#دلنوشته
سلام
🌼دوستم در لحظات
خستگی ام
برای دل خودم وخودت نوشتم
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
🥀از #پشت پنجره های زندان #زندانی
به بیرون نگاه میکرد
و چیزی جز دیوار های بلند
سیمانی سیاه چیزی نمیدید
🌼اما یک لحظه هم امیدش
را از دست نمیداد
در گوشه گوشه #ذهن زندانی هیچوقت نمی امد چگونه #اخر دیوار بلند
سیمانی
زندان در جزیره دور
وسط دل اقیانوس بیکران
بر روی صخره ها
🥀او #امید وارانه به این دیوارها
نگاه میکرد
هیچکس از او سوال نکرده بود چرااز این دیوارها #نگاهت را برنمیداری
پاسخی نمیداد فقط با نگاهش به دیوار های بلندحرف انها را بر میگرداند
🌼در یک روز سرد پاییزی
که #خورشید سعی داشت خودش را در حیاط زندان #پهن کند و
باد فرصت تلاش را از خورشید
گرفته بود و
با،#قدرت تمام وزیدن را اغاز کرده بود و ابرهای سهمگین را با شدت
جابجا میکرد
🥀بناگاه صدایی سهمگین
و بدنبال ان غرش و ریزش دیوار ها ی بلند
و صدای جیغ وفریاد و #اژیر بلند
و نگاه زندانی بازهم دنبال ذره های اجر و سنگ ها وسیمان دیوار بود
🌼هر زندانی با دیدن لحظاتی #هیجانی باز شدن #فضای زندان تلاش میکرد
که خود را به بیرون زندان برساند
ولی دریغ
زندان بر روی تخته سنگ
بر روی موج های پر شتاب و عصبانی اقیانوس قرار داشت
🥀با دیدن این #صحنه
زندانی به خود امد
واینبار #لب به سخن باز کرد
🌼من با #نگاهم
با #خواستم
با #قلبم
با #درخواستم
وبا #دعایم دیوارها را #فرو نشاندم
🥀ولی
ما در #زندان دیگری زندانی هستیم وکاری نمیتوانیم کنیم
و
این #حکایت ماست
هر روز و هر لحظه و هر کدام
و هرمکان در #زندانی
در #اقیانوس دور افتاده
بر روی #تخته سنگ ها ییم
م.عبدلی فرد
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
✅ کانال باغ تماشای خدا
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#داستان_های_شنیدنی
🌹روزی دو دوست در بیابانی راه می رفتند.
ناگهان بر سر #موضوعی
اختلاف پیدا کردند و
کار به #مشاجره کشید.
یکی از آن ها از سر #خشم سیلی
محکمی توی گوش دیگری زد.
🌹دوست سیلی خورده ؛
خون سرد روی #شن های بیابان
نوشت:
امروز #بهترین دوستم
بر چهره ام سیلی زد .
🌹آن دو کنار یکدیگر به راه رفتن
ادامه دادند
تا به یک آبادی رسیدند.
تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند
و
استراحت کنند
🌹ناگهان پای #شخصی که
سیلی خورده بود لغزید و
داخل #برکه افتاد و چون #شنا بلد
نبود نزدیک بود #غرق شود
اما
دوستش به کمک او شتافت
و
نجاتش داد .
🌹 فرد نجات یافته به
سختی و روی #صخره سنگی نوشت:
امروز #بهترین دوستم
#جان مرا نجات داد .
🌹 دوستش با تعجب پرسید :
آن روز تو #سیلی مرا روی
#شن های بیابان نوشتی
اما امروز به #سختی روی
#تخته سنگ نجات دادنت
را #حکاکی کردی ؟
🌹#لبخندی زد و گفت:
وقتی کسی ما را آزار میدهد
باید روی #شن های صحرا
بنویسیم
تا باد های #بخشش آن را
#پاک کنند.
ولی وقتی کسی #محبتی به ما
میکند
باید آن را روی #سنگ بنویسیم
تا هیچ بادی نتواند
آن را از یاد ما ببرد👌
🔴 به ما بپیوندید 👇
╭═⊰🍃❣❣🍃⊱━╮
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
╰═⊰🍃❣❣🍃⊱━╯