بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت511 تو یه تصمیم آنی با چند قدم بلند روبروی حسین ایستادم و با حرص گفتم:
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت512
برای فراموش کردن این دلشوره لعنتی که دو روزی میشد که رهام نمیکرد، مشغول بازی با تارا شده بودم.
ترفند خیلی خوبی هم بود، چون با کارها و لبخندهاش حواسم رو از سحر و زنگی که نزده بود پرت میکرد.
دو طرف پهلوش رو گرفته بودم و تشویقش میکردم به ایستادن.
ایستادن روی دو پاش اونم بدون کمک، چالش بزرگی براش بود و داشت تلاشش رو میکرد.
میخندید و سعی داشت خودش بایسته و هر بار شاید به اندازه یک ثانیه موفق میشد.
نگار با یه ظرف شیرینی کنارم نشست و گفت:
- اینجوری که شما خواهر و برادرا اینو تمرینش میدید، امروز فرداست که بره مسابقات کوهنوردی.
لبخندم رو که دید به ظرف شیرینی اشاره کرد و گفت:
-برات جایزه آوردم.
نگاه تارا به ظرف شیرینی افتاد و پاهاش شل شد.
به دستهای من تکیه کرد و به سمت ظرف خودش رو کش داد.
دیگه نمیتونستم به ایستادن تشویقش کنم، چون چیزی جذابتر از ایستادن نزدیکش بود و اون میخواست یکیش رو امتحان کنه.
روی زمین نشوندمش. یه شیرینی برداشتم و از مادرش پرسیدم:
- بهش بدم؟
نگار به اطرافش نگاه کرد و گفت:
- این پارچه که مینداختیم زیرش کو؟
پیداش نکرد. از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
خونه از صبح پر از بوی شیرینی شده بود و بعد از چند ساعت این شده بود نتیجه زحمت نگار.
تارا برای شیرینی توی دستم دست و پا میزد. از بغل شیرینی با انگشتم جدا کردم و توی دهنش گذاشتم.
اون یه تیکه رو با ولع خورد، بقیهاش رو میخواست.
نمیشد، چون خردههای شیرینی روی زمین از نظر عمه نابخشودنی بود، پس باقیش رو بیمعطلی توی دهنم گذاشتم و گفتم:
-این جایزه منه.
مزش خیلی خاص بود. اصلا شبیه شیرینیهایی که قبلاً خورده بودم نبود.
به تعداد شیرینیهای مونده توی بشقاب نگاه کردم.
تارا که انگار از حرکت من اصلا خوشش نیومده بود، نِق و نقِش در اومد.
با ناامیدی نگاهم میکرد و آنی بود بزنه زیر گریه، که مادرش رسید.
زیراندازش رو پهن کرد و تارا رو روش نشوند. یه شیرینی بهش داد و به من نگاه کرد.
-خوردی؟ چطوری شده؟
با ذوق جوابش رو دادم:
-عالی شده. یه مزهای داره، چی توش ریختی؟
چشمهاش برق زد و گفت:
- رازیانه. بد شده؟
لبخند زدم.
- خیلی هم عالی شده! متفاوته.
خندید و گفت:
-باید مزهاش متفاوت باشه که مشتری اینو به شیرینی مغازه ترجیح بده دیگه.
یکی دیگه برداشتم و با لذت توی دهنم گذاشتم.
نگار منتظر واکنشم بود. شیرینی توی دهنم آب شد و مزه عالیش تمام فضای دهنم رو پر کرد.
- چطوری درستشون کردی؟
ابرو بالا داد.
- اگه میومدی کمک، یاد میگرفتی.
قرار بود کمکش کنم ولی نشده بود.
- خب من نشستم بچه نگه داشتم دیگه! این کمک نیست؟
خندید.
- شوخی کردم، همین که تارا رو نگه داشتی خودش خیلی لطف بود، وگرنه من نمیتونستم به این زودی تمومشون کنم، اونم با این فر کوچیک.
-این اولین سفارشت بود؟
سرش رو تکون داد.
- دست زن دایی درد نکنه، اون باعث شد، طرف پنج تا ظرف سفارش داد. پولش زیاد نمیشه ولی خب یه شروعه دیگه! کار که پیدا نکردم.
یکم خودش رو با تارا مشغول کرد و گفت:
- سپیده جان، قصد نداری با حسین آشتی کنی؟
تو چشمهاش خیره شدم و اون گفت:
- سه روز شده آخه!
پشت پلک نازک کردم.
-لازمه براش نگار جون.
- آخه هم تو، هم سالار.
-سالار که باهاش حرف میزنه.
- در حد ضرورت، نه بیشتر. دیشب میگفت همیشه ازم میپرسید پول داری، نداری، اما دیروز تو ایستگاه اتوبوس بیکلام ازش جدا شده، انقدر که میخواست برگرده خونه، پول نداشته، از دوستش گرفته. صبحم مونده بود از کی بگیره که بهش پس بده، من بهش دادم.
حرفی که از من در نیومد گفت:
- من نمیخوام تو کارتون دخالت کنم، راستش تجربهی داشتن خواهر و برادرم ندارم، هیچ وقتم تو خونه پرجمعیت زندگی نکردم، اولش من بودم و مامانم، بعدش من بودم و مامان بزرگم، ولی به نظرم نباید قهرتون طولانی بشه، هم صمیمیت از بین میره، هم ... چطوری بگم...
دنبال کلمات میگشت و انگار پیدا نکرد که ساکت شد.
برای اینکه خودش رو مشغول کنه و فرصتی بده به خودش، تارا رو از صرافت ظرف شیرینی انداخت.
یه شیرینی دیگه بهش داد و ظرف رو پشتش پنهان کرد.
نگاهم کرد و گفت:
- قبحش میریزه دیگه... الان شما به عنوان تنبیه از قهر استفاده کردید، ولی اگه طولش بدید ممکنه اون جوابی رو که خودتون میخوایید بهتون نده، شاید حسین کار بدتری کنه.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم و با تکیه به دیوار پشت سرم زانوهام رو میون دستهام گرفتم.
انگشتهاش رو روی ساعد دستم گذاشت و گفت:
- دیروز که میخواست به بهانه سوال درسی، سر حرف و باهات باز کنه و تو محلش نذاشتی و ول کردی و رفتی، خیلی بهش برخورد. من موندم و باهاش حرف زدم. غرور مردونهاش بود، وگرنه زده بود زیر گریه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️
سه کودک در بیمارستان کمال عدوان غزه بهدلیل قطعشدن برق به شهادت رسیدند
#طوفان_الاقصی #غزه #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت512 برای فراموش کردن این دلشوره لعنتی که دو روزی میشد که رهام نمیکرد،
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- از من نشنیده بگیر، ولی برادرت سیگار میکشه، من بارها دیدم، به روش نیاوردم ولی دیدم. دیروزم رفته بود تو جیبای شلوار باباشو میگشت.
گردن من به سمتش چرخید و اون ابرو بالا داد و گفت:
-حالا دنبال سیگار بود یا خدایی نکرده مواد، من نمیدونم. ولی منو که دید هول کرد.
مواد؟
با چشمهای گشاد نگاهش میکردم، فقط یه آدم معتاد دیگه تو این خونه کم داشتیم.
دستش رو از روی ساعدم برداشت و گفت:
- حسین نوجوونه، دوست ندارم اینو بگم سپیده جان، ولی خیلی مستعد اعتیاده. انگیزش رو پیدا کنه میره سمتش. کافیه یه بار مزه نعشگی بره زیر زبونش، اعتیاد که از همون اول خماری نداره که بفهمه چقدر درد داره.
شونه بالا داد:
-والا من نمیدونم باید تو اینجور مواقع چیکار کرد، ولی اگر حواستون نباشه، اینم میشه مثل باباش، میشه تف سر بالا.
نگار حرف میزد و تن من هر لحظه بیشتر یخ میکرد. هیچ مسیری هم روبروم نبود که بتونم به اون حسین احمق کمک کنم.
- باهاش آشتی کن. حسین تو رو خیلی دوست داره، اینقدر که تو رو دوست داره سالارو دوست نداره. دیروز که حرف میزد باهام انقدر که براش مهم بود تو باهاش حرف بزنی سالار براش مهم نبود، به انندازه کافی هم به نظرم تنبیه شده، بیشترش ممکنه عواقب داشته باشه.
- چی میگفت بهت؟ دیشب که من رفتم.
یکم به من نگاه کرد و بعد به تارا و آهسته گفت:
- نپرس، چون قول دادم نگم.
زانوهام رو رها کردم و سوالی که توی ذهنم میچرخید رو پرسیدم:
-حسین خیلی پسر تو داریه، نشده هیچ وقت برای ما درد دل کنه، ولی چرا با تو حرف میزنه؟
- نمیدونم، چی بگم؟
کمی سکوت چاشنی کلامش کرد و گفت:
- ببین، من با تو و حسین تو این خونه خیلی راحتم، فکر نمیکردم توی این مدت کم به این راحتی پذیرفته بشم و بتونم بینتون زندگی کنم. مخصوصاً با چیزایی که اصغر از شما گفته بود، اما تو و حسین رو که از همون روز اول دیدم حس کردم خیلی ساله میشناسمتون، اما با سالار اینطوری نیستم. باهاش رودربایستی دارم، میخواستم این حرفا رو به اون بزنم ولی روم نشد. به نظرم اون مهمه که بدونه چون تا اونجایی که من فهمیدم و توی این چند هفته متوجه شدم، اونی که عامله توی این خونه سالاره.
سرم رو تکون دادم و به ساعت نگاه کردم. تا اومدن حسین یک ساعتی مونده بود.
لبخند زد و گفت:
-حالا حسین رو ولش کن، به ثریا زنگ بزن ببین چیکار میکنه، امروز قرار بود شهرام با سالار برن شرکت گندم آرد.
احتمالاً قصدش عوض کردن مسیر حرف بود.
-ثریا دلش کم طاقته، خبری بشه خودش زنگ میزنه.
دلم میخواست دوباره توی فکر برم و به حسین فکر کنم و اینقدر تو چاله چولههای مغزم بگردم تا یه راه حلی پیدا کنم که بتونم برادرم رو نجات بدم، ولی نگار اجازه نمیداد.
- دیشب اول شهرام زنگ زد بهش, بعدم شیرین. تو زود خوابیدی.
به نگار نگاه میکردم، دیدم که دیشب موبایلش زنگ خورده بود و دیدم که ثریا از اتاق بیرون رفت که راحت حرف بزنه.خوابم میومد پتو رو روی سرم کشیدم و چشمهام رو بستم.
نگار گفت:
- تو خوابیدی، ولی انگار شیرین به مادرش در مورد انحصار وراثت خونه گفته و تقسیم اموال.
فکرم از حسین جدا شد و به سراغ ثریا رفت.
-پس به خاطر همین امروز دایی اومده بود؟
-آره، داییت به خاطر پیام ثریا اومده بود، سر صبحی هم با آبجی مصی و ثریا رفتن، ولی در مورد مهریهی ثریا، انگار شیرین چیزی به مادرش نگفته... یعنی نگفته که اگه ثریا مهریهاش رو بذاره اجرا، ممکنه بیان خونه رو انحصار وراثت کنن. دیروز رفته خونه مامانش اینا و گفته داره بهم فشار میاد، من از لحاظ مالی دارم خیلی اذیت میشم، به پول ارثی سهمم از این خونه احتیاج دارم، اون داداششم ... اسمش ...
سریع گفتم:
- شهاب.
- آره شهاب، گفته اونم مستاجره، شیرین گفته هم من جام خوب نیست، هم اون جاش خوب نیست، پول پیش بیشتر بدیم خونه بهتر گیرمون میاد. باید خونه رو بفروشیم و سهم هر کسی رو بدیم. بنده خدا مادرش هم گفته منم لابد میخوای بذاری گوشه خیابون. گفته نه، چرا گوشه خیابون، تو مادرمی، عزیزمی، بیا با من زندگی کن تا شوهرم آزاد شه، با عروسات هم کنار نمیای که بگم بری پیش اونا، بعدشم که شوهرم آزاد شد یه فکری میکنیم دیگه.
انگشتش رو بالا گرفت و گفت:
- البته اینا رو شیرین نگفته به ثریا، شهرام زنگ زده بود اول، اون به ثریا گفته. بعدم گفته بود که اگه شیرین سهمش رو بخواد باید با شهاب یه جوری جور کنیم بهش بدیم، که ثریا دادش در میاد که به تو چه، اگه پول داری و میتونی جور کنی، برای زن و بچههات خرج کن. ما هرچی میکشیم سر اون خونه است، بزار بفروشنش سهم هر کسی رو بدن خلاص شیم. دعواشون میشه پشت گوشی. اون میگفته من مادرمو چیکار کنم، اینم میگفته پس زن و بچههات چی، یه فکر دیگه کن که زن و بچهات تاوانشو ندن. بعدم که تلفنو قطع میکنه.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده میشه ولی گاهی سه تا یا چهار تا هم گذاشته میشه.
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت۵۴ رو رد کرده و پارت۲۹۰ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
خودتون دیگه حساب کنید چقدر جلوتره
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57 هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده میشه ولی گاهی سه تا یا چهار تا هم گذاشته میشه.
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت544 رو رد کرده و پارت۳۴۷ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
انسان شناسی ۳۶۰.mp3
11.44M
🍃🌹🍃
✘ خیلی وقتها ما فکر میکنیم بقیه بد هستن⁉️
دارن اشتباه میرن، دارن به ما خیانت میکنن، دارن به ما ظلم میکنن!
اما واقعیت اینه ما آدم بیماری هستیم!
چجوری اینو تشخیص بدیم؟
#دکتر_رفیعی #استاد_شجاعی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت آب دهنش رو قورت داد و گفت: - از من نشنیده بگیر، ولی برادرت سیگار میکش
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
یه دقیقه بعدش شیرین زنگ زده و گفته بهش که فردا بیای در مورد مهریهات حرف بنداز وسط، اگه با عمهات بیای بهتره. ثریا همون موقع به آبجی مصی گفته بود، آبجی هم پیام داده به آقا سد مرتضی. اونم سر صبحی اومده بود دنبالشون که برن خونه اون کبری خانم.
کم و بیش این چیزها رو میدونستم، ولی نه انقدر واضح.
دیروز خیلی خسته بودم و تمام مدت حواسم پیش سحر بود.
دلشورهام دوباره برگشت، آخرین تماسی که با سحر گرفتم، کلی سر و صدا پشت خط بود، سر و صداهایی که از حال بد یکی خبر میداد و از زنگ زدن به اورژانس و بیمارستان.
زن صاحب موبایل هم بهم گفت که بعداً تماس میگیره، اونم انگار عجله داشت.
ولی الان دو روز بود که تماسی نگرفته بود، نه زن و نه سحر.
بی خبری داشت دیوونهام میکرد.
زن تماسهای بعدیم رو هم بیجواب گذاشته بود و آخریش رو هم رد زده بود.
دستم چند باری روی شماره مهراب رفته بود ولی پشیمون شده بودم.
چی میگفتم بهش خب؟
یک ساعت گذشت، یک ساعتی که من توی گوگل میچرخیدم و دنبال راه حلی بودم که مسیر کمک به حسین رو نشونم بده.
چند تا سایت رفتم و چند تا مقاله رو خوندم، حرفهاشون همه کلیشهای بود، هیچ کدوم راه عملی نداده بودند.
صدای زندایی از راه پله اومد.
-حسین جان، اینو بده به سپیده.
به ساعت نگاه کردم، نزدیک یک بود. نگار توی آشپزخونه مشغول بود و تارا خواب.
تا حالا بوی شیرینی خونه رو برداشته بود و حالا بوی کوکو سبزی.
در باز شد. نگاهم به در ناخواسته بود. حسین وارد هال شد، به من نگاه کرد و وقتی سلام کرد که نگاهش رو گرفت.
تاثیر حرفهای نگار و اون مقالات کلیشهای بود که زیر لب جواب سلامش رو دادم، وگرنه قصدم ده روز بود.
فکر کرد که اشتباه شنیده یا شایدم هم تعجب کرد، چون لحظهای ایستاد، ذوق رو توی صورتش دیدم.
لبخند ریزی روی لبهاش نشست و مسیرش رو تا اتاق ادامه داد.
نگار از پشت اپن نگاهم میکرد و لبخند ریزی روی لبهاش یه چیزی شبیه آفرین رو بهم القا میکرد.
-حسین جان دستاتو بشور، الان سفره میندازم
از جام بلند شدم، باید تو کارها به نگار کمک میکردم، طفلک از صبح سر پا بود.
نزدیک آشپزخونه بودم که حسین از اتاق بیرون اومد. لپتاپ مهراب توی دستش بود.
ایستادم، زندایی این رو برای من فرستاده بود.
حسین روبروم ایستاد، لپتاپ رو به طرفم گرفت و گفت:
-زندایی داد.
لحنش محتاط بود. لپتاپ رو گرفتم و تشکر کردم.
-دلخوری؟
لپتاپ رو روی اپن گذاشتم و گفتم:
-میخوای نباشم؟ چی از من دیدی که ...
تو چشمهام زل زده بود و هیچ حالت دفاعی نداشت.
نفسم رو نگه داشتم، کمی نگاهش کردم و گفتم:
-میخوای دلخور نباشم و یادم بره که چه حرفهایی زدی؟
سرش رو تکون داد. به نگار نگاهی کوتاه انداختم و به حسین نزدیک شدم و کنار گوشش لب زدم:
-دیگه سیگار نکش.
ازش فاصله گرفتم. با چشمهای گرد نگاهم میکرد. شونه بالا دادم و گفتم:
-اگر برات مهمه که دلخور نباشم!
آب دهنش رو قورت داد. صدای نگار نگاهم رو به خودش داد.
-این سفره رو پهن کن سپیده جان!
سفره رو برداشتم و پهنش کردم. نگار گفت:
-تو امروز کلاس داری؟
کمر صاف کردم و بلهای گفتم. حسین به سمت سرویس رفت.
نگار بشقاب و قاشق روی اپن گذاشت. صدای زنگ موبایلم بلند شد.
بشقابها رو کنار سفره رها کردم و به طرف موبایل رفتم. مهراب بود.
گوشی رو توی دستم گرفتم. صدام رو صاف کردم و آیکون سبز تماس رو لمس کردم.
حالا که زنگ زده بود باید از سحر میپرسیدم، بی رودربایستی میگفتم که صداش رو موقع تماس سحر شنیدم. بعدم شاکی میشدم که چرا برام کاکتوس فرستاده.
-الو.
جوابی نیومد. مجدد گفتم:
-الو.
باز هم جوابی نیومد. به صفحه موبایل نگاه کردم، تماس برقرار بود.
دوباره و سه باره الو گفتم. نگار پرسید:
-کیه؟
جواب نگار رو نداده بودم که صدای نفسهایی به گوشم رسید.
-آقا مهراب!
صدای نفس هم رفت. خدایا چی شده بود.
به تماس قطع شده روی صفحه نگاهی انداختم و شماره مهراب رو دوباره گرفتم.
جواب نداد.
39.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
وداع... آه
روشن نیست پیروز نهایی کیست؟ والله به روشنایی خورشید است.
#طوفان_الاقصی #غزه #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت یه دقیقه بعدش شیرین زنگ زده و گفته بهش که فردا بیای در مورد مهریهات حر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
گوشی رو جلوی صورتم نگه داشتم، فکر کن سپیده، فکر کن.
اون زن، به اون زنگ میزدم، شاید رد تماس میزد ولی حداقل یه کاری کرده بودم.
شماره زن رو گرفتم.
به بوقها گوش میدادم که صدای مردونهای جوابم رو داد.
-بفرمایید.
باید یه چیزی میگفتم.
-ببخشید، من با...
بگم با کی آخه
!
مرد گفت:
-با نرگس کار دارید؟
نرگس؟
به جای خالی پرتره مهراب نگاه کردم. نرگس! این شماره نرگس بود!
-الو خانم!
-بله، بله با نرگس کار دارم، قرار بود بهم زنگ بزنه ولی نزده و ...
-نمیتونه، حالش خوب نیست.
-میتونم بپرسم چرا؟
با تاخیر گفت:
-میگم بهتون زنگ بزنه. فقط بگم به کی؟
به کی!
-بگید سپیده، ببخشید نسبت شما باهاشون؟
-برادرشم.
صدایی از کمی دورتر میاومد.
-جناب بهمنی!
مرد یه خداحافظی سرسری کرد و بعد تماس قطع شد.
بهمنی؟
اسم اونی که توی اون پارکینگ با کلی ماشین خارجی و آدم جلوی اسفندیار قد،علم کرده بودند و یه مرد چهل و چند ساله بود هم بهمنی بود.
بهمنی، برادر نرگس!
- چی شده؟
به حسین نگاه کردم، هنوز گوشی کنار گوشم بود. گوشی رو پایین آوردم و لب زدم:
-هیچی!
هیچی که نبود، صدای نفس پشت تماس مهراب، نرگسی که برادرش از حال خرابش میگفت.
از همه مهمتر، سحر!
طبق معمول بچهام رو به مدرسه بردم و تو راه برگشت یه ماشین با سرعت پیچید جلوم. منم مضطرب و ترسیده سریع پام رو روی ترمز فشار دادم و ماشین ایستاد. شوکه به اون ماشین نگاه میکردم که یه آقا پیاده شد و با عصبانیت به سمت ماشینم اومد، شروع کرد ضربه زدن به شیشه ماشین و با داد و فحاشی میگفت _ این شیشه رو پایین بده. بدجوری ترسیده بودم و از ترس خشکم زده بود. ماشینش که جلوم بود و نمیتونستم فرار کنم میخواستم دنده عقب بگیرم اما اینقدر ترسیده بودم که دست و پام سست شده بودن و قدرت نداشتن که دنده عقب برم.
اون آقام همونطور به شیشه ضربه میزد و فحاشی میکرد _این شیشه رو پایین بکش وگرنه میشکنم... امثال شما...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
نعیمه با غیض و آهسته گفت
_ مثلا عقدش شدی!در بیار اون روسری رو!
پرده کنار رفت و خان بدون معطلی سر سفره نشست. نیم نگاهی به من انداخت و حرفی نزد.
نعیمه گفت
_تو هم پاشو بیا سر سفره
از حضور خان انقدر ترسیدم که جرئت هیچ مخالفتی با دایهش رو ندارم. متوجه حالم شد و با لحن تندی گفت
_اون روسریت رو هم دربیار
دستم سمت روسریم رفت که خان گفت
_اذیتش نکن نعیمه. بزار راحت باشه
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
بهار🌱
نعیمه با غیض و آهسته گفت _ مثلا عقدش شدی!در بیار اون روسری رو! پرده کنار رفت و خان بدون معطلی سر سف
دختره عقد خان شده و اصلا باهاش راحت نیست
مثل سگ ازش میترسه🤣🤣
خان عاشق هم، چه راهی میاد باهاش😍😎
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت گوشی رو جلوی صورتم نگه داشتم، فکر کن سپیده، فکر کن. اون زن، به اون
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
#سحر
-بالاخره ما چیکار کنیم؟
این سوال راستین بود و البته سوال من که به زبون نیاورده بودم.
رضا به در اتاقی که همه دکورش سیاه و سفید بود نگاه کرد و گفت:
- مهراب چه قولی بهتون داده بود؟
میدونست، مگه میشد که ندونه، قطعا برای تاکید پرسیده بود ولی با این حال من گفتم:
- که ردمون کنه از مرز. امنیتمونم تامین باشه تا وقتی که ایرانیم.
راستین به من نگاه کرد. از مهراب خوشش نمیاومد، حق هم داشت، هر چند منم خوشم نمیاومد.
ولی من غر نمیزدم و سعی داشتم از شرایط پیش اومده استفاده کنم، اما راستین زده بود تو دنده لجبازی.
از وقتی هم که اینجا اومده بودم و بعد از سه روز هم رو دیده بودیم، گفته بود که بدون مهراب و قولش هم میتونیم پیش بریم.
ازم خواسته بود روی اون قول هیچ حسابی باز نکنم، ولی من مخالف بودم.
کلافه دستهام رو باز کردم و گفتم:
- چیه؟ ما که مصیبتشو کشیدیم، من که توی اون خونه وحشت رفتم، آقا غوله ازم خونم گرفت، دو روزم که همو ندیدیم. حداقل بزار اینا به قولشون عمل کنن دیگه!
به قهر نگاهش رو گرفت. مهراب وارد اتاق شد و از همون جلوی در گفت:
- رضا یه زنگ بزن به موبایل من.
رضا سر چرخوند و همزمان با درآوردن گوشی از جیب کاپشنش گفت:
-گمش کردی؟
- هرچی میگردم نیست.
رضا با نگاه به صفحه موبایل گفت:
- داره زنگ میخوره.
مهراب سر چرخوند و به فضای بیرون اتاق که یه کافی شاپ با کلی گیتار شکسته بود نگاه کرد.
- سایلنت نیست؟
مهراب نه گویان از اتاق خارج شد. نگاهم با رفتن مهراب به سمت رضا کشیده شد.
-راستی، نرگس کجاست؟ از دیروز که اونجوری رفت، ازش خبری نیستا.
رضا کمی نگاهم کرد. راستین به کنایه گفت:
-لابد اونم فرستادن تو یه خونه دیگه!
رضا مثل مهراب زود عصبی نمیشد، بی اهمیت به حرفهای راستین بلند شد و به سمت در رفت. صداش رو بالا برد و گفت:
- چی شد؟ مهراب پیدا شد؟
صدای مهراب اومد.
- آره، ولی من اصلاً تو این اتاقه نرفته بودم، اونجا مگه الان بازیکن نرفته بود!
صداش نزدیکتر شد و گفت:
-این پدرام کجا رفته، نیست!
رضا متعجب شد.
- نیست؟
یه دفعه انگار یادش اومده باشه گفت:
- آها، یه سری ام دی اف داده بودیم برش بزنن، بهش گفته بودم وقتش آزاد شد بره بگیره، قراره سر همشون کنیم واسه یه معمای جدید.
و بعد پرسید:
- چی شد؟
مسیر نگاهش از بالا به پایین اومده بود.
- هیچی، سـ ... یکی از دوستام چند بار زنگ زده... برم ببینم چیکار داشته.
و بلافاصله پرسید:
- راستی نرگس از دیروز تا حالا نیست؟
این سوالی بود که من پرسیده بودم و رضا جوابی براش نداده بود. حسم میگفت که نمیخواد جلوی مهراب حرف بزنه.
رضا شونه بالا داد. صدای قدمهای مهراب که دور میشد رو شنیدم. رضا بعد از چند ثانیه در رو بست. برگشت و به من نگاه کرد و گفت:
- سحر...
- سحر خانوم!
به راستین که با اخم،پسوند خانم رو به اسم من با تاکید به رضا گوش زد میکرد، نگاه کردم و لب زدم:
- عزیزم!
هدفم آروم کردنش بود که موفق هم نشدم. راستین انگشتش رو به سمت رضا گرفت.
- سحر خانوم! فکر اینم که دوباره دستمال بذاری روی دهنم از سرت بیرون کن که بعدش به زن من بگی سحر، بعدم بفرستیش جایی که ناموس خودتم نمیفرستی.
رضا دستهاش رو بالا گرفت.
- خیلی خب بابا! من که معذرت خواستم، اون موقع هم مجبور شدیم دیگه، تو هم همکاری نمیکردی، بعدم ناموس من زیر خروار خروار خاک خوابیده. رد خونشو گرفتیم...
فک به هم قفل شده راستین نشون میداد که هر لحظه ممکنه منفجر بشه.
- کی بهت گفت این مرتیکه حراج زده به ناموسش که رد خون ناموست رو با زن من گرفتی! بگو برم خشتکش رو...
دستم رو روی دستش گذاشتم. نگاهم کرد. سعی داشتم با حرکات صورتم آرومش کنم، تا حدی هم موفق بودم که به مبل تکیه داد.
رضا کمی به راستین نگاه کرد و بعد به من و گفت:
- سحر خانوم...
به راستین نگاه کرد و گفت:
-ما فکر نمیکردیم تو شوهرش باشی، فکر کردیم باهاش فرار کردی و ...
راستین خیز گرفت. صداش زدم:
-راستین، به خدا ظرفیتم برای دعوا پره، از دیشب تا همین الان همه دارن به هم میپرن، دیگه نمیکشم.
راستین نشست. رضا به راستین خیره بود، وقتی مطمین شد که نشسته رو به من کرد:
- اون روز که رفتی تو اون خونه, متوجه نشدی اون خونه ممکنه یه در دیگه هم داشته باشه؟
یه بار دیگه به اون خونه فکر کردم، چونه بالا دادم و گفتم:
- نه، اگرم بوده من ندیدم، من که همه جاشو نرفتم. کلاً یه راهروی دراز بود که از اول تا آخرشم دوربین داشت. بعدم آزمایشگاه.
چشم باریک کردم و گفتم:
- الان چرا اینو پرسیدی؟
روی مبل نشست.
- فکر کنم نرگس رفته توی اون خونه.. فکر که نه، واقعا رفته. بعد از اینکه با مهراب دعواش شد دیشب، بعدشم یهو زد تو خیابون.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
❤ بوسه نوجوان اسیر آزاد شده فلسطینی بر دست مادر
#طوفان_الاقصی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت #سحر -بالاخره ما چیکار کنیم؟ این سوال راستین بود و البته سوال من که به
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
- خب؟
- به این فکر کرده که خودش بره ببینه توی اون خونه چه خبره. صبحش به من زنگ زد گفت جلوی در اون خونم، دارم میرم تو، بهت زنگ زدم که خبر داشته باشی، صبرم نکرد کهچ من بهش بگم نرو، منم همون حوالی بودم، خودمو زرد رسوندم، ولی هرچی صبر کردم نرگس ازش بیرون نیومد. جواب تلفنمم نداد.
- چی؟
نگاهم به سمت گوینده صدا چرخید.
مهراب با اخم جلوی در ایستاده بود. رضا ایستاد.
مهراب جلو اومد و گفت:
- نرگس چیکار کرده؟ پس من الان بهت میگم کجاست میگی نمیدونم!
چهره مهراب نگرانی رو فریاد میزد. رضا شونه بالا داد و گفت:
- خب نمیدونم، هیچی نمیدونم.
مهراب گوشیش رو بالا آورد. بد و بیراه میگفت و با انگشت روی صفحه ضربه میزد.
- معلوم نیست دور و برم چه خبره، موبایلم گم میشه، بعد که پیدا میشه میبینم یکی برداشت مخاطبای منو مسدود کرده، از اون طرفم این زده به سرش. اگه بشناسنش! احمق!
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و رو به رضا گفت:
- این گروهه که تازه رفتن، آدم آشنا توشون بود، یا آشنا معرفی معرفیشون کرده بود. یا کسی توشون نبود بخواد خوشمزه بازی از خودش در بیاره.
- نه، نمیدونم.
- برو دوربینا رو چک کن.
گوشی رو پایین آورد و گفت:
- جواب نمیده.
- کی؟
-نرگس دیگه!
لب پایینش رو به دهن گرفت و گفت:
- یا داره فیلم میاد، یا واقعاً...
رنگ نگرانی از صورت مهراب پرید. چشم باریک کرد و دست به کمر به نقطه نامعلوم روی دیوار خیره شد.
عمر نگرانیش برای نرگس همین چند دقیقه بود.
به رضا نگاه کرد و گفت:
- دقیقاً بهت چی گفت نرگس؟
- گفت دارم میرم توی اون خونه، میخوام ببینم توش چه خبره.
با مکثی کوتاه ادامه داد:
- مهراب، اینو به من نگفت ولی هدفش اثبات حرفش به توئه. تو میگی اون...
مهراب دستش رو بالا آورد و گفت:
- ولش کن رضا، الان زنگ میزنم به ناصر.
انگشتش روی صفحه گوشی حرکت کرد و بعد موبایل رو کنار گوشش گذاشت.
این بار مخاطبش جواب داد، خیلی هم زود جواب داد.
- الو. خوبی ناصر جان؟
-دنبال کار و بار.
- انباره خوب بود، من تاییدش میکنم، گاراژ بغلشم عالیه، ولی باید خودتم ببینیش.
- راستی خواهرت چند وقتیه نیست!
- نه خب، کنجکاو شدم. عادت کردم هرـجا برم اون باشه، یکسره جلو دست و پام بود دیگه!
-خب، خوبه پس!
-آره، فقط موندم جریان پارکینگ رو کی بهش گفته.
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
-خودم که دوست دارم جدی باشه.
- ولش کن حالا، نرگس گوشیشو چرا جواب نمیده؟
- باشه، با اونم امروز قرار میذارم، ترجمه رو هم امشب شروع میکنم، به اون خواهرتم بگو بچه بازی بسه.
و با یه خداحافظی تماس رو قطع کرد. به رضا نگاه کرد:
- اوسکلت کرده، حالش خوب بود.
رضا رفتن مهراب رو تماشا کرد. در رو کپ کرد و به من و بعد راستین نگاه کرد و گفت:
-من مطمئنم که نرگس رفت توی اون خونه، ماشینش سر کوچه پارک بود.
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
- اگه ناصر میگه حالش خوبه پس باید حتماً بدونه کجاست دیگه. من تا شب جلوی در اون خونه بودم، بیرون نیومد.
سرش رو متاسف تکون داد:
-باید پیداش کنم.
به نظر کلاف پیچیدهای نمیاومد ولی این وسط یه ککی به تنبون یکی بود.
عشق نرگس برای من ثابت شده بود، به چشمهام حال خرابش رو با آوردن اسم اعدام مهراب دیده بودم، اون رنگ پریده و اون نفسها و اون حال خراب نمیتونست ادا باشه.
تازه چه لزومی داشت فیلم اومدن برای من.
از جام بلند شدم و گفتم:
-توی اون کوچه چند تا خونه دیگه هم هست، صداهایی که من توی اون آزمایشگاه میشنیدم مال یه دختر و دو دختر نبود، انگار پنج شیش تا بودن، شایدم بیشتر. بالاخره اگه دختری رفته باشه تو، یکی باید دیده باشه دیگه،. اصلا ببینم چرا از خونههای اطراف نمیپرسید که کیا تو اون خونه رفت و آمد میکنند. دخترایی که میرن تو باید بیرونم بیان، بالاخره یه نیاز و احتیاجهایی دارند، مگه زندانی باشن.
یاد رستوران اسفندیار افتادم.
یه راه از زیرزمین رستوران به خونه پشتی درست کرده بودند، مواد اولیه و آدمها از زیرزمین رستوران رفت و آمد میکردند، جایی که کسی هیچ شکی بهشون نمیکرد، به هر حال رستوران بود و رفت و آمد زیاد.
پخت و پزشون ولی توی اون خونه بود خونهای که سندش به نام آرش بود، حتی دودکشهای خونه رو با دودکشهای رستوران یکی کرده بودند که بخار موادشون لو نره.
رضا گفت:
- ممکنه خونههای اطرافم مال خودشون باشه، ما سوال کنیم خودمون لو میریم.
- خیلی داری خفنش میکنی بابا، اسفندیارم با اون همه احتیاطش دو سه تا بوتیک اطراف رستورانشو کرایه کرده بود، بقیه مردم عادی بودن. توی اون کوچه حدود پونزده شونزده تا خونه است، بعضیاشون آپارتمانن یه سوپرمارکت سر کوچه است، نمیشه که همه رو خریده باشن، اصلاً برید کوچه پشتی و دقیقاً خونه پشتی رو تحت نظر بگیرید.
سرم رو به طرف خودش کشید و پیشونیم رو بوسید، درست جای بوسهی پدرش. همزمان با دست و جیغ بقیه زیر گوشم زمزمه کرد:
-مبارکت باشه دلبر!
-دوباره، دوباره یک بار فایده نداره.
با صدای جوونها به عقب رفت و خندید.
-چی رو یه بار دیگه؟ هدیه رو؟
-نخیر، اون ماچِ که باید روی صورت عروس خانم باشه، نه پیشونی.
از خجالت سرم رو به چونم گره زدم و توی همون حال موندم.
-اگه راضی میشین چشم.
-راضی که نمیشیم ولی میپذیریم.
صدای گویندهی این حرف رو نشناختم و روی بلند کردن سرم رو نداشتم تا ببینم کی داره این وسط نرخ تعیین میکنه.
کمی خم شد و دستش رو زیر چونهام گذاشت. سرم رو بالا گرفت و با لبخند گفت:
-دیگه مجبورم کردند.
گونهام رو بوسید. صدای جیغ و دست از دفعهی قبل بلندتر بود و باعث شد بیشتر از قبل خجالت بکشم.
-آخیش، چقدر چسبید. کاش دوباره مجبورم کنند.
به هیچ چیز جز کفشهام دید نداشتم و قدرتی برای مقابله باهاش نداشتم. فقط تونستم آهسته گفتم:
-نه تو روخدا، بسته دیگه.
http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت - خب؟ - به این فکر کرده که خودش بره ببینه توی اون خونه چه خبره. صبحش
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
یاد آدمهای کتک خورده توی زیرزمین اسفندیار افتادم.
آدمهایی که از همون راه مخفی به زیرزمین اون خونه میبردند، مثل میلاد.
میلادی که اگر من پیداش نمیکردم معلوم نبود چه بلایی قرار بود سرش بیارن، چون دقیقاً آدمهایی که به اون خونه میبردند معلوم نبود که چی میشن.
رو به رضا گفتم:
- اگه نرگس واقعاً رفته باشه توی اون خونه، جونش تو خطره... فقط اینکه چرا برادرش گفت خوبه!
تو چشمهای رضا خیره بودم. صاحب کک ممکن بود همین برادر باشه.
راستین دستم رو گرفت و گفت:
- ولشون کن. به من و تو چه! الان میریم...
میون حرفش پریدم:
- من به نرگس مدیونم راستین، توی همین دو سه روزه برای من کارایی کرده که نمیتونم ولش کنم.
#سپیده
با دیدن اسم مهراب روی صفحه موبایل، قبل از اینکه صدای موبایل در بیاد رد تماس زدم.
بیاراده به حسین که کنار سفره نشسته بود و مزه آشتی با اومدن اسم سیگار ازش گرفته شده بود نگاه کردم.
نه با کسی ارتباط داشتم، نه از در این خونه بیرون میرفتم و بهم شک داشت، وای به روزی که من رو مشغول حرف زدن با موبایل هم میدید.
به در اتاقی که میدونستم خالیه نگاه کردم. لعنت به من که از تنهایی میترسیدم. کاش میتونستم اونجا برم و باهاش حرف بزنم. حداقل حرف رو میکشوندم سمت سحر و از اون میپرسیدم تا دلشورهام براش کمتر بشه.
انگشتم برای بار دوم تماس مهراب رو رد زد.
خیلی سریع صدای موبایل رو قطع کردم. اینطوری بهتر بود.
نگار گفت:
- سپیده جان، باباتم صدا میکنی؟
سرم رو تکون دادم و به سمت اتاق بابا رفتم. لای در باز بود. بابا دراز کشیده بود و به صفحه تلویزیون قدیمی خیره بود.
- بابا ناهار.
باشهای گفت ولی از جاش تکون نخورد. موبایل توی دستم لرزید. به صفحهاش نگاه کردم. مهراب پیام داده بود.
( چرا جواب نمیدی؟ زنگ زده بودی چیکار داشتی؟ )
من زنگ نزده بودم که، تو زنگ زده بودی!
به حسین نگاه کردم و وارد اتاق بابا شدم. نگاهم کرد و گفت:
-این تموم شه میام دیگه!
دنبال بهانه گشتم و گفتم:
- ناهارِ نگار خیلی وسوسم میکنه، از اون طرف میخوام صبر کنم با عمه و ثریا بخورم. حالا حسین خیلی هوله ولی عمه ناراحت میشه تنها سر سفره بشینه.
شکل نگاهش میگفت باشه سیاه شدم.
بالاخره به تلویزیون خیره شد. صفحه تایپ موبایل رو بالا آوردم و مشغول تایپ شدم.
( شرایط جواب دادن ندارم، زنگ زدم بهتون چون شما تماس گرفتی و حرف نزدی)
در لحظه سین خورد. هرچی به صفحه خیره موندم جوابی نیومد. دستم رو انداختم و به تلویزیون خیره شدم. بابا داشت جومونگ نگاه میکرد. لبخندی که روی لبم اومد ناخواسته بود. مهراب با این جومونگ خیلی من رو دست انداخته بود.
متوجه نگاه بابا شدم و سر چرخوندم.
دستش رو به حالت گرفتن موبایل بالا آورد و انگشت شستش رو پانتومیم وار تکون داد و گفت:
- تموم شد؟
لبخند پرید. دنبال یه حرفی گشتم و گفتم:
- به جومونگ پیام دادم.
خاک تو سرم! این چی بود من گفتم!
سریع درستش کردم:
- به دوستم پیام دادم.
تلویزیون رو با کنترل درب و داغونش خاموش کرد و از جاش بلند شد. به طرفم اومد و گفت:
-یکی حلقه انداخته توی دستت، پس به همون فکر کن. این آت آشغالای دور و برتم بریز دور. پیامم میخوای بدی به همونی بده که حلقه انداخته دستت.
به سمت در قدم برداشت و گفت:
- من خوشبختیتو میخوام بابا جان، تو خوشحال باشی، تو پول غلت بخوری، همه ازت حساب ببرن، سرافرازی منه.
دلم میخواست بهش بگم سعید برات تجربه نشد که حالا میخوای اون یکی دخترت رو هم بندازی توی مافیا. نگفتم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت یاد آدمهای کتک خورده توی زیرزمین اسفندیار افتادم. آدمهایی که از همون
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
بابا از در بیرون رفت و من با هول و ولا و ترس پشت سرش راه افتادم.
نگار به سمت در هال میرفت درش رو باز کرد و بلند سلام کرد. صدای ثریا و عمه میومد.
نگار لبخند زنان از در خارج شد و گفت:
-صدا از راه پله اومد گفتم اومدنا، خیر باشه این همه خرید!
کنجکاوی خرید من رو تا جلوی در هولم داد.
ورود نگار با مشماهای توی دستش و بعد هم ثریا، مجبورم کرد که از جلوی راهشون کنار برم.
نگار پرسید:
- آبجی کجاست؟
ثریا مشماها رو روی زمین گذاشت و کمر صاف کرد. با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- سلامت کو عروس خانم؟
نگار محتوای کیسه توی دستش رو نگاه کرد و روی اپن گذاشت.
بابا پرسید:
- گنجی چیزی پیدا کردید، لاتاری چیزی برنده شدید؟
ثریا یه کیسه مشمایی رو که ظاهرش نشون میداد، توش موزه. به آشپزخونه برد و گفت:
- فردا شب مهمون داریم، زنگ زدن به عمه گفتن فردا میایم، عمه هم برای شام دعوتشون کرد.
مشمای سیاهی رو از کشو برداشت و کیسه موزها رو توش گذاشت.
در کابینتی رو باز کرد و کیسه موز رو داخلش گذاشت و گفت:
- اینو امیر عباس ببینه تا تهشو در نیاره ولکن نیست.
بابا کنار سفره نشست. نگار به من لبخند زد و گفت:
- ایشالا همیشه عروسی!
ثریا از آشپزخانه بیرون اومد. کش چادرش رو از سرش کشید و گفت:
- آره به خدا، این چند وقته همش استرس بود برامون، یکم شادی ببینیم دلمون باز شه.
به من اشاره کرد.
- تو گوشیت آهنگ شاد نداری؟
سر بالا دادم که نه.
هنوز تو شوک مهمونی فردا بودم.
عمه پا توی هال گذاشت. نفس نفس میزد.
امیر عباس دستش رو رها کرد و گفت:
- الان میرم بهشت؟
عمه سرش رو به معنی آره تکون داد.
- آره عمه، آره.
امیر بالا و پایین پرید و به سمت کیسههای میوه رفت. توی همهاشون رو نگاه کرد و گفت:
- موزش کو؟
ثریا گفت:
- مگه اینجا بهشته دنبال موز میگردی؟
اخمهای امیر توی هم رفت. نگار به عمه کمک کرد و تا روی مبل بشینه.
عمه کلیپس روسریش رو کشید و با تکون دادن دنبالهاش جریان هوا رو به گردن و سینهاش هدایت کرد.
نگار رو به ثریا پرسید:
- جریان تو چی شد؟
ثریا که به سمت سرویس میرفت گفت:
- از اون بپرس.
اشارش به عمه بود، در حالی که در سرویس رو باز میکرد گفت:
- نذاشتن من بمونم پایین که! منم رفتم بالا یه سر به خونه زندگیم زدم. موندم تا صدام کردن.
نگاهها همه به سمت عمه رفت. رنگش کمی باز شده بود و نفسش جا اومده بود. بابا قبل از همه به حرف اومد.
- کی قراره فردا شب بیاد که اینجوی میخوای سور بدی.
عمه با گوشه چشم به بابا نگاه کرد و گفت:
- خونهای که توش دختر بزرگ باشه، خواستگارم میاد و میره.
بابا لقمه رو توی دهنش گذاشت و با همون دهن پر گفت:
- داری میگی میاد و میره، تو قد یه عروسی خرید کردی!
- مگه تو پولشو دادی که غصهاشو میخوری، بعدم تو میدونی یا من؟
دهنش رو کج کرد.
- قد یه عروسی!
صداش معمولی شد.
- به لطف تو انقدر که کسی نمیاد تو این خونه و بره، یادمون رفته مهمون که میاد چقدر بایدچ خرج کنیم. اینارم الان سید مرتضی بنده خدا وقتی فهمید قراره فردا شب برامون مهمون بیاد، پولشونو داد.
به من نگاه کرد. لبخند زد و گفت:
- عمه قربونت بره، ایشالا خوشبخت شی مادر! فروغ زنگ زد گفت که بیان برای آشنایی بیشتر. منم تعارف کردم از شام بیان.
روی نزدیکترین مبل نشستم. گوشی توی دستم لرزید. به صفحهاش نگاه کردم. یه شماره ناشناس توی واتساپ بهم پیام داده بود. بازش کردم و پیام رو خوندم.
( سلام سپیده خانم، خوب هستید؟)
این دیگه کی بود؟
به شماره افتاده نگاه میکردم و سعی داشتم به خاطر بیارم که این شماره رو قبلاً کجا دیدم، ولی یادم نیومد، نمیشناختمش. چیزی هم از عکس پروفایلش مشخص نبود.
پیام جدیدی اومد.
( نوید هستم، شماره شما رو مادرم از عمهاتون گرفت. مامان خواست بهتون پیام بدم برای هماهنگیهای بعدی)
و بعد یه استیکر اومد، یه دسته گل.
به عمه نگاه کردم، شماره خودش که دستشون بود. ولی هدف عمه از دادن شماره من به نوید مشخص بود.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده میشه ولی گاهی سه تا یا چهار تا هم گذاشته میشه.
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت۵۴ رو رد کرده و پارت۲۹۰ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
خودتون دیگه حساب کنید چقدر جلوتره
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57 هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده میشه ولی گاهی سه تا یا چهار تا هم گذاشته میشه.
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت546 رو رد کرده و پارت۳۴۷ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت بابا از در بیرون رفت و من با هول و ولا و ترس پشت سرش راه افتادم. نگ
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
عمه گفت:
- برای اینم رفتیم با کبری حرف زدیم.
منظورش از این ثریا بود.
- اولش هی تیکه کنایه میومد که زنی که زندگیشو ول کرد دیگه زن زندگی نیست، زنی که رفت باید بره، زنی که فلان، زنی که بهمان. سد مرتضی هم خودش رو از تنگ و تا ننداخت، گفت مام حرفی نداریم، دخترمونو میبریم ولی حق و حقوقشم میگیریم، مهریه صد و ده تاست.
دستش رو مشت کرد و جلوی دهنش گرفت.
چشمهاش گرد شد.
- برگشته میگه بچههاشو ببره جا مهریهاش. زنیکه!
دستش رو پایین آورد.
- سد مرتضی هم گفت بچهها رو که میبریم چون طبق قانون جدید بچهها حق مادرشونن. بعد هفت سالگی پسشون میدیم. خرجشونم تا بزرگ شن با باباشونه. اگرم بخواد از زیرش در بره میندازیمش زندان. کبرا هم شروع کرد سر و صدا کردن.
ثریا از سرویس بیرون اومد و گفت:
- صداش تا بالا میومد.
عمه گفت:
- برگشته میگه هرکی بچهها رو میبره خرجشونم بده، پسر من یه بار اشتباه کرده اومده در خونه شما رو زده، باید تا ابد توئون بده، یکی گرفتیم سه تا پس میدیم، تازه حالا اگه اون دو تا زنده دنیا اومدن.
ثریا زیر لب به مادر شوهرش فحش میداد.
- زنیکه پیر سگ! برگشته میگه بچههاش بمیرن. تو بمیر خب، یه ملتی راحت شن!
عمه گفت:
- من نمیدونم کی نشسته واسه این پیری گفته بچه رو میدن به مادرش جا مهریه، خرجشم گردن ننشه. سد مرتضی هم صبر کرد سر و صداهاش که تموم شد گفت مهریهشم میگیریم، بعدم حرف ارثیه شهرامو آورد وسط و گفت شهرام که پول نداره ولی امروز ثریا مهریهاشو بذاره اجرا، فردا مامور میاد واسه انحصار وراثت و متراژ و ارزش گزاری خونه.
دستش رو بالا آورد و گفت:
- اسم خونه اومد لال شد. بعدم سد مرتضی گفت، بازم ما میگیم اینا جوونن، پای سه تا بچه وسطه، زن باردار حساسه، واسطه شیم اینا برن سر زندگیشون و کار نکشه به قانون و گرفتن مهریه و نفقه و اینجور چیزا. زنیکه نگفت باشه، همونجور لال موند.
عمه به من نگاه کرد و گفت:
- عمه جان یه لیوان آب به من بده.
نگار سریعتر از من بود، تا من از جام بلند شم یه لیوان آب از سر سفره برداشت و به عمه داد.
عمه جرعهای خورد و گفت:
- دیگه سد مرتضی هم گفت فکراتونو بکنید، پسر من وکیله، میخوام وکالت ثریا رو بدم بهش که قانونی بره جلو.
ثریا خندید و گفت:
- داشتیم میومدیم بیرون، پا دردشو بهانه کرد از جاش تکون نخورد. عوضش امیرو صدا کرده که امیر بیا تو دلم واست تنگ شده، چند وقته ندیدمت، بعد کلی بهش خوراکی داده گفته به مامانت، بگو دلم واسه خونمون تنگ شده، بیاین سر خونه زندگیتون. میخواد بذاره تو دهن بچه که مثلاً من به خاطر امیر عباس و دلتنگی خودم دارم برمیگردم خونه.
یه پیشدستی جلوی خودش گذاشت و حرصی گفت:
- عمرا.
ً به من اشاره کرد و گفت:
- مخصوصاً حالا که عروسیم داریم.
موبایل توی دستم لرزید. این بار مهراب بود. بازش کردم. عکس چند تا کاکتوس برام فرستاده بود و زیرش نوشته بود:
( نشد راستکیش دستت باشه، گفتم عکسشو بفرستم)
همون لحظه یه پیام از نوید اومد.
این دوتا امروز با هم کورس گذاشته بودند.
صفحه نوید رو باز کردم. اونم یه عکس فرستاده بود و زیرش نوشته بود:
( مبارک باشه)
عکس رو باز کردم. برای بهتر دیدنش بزرگش کردم. یه متن بود یا یه اعلامیه.
با دقت که نگاه کردم اسامی برگزیدگان مسابقه نویسندگی شهرداری بود. به اسم خودم که تو صدر اسمها بود خیره مونده بودم.
این اسم من بود؟ سپیده امیری!
واقعا برنده شده بودم!
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده میشه ولی گاهی سه تا یا چهار تا هم گذاشته میشه.
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت۵۴ رو رد کرده و پارت۲۹۰ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
خودتون دیگه حساب کنید چقدر جلوتره
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57 هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده میشه ولی گاهی سه تا یا چهار تا هم گذاشته میشه.
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت۵۴۸ رو رد کرده و پارت۳۴۷ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🌑 عفاف اختصاص به زن ندارد
#حجاب
#فاطمیه
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فرمول جذب عزّت.mp3
10.17M
▪️🍃🌹🍃▪️
√ احساس عزّت اول در درون تو ایجاد میشه، و بعد در چشم دیگران محبوب و عزیز میشی!
مسیر رو برعکس نرو ⛔️
#رهبری| #استاد_شجاعی #دکتر_رفیعی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت عمه گفت: - برای اینم رفتیم با کبری حرف زدیم. منظورش از این ثریا بو
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
عمه کت و دامن یاسی رو بالا آورد و گفت:
- به نظرم این بهتره، اون قرمزه زیادی زِله، نه؟
حتی ثانیهای هم منتظر جواب نموند و به پیرهنی که روی زمین بود نگاه کرد و گفت:
- اونم خوبهها، اگه به تنت نچسبه.
کت یاسی رو زمین گذاشت و غر غرکنان لب زد:
- بهش گفتم چند تا بلوز دامنا، اینکه پیرهنه، اونام که کت دامن.
دست روی زانوش گذاشت و یا علی گویان بلند شد.
- پاشو یکیشو تنت کن ببینم چطوری میشی.
با شست پاش به پام ضربه زد و گفت:
- پاشو، کمترم بُغ کن، همچین عین بُخت النصر نشسته اینجا هر کی ندونه به خیالش میخوان ببرنش سلاخی ... خب دست به دامن کی میشدم واسه یه دست لباس، دختر داییته دیگه، حالا خوبه یکسره دهنتون دم گوش همهها، حالا واسه خاطر دو دست لباس لباشو واسه من اینجوری کرده که مگه لباسا خودم چشه!
نگاهم را از دهنش که تو جمله آخرش کج و کوله کرده بود گرفتم.
دوباره به پام ضربه زد؛ این بار محکمتر.
دست جای ضربه گذاشتم.
-چش و ابرو میاد واسه من! لباسای خودت همه چیتک پیتکه، اگه به درد مهمونی میخورد که واسه عروسی اون سحرِ در به در نمیرفتی از اون دوستت قرض بگیری.
تا جلوی در رفت و برگشت.
به حسین که گوشه اتاق مثلاً دفتر دستش گرفته بود که درس بخونه نگاه کرد و گفت:
- پاشو بیا بیرون این لباسشو عوض کنه.
حسین با گوشه چشم به من نگاه کرد. قصد بلند شدن نداشتم که با چشم و ابرو به حسین اشاره کردم که بشینه.
عمه از در بیرون رفت ولی در رو باز گذاشت.
موبایلم رو برداشتم و برای بار هزارم به اسمم که تو صدر برندگان شهرداری بود خیره شدم.
صدای از توی هال میاومد.
- هزار ماشالله، هزار ماشالله! چقدر بهت میاد، چقدر خوشگل شدی! زنگ بزن به شهرامم بگو شام بیاد اینجا.
ثریا گفت:
- خودمم داشتم به همین فکر میکردم، یه اتو مو هم پیدا کردم تو کمد اون اتاقه. موهامو صاف و صوف کنم، شهرامم بگم بیاد اینجا.
یکم فضا ساکت شد و بعد ثریا گفت:
- چی؟
میتونستم تصور کنم که داره چه اتفاقی توی هال میافته.
عمه داشت با گوشه چشم اتاقی که من توش بودم رو نشون میداد و از ثریا میخواست که بیاد و با من رو از خر شیطون پایین بیاره. منتها ثریا که امشب حواسش پیش شوهرش بود، متوجه لب زدنهای ناشیانه عمه نشده بود.
کلا عمه هر وقت لب میزد، تلفظ کلمات به حرکتهاش نمیاومد.
وقتی که بعد از چی ثریا صدایی از عمه نشنیدم و بعدش ثریا وارد اتاق شد، به این نتیجه رسیدم که تمام حدسیاتم درست بوده.
ثریا وارد اتاق شد. کمی به من نگاه کرد و بعد به حسین.
دست به لباس توی تنش کشید و گفت:
- چطور شدم؟
نمیتونستم منکر عالی شدنش بشم. انقدر خوب شده بود که با وجود کلافگیم نتونستم لبخند نزنم.
پیراهن سفید مائده با اون گلهای ابریشمی توش، حسابی بهش میاومد.
ثریا چرخی زد و گفت:
- میخوام به شهرام بگم امشب بیاد اینجا. شیرین میخواد امشب بره رو مغز کبری، شهرام اونجا نباشه بهتره. دیگه گفتم منم شهرامو بگم بیاد اینجا... یکم براش ...
ابرو بالا داد و چشمهاش رو بست و کمی گردنش رو قر داد.
نگاهی به حسین انداخت. حواس حسین مثلا به دفترش بود.
از وقتی که اسم سیگار اومده بود، همین طوری شده بود، توی فکر و ساکت.
ثریا کنارم نشست و آروم کنار گوشم گفت:
- میخوام امشب نگهش دارم.
حالت نگاهم رو که دید گفت:
- چیه خب؟ این خونه سه تا اتاق داره، یکیشو من و شوهرم تا صبح توش بمونیم مگه چی میشه؟ دلم براش تنگ شده، الان چند وقته ندیدمش درسته حسابی.
پوزخند زدم و گفتم:
- دیشب که داشتی باهاش دعوا میکردی، الان چی شد یهو دلتنگش شدی!
چشمهای کشیدهاش رو خمار کرد و گفت:
-تو شوهر نداری این چیزا رو نمیفهمی، زندگی همینه دیگه، یه شب دعوا یه شب آشتی!
چشمک زد.
- ایشالا عروس که شدی تو هم میفهمی.
پشت پلک نازک کردم و نگاهم رو گرفتم. داشت میرفت سراغ ماموریتی که بهش داده شده بود.
دستهام رو دور زانوهام حلقه کردم. ثریا پارچه پیراهنی که توجهش رو جلب کرده بود رو میون انگشتهاش گرفت و گفت:
-چه جنس نرمی هم داره.
چشمهاش پر از ذوق شد. پیرهن رو زیر گردنش گرفت و گفت:
- ببین رنگش بهم میاد، برم عوض کنم اینو بپوشم؟
جوابی که ازم نگرفت، دستش رو انداخت، جدی شد و گفت:
- جمع کن دیگه تو هم خودتو, مثلاً اینجا نشستی اخم کردی که چی بشه!
جوابش رو ندادم
پیرهن رو رها کرد و گفت:
- الان تو چته؟ از چی ناراحتی؟
دستش روی دستم نشست. تکونم داد و گفت:
- خودتو لوس نکن دیگه سپید! این کت دامن یاسیه رو برو بپوش، هم خیلی خوشگله هم رنگش بهت میاد.
حالت نشستنش رو عوض کرد و جلوم چهار زانو شد. دست رو دستهای حلقه شدهام گذاشت.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده میشه ولی گاهی سه تا یا چهار تا هم گذاشته میشه.
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت۵۴ رو رد کرده و پارت۲۹۰ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
خودتون دیگه حساب کنید چقدر جلوتره
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57 هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده میشه ولی گاهی سه تا یا چهار تا هم گذاشته میشه.
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت۵۵۰رو رد کرده و پارت۳۴۸ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57