eitaa logo
کانال باباشیخعلی زاینده رود
2.4هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
8.5هزار ویدیو
347 فایل
کانال باباشیخعلی زاینده رود کانالی شهری با کلی مطالب متنوع این کانال بهترینه چون شما عضوی ادمین @Farhadram تبلیغات شخصی هزینه دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
واقعی📚 مردی قصد تنبیه کردن همسرش کرد ، هنگامیکه همسرش را با عصا کتک کاری میکرد بدون اینکه قصد کشتن داشته باشد ، بلکه تنها به قصد ادب با او این کار را انجام داد ؛ ناگهان همسرش زیر دستان او دار فانی را وداع گفت و مردند. مرد سراسیمه از خانه بیرون رفت و داستان خود را نزد یکی از دوستانش تعریف کرد . دوست آن شخص به مرد گفت : تنها راه نجات تو در این قضیه این است که ، جوان خوش تیپی را پیدا کنی او را به خانه ات دعوت کنی بعنوان مهمان ، بعد سر آن جوان را قطع کنی و در کنار جنازه همسرت قرار دهی و بعد به عشیرت و طایفه همسرت بگو : این جوان با همسرم مشغول عمل زنا بودند و من هم تحمل نیاوردم و هر دو را با هم کشتم. وقتیکه شوهر آن زن نیرنگ را از دوستش شنید ، برگشت به خانه و جلوی درب خانه منتظر ماند ، ناگهان جوانی رعنا از کنار خانه آن مرد قصد عبور داشت ، مرد با اصرار فراوان جوان را به خانه دعوت کرد ، هنگامیکه جوان وارد منزل شد آن مرد جوان را کشت !! طایفه زن مقتول وقتیکه آمدند و صحنه را مشاهده کردند و شوهر زن مقتول ، داستان را برای آنها تعریف کرد همگی راضی شدند و برگشتند. آن مرد نیرنگ باز فرزندی داشت بسیار زیبا و خوش تیپ ، که آن روز هنوز به خانه بر نگشته بود ؛ مرد حیله گر نگران شد و بسوی خانه آن مرد قاتل رفت و به مرد گفت : آن نیرنگی که به شما یاد دادم اجرا کردی !؟؟ مرد گفت : بله مرد حیله گر گفت : آن شخص جوانی را که کشته ای به من نشان ده ، مرد حیله گر وقتی که جسد جوان مقتول را مشاهده کرد در کمال تعجب دید که فرندش هستند !! که به سبب نیزنگ پدر دچار چنین صانحه ای شده !! این داستان مصداق این چند فرمایش است: هر کس بر علیه مردم شمشیر بکشد با همان شمشیر کشته خواهد شد . هر کس برای برادرش چاه بکند خودش در آن می افتد. *هرکس دنبال ناموس مردم باشد ، ناموس خودش در خطر خواهد افتاد. ❤️ https://eitaa.com/Babashikhali
کوتاه و زیبا بچه که بودم ، یکی از اسباب بازی هایم زیر چرخ های ماشین ، آسیب دید و بعد از آن ، دیگر برای بازی مناسب نبود ، اما من هنوز هم دوستش داشتم . همه می گفتند که این را دور بینداز و بهترش را می خریم ، من اما گوشم به این حرف ها بدهکار نبود ، محکم بغلش می گرفتم و می بردمش گوشه ای و با آن بازی می کردم ، تازه هرچه منعم می کردند ، اسباب بازی ام عزیز تر می شد ! تا اینکه یک روز ، لبه های تیزش ، دستم را بدجور برید ، خون را که دیدم ؛ زدم زیر گریه و طلبکارانه به اسباب بازیِ شکسته ام نگاه کردم و تازه فهمیدم که چقدر دوستش ندارم ! مادرم دستانم را پانسمان و اشک های مرا پاک کرد و من بدون هیچ حرف و اشاره ای دویدم و اسباب بازیِ شکسته را برداشتم و انداختمش دور ... انگار لازم بود حتما زخمی ام کند تا دست از خواستنش بردارم ! گاهی هزاران نفر هم جمع شوند و از بدیِ انتخاب های ما بگویند ، فایده ای ندارد ؛ ما عادت کرده ایم که الزاما زخمی شویم و آسیب ببینیم ، تا رها کنیم ، شاید باید لابه لای درس هایی که می خواندیم ؛ رها کردن را هم یادمان می دادند . https://eitaa.com/Babashikhali
کوتاه پیرمرد خوش برخورد و دوست داشتنی ای هر از گاهی برای فروش اسباب و اثاثیه به عتیقه فروشی مراجعه می کرد. یک روز زن عتیقه فروش پس از خروج پیرمرد از مغازه به همسرش می گوید: دلم می خواست به پیرمرد بگویم چقدر انسان خوش برخورد و نازنینی است و چقدر از دیدنش روحیه پیدا می کنم. عتیقه فروش پاسخ می دهد: حق با توست. این دفعه که آمد، به او بگو. تابستان سال بعد، دختر جوانی وارد عتیقه فروشی می شود و پس از معرفی خود به عنوان دختر همان پیرمرد خوش برخورد اظهار می دارد که پدرش چندی پیش دار فانی را وداع گفته است. زن عتیقه فروش، آخرین گفت و گوی خود و همسرش را پس از خروج پیرمرد از مغازه برای او تعریف می کند. دختر بغض میکند و میگوید : ای کاش این را به او می گفتید چون خیلی در روحیه اش تاثیر می گذاشت. آخر آدمی بود که نیاز داشت اطمینان حاصل کند که دوستش دارند. عتیقه فروش بعدها می گفت: از آن روز به بعد، هر حرکت یا جنبه ای از مردم را که به نظرم خوب و خوشایند می آید، به آنها ابراز می دارم. چون امکان دارد که فرصت دیگری برایم مقدورنباشد. بعضی ها همیشه یک نفرو میبنند کلی بهش روحیه میدهند. مثلا میگن چقد مانتوت بهت میاد. چقد خوشگل تر شدی. چه عطر خوبی زدی... این حرفا خرجی نداره به هم بگید آدم روزش ساخته میشه. https://eitaa.com/Babashikhali
کوتاه پادشاهی کوه نمک بزرگی داشته؛ میگه هر کس بتونه از این کوه نمک بیشتر بخوره دخترمو بهش میدم یه خان زاده میاد یه دیس از این کوه نمک میخوره یه رعیتی میاد یه مجمع بزرگ از کوه نمک میخوره یه بچه پایین  یه دهاتی یه خوب واقعی میاد فقط یه مزه میکنه بهش میگن مشتی تو با این قد و هیکل با این بر و بازو چرا فقط یه مزه کردی؟؟؟ فلان خان زاده اومد یه دیس نمک خورد فلان رعیت اومد یه مجمع بزرگ خورد تو فقط یه مزه؟ میگه ؛اولا ما نمک پرورده ایم دوما ؛شرط به خوردن زیاد خوردن نمک نیست حکم به نگه داشتن نمکه👏 سلامتی اون که حرمت نون و نمک حالیشه https://eitaa.com/Babashikhali
🌹🍃 زن و شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت : میخوام بعد از چندین ماه پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را بهت میدم . زن با کراهیت گفت : ان شاءالله خیره مرد گفت : پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدم . روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت : خانواده ام الان میرسن شام آماده کردی یا نه؟ زن گفت : نه خسته بودم حوصله نداشتم شام درست کنم آخه خانواده تو که غریبه نیستند یه چیز حاضری درست میکنیم . مرد گفت : خدا تو رو ببخشه دیروز به من ميگفتی كه نمیتونم غذا درست کنم آخه الان میرسن من چيکار کنم .... زن گفت : به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که غریبه نیستند . مرد با ناراحتی از منزل خارج شد . و بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در اومد و زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانش را دید که وارد خانه شدند. پدرش از او پرسید پس شوهرت کجا رفته ؟ زن گفت : تازه از خانه خارج شد . پدر گفت : دیروز شوهرت اومد خونمون و ما رو برای شام امشب دعوت کرد مگه میشه خونه نباشه ؟ و زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید می پخت برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ؟ و سریع به شوهر خود زنگ زد و بهش گفت که چرا زودتر بهم نگفتی که خانواده منو برای شام دعوت کرده بودی ؟ مرد گفت : خانواده من با خانواده تو فرقی ندارند . زن گفت : خواهش میکنم غذا هیچی تو خونه نداریم زود بیا خرید کن. مرد گفت : جایی کار دارم دیر میام خونه اینها هم خانواده تو هستند فرقی نمیکنه یه چیزی حاضری درست کن بهشون بده همانطور که خواستی حاضری به خانواده ام بدی .. و این درسی برای تو باشه که به خانواده ام احترام بگذاری . 🎈 پس با دیگران همانطوری رفتار کن که دوست داری دیگران باتورفتارکنند🎈
آموزنده حتما بخوانید.... مديرعامل جواني كه اعتماد به نفس پاييني داشت، ترفيع شغلي يافت؛ اما نمي توانست خود را با شغل و موقعيت جديدش وفق دهد. روزي كسي در اتاق او را زد و او براي آنكه نشان دهد آدم مهمي است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود. در همان حال كه مرد منتظر صحبت با مديرعامل بود، مديرعامل هم با تلفن صحبت مي كرد. سرش را تكان مي داد و مي گفت: «مهم نيست، من مي توانم از عهده اش برآيم.» بعد از لحظاتي گوشي را گذاشت و از ارباب رجوع پرسيد: «چه كاري مي توانم براي شما انجام دهم؟» مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل كنم!» چرا ما انسان ها گاهي به چيزي كه نيستيم تظاهر مي كنيم؟ قصد داريم چه چيز را ثابت كنيم؟ مي خواهيم چه كاري انجام دهيم؟ چه لزومي دارد دروغ بگوييم؟ چرا به دنبال كسب حس مهم بودن حتي به طور كاذب هستيم؟ بايد همواره به ياد داشته باشيم كه تمام اين نوع رفتارها، ناشي از ناامني و اعتماد به نفس پايين  است..لطفا تظاهر نکنید👌👌 ‌ https://eitaa.com/Babashikhali
کوتاه چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى‌خاست و كلید بر مى‌داشت و درب خانه پیشین خود باز مى‌كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى‌گذراند. سپس از آنجا بیرون مى‌آمد و به نزد امیر مى‌رفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى‌رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‌خواند. امیر گفت: اى وزیر این چیست كه مى‌بینم؟ وزیر گفت: هر روز بدین جا مى‌آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد در وقت توانگرى، به غرور نغلتد. امیر انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى https://eitaa.com/Babashikhali
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از قرار بود این پسر بچه جوراب فروش به مدت یکماه میومد در مغازه میگفت گوشی کارکرده تا 1میلیون داری یا نه و چون تا اون مقدار گوشی نداشتم امروز از یه مشتری کارکرده خریدم از قیمت خرید خودم به اون پسر بچه دادم ..گوشی و برای خواهرش خرید ❤️❤️ پسرک جوراب فروش؟ ایشون از ده تا مرد بالغ مرد تره https://eitaa.com/Babashikhali
👑🌹🌹🌹🌹 ﻋﺎﺭﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ، ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ. ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ: ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼِ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ. ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ: ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﺎﺯ ﮐﻦ! ﻣﺎﺩﺭ: ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ! - ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟! ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ، ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﮐﺜﯿﻒ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ، ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ. - ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، ﺷﺐ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭ... ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ، ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ. ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺘﻢ، ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ. - ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ... ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ. ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ! ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ. ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ: ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺧﺎﻧﻪ؟ ﻟﺒﺎﺳ‍َﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟ ﮔﻔﺖ: بله. ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ. ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭِ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ. ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ! ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ! ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ. ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ :ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ ﻧﻤﯿﺪﻩ، ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ! ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ! ﻧﮑﻨﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻨﻮ ﺑﮑﺸﻪ؟! ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺑﭽﻪﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﺩ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ! ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ... ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ... ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ؟ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﯾﮕﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ! ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ، ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ! ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ... ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ!! ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ!! ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ، ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ!!! ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ! ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﻛﻨﻪ؟ ﺑﺎﻷﺧﺮﻩ ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ ﻧﻤﻴﺸﻪ؟!! ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ، ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ! ﺍﻭﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﺯﺩن...! ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ... ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ! ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ... ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎﻫﺎ ﻭﮔِﻞﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ... ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ، ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ؟ ﮔﻔﺖ: ﺟﺎﻧﻢ... ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ... ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ، ﭼﯽ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟! ﮔﻔﺖ:ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪﻩ، ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ، ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ، ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻧﺒﻨﺪ...! ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ؛ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ! خدایا، ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻧﺒﻧﺪ! ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ، ﭘﺎﮎ ﺷﺪﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﻭ ﮐﺜﺎﻓﺖ ﮐﺎﺭﯼ! ﺍﻟﻬﯽ ﻓﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ... ﮐﻪ ﺟﺰ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ... ﺍﻟﻬﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ! ﻧﮕﺬﺍﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ! https://eitaa.com/Babashikhali
کوتاه دویست سال پیش دو دوست همسفر شده بودند از کوهها و دشتها گذشتند تا به جنگلی پر درخت رسیدند کمی که در جنگل پیش رفتند صدای خرناس یک خرس قهوه ایی بزرگ را شنیدند صدا آنقدر نزدیک بود که آن دو همسفر از ترس گیج شده بودند یکی از دوستان از درختی بالا رفت بدون توجه به دوستش و اینکه چه عاقبتی در انتظار اوست دوست دیگر که دید تنهاست خود را بر زمین انداخت چون شنیده بود خرس ها با مردگان کاری ندارند خرس که نزدیک شد سرش را نزدیک صورت مسافر بخت برگشته روی زمین کرد و چون او را بی حرکت دید پس از کمی خیره شدن به او راهش را گرفت و رفت . دوست بالای درخت پایین آمد و به دوستش که نشسته بود گفت آن خرس به تو چه گفت ، چون دیدم در نزدیکی گوشت دهانش را تکان می دهد . دوست دیگر گفت : خرس به من گفت : با دوستی همسفر شو که پشتیبان و یاورت باشد نه آنکه تا ترسید رهایت کند به قول حکیم ارد بزرگ : «دوستی تنها برآیند نیاز ما نیست ، از خودگذشتگی نخستین پایه دوستی است» . https://eitaa.com/Babashikhali
... دخالت در تقدیرخداممنوع😡 مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی . سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری . اما مرد اصرار کرد سلیمان پرسید ، کدام زبان؟ جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند. سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم . دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم. مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا خواهم فروخت، و فردا صبح زود آنرا فروخت گربه امد و از دیگری پرسید آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید ایا گوسفند مرد ؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن ! پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی،سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی ، پس خود را برای وصیت و کفن آماده کن از دست دادن دارایی واموال..گاهی برای درامان ماندن ازبلاست. https://eitaa.com/Babashikhali
... دخالت در تقدیرخداممنوع😡 مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی . سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری . اما مرد اصرار کرد سلیمان پرسید ، کدام زبان؟ جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند. سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم . دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم. مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا خواهم فروخت، و فردا صبح زود آنرا فروخت گربه امد و از دیگری پرسید آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید ایا گوسفند مرد ؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن ! پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی،سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی ، پس خود را برای وصیت و کفن آماده کن از دست دادن دارایی واموال..گاهی برای درامان ماندن ازبلاست. https://eitaa.com/Babashikhali
🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد، به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند. پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد، بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید. پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد. بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند: قصه این کوزه چیست؟ پیر قبیله پاسخ داد: گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند. عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را https://eitaa.com/Babashikhali
📕 دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟ دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود! پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟ جواب داد: نه! گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟ گفت: نه! پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ ... جواب داد: نه! پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست! دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد!
پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون‌آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.» پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.» پیرمرد گفت: «اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید. من پول رو تا شب فراهم می‌کنم و براتون میارم.» پرستار گفت: «با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.» اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: «این قانون بیمارستانه، اول پول بعد عمل. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.» صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز می‌اندیشید. واقعا پول این‌قدر با ارزشه؟ https://eitaa.com/Babashikhali
🍃🍃🍃🌸🍃 زیبا و خواندنی ✍️داستانی بسیار آموزنده! «خواندن این داستان را به همه مخصوصاً جوانان توصیه می کنم». سلام دوستان! امروز که از خواب بیدار شدم، حس بدی داشتم، احساس کردم بیمارم، یک کم فکر کردم واقعاً بیمار بودم، رفتم بیمارستان دکترها من را نگاه کردند، گفتم:چی شده آقای دکتر، یعنی خوب نمیشم؟ جواب دادند:نه! گفتم:بروم خارج چی، آنجا دکتر متخصص وجود دارد، باز جواب دادند: بیماریت لاعلاج هست و هیچ جایی درمان و راه چاره ای برای درمان بیماری ات وجود ندارد، خیلی ناراحت شدم و بسیار ناامید به خانه بازگشتم و وقتی دیدم بیماری ام خوب شدنی نیست، اولین کاری که کردم رفتم از همه حلالیت خواستم، بعد به عبادت و توبه و استغفار با الله مشغول شدم، نمازهایم قضا نمی شدند، رفتارم را درست کردم و با همه مهربان شدم و به فکر نیازمندان بودم و در حد توانایی مشکلات آنها را حل می کردم، مردم همه از من راضی و خوشنود بودند، یک روز دوستم از من پرسید: حالا کی قرار هست بمیری، گفتم معلوم نیست، چند روز دیگه یا شاید هزار روز دیگه! پرسید مگر بیماری ات چیه؟ در جوابش گفتم:”مرگ“ بیماری ای که همه به آن مبتلا هستند! و هیچ درمانی ندارد... زمان و مکان مشخصی ندارد...دلیل واضحی ندارد...عمر مشخصی ندارد...ناگهان می آید و شما آن را درک نمی کنید: »الله متعال می فرماید: {وَجَاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ۖ ذَٰلِكَ مَا كُنْتَ مِنْهُ تَحِيدُ} «سکرات مرگ(سرانجام فرا می رسد و) واقعیت بهمراه می آورد. هان! این همان چیزی بود که از آن کناره می گرفتی و می گریختی» (ق/19) »برادران و خواهران مسلمان! کدام یک از ما می دانیم که کی مرگ سراغ ما می آید! در زندگی همه ی ما اتفاقاتی رخ می دهند که گاهاً تکرار شدنی هستند، اما تنها این”مرگ“است که فقط یک بار سراغمان می آید و فقط یک بار آن را تجربه خواهیم کرد، فکرش رابکنید که این حادثه بیشترین چیزی است که در دور و بر ما رخ می دهد اما کمترین کس از آن پند می گیرند و متاسفانه اغلب از آن غافل هستند، انسان برای سفر زندگی ره و توشه و مقدمات فراهم می کند اما اگر به او بگویند سفر مرگ تکرار نمی شود، باز هم برای این سفر بزرگ توشه ای فراهم نمی کند. »قبل از آنکه بگویی: ”پروردگارا مرا(به دنیا)بازگرد انید“ (مومنون/99) هـمـه رفـتـنـی انـد،دیـر یـا زود... 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 زاینده رود 💖باباشیخعلی💖 ارتباط با ادمین @Farhadram ╔═🍃🌺🍃 https://eitaa.com/Babashikhali🌺 ╚══════🍃🌺🍃