره شبها زود بخوابه، اگه خواستی بیای، زود بیا که مزاحمش نشی! از عصبانیت گونه‌هایم آتش گرفت که با دو ماه زندگی در این خانه، خودش را بیش از من مالک همه چیز پدرم میدانست و باز هم چیزی نگفتم و وارد ساختمان شدم. حالا از بغض رفتار نوریه، سردرد هم به حالم اضافه شده و با سینه‌ای که از حجم غم پُر شده و دیگر جایی برای نفس کشیدن نداشت، پله‌ها را یکی یکی طی میکردم تا به خانه خودمان رسیدم. خودم طاقت دیدن نوریه را در خانه مادرم نداشتم و حالا می‌بایست مجید را هم راضی میکردم که در این میهمانی پر رنج و عذاب همراهی‌ام کند که اگر این وضعیت ادامه پیدا میکرد، آتش غیظ و غضب نوریه دامن زندگی‌مان را میگرفت... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۵۴ هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از دی ماه سال ،۱۳۹۲ چهره حیاط
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز نگاه گرم و صدای دلنشین همسر عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه لیمو شیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس‌انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک ذغال اخته هم به رویم چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم. لحظه‌های بودن در کنار وجود مهربانش، به قدری شیرین و دل‌انگیز بود که می توانستم ناخوشی‌های جسمی و دلخوری‌های روحی‌ام را از یاد برده و تنها از حضور دل‌نشینش لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت امام رضا(ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد. به یاد نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی‌ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟ از آهنگ غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟ از درخواستم تعجب کرد و پرسید: خبریه؟ لبخندی زدم و پاسخ دادم: نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که نوریه اومده، نرفتیم به بابا سر بزنیم. از چشمانش میخواندم که این رفتن اصلاً خوشایندش نیست و باز دلش نیامد دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتی‌های مانده در دلش را پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: باشه الهه جان! من که حرفی ندارم. ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: آخه یه چیز دیگه هم هست... و در برابر نگاه پرسش‌گرش، با صدای ضعیفی ادامه دادم: آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره... از سکوت سنگینش که حتی صدای نفس‌هایش هم شنیده نمیشد، ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه چشمان بی‌ریایش که از غم غربت و داغ غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: مجید جان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟ سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با سکوت صبورانه‌اش، اجازه داد تا ادامه دهم: خودت میدونی اگه نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی! و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با قاطعیت جواب داد: الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم! نمیخواستم در این وضعیت از نظر اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به خیر بگذرد که با نگاه درمانده‌ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: تو حق داری هر لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش! اگه نوریه بفهمه که تو شیعه‌ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه! و مردمک چشمم زیر فشار غصه به لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و عاشقانه پاسخ داد: باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم. و با مهربانی بی‌نظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری‌ام داد: تو غصه نخور عزیزم! بخدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان! و باز حرمت عزای امامش را نشکست که یک بلوز سورمه‌ای پوشید تا دل الهه‌اش را راضی کند و با همه نارضایتی، تا خانه پدر همراهی‌ام کرد. پدر با چهره‌ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و نشسته زیر ابروهای پرپشت و خا کستری‌اش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی‌داد. در برابر استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کِز کردم که حالا به چشم خودم می‌دیدم نوریه، زندگی مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
📊 آمار عجیب نامزدهای ریاست‌جمهوری 🔸 بررسی سوابق ۸۰ نامزد انتخابات ریاست جمهوری نشان می‌دهد: 🔸 از دولت سیزدهم: ۵ نفر (۱_محمدمهدی اسماعیلی ۲_مهرداد بذرپاش ۳_صولت مرتضوی ۴_قاضی‌زاده هاشمی ۵_داوود منظور) 🔸 از دولت روحانی: ۴ نفر (۱_ عبدالناصر همتی ۲_اسحاق جهانگیری ۳_ عباس آخوندی ۴_ محمد شریعتمداری) 🔸 از نمایندگان مجلس فعلی: ۹ نفر (۱۲ درصد) 🔸 از نمایندگان ادوار مجلس: ۴۳ نفر (۵۴ درصد) خود را در قامت نامزدی ریاست جمهوری دیده‌اند. @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
یه عده‌ای پرسیدن: ⁉️ عباس آخوندی با چه رویی دوباره ثبت‌نام کرده؟ پاسخش واضحه: ✅ با پررویی نجومی... @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
یه عده‌ای پرسیدن: ⁉️ عباس آخوندی با چه رویی دوباره ثبت‌نام کرده؟ پاسخش واضحه: ✅ با پررویی نجومی...
والبته متاسفانه یه نکته دردناک دیگه هم هست... حتما روی امثال من و شما حساب کرده دیگه، یعنی ماها رو چی فرض کرده🤔 مرتیکه🤬🤬🤬
و همچنین راجع به جناب بافنده
و مروری بر مکتوبات گذشته و... دولت_سایه
برای رفتن به پیامها روی اسامی که رنگش متفاوت هست بزنید، مثلا روی دولت_سایه که رنگش فرق میکنه کلیک کنید تا پست مربوطه بیاد
مردکی را چشم درد خاست پیش بیطار[دامپزشک] رفت که دوا کن؛ بیطار از آنچه در چشم چارپای می‌کند در دیده او کشید و کور شد، حکومت به داور بردند. گفت برو هیچ تاوان نیست اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی. مقصود ازین سخن آنست تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد به نزدیک خردمندان بخفت رای منسوب گردد. بوریا باف اگر چه بافنده است / نبرندش به کارگاه حریر... گلستان سعدی
اسامی تأیید صلاحیت شدگان دکتر جلیلی دکتر قاضی‌زاده دکتر زاکانی دکتر پزشکیان دکتر قالیباف دکتر پورمحمدی @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی