بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۷۰ قلبم از جا کَنده شد و مثل اینکه بدنم دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیر
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۷۱
ساعتی نشستند و صدایشان میآمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی
چاپلوسیاش را میکردند تا بالاخره رفتند و شرّشان را از خانه کم کردند. نمیدانستم
باید چه کنم که بیش از این خانه و سرمایه خانوادگیمان به تاراج نوریه و برادرانش
نرود و فکرم به جایی نمیرسید که میدانستم با آتش عشقی که نوریه به جان پدرم
انداخته، هیچ حرفی در گوشش اثر نمیکند. از دست ابراهیم و محمد و عبدالله
هم کاری بر نمیآمد که تمام نخلستانها به نام پدر بود و کسی اختیار جابجا کردن
حتی یک رطب را هم نداشت، ولی باز هم نمیتوانستم بنشینم و تماشاگرِ بر باد
رفتن همه زندگی پدرم باشم که از شدت خشم و غصهای که پیمانه پیمانه سر
میکشیدم، تا صبح از سوز زخمهای سینهام ناله زدم و جام صبرم سرریز شده بود
که هر بار که مجید تماس میگرفت، فقط گریه میکردم. هرچند نمیتوانستم
برایش بگویم چه شده و چه بر سر قلبم آمده، ولی به بهانه دردهای بدنم هم که
شده، گریه میکردم و میدانستم با این بیتابیها چه آتشی به دلش میزنم، ولی
من هم سنگ صبوری جز همسر مهربانم نداشتم که همه خونابههای دلم را به نام
سردرد و کمردرد به کامش میریختم تا سرانجام شب طولانیِ تنهاییام سحر شد و
مجید با چشمانی سرخ و خسته از کار و بیخوابی دیشب به خانه بازگشت. دیگر
خنکای صبحگاهی زمستان بندر برایم دلچسب نبود که از فشار غصههای
دیشب لرز کرده و روی کاناپه زیر پتوی ضخیمی دراز کشیده بودم و مجید، دلواپس
حال خرابم، پایین پایم روی زمین نشسته بود و مدام سؤال میکرد: چی شده الهه
جان؟ من که دیروز میرفتم حالت خوب بود. در جوابش چه میتوانستم بگویم
که نمیخواستم خون غیرت را در رگهایش به جوش آورده و با نیشتر بیحیاییهای
برادران نوریه، عذابش دهم. حتی نمیتوانستم برایش بگویم دیشب آنها در این
خانه بودند و از حرفهایشان فهمیدم که برای تمام اموال پدرم کیسه دوختهاند،
چه رسد به خیال کثیفی که در خاطر
ناپاکشان دور میزد و باز تنها به بهانه حال
ناخوشم ناله میزدم که آنچه نباید میشد، شد و نوریه همان اول صبح به در خانه
آمد. مجید در را باز کرد و نوریه با نقاب پُر مِهر و محبتی که به صورت سبزه تندش
زده بود، قدم به خانه گذاشت و روی مبل مقابلم نشست. در دستش چند عدد
کتاب بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه میرفت تا اطلاعات جدیدی
دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به
اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره
نحسش نیفتد. با کتابهایی که در دستش گرفته بود، میدانستم به چه نیتی به
دیدنم آمده و پاسخ احوالپرسی هایش را به سردی میدادم که با تعجب سؤال کرد:
تو دیشب خونه بودی؟!!! از شنیدن نام دیشب چشمانم را گشودم و او در برابر
نگاه متحیرم، با دلخوری ادامه داد: من فکر کردم دیشب با شوهرت رفتی بیرون،
ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب خونه بودی. پس چرا
در رو واسه داداشهای من باز نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و
عبدالرحمن برگردیم، خُب میومدی پایین ازشون پذیرایی میکردی! داداشم
میگفت اومده بالا در زده، ولی در رو باز نکردی! از بازگویی ماجرای دیشب
وحشت کردم که میدانستم صدای نوریه تا اتاق خواب میرود و از واکنش مجید
سخت میترسیدم که پتو را کنار زدم، مضطرب روی کاناپه نیمخیز شدم و خواستم
پاسخی سرِ هم کنم که ابرو در هم کشید و گفت: من که خیلی ناراحت شدم!
عبدالرحمن هم بفهمه، خیلی بهش بر میخوره! در جواب اینهمه وقاحت نوریه
مانده بودم چه بگویم و مدام نگاهم به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن
این حرفها چه فکری میکند که نوریه کتابهایش را روی میز شیشهای مقابلش
گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد: این کتابها رو برات اُوردم که بخونی.
یکیاش درمورد عقاید وهابیته، سه تای دیگه هم راجع به خرافاتی که شیعهها به
هم میبافن! درمورد اینکه بیخودی گریه زاری و عزاداری میکنن و به زیارت اهل
قبور میرن و از اینجور کارها! که البته میدونی همه اینا از مصادیق شرک به
خداست! خیلی خوبه! حتماً بخون! و من که خبر آوردن این کتابها را دیشب ز میان قهقهه مستانه برادرانش شنیده بودم، به حرفهایی که میزد توجهی
نمیکردم و در عوض از اضطراب برخورد مجید، فقط خدا را میخواندم تا این
ماجرا هم ختم به خیر شود و او همچنان به خیال خودش ارشادم میکرد: ببین ما
وظیفه داریم اسلام اصیل رو به همه دنیا معرفی کنیم! باید همه مردم دنیا بدونن
دین اسلام چه دین خوب و کاملیه! ولی تا وقتی ننگ و نکبت شیعه به اسم اسلام
خودش رو به امت اسلامی میچسبونه، هیچ کس دوست نداره مسلمون بشه! باید
همه دنیا بفهمن که این رافضیها اصلا مسلمون نیستن تا انقدر مایه آبروریزی
اسلام نشن!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۷۱ ساعتی نشستند و صدایشان میآمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی چ
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۷۲
و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای اسلام
میتپد و با لحنی به ظاهر مهربان ادامه داد: تو این کتابها رو بخون تا اطلاعات
دینیات افزایش پیدا کنه! ما همهمون به عنوان یه مسلمون وظیفه داریم به هر
وسیلهای که میتونیم برای نابودی این رافضیها تلاش کنیم تا اسلام از شرّ شیعه
نجات پیدا کنه! حالا هر کس به یه روشی این کار رو میکنه؛ یکی مثل من و تو فقط
میتونه کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات مالی داره، اموالش
رو در اختیار مجاهدین قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره سوریه و
عراق و افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رافضیها رو به جهنم بفرسته! و
حالا نه فقط از ماجرای دیشب که از اراجیفی که از دهان نوریه بیرون میزد و به نام
جهاد در راه خدا، ریختن خون مسلمانان شیعه را مباح اعلام میکرد و میدانستم
همه را مجید میشنود، دلم به تب و تاب افتاده بود. هر چند از ترس توبیخ پدر
نمیتوانستم جوابی به سخنان شیطانیاش بدهم و فقط دعا میکردم زودتر شرش
را از خانهام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانیاش، کتابها را روی میز
شیشهای به سمتم هُل داد و با حالتی دلسوزانه تأکید کرد: فقط این کتابها با
هزینه بیتالمال تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت خوندی، به
شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش شریک شی! و من به قدری
سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و شاید از رنگ
پریدهام فهمید حوصله خطابههایش را ندارم که بالاخره بساط تبلیغ وهابیگری اش را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم. حالا منتظر خروج
مجید از اتاق و جوشش خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به
مذهب تشیع توهین کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش روشن
میشد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، مجید از اتاق بیرون آمد.
صورتش از غیظ غیرت سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تمام بدنش از
ناراحتی میلرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ سفیدم افتاد، سراسیمه به سمت
آشپزخانه رفت و بلافاصله با قوطی شیر و ظرف خرما بازگشت. فرصت نکرده بود
شیر را در لیوان بریزد و میخواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها
را دانه دانه در دهانم میگذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم
و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با سفره نان
و شیشه عسل کنارم نشست. به روی خودش نمیآورد از زبان زهرآلود نوریه چه
شنیده و هر چند هنوز چشمانش از خشمی غیرتمندانه میسوخت، ولی به رویم
لبخند میزد و با مهربانی برایم لقمه میگرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را
پایین انداخت تا مبادا خشم جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی
گرفته پرسید: دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟ و دیگر دلیلی نداشت بر زخم
قلبم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر از
این که لاأقل کمی از دردهای مانده بر دلم شکایت کنم که مظلومانه نگاهش کردم
و گفتم: دیشب ساعت هفت بود که برادرهای نوریه اومدن. خودشون کلید
داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه
وقت بیان بالا، برای همین فوری در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد،
ولی من ساکت یه گوشه نشسته بودم تا اصلا نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن
پایین تا بابا و نوریه برگشتن. صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد و با هر کلامی که
میگفتم، نگاهش از عصبانیت بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواند
حجم خشم انباشته در سینهاش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست: الهه!
من وقتی شب تو رو تو این خونه تنها میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از
ناموسش مراقبت میکنه؟!!! کلید خونهاش رو میده دست یه عده غریبه تا هر
وقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!! ...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۷۲ و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای اسلام میتپد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۷۳
با نگاه معصومانهام به
چشمان مردانهاش پناه بردم و التماسش کردم: مجید! تو رو خدا یواشتر! بابا
میشنوه! و نتواستم مانع بیقراری قلب غمزدهام شوم که شیشه بغضم شکست
و میان گریه ناله زدم: مجید! بابام همه زندگیاش رو از دست داده. بابام همه
زندگیاش رو به نوریه و خونوادهاش باخته. مجید! دیگه بابام هیچ اختیاری از
خودش نداره...و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپاک برادران نوریه درباره
خودم شنیده بودم، برای محرم اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا
اجازه میداد، غمهای قلبم را پیش چشمانش زار زدم که دستِ آخر، از جام زهری
که به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با
کلماتی شمرده جواب تمام گالیههایم را داد: الهه! ما از این خونه میریم! از حکم
قاطعانهاش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به شماره افتاده بود، نجوا کردم: مجید!
این خونه بوی مامانم رو میده...و نگذاشت جملهام به آخر برسد و با خشمی که
بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم فریاد کشید: الهه! این خونه داره تو رو میکُشه!
بابا و نوریه دارن تو رو میکُشن! روزی نیس که از دست نوریه زار نزنی! روزی نیس
که چهار ستون بدنت از دست نوریه نلرزه! میفهمی داری چه بلایی سرِ خودت و
این بچه میاری؟!!! و بعد مثل اینکه نگاه نحس برادر نوریه پیش چشمانش تکرار
شده باشد، دوباره نگاهش از خشم شعله کشید: اونم خونهای که حالا دیگه
کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم سگ چشم!!! و دلش نیامد بیش از این به
جُرم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه عاشقش از
چشمان اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج نگرانیاش را نشانم
داد: الهه جان! عزیزم! تو الآن باید آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم
که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره آب میشی! الهه! ما تو این خونه
زندانی شدیم! نه حق داریم حرف بزنیم، نه حق داریم فکر کنیم، نه حق داریم به اون چیزهایی که عقیده داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه
دختری زندگی میکنه که شیعه رو کافر میدونه! خُب من شیعه هستم و حقم اینه
که مجازات بشم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه اینهمه عذاب بکشی؟ تو که
دکتر بهت اونقدر سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش
اضطراب داشته باشی که الآن نوریه میفهمه شوهرت شیعهاس و خون به پا
میکنه! بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا تحمل کردم، از اینجا به بعدش
هم بخاطر گل روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این
بچهای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه تو رو میبینه! به روح پدر و مادرم،
فقط بخاطر خودت میگم! با سرانگشتانم پرده اشک را از روی چشمانم کنار زدم
تا تصویر سیمای همسر مهربانم پیش چشمانم واضح شود و بعد با صدایی که به
سختی از لایه سنگین بغض میگذشت، گفتم: مجید! نوریه اومده که همه این
خونه زندگی رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو
ازمون بگیره! اگه منم از این خونه برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه
خاطرات مامانم رو از بین میبره! که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بینتیجهام
را با دلسوزی داد: الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم باباست،
ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی میکنه؟ همین
حالت هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این خونه بیرون میکنه، همونجوری که عبدالله
رو بیرون کرد. از طعم تلخ حقیقتی که از زبانش میشنیدم، دلم به درد آمد.
حقیقتی که میدانستم و نمیخواستم باور کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و
گفتم: مجید! مگه نمیگی حاضری برای راحتی من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه
بده تا زمانی که میتونم تو این خونه بمونم! اجازه بده تا وقتی میتونم، تو خونه مامانم
بمونم! از چشمانش میخواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش سخت
است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی پاسخ داد: هر جور تو
میخوای الهه جان! و من هم میخواستم ثابت کنم تا چه اندازه پای عشقش
ایستادهام و چقدر از نوریه و مسلک تکفیریاش بیزارم که نگاهش کردم و زیر لب گفتم: مجید! این کتابها رو بریز دور. نمیدونم اگه اسم خدا و پیامبر(ص) توش
اومده، بریز تو آب جاری که گناه نداشته باشه. فقط این کتابها رو از این خونه ببر
بیرون...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۷۳ با نگاه معصومانهام به چشمان مردانهاش پناه بردم و التماسش کردم: مجید
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۷۴
برای چند لحظه به ردیف کتابها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با
صدایی گرفته پرسید: نمیخوای بخونیشون؟ و در برابر چشمان متعجبم با دل
شکستگیِ عجیبی ادامه داد: مگه نمیگی عزاداری ما شیعهها برای اهل بیت(ص)
فایده نداره، خُب اگه میخوای این کتابها رو هم بخون... که به میان حرفش
آمدم و با دلخوری عتاب کردم: مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این
وهابیها یکی میدونی؟!!! یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر میکنم؟!!! و
شاید این سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که اینچنین به دهانم
چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک وهابی افراطی فاصله دارد
که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه میگرفت، قاطعانه اعلام کردم: من اگه با تو
سرِ عزاداری و سینهزنی محرم و صفر بحث میکنم، برای اینه که اعتقاد دارم این
عزاداریها سودی نداره. من میگم به جای اینهمه گریه و زاری، از راه و روش اون
امام پیروی کنید! من حتی روز عاشورا که میرسه از اینکه امام حسین(ع) و
بچه هاش اونجوری کشته شدن، دلم میسوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و شادی میدونه! نوریه میگه شیعهها کافرن، چون برای امام حسین(ع) عزاداری
میکنن! میگه شیعهها مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین(ع)
اینا اصلا شیعه رو مسلمون نمیدونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مردِ شیعه ازدواج
کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونوادهام، نه
هیچ اهل سنتی، شیعه رو کافر نمیدونه! من با تو بحث میکنم تا اختلافات
مذهبیمون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو
ریشهکَن کنن! و او همانطور که سرش پایین بود، زیر لب چیزی گفت که
نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد: پس
فاتحهمون خوندهاس! و شاید میخواست صورت غمزدهام را به خندهای باز کند
که خندید و با شوخطبعی ادامه داد: اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون دنیا! و این بار نه از روی شیطنت
که از عصبانیتی که در چشمانش میغلطید، خنده تلخی کرد و باز میخواست
دل مرا آرام کند که با نگاه مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی
مؤمنانه پاسخ داد: الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد
یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن! و
بعد در آیینه چشمانش، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی
شیرین گشوده شد و با احساسی عمیق، اوج محبت پدرانهاش را به نمایش
گذاشت: تو فقط به حوریه فکر کن!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۷۴ برای چند لحظه به ردیف کتابها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با صدایی گرفته
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۷۵
ساعتی میشد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگآمیزی شده مدرسه، در حاشیه
خیابان به انتظار عبدالله ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و
همه دانشآموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس میزدم که
امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمیدانستم باید چقدر اینجا
منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم تازیانه میزد تا نشانم
دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست.
فضای شهر از گرد و غبار تیره شده و لایه سیاه و سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود.
با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به
دیوار فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار موبایلم را به دست گرفتم تا با
عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد مزاحم کارش شوم که بالاخره با کیفی که به
دوشش انداخته و پوشهای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد. نگاهش که به
من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید: تو با این وضعیت
برای چی اومدی اینجا الهه جان؟ چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم: میخواستم باهات حرف بزنم. پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که
سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در میآورد، جواب داد: خُب زنگ میزدی
بیام خونه. و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر آنطرفتر پارک شده بود، برویم و پرسید: حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟ یک دست به کمرم و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان
بخورد و همچنانکه با قدمهای سنگینم به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم: چیزی
نشده، دلم برات تنگ شده بود. ولی در سر و صدای خزیدن باد لای شاخههای
درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض درِ ماشین را باز کرد
تا سوار شوم. در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم
ریخته بود، کشید و باز پرسید: چیزی شده الهه جان؟ و من با گفتن نه، سرم را
پایین انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ
صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: چی شده الهه؟ سرم را بالا آوردم،
لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: چیزی نشده، اومده بودم باهات درد
دل کنم، همین! و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریدهام میدید که با
ناراحتی اعتراض کرد: یه زنگ میزدی من میاومدم خونه با هم حرف میزدیم.
بیخودی برای چی اینهمه راه اومدی تا اینجا؟ و من بلافاصله پاسخ دادم:
نمیخواستم نوریه چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا تنهایی باهات حرف
بزنم. و فهمید دردهای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید:
خیلی تو اون خونه عذاب میکشی؟ و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی
بوی غم میداد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: خیلی سخته! فکر کنم اگه
همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، راحتتر بودی! و
بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید: حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟
و دل آرام و قلب صبور مجید در سینهام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته
و با آرامش پاسخ دهم: مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلا به روی خودش
نمیاره. اون فقط نگران حال منه! دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت
سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به دردِ دلم گوش
کند که بغض کردم وگفتم: عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای
ما نیس! همه زندگیاش شده نوریه! و هر چند میترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقدههای مانده در دلم را پنهان کنم که با غصه
ادامه دادم: بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب
پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در
رو باز کردن و اومدن تو خونه...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۷۵ ساعتی میشد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگآمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیا
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۷۶
نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت
زده پرسید: بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!! و این تازه اول قصه بود که اشک
نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود،
جواب دادم: کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگیاش رو داده دست نوریه و خونوادهاش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونهام و بلند بلند با خودشون
حرف میزدن... از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه
ادامه دادم: عبدالله! نمیدونی در مورد بابا چجوری حرف میزدن! نمیدونی
چقدر به بابا بد و بیراه میگفتن و مسخرهاش میکردن که اختیار همه زندگیاش رو
داده به اونا! صورت سبزه عبدالله از شدت عصبانیت کبود شده و فقط نگاهم
میکرد که از تأسفِ زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم: عبدالله! نوریه
گزارش همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون خونه داره جاسوسی میکنه! اونا از همه چیزِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتابهای تبلیغ وهابیت میارن و اونم
میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمیدونم چه نقشهای
دارن... دستش را روی فرمان گذاشته و میدیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار
غیظ و غضب انگشتانش چروک شده که بغضم را فرو خوردم و گفتم: عبدالله!
نوریه و خونوادهاش همه زندگی بابا رو از چنگش درمیارن! که به سمتم صورت
چرخاند و دستش به نوریه نمیرسید که کوه خشمش را بر سرِ من خراب کرد:
میگی چی کار کنم؟!!! فکر میکنی من نمیفهمم داره چه بلایی سرِ بابا میاد؟!!!
سپس به عمق چشمان غمزده و نمناکم خیره شد و با مهربانی برادرانهاش، عذر
فریادش را خواست: الهه جان! قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که
پای این دختره وسط نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه
سند سرمایهگذاری، همه محصول خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش! سپس چشمانش در گرداب غم غرق شد و با
لحنی لبریز تأسف ادامه داد: بابا بخاطر نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه
به دنیا! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلاً انگار یه آدم
دیگه شده بود! یکسره به شیعهها فحش میداد و دعا میکرد زودتر حکومت سوریه
سقوط کنه! اصلاً نمیفهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا میخوای حکومت
سوریه سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو اسرائیل
مقاومت میکنه، پس چرا دعا میکنی سقوط کنه؟ میگفت اگه حکومت سوریه
سقوط کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت ایرانه که
حکومتش سقوط کنه و شیعه نابود بشه! میگفت باید هر کاری میتونیم بکنیم تا
هر چه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!! سپس پوزخندی
زد و با تحیّری که از اعتقادات پدر در ذهنش نمیگنجید، رو به من کرد: الهه! فکر
کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلاً نسل شیعه از بین بره، اونوقت به این تروریستهایی که به دستور آمریکا و اسرائیل دارن تو سوریه گَلّه گَلّه
آدم میکشن، میگه برادر مجاهد!!!! و برای من که هر روز شاهد توهین پدر و نوریه
به شیعیان بودم و بارها حکم حلال بودن خونه شیعه را از زبان نوریه شنیده بودم،
دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باور کرده و همین بود که
چهارچوب بدنم برای زندگی و شوهر شیعهام میلرزید. دیگر گوشم به گلایههای
عبدالله نبود و نه تنها قلب خودم که تمام وجود دخترم از وحشت عفریتهای که در
خانهمان لانه کرده بود، میلرزید که سرم را کج کردم و نهایت پریشانیام را برای
برادرم به زبان آوردم: عبدالله! من خیلی میترسم، من از نوریه خیلی میترسم!
میترسم یه روز بفهمه مجید شیعه اس، اونوقت بابا چه بلایی سرِ ما میاره؟ و حالا
نوبت عبدالله بود که در پاسخ دلشورههای افتاده به جانم، همان حرفهای مجید
را بزند: الهه! من نمیفهمم تو برای چی تو اون خونه موندی؟ چرا انقدر خودت و
مجید رو اذیت میکنی؟ ممکنه مجید به روی خودش نیاره، ولی مطمئن باش که
خیلی عذاب میکشه و فقط به خاطر تو داره تحمل میکنه! خودت هم که داریبیشتر از اون زجر میکشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه اسیر کردی؟ که سرم را
پایین انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان غمگینم تا میزدم، زیر
لب پاسخ دادم: عبدالله! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! بخدا دلم نمیاد یه
روز از اون خونه جدا شم! هر جای اون خونه رو که نگاه میکنم یاد مامان میافتم...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۷۶ نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید: بابا کلید خون
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۷۷
و من دیگر نه تنها به خاطر خاطرات مادرم که نمیخواستم خانه و زندگی
خانوادگیمان را دو دستی به نوریه تقدیم کنم که سرم را بالا آوردم و قاطعانه ادامه
دادم: نوریه از خدا میخواد که منم از اونجا برم تا برای خودش پادشاهی کنه! اگه
منم بذارم برم، دیگه هیچ مزاحمی سرِ راهش نیس...که عبدالله به میان حرفم آمد
و هشدار داد: اشتباه میکنی الهه! تو فقط داری خودت رو عذاب میدی! اگه
نوریه زیر پای بابا بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!« سپس
اتومبیل را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون میآمد، سری جنباند
و با لحنی افسرده ادامه داد: اون خونه زمانی خوب بود که مامان زنده بود و هر روز
همهمون دور هم جمع میشدیم. نه حالا که ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون رو
اونجا نذاشتن و من اصلاً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که اصلاً یادی از ما
نمیکنه. اینم از حال و روز تو! و همین جملات تلخ، آنچنان طعم غم را در مذاق
جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک، نسبتاً کم
شده و دانههای درشت رگبار باران، شیشه ماشین را حسابی گِل کرده بود و من که
دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا میکردم زودتر به
خانه برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به
صورتش چشم دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم: عبدالله! من این همه راه
رو تا مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این چاه بیفته! و او آنقدر از
بازگشت پدر نا امید بود که با لحن سرد و خشکش آب پاکی را روی دستم ریخت:
الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمیشدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا
کردم و مثل محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم میدونم که ما هر
کاری کنیم، هیچ فایدهای نداره! بابا حاضره همه زندگیاش رو بده، ولی نوریه رو از دست نده! پس تو هم بیخودی خودت رو اذیت نکن! و بعد مثل اینکه چیزی به
خاطرش رسیده باشد، با مهربانی نگاهم کرد و گفت: راستی الهه! یه چیزی برات
گرفته بودم و میخواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم
تو داشبورد. از اینکه برادرم برایم هدیهای خریده، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه
در دلم دوید و درِ داشبورد را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین نوزادی، مقابل
چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پالستیکی کوچکی آویخته و
داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خندهای که
صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد: مجید گفت بچه تون دختره، خُب منم که
چیزی به عقلم نمیرسید، گفتم یه چیزی براش خریده باشم! با نگاه خواهرانه ام از
محبت برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که نگاهم کرد و گفت: الهه
جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام پیشت! به مجید هم سلام برسون! و
با خداحافظی پُر مِهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد و من
خسته از تلاش بیهودهای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید اسارت نوریه آزاد کنم، به
خانه رفتم...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۷۷ و من دیگر نه تنها به خاطر خاطرات مادرم که نمیخواستم خانه و زندگی خانوا
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۷۸
ساعت هنوز به هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. مو های
مشکی اش از وزش شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورمهای رنگش بر اثر
بارش باران و خاک پیچیده در هوا، از لکههای گِل پُر شده بود و با همه خستگی،
باز به رویم میخندید. پاکت میوههای تازه و هوسانگیزی را که خریده بود، کنار
آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و دلچسبش حالم را پرسید که تازه
متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه گلی را پنهان کرده است. دستانش درگیر
پاکتهای میوه بود و به ناچار شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از
لب جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش
قطرات باران را از روی گلبرگهای سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان
منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم:
تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟ از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای لند خندید و او هم شیطنت کرد: اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل خرزهره!!!! و باز
صدای خنده شاد و شیرینش در فضای خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا
چه همسر نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش کافی بود تا نقش غم از
وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی لبریز شود.
* * *
پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم
اسفند ماه سال 1392، با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده
و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبی
نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن
ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان میدادم.
هنوز ماه پنجم بارداریام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم
تقریباً کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل
اتاقش را سرِ حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشهای از اتاقش
چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد
سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسکهای قد و نیم قد بود. قالیچهای با طرح
شخصیت های کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به
جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و
ویزیتهای سنگین دکتر زنان و سونوگرافیهای مختلف، ولی باز از خرید اسباب
نوزادی چیزی کم نمیگذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس
میکردم، میخرید که میخواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور
و سات سیسمونی کمتر احساس کنم.
با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از گرسنگی سیاهی میرفت، ولی
بخاطر حالت تهوع ممتدی که لحظهای رهایم نمیکرد، اشتهایی به خوردن غذا
نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را تدارک میدیدم. هر چند در این دوره از
بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر میگفت ضعف بدن و فشارهای پی درپی عصبی و اضطراب جاری در زندگیام، گذراندن این روزها را تا
این حد برایم سخت میکند، ولی باز هم خدا را شکر میکردم و به همه این درد و
رنجها راضی بودم که مادر شدن، شیرینترین رؤیای زندگیام بود...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۷۸ ساعت هنوز به هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. مو های مشک
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۷۹
نماز مغربم را با
سنگینی بدن و درد کمرم به پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل
آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد.
حدس میزدم دوباره نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید
خودش بکشاند و من چقدر از حضورش متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه
گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم لبخند زد و به حساب
خودش میخواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: چه بوی خوبی میاد! و من حتی تمایلی به هم صحبتیاش نداشتم که به جای هرپاسخی،
با بیحوصلگی منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سَرَکی به داخل خانه کشید و
گفت: اومدم باهات صحبت کنم. آخه عبدالرحمن خونه نیس، حوصلهام سر
رفته! به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای پذیرایی که برای
طفره از همنشینیاش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: الهه! بیا اینجا کارِت
دارم! و دیگر گریزی از این میزبانی اجباری نداشتم که از آشپزخانه بیرون آمدم و
مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد سیدی نگه داشته و باز
طمع تبیلغ وهابیت به سرش زده بود که بیمقدمه شروع کرد: کتابهایی رو که
برات اُورده بودم، خوندی؟ و از سکوت طولانیام جوابش را گرفت که لبخندی
مصنوعی نشانم داد و با لحنی فاضلانه توصیه کرد: حتماً بخون، خیلی مفیده!
و بعد مثل اینکه وجود حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و
مشکیاش از ذوقی پُر زرق و برق پُر شد و با حالتی پیروزمندانه ادامه داد:
عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتابها رو بخونه، همین که من باهاش
صحبت کردم، توجیه شد و الآن چند هفتهای میشه که رسماً عقاید وهابیت رو
قبول کرده! و نیازی به این همه توضیح پُر ناز و کرشمه نبود که از لحن کلام و طرز
رفتار پدر پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک وهابی افراطی تبدیل شده و نوریه نمیدانست که پدر نه بر پایه منطق که به هوای هَوَسِ دخترکی، هر مسلکی را
بیهیچ قید و شرطی میپذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: حالا تو
هم اگه حوصله نداری کتابها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با
هم حرف بزنیم! و سیدیها را روی میز گذاشت و ادامه داد: این سیدیها رو
هم حتماً ببین! خیلی جالبه! در مورد اثبات مشرک بودن این رافضیهاست! در
مورد اینه که شیعهها میرن تو حرمها و به یه مُرده سلام میکنن و ازش میخوان که
حاجت رواشون کنه! و من حتی از نگاه کردن به چشمان شوم نوریه اِبا میکردم،
چه رسد به اینکه وقتم را به دیدن این اباطیل تلف کنم که منِ اهل سنت هم
میدانستم شیعیان، پیشوایان خود را به اعتبار آبرویی که پیش خدا دارند، به درگاه
پروردگاه متعال وسیله قرار میدهند و نوریه این ادبِ دعا کردن شیعه را سند شرک
آنها میدانست که نه تنها شیعه که بسیاری از اهل تسنن هم از پیامبر(ص) تمنا
میکنند تا برایشان نزد خدا شفاعت کند و اگر این شیوه، شرک به خدا باشد، باید
جمع زیادی از امت اسلامی را مشرک بدانیم! هر چند خود من هم در حقیقتِ این
ارتباط عمیق و پیچیده تردید داشته و به خصوص پس از مرگ مادر و بیحاصلی
آن همه ذکر، دعا و توسل، ردّ پای این تردید در دلم پر رنگتر شده بود، ولی باز هم
اتهام شرک، ظلم بزرگی در حق این بخش از امت پیامبر(ص) بود که نمیتوانستم با
هیچ حجت شرعی و دلیل عقلی توجیهش کنم، مگر اینکه میپذیرفتم کافر و
مشرک دانستن بخشی از مسلمانان، توطئهای از طرف آمریکا و اسرائیل و دشمنان
اسلام برای تکه تکه کردن امت اسلامی و هلاکت همه مسلمانان است. حالا
نوریه هم به همین بهانه و به نام سوگُلی پدر پیر من و به کام شیطان در خانه ما
خوش رقصی میکرد که باز از همنشینیاش بیزار شده و به بهانه کاری به آشپزخانه رفتم
و فقط دعا میکردم هر چه زودتر از خانهام برود...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۷۹ نماز مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به پایان بردم و طبق عادت این مد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۸۰
دیگر چیزی به ساعت هشت نمانده و دلم نمیخواست وقتی مجید میآید، نوریه در خانه باشد و نوریه ظاهراً
قصد رفتن نداشت که با اجازه خودش تلویزیون را روشن کرد و به گمانم دنبال
شبکه های عربی کشورهای حاشیه خلیج فارس بود که مدام کانال عوض میکرد و دستِ آخر کلافه پرسید: پایین که شبکههای الجزیره و العربیه رو بدون ماهواره
هم میشه گرفت، پس چرا اینجا پیدا نمیشه؟ و من همانطور که خودم را در
آشپزخانه مشغول کرده بودم، بیتفاوت جواب دادم: نمیدونم، ما هیچ وقت این
شبکهها رو نگاه نمیکنیم. برای همین تنظیم نکردیم... که با ناراحتی به میان
حرفم آمد و اعتراض کرد: آدم باید بدونه که داره تو جهان اسلام چه اتفاقاتی
میافته! نمیشه فقط خودت رو سرگرم خونه و آشپزخونه کنی و ندونی دور و برت
چه خبره! و بعد با لحنی قاطعانه فرمان داد: شبکههای الجزیره و العربیه خیلی
خوب اطلاع رسانی میکنن! حتماً تلویزیون تون رو روی این دو تا شبکه تنظیم
کن! و لابد منظورش از حقایق جهان اسلام، جنایات وحشیانه تروریستهای
تکفیری در عراق و سوریه بود و حتماً این شبکههای عربی از این قتل عام
مسلمانان به عنوان مجاهدت های برادران وهابیشان در جهت خدمت به اسلام
یاد میکردند که نوریه اینچنین از اخبارش طرفداری میکرد و نفهمیدم چه شد که
به یکباره کف زد و با صدای بلند کِیل کشید. حیرتزده از آشپزخانه بیرون آمدم و
مانده بودم چه خبر شده که دیدم یکی از شبکههای خودمان، برنامهای در مورد شهر
و حرم سامرا گذاشته که سوم اسفند سالروز انفجار حرم دو تن از امامان شیعه در
این شهر، به دست همین تروریستهای تکفیری بود و نوریه همچنان با صدای
بلند میخندید و نهایتاً در مقابل چشمان متحیر من، سینه سپر کرد و جار زد:
هشت سال پیش همچین روزی، یه عده از مجاهدین یکی از مراکز شرک رو تو
سامرا منفجر کردن! حالا این رافضیها براش برنامه عزاداری میذارن! سپس
چشمانش به هوای هوسی شیطانی به رنگ جهنم در آمد و با لحنی شیطانیتر آرزو
کرد: به زودی همه این حرمها رو با خاک یکی میکنیم تا دیگه هیچ مرکز شِرکی
روی زمین وجود نداشته باشه! سپس از جا بلند شد و همانطور که شال بزرگش
را روی سرش مرتب میکرد تا حجابش را کامل کند، با قلدری ادامه داد: حالا هِی
از مردم پول جمع کنن و این حرم رو بسازن! به زودی دوباره خرابش میکنیم! مات
و متحیرِ مغز خشک و فکر پوچ این دختر وهابی، تنها نگاهش میکردم که حجابش را به دقت رعایت میکرد، بیحجابی را گناه میدانست و تخریب اماکن مقدس
اسلامی را ثواب! و همانطور که به سمت در میرفت، در پیچ و خم عقاید
شیطانیاش همچنان زبان درازی میکرد و من دیگر نفهمیدم چه میگوید که دیدم
درِ اتاق باز شده و مجید با همه هیبت غیرتمندانهاش، مقابل نوریه قد کشیده
است...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۸۰ دیگر چیزی به ساعت هشت نمانده و دلم نمیخواست وقتی مجید میآید، نوریه در
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۸۱
چهره مردانهاش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوزِ زخمِ
زبانهای نوریه شعله میکشید و میدیدم نگاهش زیر بار غیرت به لرزه افتاده که
بالاخره زبانش تاب نیاورد و آتشفشانِ گداخته در سینهاش، سر بر آورد: خونهات
خراب شه نامسلمون! پاکتهای میوه از دستش رها شد و قدمی را که نوریه از
وحشت به عقب کشیده بود، او به سمتش برداشت و بر سرش فریاد کشید: در و
دیوار جهنم رو سرِت خراب شه! نوریه باور نمیکرد از زبان مجید چه میشنود که
به سمت من برگشت و مثل اینکه عقل از سرش پریده باشد، فقط گیج و گُنگ
نگاهم میکرد و من احساس میکردم قلبم از حیرت آنچه میبیند و میشنود، از
حرکت بازمانده و دیگر توان تپیدن ندارد. نه میتوانستم کاری بکنم، نه میشد
حرفی بزنم که بدنم حتی رمق سرِ پا ایستادن هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرت
جوشیده در چشمان مجید نگاهش میکردم که آتش چشمانش از آذرخش عشق
و احساس درخشید و باز به سمت نوریه خروشید: این حَرَم رو ما با اشک چشممون
ساختیم و دست کسی رو که دوباره بخواد به سمتش دراز شه، قطع میکنیم! و
شاید نمیدید تا چه اندازه رنگ زندگی از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در این
مدت از مسلک شیطانی نوریه بر سینهاش سنگینی میکرد، بر سرش آوار کند که
بی هیچ پروایی نوریه را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد: بهت آدرس غلط
دادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این مزخرفات رو تو سرتون فرو میکنن، باید از بین بره! اون جایی که باید با خاک یکی شه، اسرائیله! اونی که
دشمن اسلامه، آمریکاست! اونوقت سرِ تو بچه وهابی رو به این چیزها گرم میکنن،
تا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی! و باید
باور میکردم مجید همه حرفهای نوریه را شنیده و سرانجام آتش غیرت خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش زبانه کشیده و این همان لحظهای بود که همیشه از آن
میترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به سمتم آمد و با صدایی
که از پریشانی به رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد: شوهرت شیعهاس بدبخت؟!!!
و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با فریادی جسورانه
داد: برای تو شیعه و سنی چه فرقی میکنه؟!!! تو که غیر از خودت همه رو کافر
میدونی! که نوریه روی پاشنه پا به سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند
شجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: تو شیعهای؟!!! و
مجید چقدر دلش میخواست این نشان افتخار را که ماهها در سینه پنهان کرده
بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانهای شهادت داد: خیلی از
شیعه میترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه وحشت میکنی؟!!! آره، من
شیعهام! و دیگر امیدم برای مخفی نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که قامتم
از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و تازه به خودم آمدم که قلب کوچک
کودکم چطور به تپش افتاده و دیگر به درستی نمیفهمیدم نوریه با دهان کف کرده
بالای سرم چه داد و قالی به راه انداخته و فقط فریاد آخر مجید را شنیدم: برو بیرون
تا این خونه رو رو سرِت خراب نکردم! و از میان چشمان نیمه بازم دیدم که نوریه
شبیه پارهای از آتش از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان
صدای جیغهای دیوانهوارش را میشنیدم که به من و مجید ناسزا میگفت و
برایمان خط و نشانهای آنچنانی میکشید. تکیهام را به دیوار داده و نفسم آنچنان
به شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و
غیرتش خاموش نشده بود، ولی میخواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با
چشمان بیرمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: مجید چی کار کردی؟ از
نگاهش میخواندم که از آنچه با نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال
خراب الههاش به تپش افتاده بود که با پریشانی صدایم میزد: الهه حالت خوبه؟
و در چهره من نشانی از خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا
به خیال خودش به جرعهای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی ها قرار نمیگیرد...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۱۸۱ چهره مردانهاش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوزِ زخمِ
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۱۸۲
با لیوان شربت بالای سرم
نشسته و به پای حال زارم به ظاهر گریه که نه، ولی در دلش خون میخورد که
سفیدی چشمانش به خونابه غُصه نشسته و زیر گوشم نجوا میکرد: الهه جان!
آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من
اینجام، نترس عزیزم!
به پهلو روی موکت کنار اتاق پذیرایی دراز کشیده و سرم را
روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداریهای مجید اعتنایی کنم که
نمیفهمیدم چه میگوید و تنها به انتظار محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از
همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تختِ کمرم از شدت درد خشک
شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لبهای خشکم به قدر یک ناله
توان تکان خوردن نداشت. فقط گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف
اتومبیل پدر و خبر آمدنش، همه تن و بدنم از ترس میلرزید و چقدر دلواپس حال
دخترم بودم که به خوبی احساس میکردم با دل نازک و قلب نحیفش، اینهمه
اضطراب و نگرانی را همپای من تحمل میکند و باز دست خودم نبود که ضربان
قلبم هر لحظه تندتر میشد. مجید دست سرد و لرزانم را بین انگشتان گرم و با
محبتش گرفته بود تا کمتر از وحشتِ تنبیه پدر بیتابی کنم و لحظهای پیوند
نگاهش را از چشمانم قطع نمیکرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداریام میداد:
الهه جان! شرمندم! به خدا من خیلی صبوری کردم که کار به اینجا نکشه ولی
دیگه نتونستم! و من در جوابش چه میتوانستم بگویم که حتی نمیتوانستم
برخورد پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیتالکرسی میخواندم تا این شبِ
لبریز ترس و تشویش را به سلامت به صبح برسانیم. تمام بدنم از گرسنگی ضعف
میرفت، درد شدیدی بند به بند استخوانهایم را ربوده بود و از شامی که با دنیایی
سلیقه تدارک دیده بودم، حالا فقط بوی سوختگی تندی به مشامم میرسید که
حالم را بیشتر به هم میزد. مجید مدام التماسم میکرد تا از کف زمین بلند شده و
روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن سُست و سنگینم انگار به زمین چسبیده بودم
و نمیتوانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای کوبیده شدن درِ حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت. نفهمیدم چطور خودم را پشت پنجره
بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه خبر شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند
مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه
صحبت میکنند. از همان پشت پرده پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی
برایشان حرف میزد و مدام به طبقه بالا اشاره میکرد که دوباره پایم لرزید و همانجا
روی مبل افتادم. از حضور این همه مرد غریبه و تشنه به خونِ مجید، در چنین
شب پُر خوف و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر
جایی پَر میزد که من و مجید در این خانه تنها بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد،
دردی از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها میشد. مجید از رنگ
پریده صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل
اینکه منتظر هجوم برادران نوریه به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را
پوشانده بود، برگشت و کنارم روی مبل نشست. نمیدانستم نوریه چه خوابی برایم
دیده که هنوز پدر از سرِ کار برنگشته، اینچنین به خانه ما لشگرکشی کرده که مجید
با صدایی گرفته آغاز کرد: الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو دخالت نکن! تو که حرفی
نزدی، من گناهکارم! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با
اینا کنار میام! چشمان بیحالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم
که به رویم خندید و با مهربانی همیشگیاش ادامه داد: من میدونم الآن چه حالی
داری! میدونم چقدر نگرانی! ولی تو رو خدا فقط به حوریه فکر کن! میدونی که
چقدر این استرس برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش! و
شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم
جاری شود که سرانگشت مجید، بیتابِ پاک کردن جای پای این ناشکیبایی،
روی گونهام دست کشید و با لحنی لبریز محبت سفارش کرد: الهه جان! گریه
نکن! امشب هم میگذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بالاخره
میگذره! سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه
داد: اون روزی که قبول کردی با یه مرد شیعه ازدواج کنی، باید فکر اینجاش رو هم میکردی! که چشمانش شبیه لحظات تنگ غروب ساحل، به رنگ غربت در
آمد و زیر لب زمزمه کرد: الهه جان! من قصد کرده بودم نوریه و بابا هر کاری بکنن،
تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، نفس نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که
دلم بدجوری سوخت...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba