eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
وی‌آی‌پی عروس افغان🌹 دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغاننـ رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، می‌تونند با پرداخت مبلغ۴۰ هزار تومن وارد کانال وی‌آی‌پی بشن. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
پدرم یه مرد مهربون و زحمتکش بود شغلش کارگری بود .به هر طریقی شده مخارج خونه رو تامین میکرد اما من و سه تا خواهرو برادرم از وضعیت موجود ناراحت بودیم. دلم میخواست هرلباسی که میبینم و دلم میخواد داشته باشم.دلم میخواست مثل بعضی دوستام هربار که به مدرسه یه کفش جدید داشته باشم یا هرروز از مهمونیهای رنگ و وارنگ و فک و فامیل پولدارم صحبت کنم. اما من فقط یه عمو و پدربزرگ داشتم که اونها هم مثل پدرم کارگر بودند و دخترعموهامم شرایطی مشابه خودم داشتند. دلم خیلی چیزها میخواست اما همیشه فقط حسرتشون به دلم میموند. برای اینکه به خواسته هام برسم... https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
بعد تو دل بردن و عاشق شدن در کار نیست از غزل گفتن برای جنس زن، در کار نیست بی تو چیزی از من و قلبم نمی ماند بجا هرچه دارم می رود بعد از تو ، من در کار نیست ای دلیل شعرهای ناب بعد از رفتنت در سکوتم غرق خواهم شد ،سخن در کار نیست باغ سرسبز دلم ویرانه گردد بعد تو نغمه خوانی های بلبل در چمن در کار نیست غصه می گیرد سراپای من و شعر مرا شعر خواندن بعد تو در انجمن در کار نیست.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌💠💠⊰⃟𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═‎
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
پدرم یه مرد مهربون و زحمتکش بود شغلش کارگری بود .به هر طریقی شده مخارج خونه رو تامین میکرد اما من و سه تا خواهرو برادرم از وضعیت موجود ناراحت بودیم. دلم میخواست هرلباسی که میبینم و دلم میخواد داشته باشم.دلم میخواست مثل بعضی دوستام هربار که به مدرسه یه کفش جدید داشته باشم یا هرروز از مهمونیهای رنگ و وارنگ و فک و فامیل پولدارم صحبت کنم. اما من فقط یه عمو و پدربزرگ داشتم که اونها هم مثل پدرم کارگر بودند و دخترعموهامم شرایطی مشابه خودم داشتند. دلم خیلی چیزها میخواست اما همیشه فقط حسرتشون به دلم میموند. برای اینکه به خواسته هام برسم... https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت242 الطافش رو به ما می‌شمرد. الطافی که سر و ته همه‌اش برمی‌گشت به رابط
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 یعنی چی نمی‌تونم؟ به بچه نگاه کردم و تا سرم رو بلند کنم زن به دو به طرف سر کوچه می‌رفت. -دَدَم وای! بو بچه.... بتول زده بود اون کانال و من هاج و واج مونده بودم که این بچه چیه؟ زن رو صدا زدم و اون سرعتش رو بیشتر کرد. زیر چادر رو رها کرده بودم. هر آن ممکن بود چادر از سرم بیوفته. چی‌کار باید می‌کردم؟ مغزم کاملا از کار افتاده بود و تو به خلا دست و پا می‌زد. بچه رو به سمت بتول گرفتم. شاید اگر دستم سبک می‌شد، مغزم کار می‌افتاد. بتول عقب رفت. -منه نه! بو اوشاق کیمین اوشاقیدی اصلا؟ اونو من نیه آلیم؟( به من چه! اصلا این بچه کی هست؟ واسه چی من بگیرمش؟) نفهمیدم چی گفت. سرم چرخید. زن تقریبا سر کوچه بود. -رفت! بتول چادرش رو جمع کرد و به طرف زن دوید. -هوی... خانم! بو اوشاقی بونون باغرینا باسیپ گیتین، گل گوروم ... دور.( چی این بچه رو چپوندی بغل این رفتی...وایسا) قطعا با این سرعت و هیکل بهش نمی‌رسید. تا وسط کوچه رفت و برگشت. زن به دو از سر کوچه پیچیده بود و دیگه تو میدون دیدم نبود. به بچه‌ای که نوک دماغش حسابی سرخ شده بود و به من زل زده بود، نگاه کردم. کلاه کاموایی و سبز رنگش رو کمی عقب کشیدم. پاهام روی زمین چسبیده بود. بتول نفس زنان جلوم ایستاد. رنگ لبهاش سفید شده بود و صورتش حسابی سرخ. نه اون می‌دونست چی کار کنه و نه من. - اینو چی کارش کنم؟ این سوال من بود. شونه بالا داد و گفت: -من چه بدونم! به در حیاط نگاه کردم. حسابی سردم شده بود. باید می‌رفتم سراغ عمه، حتما اون راهی داشت. بتول چرخشم رو که به سمت در دید، بازوم رو گرفت. - زنه چی گفت؟ گفت به بابات بگی نگار دیگه نمی‌تونه؟ چیو نمی‌تونه؟ شونه بالا دادم. نه نگار می‌شناختم نه صنم بابا رو با اون زن می‌دونستم. -نمی‌دونم! با تشر گفت: -اصلا تو چرا بچه رو گرفتی؟ حرف درستی می‌زد. چرا گرفته بودم! ولی غلطی بود که کرده بود. چرخشم رو به سمت در کامل کردم. با پام هول دادم. کیسه مشمایی رو با پا به داخل حیاط هدایت کردم. وارد حیاط شدم و وقتی که برگشتم تا در رو ببندم با نگاه بتول مواجه شدم. تو نگاهش یه حس ناامیدی موج می‌زد. بتول سنی ازش گذشته بود، قطعا پنجاه سال رو داشت. ولی هنوز زیبایی زنونه‌اش رو حفظ کرده بود. روی پوست روشنش چندان چروکی نیوفتاده بود. خوش بر و رو بود و چشم‌های روشنش نقطه قوت زیباییش. ولی چرا توی این سن و با چند تا بچه و یه پسر مجرد، دل به اصغر مارمولک بسته بود؟ اصغری که معتاد بود و زندگی باهاش فقط دردسر داشت! ناامیدی و هزار تا سوال تو صورت بتول موج می‌زد. در رو بستم. قدمی به سمت در برداشتم. عمه از در هال سرک کشید. -چی شد؟ نگاهی به بچه تو بغلم انداخت. اخم کرد. -این چیه؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
وی‌آی‌پی عروس افغان🌹 دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغاننـ رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، می‌تونند با پرداخت مبلغ۴۰ هزار تومن وارد کانال وی‌آی‌پی بشن. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
لباس خواهرم رو پوشیدم و با لوازم آرایش خواهرم آرایش کردم، داشتم جلوی آینه قر میدادم و میرقصیدم که امیر شوهر خواهرم اومد خونه، منم در عالم بچگی سریع چادر مینا رو سرم کردم فکر میکردم همون کافیه... دیگه به دامن کوتاه و‌ پاهای لختم و ارایش صورتم توجه نکردم، امیر بهم گفت مینا خوابیده بذار استراحت کنه و بیدارش نکن...بعدم گفت آبگرمکن که توی زیرزمینه خراب شده... رفت که درستش کنه... چند دقیقه بعد صدام کرد براش آچار و اینجور وسایل ببرم، وارد زیرزمین که شدم سریع گذاشتم کنار دستش و دویدم بیرون، رفتم سراغ مینا و هرچی صداش کردم،انقدر که خوابش سنگین بود که اصلا متوجه نمیشد، چند دقیقه بعد دوباره امیر صدام کرد و گفت انبردستی رو توی حیاط جا گذاشته براش ببرم... تا اون رو به دستش دادم من رو... https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ دخترایی که ما بهشون افتخار میکنیم vs دخترایی که براندازها بهشون افتخار میکنن 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍃🌹🍃 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 علیه السلام علیه السلام
نبض اشعارم درون حلقه چشمان توست مو پریشان کن غزل آماده فرمان توست واژه واژه می چکد از شعرهایم نام تو گوییا امشب غرل هم تشنه باران توست نام زیبایت درون شعر غوغا می کند جمله ها سردرگمند ولحظه طوفان توست ترجمان واژه هایم پشت پلکت مانده اند پایه های شعر من بر پایه و ارکان توست با تکاپویی قلم بر روی کاغذ جاری است دفترم میخنددوامشب قلم رقصان توست از لبت تا می نویسم شعر لب وا میکند وزن اشعارم نمادی از لب خندان توست گیسوانت را به روی شانه های شب بریز تا ببینم رنگ شب از طره ی افشان توست طرح سیمایت اگر در آسمان پیدا شود ماه پنهان میشود،چون آسمان ازآن توست.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت243 یعنی چی نمی‌تونم؟ به بچه نگاه کردم و تا سرم رو بلند کنم زن به دو ب
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 فاصله‌ام رو باهاش حفظ کردم. -نمی‌دونم! یه خانمی اومد دم در، این بچه داد به من، گفت به اصغر، یعنی به بابام بگم، نگار دیگه نمی‌تونه. یکم تو چشم‌هام خیره موند. یکم از یکم بیشتر. از حالت صورتش ترسیدم. آب دهنم رو قورت دادم و بچه رو تو بغلم جا‌به جا کردم و لب زدم: -عمه! به خودش اومد. -نگار دیگه چه پدرسگیه! سریع به هال رفت و تا بیام به خودم بجنبم چادر به سر از در حیاط بیرون زد. چند قدمی دنبالش رفتم ولی توی همون حیاط موندم. صداش می‌اومد. -کو؟ کجا رفت؟ از ترسم همونجا موندم. سایه عمه رو می‌دیدم که برمی‌گشت. قدمی به عقب برداشتم. عمه پا توی حیاط گذاشت. -از کدوم طرف رفت؟ مسیری که زن رفته بود رو با دست نشون دادم و گفتم: -بهش ... بهش نمی‌رسی عمه ... بچه رو داد و دویید و رفت. هاج و واج مونده بود، دور خودش چرخید و به طرف من اومد. عقب رفتم. به بچه نگاه کرد و محکم زد توی سر خودش. -آی اصغر ... اگه دستم بهت نرسه! بچه ترسید و بغض کرد. عمه روی پاش کوبید و وسط حیاط نشست. -الهی داغتو ببینم که غیر دردسر هیچی نداری! خاک تو سرت! خاک تو سر من! خاک تو سر اون زنی که دل به تو داده! خاک تو سر این بچه اگه تو باباشی! جیغ کشید و محکم رو پای کوبید. بچه زیر گریه زد. کنار عمه نشستم و دستش رو گرفتم. زورم بهش نمی‌رسید. سخت بود نگه‌داشتن اون بچه توی بغلم و گرفتن دست زنی که با حرص خودزنی می‌کرد و به زمین و زمان فحش می‌داد. از جام بلند شدم و به هال رفتم. بچه رو جلوی بخاری رها کردم و دوباره به حیاط برگشتم. صدای گریه بچه از یک طرف و صدای شیون عمه از یک طرف دیگه هولم کرده بود. دستهای عمه رو گرفتم و گفتم: -قوبونت برم! با خودت اینحوری نکن. به در حیاط اشاره کردم و آروم گفتم: -کم سوژه‌ اهل محلیم! دستهاش تسلیم دستهام شد. آروم گرفت و چند تا فحش نون و آبدار نثار برادرش کرد. از جاش بلند شد. -زنگ بزن به داداشت، بگو هر جا هست پاشه بیاد خونه. دستم رو پس زد و به طرف هال راهش رو ادامه داد. با حرص در رو باز کرد و گفت: -بگو اون بابای بی همه چیزمون دست و بالش به کار نمی‌ره، ولی گور به گور شده کمرش خوب کار می‌کنه. بگو بگرده پیداش کنه حداقل اسم بچه رو بهمون بگه. بیاد بگه اصلا چرا این گوه رو خورده. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
وی‌آی‌پی عروس افغان🌹 دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغاننـ رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، می‌تونند با پرداخت مبلغ۴۰ هزار تومن وارد کانال وی‌آی‌پی بشن. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
دیپلم که گرفتم یه خواستگار خوب داشتم یکی از پسرهای محله مون که اتفاقا خیلی پسر خوبی بود و‌خونواده خوبی هم داشت و تازه لیسانس گرفته بود و کارمند بانک بود. وقتی گفتم تصمیمی برای دانشگاه رفتن و ادامه تحصیل ندارم گفت اختیار با خودته برای من شخصیت خودت مهمه. اما یه شرط دارم و اونم اینه که دوستی و رفاقتت رو با شیرین جعفری قطع کنی و‌ از همین امروز به رفاقتتون خاتمه بدی، من گوش نکردم و باهاش رفت و امد کردم یه روز که علی خونه بود، اومد خونه ما هر چی گفتم همسرم خونست توجهی نکرد، اخر شب با اصرار از خونه من رفت و فردا با پلیس اومد در خونه من که... https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت244 فاصله‌ام رو باهاش حفظ کردم. -نمی‌دونم! یه خانمی اومد دم در، این بچه
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 روی پاش کوبید و گفت: -مگه اینا که پس انداخته جمع می‌تونه بکنه که تولید می‌کنه. دوباره روی پاش زد و گفت: -بگو مگه تو پول داری، کار داری، خاک تو سر اون زن کنن که به تو راه داد! به در نیمه باز حیاط نگاه کردم. یکی دو نفری سرک کشیده بودند. چادر سرم نبود، حتما تو هال افتاده بود. در رو سریع بستم. به هال برگشتم. عمه بالای سر بچه یه زانو نشسته بود و با تاسف به بچه گریون نگاه می‌کرد. من رو که دید وسط هال ولو شد و گفت: -بیا اینو خفه‌اش کن. فقط عر و عور بچه کم داریم این وسط! به سمت بچه رفتم. پتویی که با دست و پا زدنش از دورش باز شده بود رو کنار زدم و بغلش کردم. کمی تکونش دادم. ساکت نمی‌شد. صداش بالاتر هم می‌رفت. -زنگ بزن به سالار! -اینو چی کارش کنم؟ آروم نمی‌شه. نشست. دستش رو دراز کرد. -بدش من. دو دل بودم، می‌ترسیدم تو حرص و عصبانیتش ناخواسته بلایی سر بچه بیاره. تعللم رو که دید داد زد: -بدش ببینم! عین سنگ وایساده نگا می‌کنه. بچه رو به طرفش گرفتم. بچه رو روی پاش دمر کرد و به پشتش زد. بچه کولی تر از این حرفها بود که با این حرکت عمه آروم بگیره. -می‌خوای ژاکت و لباس‌هاشو.... وسط حرفم پرید. -گفتم پاشو زنگ بزن به سالار. بگو بابات رفته بچه کاشته. ننه‌ی بچه، بچه رو آورده انداخته سرِ ما. دو زاری کج هم بد چیزی بود که متاسفانه تو دست من زیاد جولان می‌داد. راستش تا الان نفهمیده بودم که منظور حرفهای عمه دقیقا چیه، ولی الان خوب گرفتم. این بچه یا خواهرمون بود یا برادرمون. واقعا بابا این کار رو کرده بود! زن گرفته بود اون هم یواشکی! رنگ لباسهای بچه نشونه جنسیتش نبود، از صورتش هم نمی‌شد تشخیص داد که دختره یا پسر. دست و پای شل شده‌ام رو تکون دادم و به سختی از جام بلند شدم. موبایلم رو از کنار دیوار برداشتم. شماره سالار رو گرفتم. چند تا بوق خورد تا جواب داد. -الو ... سپید! -سلام داداش. به بچه نگاه کردم. دمر روی زانوی عمه خوابیده بود و ترفند عمه تقریبا گرفته بود که گه گاهی یه صدای نقی از خودش در می‌آورد و بعد ساکت می‌شد. عمه خودش رو به چپ و راست تکون می‌داد. از صورتش بیچارگی شره می‌کرد. -خیره اول صبحی! -می‌تونی بیای خونه؟ با تاخیر پرسید: -چی شده؟ عمه بهم اشاره می‌کرد که گوشی رو بهش بدم. گوشی دادن به عمه کاری نداشت ولی ممکن بود با آتیشش هولش کنه و طوری حرف بزنه که... نمی‌دادم بهتر بود، یعنی الان نمی‌دادم. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
وی‌آی‌پی عروس افغان🌹 دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغاننـ رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، می‌تونند با پرداخت مبلغ۴۰ هزار تومن وارد کانال وی‌آی‌پی بشن. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
!محبت زدگی.mp3
1.63M
●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻   💥 محبت زدگی! پدران و مادران جلوه‌ی محبت و عاطفه‌‌ی خدا هستند، ✘ اما گاهی باید ترمزِ همین محبت آسمانی را بکشند! 🎙استاد شجاعی 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت245 روی پاش کوبید و گفت: -مگه اینا که پس انداخته جمع می‌تونه بکنه که تو
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 پشت به عمه کردم که ایما و اشاره‌اش رو نبینم و خبر رو خودم بدم. -یه اتفاقی افتاده که باید بیای خونه و ببینی. -چی شده سپید؟ دلم شور افتاد. تا بیام اونجا که پس میوفتم. صدای عمه بلند شد. -بده اون گوشی صاب‌مرده خودم بهش بگم. اهمیتی ندادم و به سالار گفتم: -راستش یه خانمه اومد با یه بچه ... چشم‌هام رو بستم و فرار اون زن رو بعد از دادن بچه توی بغلم تجسم کردم و گفتم: -داداش فکر می‌کنم، مطمئن نیستم‌ها ولی فکر می‌کنم بابا زن گرفته، یواشکی. زنه بچه‌اشو آورد و گفت دیگه نمی‌تونه. حالا ما نمی‌دونیم چی کار کنیم با بچه، بابا هم که نیست. سکوت پشت گوشی طولانی شد که اسمش رو صدا زدم: -داداش! -یه بار دیگه بگو چی گفتی؟ -یه خانمه صبح یه بچه آورد و گفت که به بابات بگو نگار دیگه نمی‌تونه. اسم نگار مثل یه جرقه عمل کرد. مدارکی که چند وقت پیش از بالای کمد پیدا کرده بودم و مربوط به زایمان توی بیمارستان بود. به اسم نگار ثبت شده بود، نگارِ... فامیلیش رو یادم نمی‌اومد. به طرف بچه برگشتم. اون بچه واقعا هم‌خون ما بود! -سپید مسخره بازی که نمی‌کنی! با حرکت دست عمه به طرفش رفتم. بزار بقیه‌اش رو اون بگه. این طوری بهتر بود چون من دیگه چیزی برای گفتن نداشتم. موبایل رو به طرف عمه گرفتم. به بچه اشاره کرد. -بگیر این پدرسگو! موبایل رو بهش دادم و بچه رو ازش گرفتم. هنوز لب‌های بچه حالت گریه داشت. به خدا که لبخندم، به صورتش ناخواسته بود. لبخندی که واکنش عمه رو در پی داشت. -یعنی هم خاک تو سر تو، هم اون بابات! بایدم بخندی به دسته گل اون میرزا مقوا. گوشی رو به گوشش چسبوند. -سالار عمه، پاشو بیا خونه. بیا ببینیم چه خاکی تو سرمون کنیم ... یه بچه آوردن گذاشتن تو... کلاه بچه رو در آوردم. موهاش حالت کرکی داشت، ولی رنگ تیره‌اش کاملا مشخص بود. بچه شل بود و نمی‌تونست کمرش رو نگه داره. اگر دقت نمی‌کردم از پشت یهو برمی‌گشت. از خودش یه صدایی در آورد و دست سرد و کوچیکش رو روی گردنم گذاشت. یه حسی شبیه قلقلک بهم دست داد. دستش رو توی دستم گرفتم. سرد بود. به لبهای سرخ و گلیش نگاه کردم. عمه داشت حرف می‌زد. -بپرس ببین خود گور به گوریشو می‌تونی پیدا کنی. ببین اصلا این بچه خودمونه یا اون زنیکه می‌خواد درمون بماله. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
وی‌آی‌پی عروس افغان🌹 دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغاننـ رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، می‌تونند با پرداخت مبلغ۴۰ هزار تومن وارد کانال وی‌آی‌پی بشن. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
۳۸۳ ✍چند سالی بود ازدواج كرده و از زندگی زناشویی‌ام هم نسبتا راضی بودم. روزی در یك مغازه با زن جوان و زیبایی آشنا شدم. این زن كه «شیرین» نام داشت با همان نگاه اول مرا تحت تاثیر قرار داد طوری كه با یكدیگر شماره تلفنی رد و بدل كرده و ارتباط‌مان شروع شد. «شیرین» گفت به تازگی به علت اعتیاد همسرش از او جدا شده و تنها زندگی می‌كند، وی پس از چند ارتباط تلفنی و یك بار قرار گذاشتن در كافی شاپ فكر و ذهن مرا اسیر خود كرد طوری كه در همان روزهای اول به وی پیشنهاد كردم در ازای تامین مقداری از هزینه زندگی‌اش وی را به‌طور مخفیانه به صیغه موقت خود درآورم و .... برای دیدن ادامه داستان کلیک کنید...👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
هدایت شده از ریحانه 🌱
دستش رو گذاشت زیر چونه‌ام آروم صورتم رو بالا آورد، لب زد دوستت دارم، در حالی که از خجالت داغی صورت خودم رو احساس میکنم، نگاهم رو پایین دادم گفتم: منم شما رو دوست دارم انگار شنیدن این حرف انرژی مضاعفی بهش داد. دستش رو از زیر چونه‌ام انداخت دور تنم پیچید آغوشش رو تنگ کرد من رو به خودش فشرد، در گوشم نجوا کرد غیر ممکنه بتونی عشق من رو به خودت اندازه بگیری، توضیح بدی، بشمری، ویا به تصویر بکشی فقط میتونی حسش کنی، ابراز علاقه و محبت واقعی وحید خجالت من رو از بین برد گفتم: تو حاصل صبر و دعاهای نیمه شبهای منی که ازخدا میخواستم، تو فرشته نجات من، از همه غم غصه‌ها، تنهایی‌ها، وبی کسی‌هامی، تو با ابراز عشق پاکت و احساس زیبات من رو به تسخیر خودت درآوردی... ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
زندگی مثل نقاشی کردن است.. خطوط را با امید بکشید... اشتباهات را با آرامش پاک کنید.. قلم‌مو را در صبر غوطه ور کنید... و با عشق رنگ بزنید.... و تابلوی زندگی را بسپارید به خدا...
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت246 پشت به عمه کردم که ایما و اشاره‌اش رو نبینم و خبر رو خودم بدم. -یه
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به من نگاه کرد و چشمش روی دست من و بچه موند. -به من ندادش که! این سفیده‌ی چولمنو فرستادم دنبال کفش، رفت با بچه برگشت. الانم نشسته با بچه داره کیف می‌کنه. نیششو وا کرده داره با بچه بازی می‌کنه. اونوقت من دارم اینجا حرص می‌خورم. من کی باهاش بازی کردم؟ خب بچه بود و من به بچگیش و ناز بودنش لبخند زدم! لب و لوچه‌ام رو جمع کردم. عمه گفت: -سالار عمه، فقط زود بیا، دارم پس میوفتم. گوشی رو پایین آورد و گوشه‌ای انداخت. با حرص به من نگاه کرد. اخم کرد. نگاهش رو گرفت و گفت: -آفرین، بخند. شکل خودتم هست. هی چپ و راست نشستی گفتی من شکل شما نیستم، من شکل شما نیستم. بیا، خدا یکی شکل خودتو گذاشت تو دامنمون. به صورت بچه نگاه کردم. شکل من بود؟ به نظرم که نبود. عمه دراز کشید و هر دو تا دستش رو روی سرش گذاشت. -پاشو یه قرص به من بده. اونم ببر یه جا من نبینمش. از جام بلند شدم. بچه رو توی اتاق گذاشتم و سریع یه قرص به عمه دادم و برگشتم. بچه روی زمین بود و هر دو دستش رو توی دهنش کرده بود. آوایی شبیه «قو» از گلوش خارج می‌کرد. کنارش نشستم. یه بویی به مشامم خورد. پیگیر شدم. این بچه خودش رو کثیف کرده بود! شامه‌ام رو از پایین‌تنه‌اش جدا کردم. به صورت معصومش خیره شدم و لب زدم: -چرا من برعکس عمه از تو بدم نمیاد؟ دستش رو گرفتم و از دهنش جدا کردم. پاهاش رو به سرعت تکون داد. یه نق کوچولو زد. خنده‌ام گرفتم. دستش رو رها کردم و اون به سرعت دستش رو توی دهنش کرد. پاهاش از حرکت ایستاد. دوباره دستش رو گرفتم و اون دقیقا همون کار رو کرد. این بار با صدای بلندتری خندیدم و صدای عمه رو شنیدم: -درد بی درمون! سریع لبهام رو بستم تا بیشتر از این مورد عنایت عمه قرار نگیرم. دستهای بچه رو رها کردم و آروم گفتم: -تو کجات شبیه منه؟ همون صدای «قو» رو تو جواب سوالم داد. لبخند زدم و گفتم: -باید جات عوض شه نی‌نی... به در نیمه باز اتاق نگاه کردم و لب زدم: -خوبه که نمی‌فهمی دورت چه خبره. من بلد نبودم و قطعا عمه هم زیر بار نمی‌رفت اما چاره‌ای نبود. باید امتحان می‌کردم. نمی‌شد که این طفلک رو اینطوری رها کرد. به هال برگشتم. عمه دراز کشیده بود و به سقف نگاه می‌کرد صداش زدم: -عمه. طلبکار نگاهم کرد و گفت: -هیشتک هوشتکت با دسته گل بابات تموم شد، یاد عمه افتادی؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
وی‌آی‌پی عروس افغان🌹 دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغاننـ رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، می‌تونند با پرداخت مبلغ۴۰ هزار تومن وارد کانال وی‌آی‌پی بشن. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 یا امام رضا دلتنگتم...🌹🍃 (چهارشنبه های امام رضایی) ☘️ السلام علیک یا علی ابن موسی اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌺 کپی با ذکر ☺️ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت247 به من نگاه کرد و چشمش روی دست من و بچه موند. -به من ندادش که! این
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 لبهام رو تر کردم و با احتیاط گفتم: -عمه...این بچه خودشو کثیف کرده. نشست. به گوشی کنار دیوار اشاره کرد و گفت: -زنگ بزن به اون بابای بی مسیولیتت، بگو بره دنبال ننه بی همه چیز این بچه که بیاد گند و کثافت بچه‌اشو تمیز کنه. به خودش اشاره کرد: -به من هیچ ربطی نداره! به بچه‌ای که حالا خودش رو یه ور کرده بود نگاه کردم. عمه لج کرده بود. ولی شاید من می‌تونستم رو تجربیاتم، موقع کمک به ثریا حساب کنم و کاری برای به قول عمه دسته گل بابا بکنم. عمه در حال دراز کشیدن بود که گفتم: -خودم تمیزش می‌کنم. از دراز کشیدن پشیمون شد. چپ چپ نگاهم کرد. نطقم باز شد: -اصلا این بچه هفت پشت غریبه، بچه دشمنمون، گناه داره‌، خدا قهرش میاد! روی پاش کوبید و من برای اینکه تیر نهایی رو هم شلیک کرده باشم گفتم: -اگه پس بده، زندگیمون نجس می‌شه‌ها. نگاهم کرد. حسابی کلافه بود. چادر گوله شده زیر سرش رو به طرفم انداخت. -برو در خونه سکینه، اون به خاطر نوه‌اش پوشک تو خونه‌اش داره. یکی بگیر قرضی. لبخند زدم. چادر رو برداشتم. عمه از جاش بلند،شد. غرغر می‌کرد: -ای درد به جونت بیوفته اصغر، تا حالا بچه‌های الهام گردنم بود، از این به بعد بچه نگار. چادر رو روی سرم انداختم. عمه به طرف آشپزخونه راه افتاد. همچنان زیر لب حرف می‌زد. -فقط پوشک قرض نگرفته بودیم از همسایه‌ها. زیر چادر رو می‌گرفتم که نگاهم کرد و گفت: -سفیده، می‌ری پوشک میاری، نری این دفعه با یه نره غول برگردیا. به سمت در دویدم. بازش کر‌دم و به چشم به هم زدنی جلوی در خونه سکینه ایستادم. قبل از در زدنم به در خونه بتول نگاه کردم. هیچ اثری ازش نبود. در زدم. کیه‌‌ای‌گفت و جوابش رو که گرفت در رو باز کرد. استقبال گرمی ازم کرد و بفرماییدی گفت. پا توی حیاط گذاشتم. حالا چی می‌گفتم؟ که نگار نامی بچه‌ای رو داد بغلم و گفت به بابات بگو دیگه نمی‌تونم. به ذهن داستان سراییم اعتماد کردم و داستانی که ساخته بودم رو به زبون آوردم. -یه مهمون داریم که بچه کوچیک داره. وسایل بچه با خودش نیاورده، عمه گفت اگه پوشک بچه دارید، یکی قرضی... سرش رو تکون داد که یعنی دارم. به سمت هال خونه رفت و بهم تعارف زد. تشکر کردم و همونجا ایستادم. به دقیقه‌ای رفت و برگشت. کیسه مشمایی رو به سمتم گرفت و گفت: -سپیده جان، این حمید املاکی می‌گفت که خونه رو برای فروش گذاشتید. درسته؟ به محتویات کیسه مشمایی نگاه کردم و گفتم: -آره، داداشم گذاشتش برای فروش. -نمی‌دونی چند؟ نگاهش کردم: -نه. -راستش شوهرم گفت بپرس، یه دو دو تا چهار تا بکنیم... سر تکون داد و گفت -سی سال پیشم ما اینجا رو می‌خواستیم، ولی بتول یهو زد زیرش. چشم‌ باریک کردم، مالک قبلی بتول بوده! 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀