eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به تعداد آدم‌هاے روے زمین تفاوت فڪر و نگرش وجود دارد! پس این را بپذیر: ڪسے ڪه تفڪرش با تو متفاوت است، دشمنت نیست؛ انسان دیگریست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠👆👆 همرهان همیشگی در کار خیر قصد داریم ان شالله برای روز عاشورا نذری امام‌حسین علیه‌سلام رو باشکوه تر از سال قبل در منطقه‌ی مستضعف نشین برگزار کنیم. از ۵ هزار تومن‌ تا هر مبلغی که در توانتون هست ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234
بهار🌱
#کمک_برای_نذری‌_بزرگ_عاشورا 💠#حتما_فیلم_رو_باز_کنید_و_ببینید👆👆 همرهان همیشگی در کار خیر قصد داریم ا
عزیزان ازتون خواهش میکنم فیلم رو باز کنید و ببینید، پشت حسینیه ما محل کارتن خوابهاست، ما هربار که با کمک شما خوبان احسان میدیم برای این بندگاه خدا هم میبریم، باور کنید به مناسبتها اینها منتظرند، همتی کنید هر کسی اندازه وسعش و اریز بزنه تا همهگی از سر سفره امام حسین بهره ببریم🙏 🔹برای ها و اطلاع از سایر از طریق لینک زیر در کانال ما عضو شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به دایی و زندایی که هنوز با هم حرف می‌زدند، نگاهی کوتاه انداختم. معلو
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ساکت شد. لب تر کرد و چشم‌هاش دور تا دور میز رو وسواسانه وجب کرد و گفت: - فکر می‌کنم، این طوری می‌تونم بهت کمک کنم. از طرفی هم خونه‌اتون رو کسی نمی‌تونه بز خری کنه. یادمه همینو می‌گفتی دیگه! بدون تعلل پرسیدم: - چرا می‌خوای کمکم کنید؟ این بار من به دایی و زندایی اشاره کردم و گفتم: - مطمئنم الان موضوع بحث اونا هم همینه، که چرا شما می‌خوای آرامشت رو به هم بزنی، اموالت رو تو معرض تخریب بزاری... باید عمق فاجعه رو نشونش می‌دادم، پس با یه مکث کوتاه ادامه دادم: - آقا مهراب، پدر من اعتیاد داره، اعتیاد پدر و مادر نمی‌شناسه. وضع ما رو ببینید. بهش فشار بیاد هر کاری ممکنه بکنه. اگر یه موقع وسایل خونه زندگی شما رو ببره بفروشه و ... دستش رو به معنی سکوت بالا آورد. از سکوتی که فرمانش رو می‌داد استقبال کردم، سخت‌ترین کار دنیا بود گفتن عیب‌های خانواده‌ات. - وقتی این پیشنهاد رو دادم، پس یعنی حتما فکر همه اینا رو کردم. پس ذهنت رو مشغول این چیزا نکن، الان فقط به این موضوع فکر کن که تو پر از استعدادی و باید بتونی پرواز کنی. -آقا مهراب، الان سوال من دقیقا همینه که چرا شما مغزت رو درگیر کمک به من کردی، مگه من کیم؟ یه دختر بیست ساله‌ی پشت کنکوری که هیچ هنری هم نداره و تا می‌شینه می‌ره تو فکر و خیال، یه دختر دست و پا... باز هم با حرکت دستش ساکتم کرد و بعد از اینکه کمی با تعلل بهم خیره موند گفت: -پس الان مساله‌ات اینه، که من بهت بگم چرا می‌خوام کمکت کنم؟ درسته؟ سر تکون دادم که یعنی آره. و برای اینکه مطمئنش کنم لب زدم: -دقیقا همینه. دست به سینه شد. فکش رو منقبض کرد و برای لحظه‌ای زاویه‌های بی‌نقصش رو به نمایش گذاشت. حالتی شبیه تفکر گرفت. اخم کرد و بعدش اخم رو باز کرد. لبش رو کج و کوله کرد و بعد به حالت عادی درآورد. نگاهم کرد. لبخند زد. ابرو بالا داد و گفت: - می‌خوام به دوستم کمک کنم که شرایطش بهتر بشه، اشکالی داره؟ تو به دوستات کمک نمی‌کنی؟ وقتی بهشون کمک می‌کنی، اونا ازت دلیل می‌خوان؟ تو خودت دنبال دلیلی که به دوستت کمک کنی؟ به دوستت کمک می‌کنی چون دوستت نیاز به کمک داره. دوست منم روزای سختی رو گذرونده، خیلی سخت. چند تا مشکل، همزمان داره از پا درش میاره و من نمی‌خوام اون از پا بیوفته. افتادن اون، افتادن کلی استعداده. من می‌خوام که دوستم فراموش کنه اون سختی‌ها رو، می‌خوام به زندگی برگرده. بدون توهم و بدون ترس. گفت دوست؟ جملاتش رو چند باری توی ذهنم بررسی کردم و تنها کلمه‌ای که از زبونم خارج شد، این بود: - دوست؟ یک دستش رو از سینه‌اش باز کرد و به من و بعد به خودش اشاره کرد و گفت: - دوست. لبخند زد و با حالتی که خاص خودش بود اضافه کرد: - دوست معمولی. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🎥 زن بی‌حجاب اومده در هیئت، داره به دم دستگاه امام حسین علیه‌السلام فحش میده ...😭😔 یعنی چی کارش میکنن😳 میخوای فیلمشوببینی بزن روی لینک 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
هدایت شده از پویش ملی اخوت
🚨 پویش ملی روایت اخوت 👌 بدون قرعه کشی و به ترتیب امتیاز داورها به شرکت کنندگان هدیه تعلق می گیرید👇 🛍 جوایز 🌹 ۴۰ کمک هزینه سفر اربعین 🌹۴۰ کمک هزینه سفر مشهد مقدس 🌹 ۱۱۰ انگشتر در نجف متبرک به حرم حضرت سیدالشهدا 🌹 ۱۱۰ تابلو فرش حرم امام رضا (ع) 🌹 ۱۱۰ عقیق نجف متبرک 🌹 ۴۰ مجموعه کامل قرآن، مفاتیح و نهج البلاغه 🌹 و ده ها هدیه معنوی دیگر... 📌 جهت کسب اطلاعات کامل از پویش به کانال زیر مراجعه فرمایید👇 https://eitaa.com/joinchat/1524695126Cbf40a8aa67 ۱۱۲۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ ⭕️ ماجرای درخواست شگفت‌انگیز حضرت زینب (س) از یکی از شیعیان و محبان پدرشان در مسیر اسارت. • • 💥قابل توجه خانومهایی که با حجاب نامناسب در هیأتهای عزاداری حضور پیدا می کنند! ،، 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
دگر درمانِ دردش دیر شد دل چه زود از سِیر عالم سیر شد دل.... 🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎥گفتند در جلسات محرم شرکت نکنید و سیاه نپوشید اما حضور مردم چند برابر شد ▪️نور اباعبدالله با نور حق تعالی پیوند خورده و این نور را تا قیامت نمی‌توان خاموش کرد. 🎙حجت الاسلام_انصاریان علیه السلام 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت338 ساکت شد. لب تر کرد و چشم‌هاش دور تا دور میز رو وسواسانه وجب کرد و
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 با برداشتن لیوان چای بلند شد و گفت: -تو هیچ نقابی روی صورتت نیست، ترست، هیجانت، استیصالت، همه خیلی واضح مشخصه. الانم مشخصه که می‌خوای با من و پیشنهادم مخالفت کنی، پس نظر خواستن ازت بی‌فایده‌است. ابرو بالا داد: -پس یه کار دیگه می‌کنیم. چرخید و به سمت حال قدم برداشت و نگفت چه کاری. به لپتاپ روی میز نگاه کردم. تنها شده بودم. بعدا حرفهاش رو تجزیه و تحلیل می‌کردم، الان وقت رفتن بود. پس سریع برش داشتم و دنبال مهراب وارد هال شدم. مهراب به سمت دایی و زن‌دایی رفت. دستهاش رو باز کرد و بلند گفت: -احوال آبجی! ******** با دقت به صفحه لپتاپ خیره شدم و پاراگرافی رو که توجهم رو جلب کرده بود رو دوباره خوندم. در مورد یکی شدن شخصیت و همدلی با شخصیت اول رمان می‌گفت. برای لحظه‌ای شروع به مقایسه شخصیت‌های رمان دزدیده شده‌ام با رمان نوید کردم. لپم رو باد کردم و بادِ توش رو ذره ذره بیرون فوت کردم. زن‌دایی دست از شکافتن درزهای لباس توی دستش برداشت و نگاهم کرد. لبخند زد و گفت: - این مهرابم بد جوری تو رو گذاشته سر کارا! لبخند زدم و گفتم: -والا هر چی می‌خونم بیشتر به این نتیجه می‌رسم که هیچی بلد نیستم. یه رمان داشتم می‌نوشتم که هیچ کدوم از اینا رو توش رعایت نکرده بودم. -ولی مخاطب داشت، مگه نه؟ درست می‌گفت، داشت. زن‌دایی با همون لحن آرومش گفت: -رمان باید‌ خواننده داشته باشه، همیشه هم رعایت قواعد خوب نیست، مخصوصا وقتی خواننده رو ازت دور کنه. در مورد اول درست می‌گفت، ولی نمی‌شد که بدون رعایت قواعد. می‌شد قواعد رو به شرط جذابیت رعایت کرد. راستی، اگر رمان نوید، همون عروس افغان، آنلاین و سریالی تو یه کانال بارگزاری می‌شد، چند تا خواننده پیدا می‌کرد؟ صدای زنگ خونه نگاهم رو به سمت آیفون کشوند. تا خواستم حرکتی کنم، زن‌دایی بلند شد. آیفون رو برداشت و کیه‌ای گفت: اولش لبخند زد ولی سریع جدی شد و لب زد: -خوش اومدن، تعارف کن. تک کلید آیفون رو نزد، حتما دایی بود، یا شاید هم مهراب و احتمالا به همراه مهمون. زن‌دایی به من نگاه کرد و گفت: -سد مرتضی‌است. لبخند زدم و خواستم بلند شم که زن‌دایی در حال رفتن به سمت اتاق خواب گفت: -مهرابم باهاشه. لبتاپ رو روی میز گذاشتم و پشت زن‌دایی وارد اتاق شدم. زن‌دایی چادر سفیدش رو روی سرش تنظیم کرد و من روسری روی سرم انداختم. صدای یااله گفتم دایی فضای ساکت خونه رو پر کرد. زن‌دایی سریع‌تر از من رفت. در باز شد و این‌بار صدای مهراب اومد. اما انگار تنوع صدای تعارفات وجود چندین نفر رو نشون می‌داد. وارد هال شدم. دایی مرتضی زودتر از بقیه به هال پا گذاشته بود و مشغول احوال پرسی با همسر برادرش بود. به سمتش رفتم و بعد از سلام و دست دادن و روبوسی ازش جدا شدم. تو چشم‌هام زل زد و گفت: -تو چرا یه زنگ بهم نزدی دایی‌جان! ورود بابا اصغر این‌قدر متعجبم کرد که نتونستم این جمله رو به لب بیارم که زنگ می‌زدم و چی می‌گفتم؟ بابا جلو اومد و گفت: -علیک سلام بابا جان! جوابش رو آروم و زمزمه‌وار دادم. متاسف سرش رو تکون داد و گفت: -همیشه تو هپروتی! صدای عمه حتی از حضور بابا هم متعجب‌ترم کرد. عمه مصی با زن‌دایی حسابی روبوسی کرد و به سمت من اومد. سالار و حسین هم نفرات بعدی بودند و آخرین نفر هم مهراب. مهرابی که لبخند می‌زد، نه به جمع، نه به خاطر مهمونهای همراهش، به صورت من نگاه می‌کرد و پیروزمندانه لبخند می‌زد. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🎥 زن بی‌حجاب اومده در هیئت، داره به دم دستگاه امام حسین علیه‌السلام فحش میده ...😭😔 یعنی چی کارش میکنن😳 میخوای فیلمشوببینی بزن روی لینک 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🏴 حضور ملائک در جلسات روضه 🎙 حجت الاسلام والمسلمین عالی علیه السلام 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت339 با برداشتن لیوان چای بلند شد و گفت: -تو هیچ نقابی روی صورتت نیست، ت
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 خودم رو جمع و جور کردم. لبخند زدم، ولی نه به مهراب، به عمه‌ای که جلوم ایستاده بود. بعد از روبوسی با عمه، ازش پرسیدم: -اومدید دنبال من؟ میومدم خودم. عمه گفت: -نه عمه جان، خودم گفتم فعلا اینجا باشی که سعید از صرافت بیوفته. مرتیکه ول نمی‌کنه، یا خودش اون وراست یا آدماش... این آقا مهراب اومد گفت باید بیایید خونه ببینید. به مهراب که دست از لبخند زدن به من برداشته بود و داشت به سالار چیزی می‌گفت، نگاه کردم. دیدم که سالار سرش رو تکون داد. مهراب یهو در رو باز کرد و رو به جمع گفت: -ما یه دقیقه می‌ریم بالا و برمی‌گردیم. لحظه آخر یه لبخند هم به من زد. کلی فکر از ذهنم عبور کرد و که بارزترینشون این بود که مهراب با برنامه، خانواده من رو به این خونه کشیده. چرا ول نمی‌کرد؟ پیشنهادی داد و من رد کردم. زن‌دایی مشغول تعارف بود. حسین کاپشنش رو در آورد و کنار گوشم گفت: -تنهایی خوش می‌گذره اینجا...بی معرفت! صدای عمه نگاهم رو به سمت خودش کشوند. -قبلنا ما رو فامیل می‌دونستی آقا مرتضی! سیبل نگاهش روی صورت دایی بود. دایی گفت: -والا ما هم همین فکر رو می‌کردیم، فکر می‌کردیم شما ما رو فامیل می‌دونید مصی خانوم! بابا گفت: -حالا صلوات بفرستید. عمه بلند صلوات فرستاد و گفت: -ما که رسم فامیلی رو به جا آوردیم و کارت دعوت عروسی هم فرستادیم براتون، شما نیومدید ببینید ما رو به قبله‌ایم یا زنده! دایی به بابا نگاه کرد و گفت: -والا ما که داشتیم می‌اومدیم، سه روز قبل عروسی؛ هم ما، هم ظریفه و شوهرش و بچه‌هاش. یهو همین داداشتون زنگ زد که نیایید، عروسی بهم ریخته. زنگ نزدی اصغر؟ بابا بلند شد و گفت: -خب بهم ریخت دیگه، منم زنگ زدم زحمت نشه واستون. به سمت در هال رفت و رو به حسین گفت: -می‌رم بالا. دایی بلند گفت: -فرار نکن اصغر، سه روز قبل عروسی زنگ زدی بهم؟ خب ما می‌دونستیم که فرار سحر نقشه بابا بوده، گویا قرار بود بقیه هم بفهمند. دست حسین رو کشیدم. -یه دقیقه بیا. باید می‌فهمیدم که این دسته جمعی اومدنشون به این خونه، برنامه مهراب بود، یا دایی مرتضی هدفش روبرو کشی بود. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ رهبری : جذب حداکثری نه به هر قیمتی پ ن: قابل توجه هیاتی ها... قرار نیست ارزشها را بخاطر جذب کمرنگ کنید علیه السلام 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت340 خودم رو جمع و جور کردم. لبخند زدم، ولی نه به مهراب، به عمه‌ای که ج
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 در رو آروم بستم و به حسین که اتاق رو با چشمش وجب می‌کرد نگاه کردم. قبل از اینکه چیزی بگم دست از تجسس تو دکور اتاق برداشت و گفت: -این پسره نوید، تو پارک تو رو همین‌جوری دید یا دنبالت اومده بود؟ هنوز تو شوک اومدن یهویی اعضای خانواده‌ام به این خونه بودم و حواسم به صداهایی بود که از سالن می‌اومد. عمه مصی بساط گله و شکایتش رو باز کرده بود و تیر و ترکشش رو به سمت دایی مرتضی پرتاب می‌کرد. -پریروز یه باد تندی اومد، احتمالا شما فکر کردی کلاتو باده آورده سمت یتیمای خواهرت. وگرنه سِد مرتضی کجا، ما کجا؟ وسط بدبختیهای داشته و نداشته‌امون، سبز شدن یهویی دایی مرتضی رو کم داشتیم. حسین صدام زد: -سپیده، کجایی؟ حواسم جمع شد. سوالش رو یه جور دیگه مطرح کرد و گفت: - می‌گم این نوید تو پارک چه غلطی می‌کرد که آدمهای سعید زدن دنده‌اشو شکستن؟ فعلا مشکلم نوید نبود، شونه بالا دادم: - چه می‌دونم، برو از خودش بپرس. و بلافاصله به در اشاره کردم و گفتم: - حسین، یهو چی شد همه‌اتون اومدید اینجا؟ اصلا با دایی مرتضی اومدید یا با مهراب؟ اخم‌هاش رو تو هم کشید و دستهاش رو باز کرد. - مهراب؟ چه زود پسر خاله شدی باهاش! جلو‌تر رفتم تا بتونم تمرکز کنم. - اینجا که نیست که آقا بذارم ته اسمش، خودمونیم... حالا جواب من رو بده. اخم‌آلود و طلبکار لب زد: - مگه تو جواب منو دادی؟ - چی پرسیدی؟ - همون که از سحر پرسیدم، اون روز پشت تلفن، منو پیچوندی، گفتم که چطوری باهاش قرار گذاشتی! چشم‌هام رو بستم. چرا درک نمی‌کرد که باید از این هجوم یهویی‌شون به خونه دایی سر در می‌آوردم و می‌فهمیدم که برنامه مهراب بود یا اتفاقی خانوادگی و بدون برنامه قبلی، هر چند فرقی هم نمی‌کرد ولی باید می‌دونستم. صدای بم و بلند دایی مرتضی از پشت در بسته وارد اتاق شد. - مصی خانوم، گِله واسه چیه، می‌گم اصغر زنگ زد و گفت عروسی به هم ... حسین پوزخند زد و نذاشت رو باقی صحبت دایی که از پشت در می‌اومد تمرکز کنم. -عمه، دایی رو بسته به توپ و ترکشا! به دیوار تکیه داد. نزدیک شدم و آروم گفتم: - اون موقع حالم خوب نبود، حرفش رو می‌زدم حالم بد می‌شد، ولی برات همه‌اش رو می‌گم، فقط اول تو بگو ببینم چی شد که شما همه‌اتون اومدید اینجا، مهمه حسین، بفهم! ابرو بالا داد: -واسه چی مهمه؟ دوباره می‌خوای... کلافه روی زمین نشستم و کلافه‌تر لب زدم: -ای بابا! بگو دیگه! مثل خودم نشست. -خیلی خب... کمی نگاهم کرد و گفت: -دایی مرتضی زنگ زد که خونه‌اید دارم میام خونتون، مثل اینکه بار خورده بود بهش، از این طرفی رد می‌شده و گفته بیام سر بزنم به یه بدبختِ به کوچه بن بست خورده، یعنی ما. ابرو بالا داد و تحلیلش رو به حرفهاش اضافه کرد: -حالا اینم سالی به دوازده ماه، یه سراغ از ما نمی‌گیره، یهویی چی شده که می‌خواد حال مارو بعد از عهدی بپرسه، از عجایبه. -خب؟ -هیچی دیگه، عمه تا گوشی رو گذاشت گفت سیدمرتضی داره میاد اینجا، یهو بابا مثل این گربه‌های خیار دیده پرید هوا. خندید. -تا حالا خیار جلو گربه گرفتی؟ بدبخت سه متر... -حسین؟ اخم کرد و گفت: -چته خب! دارم تعریف می‌کنم دیگه! هی خب...حسین! بهش برمی‌خورد ممکن بود دیگه حرف نزنه. چیزی نگفتم که لج نکنه، کمی نگاهم کرد و گفت: -یهو بابا پرید که من باید برم بیرون، از اون طرفم سالار سپرده بود که بابا به هیچ عنوان نباید بره بیرون از خونه، چهار چشمی بپاییدش. یه حرفی می‌زنه این داداش ما، انگار از فضا اومده اخلاق باباشو نمی‌دونه که کسی حریفش نمی‌شه. چند تقه به در خورد و بعد در باز شد. زندایی سرکی توی اتاق کشید و به سینی چای و شیرینی توی دستش اشاره کرد. -حسین جان، با خواهرت یهو اومدید تو این اتاق نشد پذیرایی کنم ازت، می‌خوری عزیزم! حسین استقبال کرد. از جاش بلند شد و به سمت زن دایی رفت. حالا که در باز شده بود، صداها هم واضح‌تر به گوش می‌رسید. صدای سالار و مهراب می‌اومد. داشتند به هم تعارف می‌کردند. حتما مهراب طبقه بالا رو بهش نشون داده بود و حالا هم داشتند به جمع بقیه اضافه می‌شدند. حسین سینی رو از زن دایی گرفت. زندایی نموند، در رو بست و رفت. حسین دقیقا تو مرکز اتاق با سینی توی دستش نشست. یکی از شیرینی‌ها رو برداشت. خودم رو به سمتش سر دادم. روبروش نشستم. گازی از شیرینی زده بود، نگاهم کرد و با همون دهن پر گفت: - بعدش عمه مصی یه خورده سر و صدا کرد که نمی‌شه بری و هر چی بخوای بگو خودمون بهت می‌دیم و برای چی می‌خوای بری ... دیگه کار به فحش و فحش کاری کشید و بابا هم بی خیال همه زد بیرون. نگارم بهم گفت بدو دنبالش. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🖤امام رضا علیه‌السلام: اى پسر شبیب! اگر می‌خواهی خداوند را بدون گناه ملاقات کنی، حسین علیه‌السلام را زیارت كن. 🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ ♨️یکبار برای همیشه ببینید| مهسا امینی کشته شد یا فوت؟ 📌تیرخلاص به یاوه‌گویی‌های پدر و هواداران 📌افشای اسنادی از دروغ‌های که احتمالا اولین بار است می‌بینید 📌علت اصلی موضوع کشف‌حجاب‌ها و تحلیل مختصر سناریوی جنگ شناختی با 📌شخصیت رمزآلود مهسا چگونه بود که رسانه‌های شیطان روی آن موج‌سواری کردند؟ 🎙به‌روایت محمد جوانی ✍آنقدر این کلیپ را در مجازی و حقیقی انتشار دهید تا بساط مرده‌خواری سیاسی در سالگرد مهسا محدودتر شود. و 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت341 در رو آروم بستم و به حسین که اتاق رو با چشمش وجب می‌کرد نگاه کردم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 منم راستش داشتم درس می‌خوندم ولی دیدم دوباره می‌ره یه جایی گند می‌زنه، گردن گیرمون می‌شه، والا هنوز از دست ابی شرف خلاص نشدیم، هر روز پیغام می‌ده که پونصد تومن بدهکارید. دیگه گفتم این واجب‌تره. دنبالش دویدم. برای راحت قورت دادن شیرینی، جرعه چای خورد و یهو استکان رو از لبش دور کرد. - داغ چقدر این! لب و لوچه رو با دست آزادش باد زد و استکان رو توی سینی گذاشت و گفت: - بابا تند تند رفت سر کوچه، منو که دید دارم دنبالش می‌رم یه خورده فحشم داد که نرم دنبالش، همون موقع مهراب با ماشینش پارک کرد جلومون. قیافه برزخی بابا رو که دید، گفت چی شده، بابا هم بی رو در بایستی پرید تو ماشینش که منو برسون تا هر جا که می‌ری، منم دیدم اینجوری بابا گم می‌شه باز، پریدم تو ماشین. مهرابم خندید گفت اتفاقاً باهاتون کار داشتم. بعدم گاز داد رفت سمت گاراژ. بابا دید مسیر گاراژه، هی گفت من پیاده می‌شم، مهراب گفت نمی‌شه مش اصغرو... خلاصه گازید. به شیرینی گاز دیگه‌ای زد و گفت: - بابا دلش نمی‌خواست بره اونجا، ولی مهراب گوش نداد، گفت باهاتون کار دارم. شیرینی توی دهنش رو به گوشه لپش هدایت کرد و گفت: - تو می‌دونستی مهراب و سالار چند وقت پیش با هم دست به یقه شدن؟ با چشم باریک شده لب زدم: - نه، سر چی؟ - منم نمی‌دونستم، از تو حرفاشون فهمیدم، فکر کنم سر تعمیر ماشین و اینا بوده. محتوای دهنش رو جوید و گفت: -خلاصه که با هم دست دادند و روبوسی و آشتی و بعدم مهراب گفت می‌خواد خونه‌اش رو بده اجاره، همون موقع عمه زنگ زد که مرتضی داره میاد اینجا و یه مرد تو خونه نیست، زشته. حالا این وسط سالار منو دعوا می‌کنه چرا ول کردی اومدی اینجا! اخم کرده و طلبکار گفت: -خب آخه من چه غلطی بکنم، حواسم به بابا باشه، به خونه باشه، اینم قاطی کرده به خدا. مکثی کرد و گفت: - مهراب گفت الان درستش می‌کنم، زنگ زد به دایی مرتضی که اگه این دور و وری بیا خونه ما، شامی ناهاری، اونم گفته بود دارم میرم بچه‌ها الهامو ببینم، مهرابم گفته بود اتفاقا اونام دعوتن. سر راهم رفتیم دنبال عمه، نگارم جا نشد...دیگه اینجوری شد که اومدیم اینجا. انگار که چیزی یادش اومده باشه انگشتش رو به طرفم گرفت و گفت: -مهراب به دایی مرتضی می‌گفت، من با سالار و حسین و اصغر آقام، شما برو دنبال مصی خانم. خندید و گفت: -فکر کن دایی مرتضی، با کامیونش بره دنبال عمه! بعد دو تایی بیان اینجا... سالار گفت نه، می‌رم دنبالش. این مهراب چرا اینقدر راحته؟ عمه اگه بفهمه داشته حوالش می‌داده به دایی مرتضی، یه دل سیر فحشش می‌ده. کمی نگاهم کرد و گفت: -حالا تو بگو. چرا مهراب گیر داده بود به اومدن خانواده پر سر و صدا و پر از گرفتاری من به این خونه؟ من که می‌دونستم تهش همه شرمندگی‌های عالم می‌موند برای ما. از جام بلند شدم و تو جواب حسین گفتم: -بهت میگم بعدا. شاید می‌تونستم سالار رو منصرف کنم. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
عزیزان مددی کنید برای خرید فقط امروز و امشب رو وقت داریم، همه غذا تهیه شده به کارتن خوابها داده میشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ ◾️شهید حاج قاسم سلیمانی: انگار حادثه کربلا مثل همین شکل از ابتدا تا انتها، با همین دقت و با همین زیبایی چیدمان شده است و همه‌ی جزئیات آن مثل نوش‌دارویی است برای شفای بشریت. انگار دارویی است برای درمان نفس بشریت. برای علاج ما در این دنیایِ فانی زودگذری که از آن عبور می کنیم. علیه السلام 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 با اومدن دایی ممد، بحث خونه و کرایه و جوانب کار حسابی داغ شده بود. هر کسی چیزی می‌گفت و نظری می‌داد. دایی مرتضی رو به عمه مصی گفت: -دل دل نداره مصی خانم، به بنگاهی بسپارید و بگید خونه رو گذاشتید برای کرایه، فروش خونه رو هم فعلا بی‌خیال شید تا وقتش، خودتونم آخر هفته جا‌به جا می‌شید. ایشالا اونجا هم زود بره کرایه، بعد کرایه اونجا رو می‌گیرید، می‌دید به جای کرایه اینجا. حسین گفت: -دایی کرایه اونجا رو با اینجا مقایسه می‌کنی؟ -خب دایی جان یه چیزیم می‌زارید روش. عوضش هم اینجا بزرگتره، هم محله‌اش بالاتره، هم نزدیک چهار نفرید که به وقتش بتونن کمکتون کنن. اشاره گوشه ابروش به من بود وقتی که از کمک می‌گفت. لب‌هام رو به هم فشار دادم. خدا خودش می‌دونست که از اون حالم متنفر بودم. دایی مرتضی متوجه تغییر حالتم شد و برای توجیهِ اشاره ابروش بود که گفت: -مهراب هم می‌گه اینجوری خیالم از بابت کتابخونه‌ام راحته. اصلا جزو شرایطش بود که کلید کتابخونه‌اش رو بده به سپیده. می‌گه اون فقط قدر کتابو می‌دونه و تا برم نروژ و برگردم، کتابخونه‌ام سالم می‌مونه. و بلافاصله به سمت برادر کوچکش چرخید. -تو چرا یه خبر به من ندادی که این جوری شده؟ -همه چی یهویی شد، اصلا نمی‌شد فکر کرد. شبش که سحر نیست و نابود شد، رفتم ببینم چه خبره، دیدم سالارو دست بند زده دارن می‌برن، روز جمعه بود، افتادم دنبال پارتی بازی تو کلانتری که ولش کنن، برگشتیم دیدیم لباس عروس تن سپیده کردن، خواستم درگیر بشم... دایی ممد نیم‌نگاهی من نگاه انداخت و ادامه ماجراهای اون روز نحس رو فاکتور گرفت و گفت: -اگه می‌دونستی هم کاری ازت برنمی‌اومد. اسفندیار دنبال جمع کردن آبروش بود، ما دنبال دخترمون، زور اونا می‌چربید و مام که سرگردون. دایی اخم کرد و با حرص گفت: -باید همون موقع... به من نگاه کرد، عملا حضورم مانع تبادل نظراتشون بود. پچ‌پچ سالار و عمه توجهم رو جلب کرد و از میون جملاتی که رد و بدل می‌کردند فقط همین رو از زبون سالار شنیدم. -...منتِ چی؟... نمی‌تونستم اینجا بمونم، باید می‌رفتم تو فضای باز، احتیاج به نفس کشیدن داشتم. به محض ایستادنم دایی ممد گفت: -چی شد دایی جان؟ به در اشاره کردم و گفتم: -می‌رم تو حیاط. اینجا هوا خفه است. عمه سریع گفت: -لخت نرو عمه! و بعد رو به حسین گفت: -پاشو کتشو بده...خودتم باهاش برو یه موقع دوباره غش مش نکنه. حسین کمی نگاهم کرد. دلش نمی‌خواست ولی بلند شد. به اتاق خواب رفت و کت من و خودش رو آورد. دایی گفت: -حسین جان دایی، ببین مهراب چیزی احتیاج نداشته باشه. حسین باشه‌ای گفت و همراهم شد. از در خارج شدیم. راهرو رو رد کردیم و وارود حیاط شدیم. نگاهم رو تو حیاط بزرگ خونه دایی چرخوندم. مهراب گوشه‌ای نشسته بود و بادبزن رو روی منقل تکون می‌داد. حسین آروم گفت: -به نظرت وقتی اومدیم اینجا، می‌زارن همین جوری از حیاطم استفاده کنیم؟ آهسته گفتم: -من به چی فکر می‌کنم این به چی! به سمتش سر چرخوندم. -حسین، فکر بابا رو کردی! زن‌دایی دائم تو خونه‌اش داره خوشبو کننده می‌زنه، دارچین می‌سوزونه، پوست لیمو می‌زاره روی بخاری، هود روشن می‌کنه بوی غذا نپیچه توی خونه، سرخ کردنی‌هاش رو میاره تو حیاط که خونه بو نگیره. ولی از فردای روزی که ما بیاییم اینجا، بوی کثافتایی که بابا می‌کشه قراره بشه عطر خونه‌اش. تو چشمهام خیره بود و حرفی نمی‌زد. متاسف سرم رو تکون دادم و گفتم: -این فقط یه نمونه از چیزاییه که نگرانشم. مهراب می‌گه کتابخونه‌ام دست سپیده باشه امانت ... چشم باریک کردم: -بابا املش که بزنه بالا، امانت می‌شناسه؟ قشنگ معلوم بود به این چیزها فکر نکرده. صدای مهراب نگاه حسین رو از صورت من منحرف کرد. -حسین جان، برو طبقه بالا، از تو یخچال، سبد گوجه‌ها رو بردار بیار. کلیدم پشت دره. حسین باشه‌ای گفت و هنوز نرفته بود که مهراب تاکید کرد: -از مهدیه نگیری، رفتم گوجه کبابی مخصوص خریدم. حسین باشه‌ی دیگه‌ای گفت و رفت. رفتن حسین رو تا یه جایی با چشم دنبال کردم و وقتی برگشتم با لبخند مهراب مواجه شدم. -احوال خانم نویسنده؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
Ali Jahan Ara - Abalfazl (320).mp3
2.68M
هر کَ گرفتار بُو ابالفضل علی جهان آرا مداحی لری ✅ کانال : @saeedism
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🔊تدوین (پادکست)| مکتب حسین، مکتب انسان سازی است. 🎙استاد شهيد مرتضی مطهری علیه السلام 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت343 با اومدن دایی ممد، بحث خونه و کرایه و جوانب کار حسابی داغ شده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 لبخندش اصلا شبیه لبخند یه دوست به دوستش نبود. حتی شبیه لبخندی فامیلی دور به فامیل دور دیگه‌اش هم نبود. حتی شباهتی به لبخند یه پسر مجرد به دختر مجرد هم نبود، اونم پسری که هیجده سال فاصله سنی با دختر روبه‌روش داشت. لبخندش پر از حس پیروزمندانگی بود و کمی هم حرص در بیار. نفسم رو سنگین بیرون دادم و به دنبال جایی برای نشستن تو حیاط چشم چرخوندم. عصبانی بودم از اعضای خانواده‌ام که به همون آبروی نیم‌بندی هم که ازمون مونده بود، فکر نمی‌کردند. قیافه مهراب هم شبیه وقتهایی بود که دنبال خندیدن به من و کارهام بود، اجازه نمی‌دادم عصبانیتم موجبات تفریحش رو فراهم کنه. ری‌اکشنی که ازم ندید، به گوشه‌ای اشاره کرد و گفت: - یه صندلی سفری اونجا هست. تو تاریک روشن حیاط با چشم گشتم و یه چهارپایه فلزی پارچه‌ای، دقیقا همونجایی که می‌گفت، از همون‌هایی که باز و بسته می‌شد رو پیدا کردم. به سمتش رفتم و بعد از باز کردنش، روش نشستم. مهراب چند تا سیخ برداشت و کنار ظرفی پر از جوجه چمباتمه زد. نگاهم رو به آسمون دادم. آسمون صاف و بدون ابر بود و ستاره‌ها تک و توک، توش چشمک می‌زدند. ماه هم شکلی شبیه همون‌هایی که معلم‌ها سایه می‌زدند و می‌خواستند که مساحت قسمت رنگ شده رو پیدا کنیم، به خودش گرفته بود. -می‌گن عمر من و تو، در محاسبات نجومی، در حد پلک زدن یه ستاره هم نیست. نگاهش کردم. تکه‌های مرغ رو روی سیخ مرتب می‌کرد و روی سینی می‌گذاشت. سربلند کرد، نگاهم رو که دید، لبخند زد. لبخندش پیروزمندانه نبود، بیشتر شبیه همون دوست به دوست بود. دوباره به ظرف مرغ‌ها نگاه کرد و همزمان گفت: - حالا که زندگیهامون به اندازه پلک زدن یه جرم فضایی هم نیست، پس چرا باید با فکر کردن به روزهایی که هنوز نیومدن و اتفاق‌هایی که نیوفتادن، خرابش کنیم. - یعنی آدم نباید به آینده‌اش فکر کنه؟ بالا رفتن ابروهاش رو دیدم. نگاهش به تیکه‌های مرغ بود و نوک سیخ. -فکر کنه، فکر کنه، ولی به چه چیزهایی که بهش ربط داره فکر کنه، در مورد چیزهایی که نمی‌تونه در موردشون کاری انجام بده، فکر کردن فقط خراب کردن فکره. نگاهم کرد و لب زد: - حالت رو خراب نکن، لذت ببر از مهمونی امشب، از اتفاقاتی که نهایتا آخر هفته میوفته، از کلی کتاب که منتظرن تا تو بخونیشون لذت ببر. کلی زندگی تو راه داری، کلی عشق، کلی دوستی. بد نمی‌گفت، ولی فکر به اتفاقات نیوفتاده مثل کوسه آدم خوار به افکارم حمله می‌کرد. برای عوض شدن حرف گفتم: -دایی گفت که می‌خواهید برید نروژ...می‌رید دنبال نرگس؟ شونه بالا داد و تو حالتی بی‌خیال لب زد: - نرگس؟ نه. -پس ... نروژ؟ سیخ آماده شده رو توی سینی گذاشت و مستقیم تو چشم‌هام زل زد: - قصدش رو دارم که برم نروژ، راستش فقط نروژم نیست، دوست دارم برم فرانسه، دلم می‌خواد برم ایتالیا. دوست دارم برم چین و هند، کشورهای زیادی تو لیستم هستند که دوست دارم برم اونجا. تعجبم اون لبخند اولیه رو به صورتش برگردوند، همونی که لبخند دوست به دوست نبود و حتی ربطی به فامیل بودنمون هم نداشت. من می‌خواستم اجازه ندم که با حرکاتم تفریح کنه، ولی اون با بدحنسی داشت این کار رو می‌کرد. با همون لبخند حرص از من در بیار، چشم باریک کرد و گفت: -به نظرت پروسه گرفتن پاسپورت و ویزا چقدر طول می‌کشه؟ به همه از نروژ رفتن گفته بود و حتی پاسپورت نداشت! چشم‌هاش رو باریک‌تر کرد و لب زد: - به نظرت، این کرایه‌هایی که از شما قراره بگیرم رو، اگه جمع کنم، چقدر طول می‌کشه بلیط هواپیما و هتل در بیاد؟ دست به سینه شدم. -پس قرار نیست برید! ابرو بالا انداخت. -نچ! گفتم که یه بار، هدفم کمک به دوستمه. دوستی که حسم می‌گه به کمکم نیاز داره. دستهام رو از سینه‌ام باز کردم: - آقا مهراب، من دوست ندیده که نیستم، خودم چند تا دوست دارم، ولی برای هیچ کدومشون حتی کیفم رو هم خالی نکردم، چه برسه به خونه و زندگیم. حالتی متفکر گرفت و زمزمه کرد: - کیفت رو خالی نکردی! لبش رو کمی کج و کوله کرد و ادامه داد: - شاید دلیلش این بود که نیاز به کمک نداشته اون دوستت و حالش خوب بوده، یا شایدم تو توی کیفت وسیله‌ای نداشتی که بتونی اون لحظه کمکش کنی. کمی حرصی گفتم: - داشتم، ولی دوستی، برای کمک، اونم در حد خالی کردن کل یه کیف، اصلا دلیل محکمی نیست. -نگو دوستی دلیل محمکی نیست، بگو دلش رو ندارم به دوستم در این حد کمک کنم. اشکالی هم نداره، قرار نیست همه‌ی آدما دل گنده باشن، یعنی ممکنه بعضی هم مثل تو دلشون کوچیک باشه. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀