فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
◾️شهید حاج قاسم سلیمانی:
انگار حادثه کربلا
مثل همین شکل از ابتدا تا انتها، با همین دقت و با همین زیبایی
چیدمان شده است و همهی جزئیات آن
مثل نوشدارویی است برای شفای بشریت.
انگار دارویی است برای درمان نفس بشریت.
برای علاج ما در این دنیایِ فانی زودگذری که از آن عبور می کنیم.
#محرم #امام_حسین علیه السلام
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت343
با اومدن دایی ممد، بحث خونه و کرایه و جوانب کار حسابی داغ شده بود.
هر کسی چیزی میگفت و نظری میداد.
دایی مرتضی رو به عمه مصی گفت:
-دل دل نداره مصی خانم، به بنگاهی بسپارید و بگید خونه رو گذاشتید برای کرایه، فروش خونه رو هم فعلا بیخیال شید تا وقتش، خودتونم آخر هفته جابه جا میشید. ایشالا اونجا هم زود بره کرایه، بعد کرایه اونجا رو میگیرید، میدید به جای کرایه اینجا.
حسین گفت:
-دایی کرایه اونجا رو با اینجا مقایسه میکنی؟
-خب دایی جان یه چیزیم میزارید روش. عوضش هم اینجا بزرگتره، هم محلهاش بالاتره، هم نزدیک چهار نفرید که به وقتش بتونن کمکتون کنن.
اشاره گوشه ابروش به من بود وقتی که از کمک میگفت.
لبهام رو به هم فشار دادم.
خدا خودش میدونست که از اون حالم متنفر بودم.
دایی مرتضی متوجه تغییر حالتم شد و برای توجیهِ اشاره ابروش بود که گفت:
-مهراب هم میگه اینجوری خیالم از بابت کتابخونهام راحته. اصلا جزو شرایطش بود که کلید کتابخونهاش رو بده به سپیده. میگه اون فقط قدر کتابو میدونه و تا برم نروژ و برگردم، کتابخونهام سالم میمونه.
و بلافاصله به سمت برادر کوچکش چرخید.
-تو چرا یه خبر به من ندادی که این جوری شده؟
-همه چی یهویی شد، اصلا نمیشد فکر کرد. شبش که سحر نیست و نابود شد، رفتم ببینم چه خبره، دیدم سالارو دست بند زده دارن میبرن، روز جمعه بود، افتادم دنبال پارتی بازی تو کلانتری که ولش کنن، برگشتیم دیدیم لباس عروس تن سپیده کردن، خواستم درگیر بشم...
دایی ممد نیمنگاهی من نگاه انداخت و ادامه ماجراهای اون روز نحس رو فاکتور گرفت و گفت:
-اگه میدونستی هم کاری ازت برنمیاومد. اسفندیار دنبال جمع کردن آبروش بود، ما دنبال دخترمون، زور اونا میچربید و مام که سرگردون.
دایی اخم کرد و با حرص گفت:
-باید همون موقع...
به من نگاه کرد، عملا حضورم مانع تبادل نظراتشون بود.
پچپچ سالار و عمه توجهم رو جلب کرد و از میون جملاتی که رد و بدل میکردند فقط همین رو از زبون سالار شنیدم.
-...منتِ چی؟...
نمیتونستم اینجا بمونم، باید میرفتم تو فضای باز، احتیاج به نفس کشیدن داشتم.
به محض ایستادنم دایی ممد گفت:
-چی شد دایی جان؟
به در اشاره کردم و گفتم:
-میرم تو حیاط. اینجا هوا خفه است.
عمه سریع گفت:
-لخت نرو عمه!
و بعد رو به حسین گفت:
-پاشو کتشو بده...خودتم باهاش برو یه موقع دوباره غش مش نکنه.
حسین کمی نگاهم کرد.
دلش نمیخواست ولی بلند شد.
به اتاق خواب رفت و کت من و خودش رو آورد.
دایی گفت:
-حسین جان دایی، ببین مهراب چیزی احتیاج نداشته باشه.
حسین باشهای گفت و همراهم شد. از در خارج شدیم.
راهرو رو رد کردیم و وارود حیاط شدیم. نگاهم رو تو حیاط بزرگ خونه دایی چرخوندم.
مهراب گوشهای نشسته بود و بادبزن رو روی منقل تکون میداد.
حسین آروم گفت:
-به نظرت وقتی اومدیم اینجا، میزارن همین جوری از حیاطم استفاده کنیم؟
آهسته گفتم:
-من به چی فکر میکنم این به چی!
به سمتش سر چرخوندم.
-حسین، فکر بابا رو کردی! زندایی دائم تو خونهاش داره خوشبو کننده میزنه، دارچین میسوزونه، پوست لیمو میزاره روی بخاری، هود روشن میکنه بوی غذا نپیچه توی خونه، سرخ کردنیهاش رو میاره تو حیاط که خونه بو نگیره. ولی از فردای روزی که ما بیاییم اینجا، بوی کثافتایی که بابا میکشه قراره بشه عطر خونهاش.
تو چشمهام خیره بود و حرفی نمیزد.
متاسف سرم رو تکون دادم و گفتم:
-این فقط یه نمونه از چیزاییه که نگرانشم. مهراب میگه کتابخونهام دست سپیده باشه امانت ...
چشم باریک کردم:
-بابا املش که بزنه بالا، امانت میشناسه؟
قشنگ معلوم بود به این چیزها فکر نکرده.
صدای مهراب نگاه حسین رو از صورت من منحرف کرد.
-حسین جان، برو طبقه بالا، از تو یخچال، سبد گوجهها رو بردار بیار. کلیدم پشت دره.
حسین باشهای گفت و هنوز نرفته بود که مهراب تاکید کرد:
-از مهدیه نگیری، رفتم گوجه کبابی مخصوص خریدم.
حسین باشهی دیگهای گفت و رفت.
رفتن حسین رو تا یه جایی با چشم دنبال کردم و وقتی برگشتم با لبخند مهراب مواجه شدم.
-احوال خانم نویسنده؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🔊تدوین (پادکست)| مکتب حسین، مکتب انسان سازی است.
🎙استاد شهيد مرتضی مطهری
#محرم #امام_حسین علیه السلام
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت343 با اومدن دایی ممد، بحث خونه و کرایه و جوانب کار حسابی داغ شده بود.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت344
لبخندش اصلا شبیه لبخند یه دوست به دوستش نبود.
حتی شبیه لبخندی فامیلی دور به فامیل دور دیگهاش هم نبود.
حتی شباهتی به لبخند یه پسر مجرد به دختر مجرد هم نبود، اونم پسری که هیجده سال فاصله سنی با دختر روبهروش داشت.
لبخندش پر از حس پیروزمندانگی بود و کمی هم حرص در بیار.
نفسم رو سنگین بیرون دادم و به دنبال جایی برای نشستن تو حیاط چشم چرخوندم.
عصبانی بودم از اعضای خانوادهام که به همون آبروی نیمبندی هم که ازمون مونده بود، فکر نمیکردند.
قیافه مهراب هم شبیه وقتهایی بود که دنبال خندیدن به من و کارهام بود، اجازه نمیدادم عصبانیتم موجبات تفریحش رو فراهم کنه.
ریاکشنی که ازم ندید، به گوشهای اشاره کرد و گفت:
- یه صندلی سفری اونجا هست.
تو تاریک روشن حیاط با چشم گشتم و یه چهارپایه فلزی پارچهای، دقیقا همونجایی که میگفت، از همونهایی که باز و بسته میشد رو پیدا کردم.
به سمتش رفتم و بعد از باز کردنش، روش نشستم.
مهراب چند تا سیخ برداشت و کنار ظرفی پر از جوجه چمباتمه زد.
نگاهم رو به آسمون دادم.
آسمون صاف و بدون ابر بود و ستارهها تک و توک، توش چشمک میزدند.
ماه هم شکلی شبیه همونهایی که معلمها سایه میزدند و میخواستند که مساحت قسمت رنگ شده رو پیدا کنیم، به خودش گرفته بود.
-میگن عمر من و تو، در محاسبات نجومی، در حد پلک زدن یه ستاره هم نیست.
نگاهش کردم.
تکههای مرغ رو روی سیخ مرتب میکرد و روی سینی میگذاشت.
سربلند کرد، نگاهم رو که دید، لبخند زد.
لبخندش پیروزمندانه نبود، بیشتر شبیه همون دوست به دوست بود.
دوباره به ظرف مرغها نگاه کرد و همزمان گفت:
- حالا که زندگیهامون به اندازه پلک زدن یه جرم فضایی هم نیست، پس چرا باید با فکر کردن به روزهایی که هنوز نیومدن و اتفاقهایی که نیوفتادن، خرابش کنیم.
- یعنی آدم نباید به آیندهاش فکر کنه؟
بالا رفتن ابروهاش رو دیدم.
نگاهش به تیکههای مرغ بود و نوک سیخ.
-فکر کنه، فکر کنه، ولی به چه چیزهایی که بهش ربط داره فکر کنه، در مورد چیزهایی که نمیتونه در موردشون کاری انجام بده، فکر کردن فقط خراب کردن فکره.
نگاهم کرد و لب زد:
- حالت رو خراب نکن، لذت ببر از مهمونی امشب، از اتفاقاتی که نهایتا آخر هفته میوفته، از کلی کتاب که منتظرن تا تو بخونیشون لذت ببر. کلی زندگی تو راه داری، کلی عشق، کلی دوستی.
بد نمیگفت، ولی فکر به اتفاقات نیوفتاده مثل کوسه آدم خوار به افکارم حمله میکرد.
برای عوض شدن حرف گفتم:
-دایی گفت که میخواهید برید نروژ...میرید دنبال نرگس؟
شونه بالا داد و تو حالتی بیخیال لب زد:
- نرگس؟ نه.
-پس ... نروژ؟
سیخ آماده شده رو توی سینی گذاشت و مستقیم تو چشمهام زل زد:
- قصدش رو دارم که برم نروژ، راستش فقط نروژم نیست، دوست دارم برم فرانسه، دلم میخواد برم ایتالیا. دوست دارم برم چین و هند، کشورهای زیادی تو لیستم هستند که دوست دارم برم اونجا.
تعجبم اون لبخند اولیه رو به صورتش برگردوند، همونی که لبخند دوست به دوست نبود و حتی ربطی به فامیل بودنمون هم نداشت.
من میخواستم اجازه ندم که با حرکاتم تفریح کنه، ولی اون با بدحنسی داشت این کار رو میکرد.
با همون لبخند حرص از من در بیار، چشم باریک کرد و گفت:
-به نظرت پروسه گرفتن پاسپورت و ویزا چقدر طول میکشه؟
به همه از نروژ رفتن گفته بود و حتی پاسپورت نداشت!
چشمهاش رو باریکتر کرد و لب زد:
- به نظرت، این کرایههایی که از شما قراره بگیرم رو، اگه جمع کنم، چقدر طول میکشه بلیط هواپیما و هتل در بیاد؟
دست به سینه شدم.
-پس قرار نیست برید!
ابرو بالا انداخت.
-نچ! گفتم که یه بار، هدفم کمک به دوستمه. دوستی که حسم میگه به کمکم نیاز داره.
دستهام رو از سینهام باز کردم:
- آقا مهراب، من دوست ندیده که نیستم، خودم چند تا دوست دارم، ولی برای هیچ کدومشون حتی کیفم رو هم خالی نکردم، چه برسه به خونه و زندگیم.
حالتی متفکر گرفت و زمزمه کرد:
- کیفت رو خالی نکردی!
لبش رو کمی کج و کوله کرد و ادامه داد:
- شاید دلیلش این بود که نیاز به کمک نداشته اون دوستت و حالش خوب بوده، یا شایدم تو توی کیفت وسیلهای نداشتی که بتونی اون لحظه کمکش کنی.
کمی حرصی گفتم:
- داشتم، ولی دوستی، برای کمک، اونم در حد خالی کردن کل یه کیف، اصلا دلیل محکمی نیست.
-نگو دوستی دلیل محمکی نیست، بگو دلش رو ندارم به دوستم در این حد کمک کنم. اشکالی هم نداره، قرار نیست همهی آدما دل گنده باشن، یعنی ممکنه بعضی هم مثل تو دلشون کوچیک باشه.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از مسابقه مباهله
بدون قرعه کشی جایزه بگیرید🎁
مسابقه پُرجایزه و راحتیه😍
بدون سوال و جواب😍
رایگان😍
🌸برای شرکت در مسابقه در کانال عضو شوید و از مدیر بنر بگیرید
🎁فقط باید بالاترین بازدید رو داشته باشید تا برنده جایزه شید🏃♂😍
❇️جایزه نفر برتر❇️
🌼🌼 500 هزار تومان🌼🌼
لینک کانالمون👇
https://eitaa.com/joinchat/1054146895C2233d4186b
کد شما: #119
▪️🍃🌹🍃▪️
✔️ امام موسی صدر:
در هیأتی که دغدغه مبارزه با اسرائیل نباشد، شمر هم سینه میزند.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت344 لبخندش اصلا شبیه لبخند یه دوست به دوستش نبود. حتی شبیه لبخندی فام
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت345
لبخندش رو با جمع کردن لبش مثلا کنترل کرد و گفت:
-بعضیا دریا دلن و بعضیام حوض دل، بعضیا دلشون قد یه کشتی باریه، بعضیا یه وانت، بعضیام اندازه یه کیسه میوه، اینا تفاوته و آدمهام که باید متفاوت باشن.
ابرو بالا داد و بهم اشاره کرد:
- ببین، همین که اینجا نشستی، دست به سینه و منو نگاه میکنی و کمکم نمیکنی، ثابت میکنه چقدر دلت کوچیکه و به وقتش هم قرار نیست کیفت رو برام خالی کنی.
نفس رو بیرون فوت کردم و از روی چهارپایه بلند شدم.
- بدید کمک کنم.
-بپا کیفت رو کلا خالی نکنی.
یا بهم میخندید، یا با حرص خوردنم تفریح میکرد. این دیگه چجور دوستیای بود!
***
اصرارم برای کمک، تو شستن ظرفها بی فایده بود.
نه این که عاشق ظرف شستن باشم، که اتفاقا به نظرم کار خیلی مضخرفی بود ولی نمیخواستم به چشم یه آدم مریض بهم نگاه کنند، میخواستم نشون بدم که خوبم، سرحالم و میتونم.
عمه شیر آب رو روی ظرفها باز کرد، به سمتم سرچرخوند و گفت:
- برو تو هال بشین پیش بقیه. سر پا موندی ضعف میکنی. سر شامم که هیچی نخوردی!
نگاهم به حرکت آبداغ روی ظرفهای نَشسته بود که گفتم:غ
-حالم خوبه، چیزیم نیست که! جوجهها رو هم من کمک کردم و سیخ زدم.
به لبخند مهراب که تازه وارد آشپزخونه شده بود و سفره تا شده رو روی میز ناهار خوری میذاشت، نگاه کردم.
مطمئن بودم که حرف از کیف خالی و پر پشت لبش گیر کرده، داشت خودش رو کنترل میکرد که جلوی بقیه حرفی نزنه.
لبخندش رو با کشیدن انگشت شصتش روی لبهاش جمع کرد.
این چه حرفی بود که من زده بودم!
کیف خالی کردن!
دست گرفته بود و ول نمیکرد.
رو به خواهرش که مشغول ریختن چای بود گفت:
-میخوای من بشورم؟
عمه گفت:
-ای بابا، مگه مرد هم ظرف میشوره! برو بشین آقا مهراب.
-اشکالش چیه مصی خانم؟ چهار تا قطره آب اگه بخوره به قاشق بشقاب که از مردونگی ما کم نمیکنه. مهم اینه که ما اینقدر دلمون گنده است که نگو!
با گوشه چشم به عکسالعملهای من نگاه میکرد.
مثلا میخواست نشون بده که به قول خودش دریا دله و بزرگی دل من هم که قد یه حوض.
عمه گفت:
-برو آقا مهراب، این کارا زنونه است.
زندایی سینی چای رو به طرفم گرفت و گفت:
-میخوای کمک کنی، اینو ببر.
سینی رو گرفتم. مهراب همچنان به من نگاه میکرد. زندایی اضافه کرد:
-عمهات راست میگه دخترم، هیچی نخوردی، ظهرم کم خوردی، صبحونه هم ...
عمه میون حرف زندایی دوید و گفت:
-این فُتوپِنتس میکنی مهدیه خانم؟
منظورش فتوسنتز بود.
مهراب نیشش باز شد. زندایی حین لبخند زدن گفت:
-آفتابم که الان نیست که بفرستیمت زیر نور.
مهراب گفت:
-از اون لامپهای رشد گیاه خریده بودی، بزار بشینه زیرش.
لبهام رو به هم فشار دادم.
این بشر از اذیت کردن من چی عایدش میشد؟
عمه گفت:
-این همینجوره مهدیه خانم، بچه هم که بود...
وای! باز عمه یاد بچگیهای من افتاده بود. به هر حال که من قرار نبود ظرف بشورم، پس بهترین کار ترک آشپزخونه بود.
از کنار مهراب رد میشدم که گفت:
-من چایی لیوانی میخورما، اینا همهاش استکانه!
جواب نمیدادم میترکیدم:
-اتفاقا اینطوری بهتره، چایی بعد از غذا اصلا خوب نیست، لیوانیش که اصلا خوب نیست. شما نخوری کلا برات بهتره.
از کنارش رد شدم و شنیدم که گفت:
-الان نگرانم شدی؟ پس باید خوشحال باشم که میخوای کیف واسم خالی کنی؟
نفسم رو سنگین و بی صدا بیرون دادم و به سمت دایی مرتضی رفتم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیزان عزادار امام حسین این مدارک پزشکی رو که براتون گذاشتم، برای آقایی هست که بیماری شدید اعصاب و روان داره و دارو مصرف میکنه، طوری که دادگاه هم ناتوانیش رو تایید کرده، و به خاطر ناتوانیش همسرش رو قیم کرده، خانم این آقا با فروش لباس در منازل، و پنج شنبه و جمعه ها در امام زاده عقیل اسلامشهر بساط میکنه و میفروشه، خرج خونشون و داروهای همسرش رو در میاره ولی نتونسته سه ماه کرایه منزلشون رو پرداخت کنه و مبلغ ۷میلیون و ۵٠٠ هزار تومان به صاحب خونه بدهکاره، هر کسی در حد توانش از ۵ هزار تومان تا هر اندازه ای که میتونه پرداخت کنه تا کرایه عقب افتاده این خانم جمع بشه و به صاحب خونشون بدیم،
الهی به حق سید الشهدا پولهاتون به راه خیر و شادی مصرف کنید❤️🖤
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🥀🖤حال #امام_سجاد علیه السلام بعد از واقعه کربلا
🎙مرحوم آیت الله ضیاءآبادی
#محرم #امام_حسین علیه السلام
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت346
سینی چای رو به سمتش گرفتم و اون به جای برداشتن یه استکان، کل سینی رو ازم گرفت و گفت:
-برو بشین دایی جان! خودمون برمیداریم.
صاف ایستادم.
به جمعیت نشسته نگاه کردم. سالار نبود.
رو به حسین که حواسش به فوتبال در حال پخش از تلویزیون پرت بود، گفتم:
-سالار کو؟
اون که جواب نداد ولی دایی ممد گفت:
-رفت تو حیاط.
بهترین موقعیت بود برای اینکه نظرم رو بهش بگم، شاید اگر دلایلم رو میشنید از کرایه کردن اینجا منصرف میشد.
به سمت حیاط رفتم و سر راهم کت زمستونیم رو هم از روی دسته مبل برداشتم.
وارد حیاط شدم.
به دنبال صداش چشم چرخوندم.
-چی کار میکنه؟
پیداش کردم، داشت با موبایلش حرف میزد.
-نگار خانم، گوش بده به حرفم، هر کاری خواست بزار بکنه، جلوشو اصلا نگیر.
خودم رو بهش نشون دادم.
نگاهم کرد، داشت به حرفهای نگار گوش میداد.
-ما یه ساعت دیگه میاییم، شما تو این مدت یه جوری باش که اذیتت نکنه، هر کاری هم خواست انجام بده، چیزی نگو.
باشهای گفت و خداحافظی کرد.
به من که منتظر بهش خیره بودم نگاه کرد.
لبخندی ریز زد و گفت:
-خوبی؟
سر تکون دادم که یعنی خوبم و پرسیدم:
-بابا رفته خونه؟
این بار اون سر تکون داد:
-آره خدا رو شکر، نگران بودم که نکنه دوباره راه بیوفته اینور اونور.
به نمای خونه نگاه کرد و گفت:
-شاید اینجوری برامون بهتر بشه.
منظورش نقل مکانمون به اینجا بود. به محض اینکه نگاهم کرد گفتم:
-مطمئنی؟
و بلافاصله اضافه کردم:
-من که میگم همون یه ذره آبرومونم میره. به بابا فکر کردی؟ به دود و دمش، به وقتی که خمار بشه و نیاز به پول داشته باشه؟ داداش، اینا وقتی همه دخترا با شوهراشون و بچههاشون هم که باشن، یک دهم ما هم سر و صدا ندارن. تو خونه ما یه در میون همه دارن هوار میزنن. ما تو بابا یوسف هم آبرو برامون نمونده ولی همه اونجا عادت کردن، ما هم عادت کردیم، اما همسایههای اینجا چی؟
با دستش به سکوت دعوتم کرد و گفت:
-میدونم چی میگی؟ به همهاش فکر کردم ولی بازم اینجا برامون بهتره. به خاطر تو، به خاطر تارا، به خاطر حسین.
با مکثی کوتاه ادامه داد:
-برای تو، به خاطر اینکه سعید ول کن اون محله نیست، یه سری از همسایههام باهاش همکاری میکنن، میدونم که میکنن، حالا یا از سر دشمنی، یا اینکه از ما خوششون نمیاد. برای حسین، به خاطر اینکه توی اون محل با آدمای خطرناکی دوست شده، آدمایی که اگه باهاشون باشه، تهش میشه یکی بدتر از اصغر آقا، شاید اگه محله عوض بشه، مدرسهاش عوض بشه...
شونه بالا داد و گفت:
-چه میدونم! شاید، یعنی امیدوارم.
یکم دیگه نگاهم کرد و لب زد:
-برای تارا، چون نمیخوام اونجا بزرگ شه، خیلی چیزها رو ما نمیتونیم تغییر بدیم، بخوایم و نخوایم اون بچه خواهرمونه، آیندهاش برام مهمه، اونجا جای خوبی نیست واسه بزرگ شدنش، اونم با سوابق ما. من قشنگ میفهمم تو چی میگی، ولی این بهترین موقعیته سپید. ما پول نداریم، کسی هم پشتمون نیست که دلمون به جیب پر از پولش گرم باشه. اون خونه رو هم که همه مثل کفتار ریختن دورش و میخوان مفت بردارن، چون میدونن ما عجله داریم. تازه حتی اگر به قیمتش هم اونجا رو بفروشیم، بازم نمیتونیم جای دیگه خونه بگیریم.
دست توی جیب کاپشنش کرد و گفت:
-ولی برای چیزایی هم گفتی، باید یه سری قانون بزاریم، یکمم خودمونو تغییر بدیم، باید یه کاریش بکنیم دیگه! نمیشه همونی که هستیم باشیم و بعد منتظر تغییر باشیم.
همه حرفهاش درست بود و راست، اما...
-پس بابا رو چی کار میکنی؟
نفسش رو سنگین بیرون داد. کمی تو سکوت به اطرافش نگاه کرد و گفت:
-یه کاریش میکنیم حالا، شماها مهمترید، تو و حسین و تارا. برای اونم حالا...
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیزان عزادار امام حسین این مدارک پزشکی رو که براتون گذاشتم، برای آقایی هست که بیماری شدید اعصاب و روان داره و دارو مصرف میکنه، طوری که دادگاه هم ناتوانیش رو تایید کرده، و به خاطر ناتوانیش همسرش رو قیم کرده، خانم این آقا با فروش لباس در منازل، و پنج شنبه و جمعه ها در امام زاده عقیل اسلامشهر بساط میکنه و میفروشه، خرج خونشون و داروهای همسرش رو در میاره ولی نتونسته سه ماه کرایه منزلشون رو پرداخت کنه و مبلغ ۷میلیون و ۵٠٠ هزار تومان به صاحب خونه بدهکاره، هر کسی در حد توانش از ۵ هزار تومان تا هر اندازه ای که میتونه پرداخت کنه تا کرایه عقب افتاده این خانم جمع بشه و به صاحب خونشون بدیم،
الهی به حق سید الشهدا پولهاتون به راه خیر و شادی مصرف کنید❤️🖤
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت346 سینی چای رو به سمتش گرفتم و اون به جای برداشتن یه استکان، کل سینی رو
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت347
لبهاش رو جمع کرد، دلم برای برادرم گرفت.
اینجا اومدنمون یعنی دور شدنش از محل کارش، یعنی صبحها یک ساعت زودتر بیدار شدن، تو ایستگاه اتوبوس ایستادن، تو سرما و گرما مسیری رو رفتن و برگشتن.
یعنی بیشتر کار کردن، چون اینجا کرایه باید میدادیم و معلوم نبود خونه بابایوسف کی اجاره بره.
به همه فکر میکرد الا خودش.
صدای مهراب به بحث خواهر و برادریمون خاتمه داد.
اومده بودم که سالار رو مجاب کنم و خودم کوتاه اومده بودم.
اگر خودم و تهدیدات سعید رو هم فاکتور میگرفتم، حسین و تارا رو نمیتونستم کاریش بکنم.
مهراب روبروی سالار ایستاد.
لبخند زد و گفت:
-حرف بزنیم؟
سالار کامل به سمتش چرخید.
-در مورد خونه؟
مهراب سر تکون داد و سالار لب زد:
-حرف بزنیم.
*******
برای بدرقه خانوادهام تا دم در رفتم.
سکوت و اخم حسین به خاطر باخت تیم محبوبش بود. عمه مصی هم که امشب به طرز عجیبی به خاطرات کودکی من گیر داده بود و حتی حالا که جلوی در هم بود، ول نمیکرد.
اما سالار و سکوتش و دلیل این شکل تو فکر فرو رفتنش رو توی اون جمع فقط من میدونستم و ...
به مهراب که به حرفهای عمه میخندید نگاه کردم و لبهام رو به هم فشار دادم.
دلیل سکوت برادرم رو فقط من میدونستم و ... اون.
خانوادهام رفتند.
در حیاط بسته شد و من همراهشون نرفتم.
دوست داشتم برم، ولی این روزها هر سنگی رو که برمیداشتیم یه سعید از زیرش بیرون میزد و نمیشد.
دایی مرتضی به مهراب نگاه کرد و گفت:
-امشب جا داری واسه یه مرد تنها، یا بمونم ور دل داداشم.
مهراب دست روی سینهاش گذاشت.
-چاکر سد مرتضی هم هستیم.
-آقایی...
به دایی محمد نگاه کرد و گفت:
-پس من برم وسایلم رو از ماشین بیارم.
برادرها مشغول سر به سر گذاشتن با هم شدند و نگاه من رفت به سمت نقطهای که یک ساعت پیش، من و سالار ایستاده بودیم.
سالار از نگرانیهاش گفته بود و من مجاب شده بودم برای اومدن به این خونه.
هنوز حرفهای خواهر و برادریمون تموم نشده بود و شاید حالا حالا ها هم تموم نمیشد که مهراب به جمعمون اضافه شد و خواست که حرف بزنه.
-حرف بزنیم؟
-در مورد خونه؟
مهراب سر تکون داده بود و سالار گفته بود که حرف بزنیم.
مهراب برای چند لحظهای نگاهش رو به موزاییکهای نو و یکدست حیاط داد و وقتی که سر بلند کرد، سالار پیشدستی کرد و گفت:
-برای کرایه گفتی که ...
مهراب میون حرفش پرید و گفت:
-دقیقا اومدم که در مورد همین موضوع حرف بزنم. راستش، من اصلا کرایه نمیخوام.
سالار لبخند زد:
- شما آقایی، ولی اینا که تعارفه. بالاخره...
مهراب دستهاش رو باز کرد و گفت:
-نه والا، تعارف نیست، من واقعا کرایه نمیخوام، یعنی احتیاجی ندارم.
سالار کمی توی سکوت به مهراب نگاه کرد و با حالتی میون لبخند و تعجب گفت:
-آخه نمیشه که، نه کرایه، نه ودیعه!
مهراب دوباره نگاهش رو به موزاییکها داد و این بار وقتی سر بلند کرد گفت:
-زندگی من یه پیچیدگیهایی داره که نمیخوام شما رو واردش بکنم، ولی برای یه توضیح کلی، میتونم بگم من فعلا تا یه مدتی نمیخوام، یعنی نمیتونم اینجا زندگی کنم.
سالار سر تکون داد و گفت:
-میدونم، قراره بری نروژ!
مهراب خندید.
برای لحظهای به من نگاه کرد و گفت:
-نروژ که قصدش رو دارم برم، ولی ...
نگاهش رو مجدد به سالار داد و اضافه کرد:
-راستش من یه خونه دیگه دارم، اینجا رو چهار سال پیش که از زندان آزاد شدم، به اصرار مهدیه و با چیزی که از ارثیهام مونده بود خریدم، مهدیه دلش میخواست جلوی چشمش باشم. ولی من الان میخوام یه مدت از یه چیزهایی فرار بکنم که یکیشون همون آبجی مهدیه است.
به من اشاره کرد و گفت:
-خواهرت تو این چند وقت که اینجاست شاهده، پاش رو گذاشته رو گردن من که زن بگیر، راه به راه هم عکس بهم نشون میده. میخوام یه مدت اینجا نباشم که بتونم روی کاری که میخوام بکنم تمرکز کنم، بعدشم ببینم چی پیش میاد.
🥀🥀🥀🥀
سوار بر اسب از بالا نگاهم کرد.
_پاشو جمع کن برگردیم خونه
پاهام رو از آب بیرونآوردم و با لب های آویزون از اینکه انقدر کم بیرون از عمارت موندیم نگاهش کردم.
دستش رو سمتم دراز کرد تا از اسب بالا برم و پشتش بشینم. لبخندی کنار لبش نشست.
_پس چرا اخمهات رفت تو هم رفت.
خودم رو مظلومکردم
_اخه خیلی کمموندیم.
_شهین داره میاد روستا باید برگردیم.
ناخواسته آه کشیدم.دستمرو رها کرد و از اسب پایین پرید. کفشش رو درآورد.
_بزار منم پاهام رو بزارم توی آب ببینم چه کیفی داره که بیرون نمیای
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
بهار🌱
سوار بر اسب از بالا نگاهم کرد. _پاشو جمع کن برگردیم خونه پاهام رو از آب بیرونآوردم و با لب های آویز
خان تازه عروسش رو برده کنار چشمه عروس خانم دوست نداره برگرده😋
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت348
سالار تو حالت گیجی لب زد:
-ولی ... ولی به دایی و ...
مهراب میون کلمات تیکه تیکهاش پرید:
-اونجوری گفتم که مجبور به توضیحی چیزی نباشم. مجبور نباشم که راز خونه جدیدم رو لو بدم و بعدم آدرس اونم به مهدیه و بعدم کی خریدی و چرا به من نگفتی و این چیزا دیگه!
ابرو بالا داد و گفت:
-میفهمی که؟
سالار به من نیم نگاهی کرد و برای مهراب سر تکون داد.
مهراب ادامه داد:
-شما هم فعلا در موردش به کسی چیزی نگید، باشه راز. اگر بهتون گفتم، میخواستم یه توضیحی در موردش داده باشم که فکری غیر از چیزی که تو ذهن منه نکنید. من به کرایه اینجا احتیاج ندارم، درآمدم خوبه و کفاف زندگی من، حتی یکم بیشتر رو هم میده.
سالار به من خیره شد و من به سالار نگاه کردم. تو شرایط ما از این بهتر نمیشد، هر چند یه جوری بود.
صدای مهراب نگاهمون رو از هم جدا کرد:
-فقط یه موردی ...
سالار منتظر به مهراب خیره شد و مهراب گفت:
-میخوام باهات یه قرارداد بنویسم.
به قیافه متعجب هر دومون نگاهی کوتاه انداخت و گفت:
-یعنی بریم بنگاه و یه قرارداد رسمی که شماره ثبت داشته باشه و مثل باقی اجاره نامههای دیگه باشه، امضا کنیم.
من به زبون اومدم:
-یعنی برید یه قولنامه که توش به جای پول پیش و اجاره نامه نوشته باشه صفر، امضا کنید؟
خندید و گفت:
-نه، اجاره نامهای که یه مقدار مبلغ برای ودیعه و اجاره مشخص شده باشه. طبق روال.
شونه بالا داد و لب زد:
-سوری.
من پرسیدم:
-خب، چرا؟
ابرو بالا داد:
-خب این شرط منه، من از شما برای ساکن شدن تو این خونه هیچی نمیخوام، اگر قبول کنید همین هفته وسایل شخصیم و کلکسیونهام و چیزهایی که برام با ارزشن رو جمع میکنم و خونه رو مبله تحویلتون میدم. فقط این قرار داد، که فقط حالت نمایش داره رو حتما میخوام.
به سالار نگاه کردم، اونم به من خیره بود.
اون با نگاهش داشت ازم مشورت میگرفت و من با نگاهم میگفتم نمیدونم.
مهراب خندید و گفت:
-فقط لطف کن و وقتی خواستی بلند شی، پولی که جای ودیعه نوشتی رو ازم نخواه!
به مهراب نگاه کردیم.
هر چی فکر میکردم نمیفهمیدم که اون اجاره نامه رو برای چی میخواد؟
ممکن بود مثلا بعدا به ضررمون تموم بشه؟
-سپیده ...سپیده خانم!
از فکر و خیال بیرون اومدم. به مهراب که جلوم ایستاده بود نگاه کردم.
به دنبال بقیه اعضا سر به اطراف چرخوندم.
مهراب لبخند زد و گفت:
-رفتن. دایی بزرگه رفت وسایلش رو از ماشین بیاره، دایی کوچیکه و خانمش هم رفتن تو، موندم تو چرا موندی تو این سرما؟
دست توی جیب کتم کردم و گفتم:
-فکر نمیکنم سالار قبول کنه، اونم بخواد قبول کنه من نمیزارم.
لبخندش محو شد.
چشم باریک کرد و قدمی جلو اومد.
-این قرارداد هیچ صدمهای قرار نیست به شما بزنه.
شونه بالا دادم و گفتم:
-شایدم بزنه، وقتی قراره شماره ثبت داشته باشه، یعنی یه سند حقوقی.
کمی تو سکوت نگاهش کردم و گفتم:
-آقا مهراب، من نمیدونم اون قرارداد رو برای چی میخوایید، اما ما به اندازه کافی تو مشکل هستیم...
با دستش به سکوت دعوتم کرد و گفت:
-واقعا فکر کردید میخوام براتون مشکل درست کنم؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀