eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #سپیده #پارت335 لپ تاپ رو روی پام گذاشت و گفت: - حالا تو امتحان کن. آب دهن
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 چشم‌هام رو بستم و باز کردم و به همون فلش سیاهی که معطل فرمان من بود نگاه کردم و گفتم: - باید روی این بزنم؟ با گوشه چشمم تکون سرش رو دیدم. پنجره باز شد. یه محتوای الکی و بدون معنی تایپ کردم. داشتم دنبال مرحله بعد تو ذهنم می‌گشتم که با انگشتش جایی روی صفحه رو نشونم داد و گفت: - یه اسم بزار برای فایلت. به اسمی که خودش موقع آموزش به من تایپ کرده بود، فکر کردم؛ سپیده. تو یه فکر شیطنت آمیز خواستم اسم خودش رو تایپ کنم، که تو لحظه پشیمون شدم. به دنبال یه اسم نگاهم رو دور تا دور هال چرخوندم و رسیدم به دایی و زن‌دایی. با هم حرف می‌زدند، یا نه، پچ پچ می‌کردند، مثل دیشب. هنوز فکرم درگیر همون صحبت‌های بیخ گوشی دیشب دایی و زندایی بود. خوب می‌دونستم که او گفتگوها برمی‌گرده به من پیشنهاد دیروز مهراب. ازم نظر خواسته بود و ورود زن دایی یه مهلت چند ساعته برای فکر کردن بهم داده بود. صدای مهراب از فکر بیرونم آورد. -می‌تونی اسم دوست پسرت رو بنویسی. تو لحظه چشمهام گرد شد. سرم به سمتش چرخید. -دوست پسر! برای لحظه‌ای به دایی و زن دایی که مثل دیشب مشغول پچ پچ بودند نگاهی گذرا کردم و با صدای آروم اب زدم: - تو رو خدا آقا مهراب، می‌رسه به گوشیشون. بی‌خیال گفت: - خب برسه! چشم‌هاش رو باریک کرد و گفت: - پس نداری! صدای زن دایی نگاهم رو به سمت صفحه لپ‌تاپ برد. مثلاً چیزی نشده بود و ما چیزی نگفته بودیم. -چایی می‌خورید؟ مهراب نه‌ای گفت و به من به نگاه کرد و لب زد: - سپیده فکر نکنم بخواد، کلاسمون که تموم شد، خودش برام می‌ریزه. ندیدم زن‌دایی چه واکنشی نشون داد، ولی بعد از چند ثانیه صداش دقیقاً از کنار گوشم بلند شد. - بنویس مهراب. نگاهم تا جایی بالاتر از لپتاپ اومد و رو یه نقطه نامعلوم متمرکز شد. دو حالت داشت، یا داشت من رو اذیت می‌کرد! یا ... داشت من رو اذیت می‌کرد. انگشتم رو روی کلیدها گذاشتن و با کمترین حالت ممکن تایپ کردم، حسین. نگاهش نکردم و گفتم: - گذاشتم حسین. بدون چرخوندن سرم نگاهش کردم. لبخندش از دیدم پنهان نموند. حواسم رو جمع کردم و فایل رو طبق چیزی که یادم داده بود ذخیره کردم و بعد با رضایت به حاصل کارم خیره شدم. لپ تاپ رو از روی پام برداشت و گفت: - دیگه بسه. نگاهم کرد و ادامه داد: - حالا پاشو برو برای آقا معلمی که حاضر نشدی اسمش رو بزاری روی فایلت، یه چایی بریز. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 فکر می‌کنید هدف مهراب از این نزدیک شدن به سپیده چیه😉 خب راستش تو وی‌آی‌پی هم هنوز این موضوع مشخص نشده، ولی خب خیلی جلوتره. اگر می‌خواهید اتفاقات رو زودتر بخونید بیایید اینجا👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
بعضـی چیزها درجهان، خیلـی مهم تر از دارایـی هستند یکی از آنها، توانایی خوش بودن با چیزهای ساده است.
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠👆👆 همرهان همیشگی در کار خیر قصد داریم ان شالله برای روز عاشورا نذری امام‌حسین علیه‌سلام رو باشکوه تر از سال قبل در منطقه‌ی مستضعف نشین برگزار کنیم. از ۵ هزار تومن‌ تا هر مبلغی که در توانتون هست ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234
بهار🌱
#کمک_برای_نذری‌_بزرگ_عاشورا 💠#حتما_فیلم_رو_باز_کنید_و_ببینید👆👆 همرهان همیشگی در کار خیر قصد داریم ا
عزیزان ازتون خواهش میکنم فیلم رو باز کنید و ببینید، پشت حسینیه ما محل کارتن خوابهاست، ما هربار که با کمک شما خوبان احسان میدیم برای این بندگاه خدا هم میبریم، باور کنید به مناسبتها اینها منتظرند، همتی کنید هر کسی اندازه وسعش و اریز بزنه تا همهگی از سر سفره امام حسین بهره ببریم🙏 🔹برای ها و اطلاع از سایر از طریق لینک زیر در کانال ما عضو شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت336 چشم‌هام رو بستم و باز کردم و به همون فلش سیاهی که معطل فرمان من بود
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به دایی و زندایی که هنوز با هم حرف می‌زدند، نگاهی کوتاه انداختم. معلوم بود پیشنهاد مهراب حسابی چالش براشون ایجاد کرده بود که نمی‌تونستند تصمیم بگیرند و از دیروز تو بحث و گفتگو بودند. تصمیم مهراب هر چند لطف بود در حق من و خانواده‌ام، ولی من از تبعات بعدش می‌ترسیدم. از رفتارها و کارهای بابا، از بوی وحشتناک شیره و تریاک، از سعید و حضورش تو این محله، از بی‌آبرویی‌هایی که معمولا دنبال خانواده ما می‌اومد و سکوت، چیزی که خونه ما باهاش غریبه بود. این خونه حتی با وجود سه تا دخترهای دایی و همسرانشون و سه تا نوه، اندازه خونه ما سر و صدا نداشت. اعضای خانواده من صاحب حنجره‌هایی بودند که هر کدوم به اندازه یه شیپور جنگ قدرت داشت. از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. ولش کن سپیده، بزرگترها خودشون حلش می‌کنند. دایی مرد عاقلیه، حتما قبول نمی‌کنه. هر چی به آشپزخونه نزدیکتر می‌شدم، بوی دارچین بیشتر می‌شد، بویی که عمه ازش متنفر بود و برای من خوشایند. جلوی در ورودی آشپزخونه ایستادم. با احتیاط به جاهایی که با وجود کانتر بهشون دید نداشتم نگاه کردم. چیزی نبود. وارد آشپزخونه شدم. فاصله‌ام رو چشمی با اعضای نشسته توی سالن سنجیدم. سریع عمل می‌کردم توّهم نمی‌زدم. بدون معطلی دو تا لیوان توی سینی گذاشتم. دو تا چای ریختم و با گذاشتن قندون توی سینی چرخیدم که با مهراب نشسته پشت میز ناهارخوری مواجه شدم. اولش کمی ترسیدم، ولی خودم رو زود جمع و جور کردم. مهراب به لپ تاپ روی میز خیره بود و با سر انگشتش مشغول لمس همون صفحه‌ای بود که زیر کلیدهای لپتاپ جا خوش کرده بود و من اسمش رو راه به راه فراموش می‌کردم. برای ثانیه‌ای نگاهم کرد و دوباره به صفحه خیره شد. لب زد: -جن مگه دیدی! انگشتش رو روی کلیدی محکم زد و پشتش رو به تکیه گاه صندلی چسبوند. با سر به لپتاپ اشاره کرد و گفت: -ببین. سینی رو روی میز گذاشتم و با چرخوندن لپتاپ به سمت خودم، به صفحه و اون تیتر بزرگ و سیاهی که روش به نمایش گذاشته شده بود نگاه کردم. « شخصیت پردازی در رمان» لبخند روی لب هام شکل می‌گرفت و انگشتم کنجکاوانه به سمت همون صفحه لمسی که من اسمش رو نمی‌تونستم حفظ کنم می‌رفت که لپ تاپ رو بسته شد و زبون مهراب برای توضیح باز: - پنجره‌اش رو باز می‌ذارم که بعداً بخونیش. الان می خوام جواب سوالم رو بگیرم، همونی که دیروز پرسیدم. می‌دونستم کدوم سوال رو می‌گه. همونی که گفته بود دوست دارم بیام توی این خونه، یعنی خونه خودش زندگی کنم. اولش که این سوال رو پرسید ذهنم رفت به سمت همون جمله رو مخ حدیثه، که سن بالای مهراب به دختر اصغر مارمولک بودن من در. ولی مهراب از نرگس برام گفته بود و عشقی که پونزده سال درگیرش بوده، ولی اون یادداشت‌های روزانه‌اش... مهراب به دایی و همسرش اشاره کرد و گفت: - مطمئنم که اونام دارن همین موضوع رو بررسی می‌کنن، ولی من، تو برام مهمی. فقط کافیه اوکی بدی، همین الان می‌رم به خانواده‌ات ... سکوت بس بود. باقی جمله‌اش رو هم می‌تونستم حدس بزنم، پس میون حرفش پریدم: -چرا مهمه؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 خب فکر می‌کنید چرا مهمه؟ اصلا چرا باید برای یه مرد مجرد، با فاصله سنی هجده سال، و یه اتهام قتل و هشت سال سابقه زندان، یه دختر بیست ساله تو شرایط سپیده باید مهم باشه؟ برای فهمیدن این موضوع نیا وی‌آی‌پی، چون اونجا هم هنوز مشخص نشده، ولی کلی اتفاق افتاده بین مهراب و نوید و سپیده که فکر کنم توی کانال عمومی دو سه ماه دیگه بهش برسید. شرایط وی‌آی‌پی اینجاست👇 https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
بعضـی چیزها درجهان، خیلـی مهم تر از دارایـی هستند یکی از آنها، توانایی خوش بودن با چیزهای ساده است.
درختی می افتد همه متوجه صدای افتادنش می شوند اما یک جنگل رشد می کند کسی متوجه نمی شود مردم اینگونه اند، به رشدت توجه نکرده بلکه به افتادنت توجه میکنند! پس مواظب جای پایت باش. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌
پرستار با محبت به من و علی نگاه کرد. به علی اشاره کرد. _ نامزدته؟ هول شدم و خواستم بگم نه که عمو خیلی جدی گفت: _ نه برادرشه. علی ناراحت سرش رو پایین‌ انداخت. پرستار متوجه ناراحتی عمو شد. _ ببخشید چون خیلی بهم نزدیک ایستاده بودن و از نظر چهره هم اصلاً شبیه هم نیستن، فکر کردم نامزدشه.‌ عمو به فاصله‌ی بین من و علی نگاه کرد که ناخواسته یکم زیادش کردم. کاش الان می‌تونستم بگم آره نامزدمه و عمو رو ساکت می‌کردم‌‌. https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
بهار🌱
پرستار با محبت به من و علی نگاه کرد. به علی اشاره کرد. _ نامزدته؟ هول شدم و خواستم بگم نه که عمو خیل
رویا دختری که بعد از، از دست دادن پدر و مادرش با خانواده‌ی عموش زندگی میکنه و حالا عاشق پسرعموش شده😍❤️
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به تعداد آدم‌هاے روے زمین تفاوت فڪر و نگرش وجود دارد! پس این را بپذیر: ڪسے ڪه تفڪرش با تو متفاوت است، دشمنت نیست؛ انسان دیگریست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠👆👆 همرهان همیشگی در کار خیر قصد داریم ان شالله برای روز عاشورا نذری امام‌حسین علیه‌سلام رو باشکوه تر از سال قبل در منطقه‌ی مستضعف نشین برگزار کنیم. از ۵ هزار تومن‌ تا هر مبلغی که در توانتون هست ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234
بهار🌱
#کمک_برای_نذری‌_بزرگ_عاشورا 💠#حتما_فیلم_رو_باز_کنید_و_ببینید👆👆 همرهان همیشگی در کار خیر قصد داریم ا
عزیزان ازتون خواهش میکنم فیلم رو باز کنید و ببینید، پشت حسینیه ما محل کارتن خوابهاست، ما هربار که با کمک شما خوبان احسان میدیم برای این بندگاه خدا هم میبریم، باور کنید به مناسبتها اینها منتظرند، همتی کنید هر کسی اندازه وسعش و اریز بزنه تا همهگی از سر سفره امام حسین بهره ببریم🙏 🔹برای ها و اطلاع از سایر از طریق لینک زیر در کانال ما عضو شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به دایی و زندایی که هنوز با هم حرف می‌زدند، نگاهی کوتاه انداختم. معلو
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ساکت شد. لب تر کرد و چشم‌هاش دور تا دور میز رو وسواسانه وجب کرد و گفت: - فکر می‌کنم، این طوری می‌تونم بهت کمک کنم. از طرفی هم خونه‌اتون رو کسی نمی‌تونه بز خری کنه. یادمه همینو می‌گفتی دیگه! بدون تعلل پرسیدم: - چرا می‌خوای کمکم کنید؟ این بار من به دایی و زندایی اشاره کردم و گفتم: - مطمئنم الان موضوع بحث اونا هم همینه، که چرا شما می‌خوای آرامشت رو به هم بزنی، اموالت رو تو معرض تخریب بزاری... باید عمق فاجعه رو نشونش می‌دادم، پس با یه مکث کوتاه ادامه دادم: - آقا مهراب، پدر من اعتیاد داره، اعتیاد پدر و مادر نمی‌شناسه. وضع ما رو ببینید. بهش فشار بیاد هر کاری ممکنه بکنه. اگر یه موقع وسایل خونه زندگی شما رو ببره بفروشه و ... دستش رو به معنی سکوت بالا آورد. از سکوتی که فرمانش رو می‌داد استقبال کردم، سخت‌ترین کار دنیا بود گفتن عیب‌های خانواده‌ات. - وقتی این پیشنهاد رو دادم، پس یعنی حتما فکر همه اینا رو کردم. پس ذهنت رو مشغول این چیزا نکن، الان فقط به این موضوع فکر کن که تو پر از استعدادی و باید بتونی پرواز کنی. -آقا مهراب، الان سوال من دقیقا همینه که چرا شما مغزت رو درگیر کمک به من کردی، مگه من کیم؟ یه دختر بیست ساله‌ی پشت کنکوری که هیچ هنری هم نداره و تا می‌شینه می‌ره تو فکر و خیال، یه دختر دست و پا... باز هم با حرکت دستش ساکتم کرد و بعد از اینکه کمی با تعلل بهم خیره موند گفت: -پس الان مساله‌ات اینه، که من بهت بگم چرا می‌خوام کمکت کنم؟ درسته؟ سر تکون دادم که یعنی آره. و برای اینکه مطمئنش کنم لب زدم: -دقیقا همینه. دست به سینه شد. فکش رو منقبض کرد و برای لحظه‌ای زاویه‌های بی‌نقصش رو به نمایش گذاشت. حالتی شبیه تفکر گرفت. اخم کرد و بعدش اخم رو باز کرد. لبش رو کج و کوله کرد و بعد به حالت عادی درآورد. نگاهم کرد. لبخند زد. ابرو بالا داد و گفت: - می‌خوام به دوستم کمک کنم که شرایطش بهتر بشه، اشکالی داره؟ تو به دوستات کمک نمی‌کنی؟ وقتی بهشون کمک می‌کنی، اونا ازت دلیل می‌خوان؟ تو خودت دنبال دلیلی که به دوستت کمک کنی؟ به دوستت کمک می‌کنی چون دوستت نیاز به کمک داره. دوست منم روزای سختی رو گذرونده، خیلی سخت. چند تا مشکل، همزمان داره از پا درش میاره و من نمی‌خوام اون از پا بیوفته. افتادن اون، افتادن کلی استعداده. من می‌خوام که دوستم فراموش کنه اون سختی‌ها رو، می‌خوام به زندگی برگرده. بدون توهم و بدون ترس. گفت دوست؟ جملاتش رو چند باری توی ذهنم بررسی کردم و تنها کلمه‌ای که از زبونم خارج شد، این بود: - دوست؟ یک دستش رو از سینه‌اش باز کرد و به من و بعد به خودش اشاره کرد و گفت: - دوست. لبخند زد و با حالتی که خاص خودش بود اضافه کرد: - دوست معمولی. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🎥 زن بی‌حجاب اومده در هیئت، داره به دم دستگاه امام حسین علیه‌السلام فحش میده ...😭😔 یعنی چی کارش میکنن😳 میخوای فیلمشوببینی بزن روی لینک 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
هدایت شده از پویش ملی اخوت
🚨 پویش ملی روایت اخوت 👌 بدون قرعه کشی و به ترتیب امتیاز داورها به شرکت کنندگان هدیه تعلق می گیرید👇 🛍 جوایز 🌹 ۴۰ کمک هزینه سفر اربعین 🌹۴۰ کمک هزینه سفر مشهد مقدس 🌹 ۱۱۰ انگشتر در نجف متبرک به حرم حضرت سیدالشهدا 🌹 ۱۱۰ تابلو فرش حرم امام رضا (ع) 🌹 ۱۱۰ عقیق نجف متبرک 🌹 ۴۰ مجموعه کامل قرآن، مفاتیح و نهج البلاغه 🌹 و ده ها هدیه معنوی دیگر... 📌 جهت کسب اطلاعات کامل از پویش به کانال زیر مراجعه فرمایید👇 https://eitaa.com/joinchat/1524695126Cbf40a8aa67 ۱۱۲۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ ⭕️ ماجرای درخواست شگفت‌انگیز حضرت زینب (س) از یکی از شیعیان و محبان پدرشان در مسیر اسارت. • • 💥قابل توجه خانومهایی که با حجاب نامناسب در هیأتهای عزاداری حضور پیدا می کنند! ،، 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
دگر درمانِ دردش دیر شد دل چه زود از سِیر عالم سیر شد دل.... 🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎥گفتند در جلسات محرم شرکت نکنید و سیاه نپوشید اما حضور مردم چند برابر شد ▪️نور اباعبدالله با نور حق تعالی پیوند خورده و این نور را تا قیامت نمی‌توان خاموش کرد. 🎙حجت الاسلام_انصاریان علیه السلام 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت338 ساکت شد. لب تر کرد و چشم‌هاش دور تا دور میز رو وسواسانه وجب کرد و
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 با برداشتن لیوان چای بلند شد و گفت: -تو هیچ نقابی روی صورتت نیست، ترست، هیجانت، استیصالت، همه خیلی واضح مشخصه. الانم مشخصه که می‌خوای با من و پیشنهادم مخالفت کنی، پس نظر خواستن ازت بی‌فایده‌است. ابرو بالا داد: -پس یه کار دیگه می‌کنیم. چرخید و به سمت حال قدم برداشت و نگفت چه کاری. به لپتاپ روی میز نگاه کردم. تنها شده بودم. بعدا حرفهاش رو تجزیه و تحلیل می‌کردم، الان وقت رفتن بود. پس سریع برش داشتم و دنبال مهراب وارد هال شدم. مهراب به سمت دایی و زن‌دایی رفت. دستهاش رو باز کرد و بلند گفت: -احوال آبجی! ******** با دقت به صفحه لپتاپ خیره شدم و پاراگرافی رو که توجهم رو جلب کرده بود رو دوباره خوندم. در مورد یکی شدن شخصیت و همدلی با شخصیت اول رمان می‌گفت. برای لحظه‌ای شروع به مقایسه شخصیت‌های رمان دزدیده شده‌ام با رمان نوید کردم. لپم رو باد کردم و بادِ توش رو ذره ذره بیرون فوت کردم. زن‌دایی دست از شکافتن درزهای لباس توی دستش برداشت و نگاهم کرد. لبخند زد و گفت: - این مهرابم بد جوری تو رو گذاشته سر کارا! لبخند زدم و گفتم: -والا هر چی می‌خونم بیشتر به این نتیجه می‌رسم که هیچی بلد نیستم. یه رمان داشتم می‌نوشتم که هیچ کدوم از اینا رو توش رعایت نکرده بودم. -ولی مخاطب داشت، مگه نه؟ درست می‌گفت، داشت. زن‌دایی با همون لحن آرومش گفت: -رمان باید‌ خواننده داشته باشه، همیشه هم رعایت قواعد خوب نیست، مخصوصا وقتی خواننده رو ازت دور کنه. در مورد اول درست می‌گفت، ولی نمی‌شد که بدون رعایت قواعد. می‌شد قواعد رو به شرط جذابیت رعایت کرد. راستی، اگر رمان نوید، همون عروس افغان، آنلاین و سریالی تو یه کانال بارگزاری می‌شد، چند تا خواننده پیدا می‌کرد؟ صدای زنگ خونه نگاهم رو به سمت آیفون کشوند. تا خواستم حرکتی کنم، زن‌دایی بلند شد. آیفون رو برداشت و کیه‌ای گفت: اولش لبخند زد ولی سریع جدی شد و لب زد: -خوش اومدن، تعارف کن. تک کلید آیفون رو نزد، حتما دایی بود، یا شاید هم مهراب و احتمالا به همراه مهمون. زن‌دایی به من نگاه کرد و گفت: -سد مرتضی‌است. لبخند زدم و خواستم بلند شم که زن‌دایی در حال رفتن به سمت اتاق خواب گفت: -مهرابم باهاشه. لبتاپ رو روی میز گذاشتم و پشت زن‌دایی وارد اتاق شدم. زن‌دایی چادر سفیدش رو روی سرش تنظیم کرد و من روسری روی سرم انداختم. صدای یااله گفتم دایی فضای ساکت خونه رو پر کرد. زن‌دایی سریع‌تر از من رفت. در باز شد و این‌بار صدای مهراب اومد. اما انگار تنوع صدای تعارفات وجود چندین نفر رو نشون می‌داد. وارد هال شدم. دایی مرتضی زودتر از بقیه به هال پا گذاشته بود و مشغول احوال پرسی با همسر برادرش بود. به سمتش رفتم و بعد از سلام و دست دادن و روبوسی ازش جدا شدم. تو چشم‌هام زل زد و گفت: -تو چرا یه زنگ بهم نزدی دایی‌جان! ورود بابا اصغر این‌قدر متعجبم کرد که نتونستم این جمله رو به لب بیارم که زنگ می‌زدم و چی می‌گفتم؟ بابا جلو اومد و گفت: -علیک سلام بابا جان! جوابش رو آروم و زمزمه‌وار دادم. متاسف سرش رو تکون داد و گفت: -همیشه تو هپروتی! صدای عمه حتی از حضور بابا هم متعجب‌ترم کرد. عمه مصی با زن‌دایی حسابی روبوسی کرد و به سمت من اومد. سالار و حسین هم نفرات بعدی بودند و آخرین نفر هم مهراب. مهرابی که لبخند می‌زد، نه به جمع، نه به خاطر مهمونهای همراهش، به صورت من نگاه می‌کرد و پیروزمندانه لبخند می‌زد. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🎥 زن بی‌حجاب اومده در هیئت، داره به دم دستگاه امام حسین علیه‌السلام فحش میده ...😭😔 یعنی چی کارش میکنن😳 میخوای فیلمشوببینی بزن روی لینک 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🏴 حضور ملائک در جلسات روضه 🎙 حجت الاسلام والمسلمین عالی علیه السلام 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت339 با برداشتن لیوان چای بلند شد و گفت: -تو هیچ نقابی روی صورتت نیست، ت
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 خودم رو جمع و جور کردم. لبخند زدم، ولی نه به مهراب، به عمه‌ای که جلوم ایستاده بود. بعد از روبوسی با عمه، ازش پرسیدم: -اومدید دنبال من؟ میومدم خودم. عمه گفت: -نه عمه جان، خودم گفتم فعلا اینجا باشی که سعید از صرافت بیوفته. مرتیکه ول نمی‌کنه، یا خودش اون وراست یا آدماش... این آقا مهراب اومد گفت باید بیایید خونه ببینید. به مهراب که دست از لبخند زدن به من برداشته بود و داشت به سالار چیزی می‌گفت، نگاه کردم. دیدم که سالار سرش رو تکون داد. مهراب یهو در رو باز کرد و رو به جمع گفت: -ما یه دقیقه می‌ریم بالا و برمی‌گردیم. لحظه آخر یه لبخند هم به من زد. کلی فکر از ذهنم عبور کرد و که بارزترینشون این بود که مهراب با برنامه، خانواده من رو به این خونه کشیده. چرا ول نمی‌کرد؟ پیشنهادی داد و من رد کردم. زن‌دایی مشغول تعارف بود. حسین کاپشنش رو در آورد و کنار گوشم گفت: -تنهایی خوش می‌گذره اینجا...بی معرفت! صدای عمه نگاهم رو به سمت خودش کشوند. -قبلنا ما رو فامیل می‌دونستی آقا مرتضی! سیبل نگاهش روی صورت دایی بود. دایی گفت: -والا ما هم همین فکر رو می‌کردیم، فکر می‌کردیم شما ما رو فامیل می‌دونید مصی خانوم! بابا گفت: -حالا صلوات بفرستید. عمه بلند صلوات فرستاد و گفت: -ما که رسم فامیلی رو به جا آوردیم و کارت دعوت عروسی هم فرستادیم براتون، شما نیومدید ببینید ما رو به قبله‌ایم یا زنده! دایی به بابا نگاه کرد و گفت: -والا ما که داشتیم می‌اومدیم، سه روز قبل عروسی؛ هم ما، هم ظریفه و شوهرش و بچه‌هاش. یهو همین داداشتون زنگ زد که نیایید، عروسی بهم ریخته. زنگ نزدی اصغر؟ بابا بلند شد و گفت: -خب بهم ریخت دیگه، منم زنگ زدم زحمت نشه واستون. به سمت در هال رفت و رو به حسین گفت: -می‌رم بالا. دایی بلند گفت: -فرار نکن اصغر، سه روز قبل عروسی زنگ زدی بهم؟ خب ما می‌دونستیم که فرار سحر نقشه بابا بوده، گویا قرار بود بقیه هم بفهمند. دست حسین رو کشیدم. -یه دقیقه بیا. باید می‌فهمیدم که این دسته جمعی اومدنشون به این خونه، برنامه مهراب بود، یا دایی مرتضی هدفش روبرو کشی بود. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ رهبری : جذب حداکثری نه به هر قیمتی پ ن: قابل توجه هیاتی ها... قرار نیست ارزشها را بخاطر جذب کمرنگ کنید علیه السلام 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت340 خودم رو جمع و جور کردم. لبخند زدم، ولی نه به مهراب، به عمه‌ای که ج
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 در رو آروم بستم و به حسین که اتاق رو با چشمش وجب می‌کرد نگاه کردم. قبل از اینکه چیزی بگم دست از تجسس تو دکور اتاق برداشت و گفت: -این پسره نوید، تو پارک تو رو همین‌جوری دید یا دنبالت اومده بود؟ هنوز تو شوک اومدن یهویی اعضای خانواده‌ام به این خونه بودم و حواسم به صداهایی بود که از سالن می‌اومد. عمه مصی بساط گله و شکایتش رو باز کرده بود و تیر و ترکشش رو به سمت دایی مرتضی پرتاب می‌کرد. -پریروز یه باد تندی اومد، احتمالا شما فکر کردی کلاتو باده آورده سمت یتیمای خواهرت. وگرنه سِد مرتضی کجا، ما کجا؟ وسط بدبختیهای داشته و نداشته‌امون، سبز شدن یهویی دایی مرتضی رو کم داشتیم. حسین صدام زد: -سپیده، کجایی؟ حواسم جمع شد. سوالش رو یه جور دیگه مطرح کرد و گفت: - می‌گم این نوید تو پارک چه غلطی می‌کرد که آدمهای سعید زدن دنده‌اشو شکستن؟ فعلا مشکلم نوید نبود، شونه بالا دادم: - چه می‌دونم، برو از خودش بپرس. و بلافاصله به در اشاره کردم و گفتم: - حسین، یهو چی شد همه‌اتون اومدید اینجا؟ اصلا با دایی مرتضی اومدید یا با مهراب؟ اخم‌هاش رو تو هم کشید و دستهاش رو باز کرد. - مهراب؟ چه زود پسر خاله شدی باهاش! جلو‌تر رفتم تا بتونم تمرکز کنم. - اینجا که نیست که آقا بذارم ته اسمش، خودمونیم... حالا جواب من رو بده. اخم‌آلود و طلبکار لب زد: - مگه تو جواب منو دادی؟ - چی پرسیدی؟ - همون که از سحر پرسیدم، اون روز پشت تلفن، منو پیچوندی، گفتم که چطوری باهاش قرار گذاشتی! چشم‌هام رو بستم. چرا درک نمی‌کرد که باید از این هجوم یهویی‌شون به خونه دایی سر در می‌آوردم و می‌فهمیدم که برنامه مهراب بود یا اتفاقی خانوادگی و بدون برنامه قبلی، هر چند فرقی هم نمی‌کرد ولی باید می‌دونستم. صدای بم و بلند دایی مرتضی از پشت در بسته وارد اتاق شد. - مصی خانوم، گِله واسه چیه، می‌گم اصغر زنگ زد و گفت عروسی به هم ... حسین پوزخند زد و نذاشت رو باقی صحبت دایی که از پشت در می‌اومد تمرکز کنم. -عمه، دایی رو بسته به توپ و ترکشا! به دیوار تکیه داد. نزدیک شدم و آروم گفتم: - اون موقع حالم خوب نبود، حرفش رو می‌زدم حالم بد می‌شد، ولی برات همه‌اش رو می‌گم، فقط اول تو بگو ببینم چی شد که شما همه‌اتون اومدید اینجا، مهمه حسین، بفهم! ابرو بالا داد: -واسه چی مهمه؟ دوباره می‌خوای... کلافه روی زمین نشستم و کلافه‌تر لب زدم: -ای بابا! بگو دیگه! مثل خودم نشست. -خیلی خب... کمی نگاهم کرد و گفت: -دایی مرتضی زنگ زد که خونه‌اید دارم میام خونتون، مثل اینکه بار خورده بود بهش، از این طرفی رد می‌شده و گفته بیام سر بزنم به یه بدبختِ به کوچه بن بست خورده، یعنی ما. ابرو بالا داد و تحلیلش رو به حرفهاش اضافه کرد: -حالا اینم سالی به دوازده ماه، یه سراغ از ما نمی‌گیره، یهویی چی شده که می‌خواد حال مارو بعد از عهدی بپرسه، از عجایبه. -خب؟ -هیچی دیگه، عمه تا گوشی رو گذاشت گفت سیدمرتضی داره میاد اینجا، یهو بابا مثل این گربه‌های خیار دیده پرید هوا. خندید. -تا حالا خیار جلو گربه گرفتی؟ بدبخت سه متر... -حسین؟ اخم کرد و گفت: -چته خب! دارم تعریف می‌کنم دیگه! هی خب...حسین! بهش برمی‌خورد ممکن بود دیگه حرف نزنه. چیزی نگفتم که لج نکنه، کمی نگاهم کرد و گفت: -یهو بابا پرید که من باید برم بیرون، از اون طرفم سالار سپرده بود که بابا به هیچ عنوان نباید بره بیرون از خونه، چهار چشمی بپاییدش. یه حرفی می‌زنه این داداش ما، انگار از فضا اومده اخلاق باباشو نمی‌دونه که کسی حریفش نمی‌شه. چند تقه به در خورد و بعد در باز شد. زندایی سرکی توی اتاق کشید و به سینی چای و شیرینی توی دستش اشاره کرد. -حسین جان، با خواهرت یهو اومدید تو این اتاق نشد پذیرایی کنم ازت، می‌خوری عزیزم! حسین استقبال کرد. از جاش بلند شد و به سمت زن دایی رفت. حالا که در باز شده بود، صداها هم واضح‌تر به گوش می‌رسید. صدای سالار و مهراب می‌اومد. داشتند به هم تعارف می‌کردند. حتما مهراب طبقه بالا رو بهش نشون داده بود و حالا هم داشتند به جمع بقیه اضافه می‌شدند. حسین سینی رو از زن دایی گرفت. زندایی نموند، در رو بست و رفت. حسین دقیقا تو مرکز اتاق با سینی توی دستش نشست. یکی از شیرینی‌ها رو برداشت. خودم رو به سمتش سر دادم. روبروش نشستم. گازی از شیرینی زده بود، نگاهم کرد و با همون دهن پر گفت: - بعدش عمه مصی یه خورده سر و صدا کرد که نمی‌شه بری و هر چی بخوای بگو خودمون بهت می‌دیم و برای چی می‌خوای بری ... دیگه کار به فحش و فحش کاری کشید و بابا هم بی خیال همه زد بیرون. نگارم بهم گفت بدو دنبالش. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🖤امام رضا علیه‌السلام: اى پسر شبیب! اگر می‌خواهی خداوند را بدون گناه ملاقات کنی، حسین علیه‌السلام را زیارت كن. 🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن