فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
ضبط تصاویر لحظهای که گدای میلیونر به یکی از مدیران شهرداری پیشنهاد رشوه ۱۴۴ میلیون تومانی میده!😳
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
##کمک_برای_نذری_بزرگ_عاشورا
همرهان همیشگی در کار خیر
قصد داریم ان شالله برای روز عاشورا نذری امامحسین علیهسلام رو باشکوه تر از سال قبل در منطقهی مستضعف نشین برگزار کنیم.
از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
🔹برای #دریافت_گزارش ها و اطلاع از سایر #طرح_های_گروه_جهادی از طریق لینک زیر در کانال ما عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت334
کریم نگاهش رو از من گرفت و گفت:
-پنجاه فقط بیمارستان میگیره، کلی خرج جانبی هم داره که وام قراره بگیریم.
-خب پس حله دیگه، ایشالا خوب میشه و توی این مدتم اون یکم پخته تر میشه.
-مگه فقط اینه! داریم از کسی حرف میزنیم که برادرش جلاله.
اخمهام تو هم رفت.
میخواستم چیزی بگم ولی با نیم نگاهی به راستین حرفم رو خوردم.
راستین گفت:
-پلیس چطوری ولتون کرد؟
-کاری نکرده بودیم که بخواد نگهمون داره. رفتیم کلانتری و پرسیدن که اونجا چی کار میکردید. منم گفتیم که جلال زنگ زد بهم و گفت که یه دختر رو از دست سعید فراری داده و با خواهر خودش برده یه جا قایمشون کرده، بعدم آدرس داد که برید و ببریدشون یه جای امن. پرسیدن جلال چرا این کارو کرده گفتم ما اطلاع نداریم. از شما پرسیدن، گفتم خواهر سپیده بودی و نگران حالش، گفتن از کجا میشناختیش، گفتم با شوهرش یعنی راستین دوست بودم.
به راستین نگاه کرد و گفت:
-اسم و فامیلت رو خواستن، منم گفتم راستین کریمی، نگفتم صادق کریمی افجهای. پرسیدن چرا فرار کرد، گفتم خبر ندارم.
به من نگاه کرد و گفت:
-اون خواهرت، سپیده، خیلی حالش خراب بود. به لکنت افتاده بود. سالارم خیلی قاطی بود. میخواست از زبون من بکشه بیرون که بگم شما کجایید که گفتم بهش نمیدونم و خودمم از سعید زخم خوردم. پدر و مادرم و خواهرمو سر سیاهه زمستون از خونهاش انداخته بیرون و برای اینکه به سحر برسه، من و با ناموسم تهدید کرده. سوختگی تنمو نشون دادم که اینم نتیجه کار کردن براشونه.
بلافاصله پرسید:
-راستی، تو یه خواهر دیگه هم داری، نه؟
سر تکون دادم که یعنی آره و اون گفت:
-خیلی شبیهته.
این بار هم زمان با تکون سرم گفتم:
-آره.
-اونم اومده بود، با شوهرش، فکر کنم باردار بود که شوهرش هی میگفت تو با این وضعت برای چی اومدی، اونم میگفت خواهرمه، باید میاومدم.
لبخند زدم ولی زود لبخندم رو جمع کردم و زمزمه وار لب زدم:
-بهش گفتم تا وقتی تو خونه اون زنیکهای، فکر بچه مچه نباشا. خودش تنش میخواره.
کریم بی اهمیت به زمزمه من رو به راستین گفت:
-شما تکلیفتون چیه؟ کی بالاخره میرید.
-چی بگم، میخواستیم اینجا عقد کنیم که توی کشور غریب در به در ثبت اردواج نباشیم که انگار نمیشه، همه چیمون آماده است، امروز فردا میریم ارومیه که با اونی که بهمون معرفیش کردن، بزنیم تو دل کوه.
صدای عارف که راستین و من رو صدا میزد بلند شد.
راستین بلند شد و من توی بلند شدنم تعلل کردم.
میخواستم جمله ناقصم رو به کریم بگم و با وجود راستین نمیتونستم.
راستین بلهای گفت و به هال رفت. به کریم که هنوز روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و گفتم:
-سعید وقتی باهاش نامزد بودم دائم اصغر مارمولک رو میکوبید تو سر من، اگر جمیله رو میخوای، حق نداری جلال رو بکوبی تو سرش. جمیله رو فقط جمیله ببین اگر واقعا عاشقی، نه خواهر جلال پپه! میخوای مثل سعید باشی همین الان که دو دلی بکش کنار.
این رو جلوی راستین نمیتونستم بگم، چون به خاطرات سعید و من حساس بود.
از کنارش رد شدم و وارد هال شدم. عارف داشت حرف میزد.
-هر چی بهشون میگم حرف خودشونو میزنن.
من رو که دید جلو اومد و با اشاره به جمیله گفت:
-بیا یه بار دیگه بهشون بگو که جلال خوب بود.
جمیله نگاهش رو به من داد و گفت:
-من حرفشو باور نمیکنم، چرا بکنم، داره دروغ میگه، از اولم دروغ میگفت، همهاش دروغ میگید.
کنارش نشستم. با مهربونی دستش رو گرفتم و تو چشمهای اشک آلودش نگاه کردم.
انتظار داشتم که دستش رو بکشه و پسم بزنه، اما نکشید و گفت:
-اول که اومدی خونهامون گفتی خواهر آقا کریمی، مگه نه؟
سر تکون دادم و اون گفت:
-ولی نبودی، هم تو، هم کریم بهم دروغ گفتید.
-خواهرش نبودم ولی جای خواهرش که بودم.
-آها...همیشه اینجوری میپیچونی؟ الانم جلال حالش بده ولی میگی خوبه، بعد که معلوم بشه میگی من حال دستش رو گفتم، حال کمرش رو گفتم، نه حال اونجاش که خراب بود.
مادرش گفت:
-اگه حالش خوبه، چرا یه زنگ نمیزنید باهاش حرف بزنیم! سعید که رادیو دولت نیست که بفهمه. زنگه دیگه!
نمیدونستم چی بگم. یاد حرف سپیده افتادم، اگر یک بار راستش رو بگی همون یه بار میترسی ولی با اولین دروغ باید بارها و بارها بترسی و بارها و بارها دروغ بگی، نمیدونم از کجا این مطلب رو خونده بود ولی دقیقا درست میگفت.
به کریم نگاه کردم، اون باید تصمیم میگرفت.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
سوار بر اسب از بالا نگاهم کرد.
_پاشو جمع کن برگردیم خونه
پاهام رو از آب بیرونآوردم و با لب های آویزون از اینکه انقدر کم بیرون از عمارت موندیم نگاهش کردم.
دستش رو سمتم دراز کرد تا از اسب بالا برم و پشتش بشینم. لبخندی کنار لبش نشست.
_پس چرا اخمهات رفت تو هم رفت.
خودم رو مظلومکردم
_اخه خیلی کمموندیم.
_شهین داره میاد روستا باید برگردیم.
ناخواسته آه کشیدم.دستمرو رها کرد و از اسب پایین پرید. کفشش رو درآورد.
_بزار منم پاهام رو بزارم توی آب ببینم چه کیفی داره که بیرون نمیای
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
بهار🌱
سوار بر اسب از بالا نگاهم کرد. _پاشو جمع کن برگردیم خونه پاهام رو از آب بیرونآوردم و با لب های آویز
خان تازه عروسش رو برده کنار چشمه عروس خانم دوست نداره برگرده😋
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#یاحسین علیه السلام
#سلامصبحبخیر
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
امام صادق: علیه السلام برای هر درهمى که شخص برای امام حسین علیه السلام هزینه کند، ده هزار برابر حساب میشود و به همین اندازه درجه او را بالا میبرند، اما رضایت و خشنودى خدا از او و دعای پیامبر صلی الله علیه وآله و امام علی علیه السلام و ائمه اطهار براى او بهتر از آن است.
کامل الزیارات، ص 128
##کمک_برای_نذری_بزرگ_عاشورا
همرهان همیشگی در کار خیر
قصد داریم ان شالله برای روز عاشورا نذری امامحسین علیهسلام رو باشکوه تر از سال قبل در منطقهی مستضعف نشین برگزار کنیم.
از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
🔹برای #دریافت_گزارش ها و اطلاع از سایر #طرح_های_گروه_جهادی از طریق لینک زیر در کانال ما عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
بهار🌱
امام صادق: علیه السلام برای هر درهمى که شخص برای امام حسین علیه السلام هزینه کند، ده هزار برابر حساب
اجرتون با امام حسین علیه السلام عزیزان یاری کنید که ان شاالله ما هم بتونیم سفره احسان امام حسین علیه السلام رو برای عاشقان عزا دارش پهن کنیم🙏❤️
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
امام صادق: علیه السلام برای هر درهمى که شخص برای امام حسین علیه السلام هزینه کند، ده هزار برابر حساب میشود و به همین اندازه درجه او را بالا میبرند، اما رضایت و خشنودى خدا از او و دعای پیامبر صلی الله علیه وآله و امام علی علیه السلام و ائمه اطهار براى او بهتر از آن است.
کامل الزیارات، ص 128
##کمک_برای_نذری_بزرگ_عاشورا
همرهان همیشگی در کار خیر
قصد داریم ان شالله برای روز عاشورا نذری امامحسین علیهسلام رو باشکوه تر از سال قبل در منطقهی مستضعف نشین برگزار کنیم.
از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
🔹برای #دریافت_گزارش ها و اطلاع از سایر #طرح_های_گروه_جهادی از طریق لینک زیر در کانال ما عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
بهار🌱
امام صادق: علیه السلام برای هر درهمى که شخص برای امام حسین علیه السلام هزینه کند، ده هزار برابر حساب
اجرتون با امام حسین علیه السلام عزیزان یاری کنید که ان شاالله ما هم بتونیم سفره احسان امام حسین علیه السلام رو برای عاشقان عزا دارش پهن کنیم🙏❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎥 امیرعبداللهیان: سفیر جدید سوئد را نخواهیم پذیرفت؛ سفیر ایران هم به سوئد اعزام نخواهد شد
درد و بلات تو سر زانوزنندگان ذلیل....
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
#کلیپ
دنیا رو برا خودم جهنم کردم
بیا پادرمیونے کن میخوام برگردم...
🌱پیشنهاد دانلود
#محرم
#امام_حسین علیه السلام
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت334 کریم نگاهش رو از من گرفت و گفت: -پنجاه فقط بیمارستان میگیره، کلی خ
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#سپیده
#پارت335
لپ تاپ رو روی پام گذاشت و گفت:
- حالا تو امتحان کن.
آب دهنم رو قورت داد و به صفحه لپتاپ نگاه کردم.
فهمیده بودم چی کار کرد ولی اعتماد به نفس دست زدن به این دکمهها رو نداشتم.
اونم وقتی اینطوری نگاهم میکرد.
چشمهام رو بستم و نفسم رو حبس کردم و یه دور حرفهاش رو مرور.
لبهام رو توی دهنم جمع کردم و به محض رها کردنشون زمزمه کردم:
-بسم اله، خدا کمک کن.
قرار بود یه فایل درست کنم.
انگشتم رو روی صفحه ای که اسمش رو گفته بود و من اصلا یادم نمیاومد گذاشتم و با احتیاط به اون فلش سیاه رنگ روی صفحه خیره شدم.
حرکت کرد.
خب تا اینجاش خوب بود، باید روی اون گزینه نگهش میداشتم.
مشتم رو سفت کردم ولی انگشتم رو محتاطانه روی همون صفحهای که اسمش رو نمیدونستم تکون دادم.
حواسم چهارچشمی به کارم بود که صدای خنده ریز ریز مهراب تمرکزم رو بهم زد.
به محض اینکه نگاهش کردم صدای خندهای که سعی داشت کنترلش کنه کمی بلند شد.
به زور ببخشیدی گفت و لبهاش رو به زور چلوندن لای دندونهای جلوش جمع کرد.
به چی میخندید؟
دنبال یه مورد خنده دار تو خودم کشتم و وقتی پیدا نکردم پرسیدم:
- چیزی شده؟
این بار تو کنترل خندهاش موفقتر عمل کرد و با اشاره به لپتاپ گفت:
-چیزی نیست، ادامه بده.
نگاهم رو از قیافهای که مثلا جدیش کرده بود گرفتم و دوباره به صفحه نگاه کردم و لب زدم:
- خدا کمک کن.
یهو زد زیر خنده.
این جمله خنده نداشت!
نگاهم رو که دید دستش رو روی صورتش گذاشت و بعد از برداشتنش گفت:
-بیا اون چیزایی که تا الان بهت گفتم مبانی کار با کامپیوتره و مرحله اول رو بزاریم تو مرحله دوم، مرحله اول آموزشت اینه که وقتی پشت لپتاپی باید راحت باشی. باید خودت و انگشتهات رو رها کنی. کل وزنت رو نندازی رو نوک شست پات.
خندید و گفت:
-گردنت رو هم اینطوری سفت نکن، انگشتات رو رها کن. نفست رو هم حبس نکن.
به خودم دقت کردم، راست میگفت.
انگشت شصت پام رو که کمی هم به خاطر فشار همین یکی دو دقیقه پیش دردناک شده بود رو رها کردم.
دستهام رو دو طرف لپتاپ گرفتم و نفسم رو آزاد.
خنده مهراب تبدیل به لبخند شد و گفت:
-این یه وسیله دیجیتاله، تانک و دوشکا نیست که اینجوری میکنی، والا جومونگم وسط میدون جنگ اینقدر استرس نداشت که تو داری.
باز هم خندید و گفت:
- یه خدا کمک کن میگه و بعدم چشماش میشه قد یه نعلبکی، خودشم که انگار ازش بخار داره میزنه بیرون.
خودم رو شل کردم و به صفحه روشن لپتاپ خیره شدم.
-نگام کن.
نگاهش کردم و اون با لحنی آروم گفت:
-خدا کمک میکنه، مخصوصا به اونی که یه قدمی برداره و ازش کمک بخواد. ولی اگر بخوای اینجوری اعتماد به نفس نداشته باشی، همیشه کلاهت پس معرکه است. تو یه دختر با استعداد و باهوشی.
به لپتاپ اشاره کرد و گفت:
-اینم خراب شد فدای سرت. اصلا من اینو آوردم پایین تو خرابش کنی، پس ازش نترس.
لبخند زدم.
با گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم:
-ولی اینقدرم خنده نداشتا.
ریز خندید.
- ولش کن، تا دوباره شِناژ بندیت به هم نریخته، یه دست بزن به این کلید ببینم یاد گرفتی یا نه.
دمی از هوا گرفتم و باز دمم رو پر صدا بیرون فرستادم.
به صفحه لپ تاپ نگاه کردم. وای، یادم رفته بود، هر چیزی رو که گفته بود یادم رفته بود.
همین الان داشت میگفت دختر باهوش و پر استعداد.
دقیقا از کدوم هوش میگفت!
آب دهنم رو قورت دادم، اصلا تقصیر خودش بود دیگه، هی نشسته به کارهای من میخنده.
لبم رو کج و کوله کردم.
شاید بعدا یادم میاومد.
برای فرار از شرایط گفتم:
- الان تمرکز ندارم، میشه بزاریم برای بعد؟
اخمش تو هم رفت و جدی شد:
- نه، یه ذره میخندم سو استفاده نکن که! اگه یادت رفته بگو دوباره برات توضیح بدم.
نمیخواستم دوباره توضیح بده. باید میتونستم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فکر میکنید هدف مهراب از این نزدیک شدن به سپیده چیه😉
خب راستش تو ویآیپی هم هنوز این موضوع مشخص نشده، ولی خب خیلی جلوتره. اگر میخواهید اتفاقات رو زودتر بخونید بیایید اینجا👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
من از وقتی که بچه بودم برای اینکه مطرح باشم و همه از من خوششون بیاد دست به هرکاری می زدم کم کم شرایط طوری شد که بزرگتر شده بودم و این اخلاق مونده بود سرم هر کاری میکردم برای جلب توجه و جلب رضایت بقیه، اما گاهی اوقات اگر یکی از رفتارم انتقاد میکرد ی جواب کوبنده بهش میدادم بالاخره منم ازدواج کردم ی روز دروغی به جاریم که زندگیم رو زیر و رو کرد قصد من فقط پز دادن بود ولی اتفاقی برام افتاد که هیچ وقت فراموش نمیکنم...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
با کرشمه گفتم :ناصر
- جون ناصر
حالا که سوار کاری یادم دادی میزاری برم مسابقه بدم .
اونم به آهنگ خودم گفت
اصلا و ابدا دیگه حرفشو نزن تو فقط با خودم مسابقه میدی
کمی لحن حرف زدنمو جدی کردم .
چرا نمی زاری
خیلی جدی گفت...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#آنلاین_مذهبی😍#عاشقانه_هیجانی♨️
خدا بده شانش نامزدش براش اسب خریده ، اسب سواری یادش داده ، خانومم دلش مسابقه میخواد😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
❗️اونها میخوان
🧐استحمار کنند!
❌درگیر جزئیاتت میکنند
🏴َسلسله سخنرانی های
⏰ شـــــناخـــــت زمــــان
#شناخت_زمان
#استاد_پناهیان
#فیلم_استوری
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهلول روزی سوار بر الاغ از جاده میگذشت. هارون و ندیمان، سوار اسب رسیدند. الاغ ناگهان بنای عرعر کردن گذاشت و سم بر زمین کوفت. به این صورت که انگار او را نشاطی رسیده و به رقص درآورده است.
هارون در خشم شد و گفت: «مردک نادان! صدای الاغ را خاموش کن که گوش ما در عذاب است.» بهلول گفت: «تقصیر من نیست. این الاغ نفهم تا آشنایی میبیند به رقص درمیآید.»
عبید زاکانی
حکایت
در صورت آدمے دو چیز مهم است؛
یڪے لبخندش و دیگرے عمقِ نگاهش
ڪه هیچ جراحے نمیتواند به انسان بدهد.
لبخند آدمے اقیانوس صورتش است
و چشمهایش؛ آفتاب .
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #سپیده #پارت335 لپ تاپ رو روی پام گذاشت و گفت: - حالا تو امتحان کن. آب دهن
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت336
چشمهام رو بستم و باز کردم و به همون فلش سیاهی که معطل فرمان من بود نگاه کردم و گفتم:
- باید روی این بزنم؟
با گوشه چشمم تکون سرش رو دیدم.
پنجره باز شد.
یه محتوای الکی و بدون معنی تایپ کردم.
داشتم دنبال مرحله بعد تو ذهنم میگشتم که با انگشتش جایی روی صفحه رو نشونم داد و گفت:
- یه اسم بزار برای فایلت.
به اسمی که خودش موقع آموزش به من تایپ کرده بود، فکر کردم؛ سپیده.
تو یه فکر شیطنت آمیز خواستم اسم خودش رو تایپ کنم، که تو لحظه پشیمون شدم.
به دنبال یه اسم نگاهم رو دور تا دور هال چرخوندم و رسیدم به دایی و زندایی.
با هم حرف میزدند، یا نه، پچ پچ میکردند، مثل دیشب.
هنوز فکرم درگیر همون صحبتهای بیخ گوشی دیشب دایی و زندایی بود.
خوب میدونستم که او گفتگوها برمیگرده به من پیشنهاد دیروز مهراب.
ازم نظر خواسته بود و ورود زن دایی یه مهلت چند ساعته برای فکر کردن بهم داده بود.
صدای مهراب از فکر بیرونم آورد.
-میتونی اسم دوست پسرت رو بنویسی.
تو لحظه چشمهام گرد شد.
سرم به سمتش چرخید.
-دوست پسر!
برای لحظهای به دایی و زن دایی که مثل دیشب مشغول پچ پچ بودند نگاهی گذرا کردم و با صدای آروم اب زدم:
- تو رو خدا آقا مهراب، میرسه به گوشیشون.
بیخیال گفت:
- خب برسه!
چشمهاش رو باریک کرد و گفت:
- پس نداری!
صدای زن دایی نگاهم رو به سمت صفحه لپتاپ برد.
مثلاً چیزی نشده بود و ما چیزی نگفته بودیم.
-چایی میخورید؟
مهراب نهای گفت و به من به نگاه کرد و لب زد:
- سپیده فکر نکنم بخواد، کلاسمون که تموم شد، خودش برام میریزه.
ندیدم زندایی چه واکنشی نشون داد، ولی بعد از چند ثانیه صداش دقیقاً از کنار گوشم بلند شد.
- بنویس مهراب.
نگاهم تا جایی بالاتر از لپتاپ اومد و رو یه نقطه نامعلوم متمرکز شد.
دو حالت داشت، یا داشت من رو اذیت میکرد!
یا ... داشت من رو اذیت میکرد.
انگشتم رو روی کلیدها گذاشتن و با کمترین حالت ممکن تایپ کردم، حسین.
نگاهش نکردم و گفتم:
- گذاشتم حسین.
بدون چرخوندن سرم نگاهش کردم.
لبخندش از دیدم پنهان نموند.
حواسم رو جمع کردم و فایل رو طبق چیزی که یادم داده بود ذخیره کردم و بعد با رضایت به حاصل کارم خیره شدم.
لپ تاپ رو از روی پام برداشت و گفت:
- دیگه بسه.
نگاهم کرد و ادامه داد:
- حالا پاشو برو برای آقا معلمی که حاضر نشدی اسمش رو بزاری روی فایلت، یه چایی بریز.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فکر میکنید هدف مهراب از این نزدیک شدن به سپیده چیه😉
خب راستش تو ویآیپی هم هنوز این موضوع مشخص نشده، ولی خب خیلی جلوتره.
اگر میخواهید اتفاقات رو زودتر بخونید بیایید اینجا👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
بعضـی چیزها درجهان،
خیلـی مهم تر از دارایـی هستند
یکی از آنها،
توانایی خوش بودن
با چیزهای ساده است.
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کمک_برای_نذری_بزرگ_عاشورا
💠#حتما_فیلم_رو_باز_کنید_و_ببینید👆👆
همرهان همیشگی در کار خیر
قصد داریم ان شالله برای روز عاشورا نذری امامحسین علیهسلام رو باشکوه تر از سال قبل در منطقهی مستضعف نشین برگزار کنیم.
از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
بهار🌱
#کمک_برای_نذری_بزرگ_عاشورا 💠#حتما_فیلم_رو_باز_کنید_و_ببینید👆👆 همرهان همیشگی در کار خیر قصد داریم ا
عزیزان ازتون خواهش میکنم فیلم رو باز کنید و ببینید، پشت حسینیه ما محل کارتن خوابهاست، ما هربار که با کمک شما خوبان احسان میدیم برای این بندگاه خدا هم میبریم، باور کنید به مناسبتها اینها منتظرند، همتی کنید هر کسی اندازه وسعش و اریز بزنه تا همهگی از سر سفره امام حسین بهره ببریم🙏
🔹برای #دریافت_گزارش ها و اطلاع از سایر #طرح_های_گروه_جهادی از طریق لینک زیر در کانال ما عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت336 چشمهام رو بستم و باز کردم و به همون فلش سیاهی که معطل فرمان من بود
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به دایی و زندایی که هنوز با هم حرف میزدند، نگاهی کوتاه انداختم.
معلوم بود پیشنهاد مهراب حسابی چالش براشون ایجاد کرده بود که نمیتونستند تصمیم بگیرند و از دیروز تو بحث و گفتگو بودند.
تصمیم مهراب هر چند لطف بود در حق من و خانوادهام، ولی من از تبعات بعدش میترسیدم.
از رفتارها و کارهای بابا، از بوی وحشتناک شیره و تریاک، از سعید و حضورش تو این محله، از بیآبروییهایی که معمولا دنبال خانواده ما میاومد و سکوت، چیزی که خونه ما باهاش غریبه بود.
این خونه حتی با وجود سه تا دخترهای دایی و همسرانشون و سه تا نوه، اندازه خونه ما سر و صدا نداشت.
اعضای خانواده من صاحب حنجرههایی بودند که هر کدوم به اندازه یه شیپور جنگ قدرت داشت.
از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
ولش کن سپیده، بزرگترها خودشون حلش میکنند.
دایی مرد عاقلیه، حتما قبول نمیکنه.
هر چی به آشپزخونه نزدیکتر میشدم، بوی دارچین بیشتر میشد، بویی که عمه ازش متنفر بود و برای من خوشایند.
جلوی در ورودی آشپزخونه ایستادم.
با احتیاط به جاهایی که با وجود کانتر بهشون دید نداشتم نگاه کردم. چیزی نبود.
وارد آشپزخونه شدم. فاصلهام رو چشمی با اعضای نشسته توی سالن سنجیدم.
سریع عمل میکردم توّهم نمیزدم.
بدون معطلی دو تا لیوان توی سینی گذاشتم.
دو تا چای ریختم و با گذاشتن قندون توی سینی چرخیدم که با مهراب نشسته پشت میز ناهارخوری مواجه شدم.
اولش کمی ترسیدم، ولی خودم رو زود جمع و جور کردم.
مهراب به لپ تاپ روی میز خیره بود و با سر انگشتش مشغول لمس همون صفحهای بود که زیر کلیدهای لپتاپ جا خوش کرده بود و من اسمش رو راه به راه فراموش میکردم.
برای ثانیهای نگاهم کرد و دوباره به صفحه خیره شد.
لب زد:
-جن مگه دیدی!
انگشتش رو روی کلیدی محکم زد و پشتش رو به تکیه گاه صندلی چسبوند.
با سر به لپتاپ اشاره کرد و گفت:
-ببین.
سینی رو روی میز گذاشتم و با چرخوندن لپتاپ به سمت خودم، به صفحه و اون تیتر بزرگ و سیاهی که روش به نمایش گذاشته شده بود نگاه کردم.
« شخصیت پردازی در رمان»
لبخند روی لب هام شکل میگرفت و انگشتم کنجکاوانه به سمت همون صفحه لمسی که من اسمش رو نمیتونستم حفظ کنم میرفت که لپ تاپ رو بسته شد و زبون مهراب برای توضیح باز:
- پنجرهاش رو باز میذارم که بعداً بخونیش. الان می خوام جواب سوالم رو بگیرم، همونی که دیروز پرسیدم.
میدونستم کدوم سوال رو میگه.
همونی که گفته بود دوست دارم بیام توی این خونه، یعنی خونه خودش زندگی کنم.
اولش که این سوال رو پرسید ذهنم رفت به سمت همون جمله رو مخ حدیثه، که سن بالای مهراب به دختر اصغر مارمولک بودن من در.
ولی مهراب از نرگس برام گفته بود و عشقی که پونزده سال درگیرش بوده، ولی اون یادداشتهای روزانهاش...
مهراب به دایی و همسرش اشاره کرد و گفت:
- مطمئنم که اونام دارن همین موضوع رو بررسی میکنن، ولی من، تو برام مهمی. فقط کافیه اوکی بدی، همین الان میرم به خانوادهات ...
سکوت بس بود.
باقی جملهاش رو هم میتونستم حدس بزنم، پس میون حرفش پریدم:
-چرا مهمه؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
خب فکر میکنید چرا مهمه؟
اصلا چرا باید برای یه مرد مجرد، با فاصله سنی هجده سال، و یه اتهام قتل و هشت سال سابقه زندان، یه دختر بیست ساله تو شرایط سپیده باید مهم باشه؟
برای فهمیدن این موضوع نیا ویآیپی، چون اونجا هم هنوز مشخص نشده، ولی کلی اتفاق افتاده بین مهراب و نوید و سپیده که فکر کنم توی کانال عمومی دو سه ماه دیگه بهش برسید.
شرایط ویآیپی اینجاست👇
https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
بعضـی چیزها درجهان،
خیلـی مهم تر از دارایـی هستند
یکی از آنها،
توانایی خوش بودن
با چیزهای ساده است.