هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🔴در پی تصمیم برخی مسئولین و بازگشایی خانقاه مرکزی فرقهی دراویش سلطانعلیشاهی گنابادی و #اعتراض و #تحصن خانواده محتذم شهید امنیّت محمدحسینحدادیان در مقابل درب خانقاه در خیابان بهشت، پویشی در #فارس_من برای حمایت از خانواده ی محترم شهید و اعتراض به بازگشایی این مرکز گمراهی به ثبت رسیده است
⭕️
https://farsnews.ir/user1709100510455739968/1712051452963571208
لطفا با شرکت در این پویش و دعوت از دیگران، زمینه ی پیگیری این اعتراض از مسئولان ذی ربط را فراهم نمایید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨️🌙✨️🌙✨️🌙✨️
اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضانَ، الَّذى اَنْزَلْتَ فیهِ الْقُرْآنَ
🔮دعای روز بیست و چهارم ماه رمضان🔮
#دعای_روز_بیست_و_چهارم_ماه_رمضان
#رمضان
#ماه_رمضان
#ماه_بندگی
●▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اے قدس عزیز
به زودی می آییم..
#طوفان_الاقصی
#امام_زمان
#فلسطین
#حاج_قاسم
#روزقدس
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تا همین چند ساعتی که باهاش بودم متوجه این موضوع شده بودم، طاقت بحث و مخ
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-به خاطر همین گفتم همینجوری با هم آشنا بشیم. قصدم واقعاً آشنایی بود، ولی هدف اون وقت گذرونی بود، من براش سرگرمی بودم، تفریح بودم. اولین دروغش...
بهش گفتم چند سالته، گفت چقدر بهم میخوره، نگاه کردم به قد و قواره و قیافش گفتم بیست بیست و یک، گفت همین حدودا.
یکی دو سال بعد که دید قضیه خیلی جدیه، برگشته میگه من بیست و شیش سالمه. بعدم برگشته میگه من به تو دروغ نگفتم. خب پس این چیه اگه دروغ نیست! پس چیه؟ نگفتن حقیقتم خودش دروغ محسوب میشه.
در مورد خانوادهاشم دروغ گفته بود، یه مدتم پاشو کرده بود تو یه کفش که باید بیای خواستگاری من. منم خوشحال، به مهدیه گفتم، مهدیه هم قبول نمیکرد. میگفت اینا هیچیشون به ما نمیخوره.
مهران اومد باهام حرف زد که نکن، من پامو کرده بودم تو یه کفش که الا بلا نرگس. پدرش اومد تهدیدم کرد، بهم گفت پاتو بکش کنار، اون یه خواستگار پروپا قرص داره، هدف نرگسم از اینکه دست گذاشته روی تو این نیست که عاشقته، فقط چون میخواد با من لج بکنه ر حرف خودشو به کرسی بشونه به اون میگه نه و به تو میگه آره. عشقی در کار نیست.
شب قتل دنیا سر همین موضوع باهاش بحثم شد، اون میگفت تو میخوای در بری از زیر خواستگاری اومدن و میخوای بزنی زیرش، من میگفتم هدف تو چیه واقعا،ً عاشق منی، یا چیزی که پدرت و ناصر میگن درسته. من حرفشو اون شب باور کردم و گفتم عاشقه. گفت پدرمو راضی میکنم. دیگه بعدش اون قتل اتفاق افتاد و بعد هم ماجراهای زندان و اینا.
من تمام مدت که توی زندان بودم براش پیام میفرستادم، حرف هیچکسو باور نمیکردم، بعدم که آزاد شدم رفتم سراغش، گفتن سوئده، باور نکردم، هی رفتم، هی اومدم، رفتم اومدم که ببینم واقعا سوئده یا میخواد منو نبینه.
دلیل همه اون هشت سالی که من توی زندان بودم و نیومد میخواستم بدونم. یه دفعه خودش ظاهر شد، شروع کرد گریه زاری کردن که به خاطر تو بوده و فلان از این حرفا. منم باور کردم... تا سه سال پیش.
سه سال پیش پسر خالهاش اومد با شناسنامهاش، اسم نرگس تو شناسنامهاش بود، تو اون هشت سالی که من زندان بودم، خانم ازدواج کرده بوده. دلیل اینم که وقتی از زندان اومدم خودشو بهم نشون نمیداده این نبوده که سوئده دنبال کارای جدایی بوده.
اینقدر عصبی شده بودم که زدم گیتارمو شکستم.بهش گفتم چرا بهم دروغ گفتی، میگفت به خاطر تو بود. اگر میفهمیدن من به تو علاقهای دارم یا رابطه خاصی بینمون هست، تو رو میکشتن که به من ضربه بزنند.
آخه چرا؟ مگه تو کی هستی؟ پدرش یه روزی روزگاری یه تاجر درجه یک بوده، چند ساله که یه تاجر درجه پنج و شیش هم نیست، هرچی هم دارید صدقه سری اون روزاییه که در میآوردید.
بعد از قتل دنیا چنان دستشون رو از همه جا کوتاه کردن که دلیلی نداشت بخوان ازتون بترسن.
اصلاً ازدواج حقت بود، ازدواج کردی، بهم میگفتی. اینکه تا فهمیدی من از زندان آزاد شدم، دویدی دنبال کارای جدایی، بعدم نذاشتی من بفهمم، این یعنی چی؟
به من میگه همه چیز صوری بود، ولی پسر خالهاش میگه نبود، میگه منو بازی داده، میگه من با تمامی علاقم جلو رفتم. از کجا معلوم منم بازی نمیده؟ من به اندازه کافی تا اینجای زندگیم ضربه دیدم سپیده، دیگه طاقت ندارم، توان ندارم دوباره ضربه جدید ببینم. اینکه چند سال دیگه بفهمم نرگس منم بازی میداده...
به فنجون چای اشاره کرد و گفت:
- بردار، سرد میشه.
دسته فنجون رو توی دستم گرفتم و گفتم:
- ولی اون اصلاً اینجوری برای من تعریف نکرد.
یه قند از تو یه قندون برداشت و همزمان که توی دهنش میگذاشت گفت:
- معمولاً فقط قسمتهایی رو تعریف میکنه که به نفعشه. به خودشم گفتم، به همه کساییم که اطرافم هستن گفتم، نرگس دوست خوبیه، ولی فقط یه دوست خیلی خیلی معمولی، نمیشه روش به عنوان یه دوست صمیمی یا شریک زندگی حساب کرد. حداقل من نمیتونم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -به خاطر همین گفتم همینجوری با هم آشنا بشیم. قصدم واقعاً آشنایی بود،
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
فنجون رو به لبم چسبوندم و جرعهای از چای رو نوشیدم. ولی مهراب یهو چایش رو سر کشید و از جاش بلند شد.
به مسیر نگاهش و مسیری که میرفت نگاه کردم. پیش خدمت با یه سینی غذا جلوی در شیشهای ایستاده بود.
در رو باز کرد و سینی رو تحویل گرفت. تشکر کرد.
سینی رو بین من و خودش گذاشت. با لبخند به من نگاه کرد و گفت:
- باقالی پلو با ماهیچه که دوست داری؟
معلومه که دوست داشتم. بوی غذا حسابی مستم کرده بود.
سوال زیاد داشتم ولی ترجیح دادم که نپرسم. زندگی شخصی دیگران به من ربطی نداشت، همون یه دونه رو هم نباید میپرسیدم.
حواسم به محتویات سینی بود، قاشق و چنگال سلفون پیچ شده رو برداشتم.
صدام زد. سرم رو بالا گرفتم که یهو فلش دوربین تو چشمم خورد. ازم عکس گرفته بود.
- حداقل میگفتید آماده میشدم.
همونطور که به عکسی که گرفته بود نگاه میکرد گفت:
- اینجوری یهویی قشنگتره.
به موبایلش که گوشهای رهاش میکرد نگاه کردم و گفتم:
- موبایلمو میدید؟
بسته قاشق چنگال سلفون پیچ شده رر برداشت و گفت:
- نه، حوصله مزاحم ندارم. الان یکی زنگ میزنه حالمونو میگیره. میخوام یه دو دقیقه با هم وقت بگذرونیم، اونم بی سر خر.
بی سر خر؟ منظورش از سر خر دقیقا کی بود؟
-خاموش کردیم نگرانمون نشن؟
- بزار نگران شن، نگران شن که دفعه بعد به هیچ سپیدهای نگن که نارنجی رنگ اشتباهیه، هیچ سپیده دیگهای رو هم مجبور نکنن که به رنگ خاکستری بگه شاد، به هیچکس دیگهای هم یاد ندن که آرزو کردن یعنی تو رویا زندگی کردن.
به صرف غذا اشاره کرد و گفت:
- بخور، یه وقتایی بزار نگرانت بشن.
اصلاً حرفهاش رو قبول نداشتم، من دلم نمیخواست خانوادهام نگرانم بشن، ولی قدرت اعتراض هم نداشتم، فعلاً فرمون دست اون بود.
🕊🇮🇷◍⃟♥️🇵🇸🕊
🔴 آيا در قرآن، دليلى براى شركت در راهپيمايى و تظاهرات داريم؟
♦️ خداوند در قرآن میفرمايد: «ولايَطؤون مَوطئاً يَغيظُ الكفّار... الاّ كُتب لهم به عَملٌ صالح»(سوره توبه، آيه 120) هيچ حركت دسته جمعى كه كفّار را عصبانى كند، صورت نمیگيرد مگر اين كه براى آن، پاداش عمل صالح ثبت میشود.
♦️آرى، راهپيمايى هايى كه دشمنان اسلام و مسلمين را عصبانى كند، عمل صالح است. اين راهپيمايى ها (بخصوص كه از طريق وسايل ارتباطى و ماهوارهها منعكس میشود) نوعى حضور در صحنه، عبادت دسته جمعى و امر به معروف و نهى از منكر عملى و عامل تقويت روحيّه مردم و مقابله با دشمن است.
#روزقدس
#طوفان_الاحرار
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥 شر اسرائیل را از این جهان کم میکند
دست سردار حسین
دست سردار حسین.
#لشکر_قدس
#طوفان_الاحرار
#پشیمانتان_میکنیم
#غرامت_قرن
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از بنرهای کانال صیانت
بعد از ازدواجم فهمیدم همسرم عصو گروهک داعش هست و وقتی که شوهرم فهمید که من این موضوع رو میدونم. من دیگه امنیت نداشتم تا اینکه یک روز...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خرج دانشگاهم رو خواهرم میداد. ترم سوم خواهرم بهم زنگ زد گفت معصومه این ترم رو مرخصی بگیر مامان مریض شده بیمه هم که نیستیم، من باید برای درمان مامان به بابا کمک کنم، دیگه نمیتونیم به تو پول بدیم، حق با خواهرم بود سلامتی مامانم خیلی مهمتر از درس من بود، اینها رو عقلم میگف،ولی احساسم اجازه نمیداد که برم مرخصی تحصیلی بگیرم، از طرفی هم پول نداشتم، یکی از همکلاسی های من که دختر مورد داری بود، متوجه. اوضاع مالی و درسی من شد، بهم گفت، من یه راه آسون برات سراغ دارم، که دیگه نیازی به کمک های خواهرتم نباشه، از اونجایی که...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
🎥 کلیپ جدید رسانه مقاومت خطاب به اسرائیل: پاسخ حتماً خواهد آمد!
🔹سید حسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان ساعاتی پیش گفته بود: ایران حتما به اسرائیل پاسخ میدهد.
#لشکر_قدس
#پشیمانتان_میکنیم
#طوفان_الاحرار
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
4_5917807232661063297.mp3
3.98M
🍃🌹🍃
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺امروز #جزء_بیستوشش#قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۳ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#ماهرمضان #رمضان #ماه_مبارک_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خرج دانشگاهم رو خواهرم میداد. ترم سوم خواهرم بهم زنگ زد گفت معصومه این ترم رو مرخصی بگیر مامان مریض شده بیمه هم که نیستیم، من باید برای درمان مامان به بابا کمک کنم، دیگه نمیتونیم به تو پول بدیم، حق با خواهرم بود سلامتی مامانم خیلی مهمتر از درس من بود، اینها رو عقلم میگف،ولی احساسم اجازه نمیداد که برم مرخصی تحصیلی بگیرم، از طرفی هم پول نداشتم، یکی از همکلاسی های من که دختر مورد داری بود، متوجه. اوضاع مالی و درسی من شد، بهم گفت، من یه راه آسون برات سراغ دارم، که دیگه نیازی به کمک های خواهرتم نباشه، از اونجایی که...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
🎥 کلیپ جدید رسانه مقاومت خطاب به اسرائیل: پاسخ حتماً خواهد آمد!
🔹سید حسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان ساعاتی پیش گفته بود: ایران حتما به اسرائیل پاسخ میدهد.
#لشکر_قدس
#پشیمانتان_میکنیم
#طوفان_الاحرار
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت فنجون رو به لبم چسبوندم و جرعهای از چای رو نوشیدم. ولی مهراب یهو چایش ر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به برق لمههای روی خزه کفش جدیدم خیره بودم.
- پالتوتم عوض کن. اون یکی هم خوش رنگتره، هم قشنگتر.
نگاهم تا صورتش بالا اومد.
-اینم خوبهها!
-اون بهتره.
به عقب ماشین اشاره کرد و گفت:
- تو کدوم کیسه بود؟ برش دار همین جا عوض کن تا نرسیدیم.
- تو ماشین؟
- آره، مگه چیه!
این که تنم بود سیاه بود و اونی که امروز برام خریده بود یه رنگ هلویی خیلی قشنگ داشت.
پول این یکی رو هم خودش داده بود، منتها این سلیقه حدیث بود. ولی اون یکی که توی یکی از کیسهها روی صندلی عقب بود، سلیقه خود خودش بود، بدون دخالت من.
این همه کشیده بود و حالا یه درخواست داشت.
به عقب برگشتم، کیسهاش مشخص بود، حجیمتر و بزرگتر از بقیه.
از توی کیسه بیرونش کشیدم و به رنگش یه بار دیگه با دقت نگاه کردم.
عمه اگر توی بازار باهام بود هزار دلیل داشت برای نخریدن این پالتو که یکیش روشن بودن رنگش بود و راه به راه چرک شدنش.
الان هم اگر این رو میدید حسابی غر میزد که این چیه خریدی، باز تنها رفتی بازار.
در مواقع قبلی ساکت میشدم و قید پوشیدن اون لباس خاص رو میزدم، اما حالا یه سنگر محکم داشتم.
میگفتم مهراب انتخاب کرده و خودش هم پولش رو داده، هرچند نمیتونستم از زیر بار شنیدن حرفهای عمه در برم.
شاید هم قایمش میکرد که بعداً بزارش توی بقچه عروسیم که مثلا آبرومون جلوی فک و فامیل داماد حفظ بشه.
ولی حالا که عمهای نبود و میتونستم از پوشیدن این پالتوی خوشگل لذت ببرم.
-خیلی وقته اینجاها نیومدم. عوض شده چقدر!
-کجا هست اینجا؟
-کردان، تا حالا شنیدی؟
سرم رو به معنی آره تکون دادم.
با گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
-تو از من یه سوال خصوصی پرسیدی و من یه جواب بلند بهت دادم، الان من میخوام ازت یه سوال خصوصی بپرسم.
با مکثی کوتاه اضافه کرد:
- جواب میدی دیگه؟
-بله اگه بتونم.
به روبروش خیره شد و گفت:
- میتونی چرا نتونی!
سرعت ماشین رو به خاطر دست انداز کم کرد و گفت:
-میخوام بدونم از نظر خانوادهات دیگه چیا اشتباهه.
آب دهنم رو قورت دادم. کمی فکر کردم و گفتم:
-آقا مهراب، من خانوادهامو دوست دارم، اگرم گاهی اونا چیزی میگن بین خودمونه، حالا من یه چیزی از دهنم در رفت...
میون حرفم پرید:
-خیلی خب، دوست نداری بگی نگو.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به برق لمههای روی خزه کفش جدیدم خیره بودم. - پالتوتم عوض کن. اون یکی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
کمی ساکت موند و گفت:
-این چیزای اشتباه که به تو گفتن، برای سحرم بود یا فقط مخصوص توعه؟
نگاهم کرد و گفت:
-میخوام بدونم فرق بین تو و اون چیه، چون من دیده بودم که سحر...
نفسش رو سخت بیرون داد و گفت:
-تازه اون کلی هم هدف و آرزو داره ولی تو چرا...
-خب اون سحره، من سپیدهام.
به روبروش خیره شد.
چه گیری داده بود!
کاش ول میکرد این اشتباه و نارنجی و اینجور حرفها رو.
جلوی در باغی ایستاد. چند تا بوق زد.
نگاهم کرد. منتظر بودم حرفهای قبلش رو ادامه بده ولی اون گفت:
-این دوستای من یکم پر سر و صدان، ولی بچههای خوبین. اگر قبول کردم بیام اینجا بیشتر به خاطر تو بود، گفتم شاید این جمع تو حال و هوات تاثیر بزاره.
هزار تا سوال تو مغزم شکل گرفت و یه چرای بزرگ.
چرایی که اگر مطرحش میکردم جوابش این بود که چون تو دوستمی و من برای دوستانم کیف خالی میکنم. جوابی که خودش رو قانع میکرد ولی من رو نه.
در باز شد. مهراب برای باز کننده در دست بلند کرد.
مرد کنار رفت و در رو کامل باز کرد.
مهراب ماشین رو داخل برد و تو نزدیکترین جای ممکن پارکش کرد.
چند تا ماشین دیگه هم اونجا بودند، ولی مدل اونها کجا و ماشین لاکچری مهراب کجا!
پیاده شدم. به نمای باغ و ویلایی که انتهای این جاده بود نگاه میکردم که با پارس سگی جیغ کشیدم و خودم رو به بدنه ماشین چسبوندم.
مهراب جلوم ایستاد.
سگ سیاه پارس میکرد و من پشت مهراب پناه گرفته بودم.
مردی که در رو باز کرده بود، بلند گفت:
-گرگی، بشین.
سگ ساکت شد. مهراب با تشر به مردی که نزدیکمون میشد گفت:
-ببند این سگو وقتی مهمون قراره بیاد.
-شرمنده آقا.
-شرمندگی تو فایدهاش چیه اگه میپرید بهمون.
صدای مردی از سمت دیگه اومد.
-چطوری پسر؟
مهراب سر چرخوند. نیم رخش رو میدیدم، لبخند زد و به سمت مرد رفت.
به سگی که سر طناب دور گردنش دست نگهبان بود، نگاه کردم و با وحشت دنبال مهراب راه افتادم.
سگه هم فهمیده بود که من ازش ترسیدم که دور برداشته بود.
به حال و احوال مهراب با مردی که اسمش امین بود نگاه کردم و وقتی که امین حواسش به من جمع شد سلام کردم.
جوابم رو داد و رو به مهراب گفت:
-معرفی نمیکنی؟
مهراب تو یه کلام گفت:
-سپیده.
و سریع پرسید:
-بچهها کجان؟
-تو باغ.
امین مسیر رو با دست نشون داد. مهراب گفت:
-امین، من نیومدم که گیتاریست گروهتون باشما، اومدم یکی دو ساعت کنار هم باشیم، همین. سپیده رو باید برسونم جایی
.
امین دست مهراب رو کشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔶️روز به روز حجاب خود را تقویت کنید..
🌹شهید محسن حججی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
سعید سر ریحانه هوو آورده یه شب در یه مهمونی دوستانه میبینه که زنش داره خونه صمیمی ترین دوستش کار میکنه...😱
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
دختر کاپشن صورتی.mp3
14.6M
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
🎙تقدیم به #دختر_کاپشن_صورتی
ترانه، ملودی و میکس و مستر:
سید صادق آتشی
با صدای: #علی_زکریائی
با هنرمندی فاطمهزینب کرمیمقدم
در نقش ریحانه سلطانینژاد
(دختر کاپشن صورتی با گوشوارههای قلبی)
و سرکار خانم سمیه فرخنده در نقش مادر ریحانه
#نشر_حداکثری
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
سعید سر ریحانه هوو آورده یه شب در یه مهمونی دوستانه میبینه که زنش داره خونه صمیمی ترین دوستش کار میکنه...😱
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت کمی ساکت موند و گفت: -این چیزای اشتباه که به تو گفتن، برای سحرم بود ی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-یکی دو ساعت چیه، مگه من میزارم که بری. سپیده رو هم بعدا برسون. بیا ببینم.
مهراب نچی کرد و دنبال امین راه افتاد.
امین جلوتر رفت.
با مهراب همقدم شدم. نگران شدم از حرفی که امین زده بود.
-آقا مهراب، نمونیما.
یه لبخند ریز روی لبش نشست. زیپ کاپشنش رو بالا کشید و گفت:
-دکمههاتو ببند، سرما میخوری.
ای بابا! چه گیری کرده بودم!
-آقا مهراب!
نگاهم کرد و گفت:
-میریم، اما به یه شرط.
-چی؟
چشم باریک کرد و با همون لبخند ریز گفت:
-حالا بریم، رو شرطم فکر میکنم بعد میگم.
با صدای جیغ و کف و هورایی که بهمون نزدیک میشد، چشم از مهراب گرفتم.
به جمعیتی که دور آتیش منتظرمون بودند، نگاه کردم.
مهراب براشون دست بلند کرد.
عدهای برای استقبال جلو اومدند. معلوم بود خیلی وقته همدیگه رو ندیدند.
یکی از پسرها به من نگاه کرد و گفت:
-معرفی نمیکنی؟
مهراب به من اشاره کرد:
-سپیده....سپیده خانم!
دختری که کم سن هم نبود، اوی بلندی کشید و گفت:
-...خانم!
مهراب ابرو بالا داد:
-پس چی؟ اسم خالی مال شماهاست، ایشون سپیده خانمه، وگرنه با من طرفید.
دختر دیگهای دستم رو کشید و گفت:
-بیا عزیزم، غریبی نکن، خوشگل خانم.
همون دختری که هوی کشیده بود، باهامون همقدم شد.
صورتم رو به سمت خودش برگردوند. سی و چند ساله به نظر میرسید.
لبخند زد و گفت:
-ماشالا چه چشم و ابرویی! این مهرابم چه خوش اشتهاست.
دختر کناری دستش رو دور شونهام انداخت.
-آره ماشالا! اسفند بریز تو آتیش براش.
داشتند مسخره میکردند یا جدی بودند؟ چشم و ابروی من قشنگ بود!
به قیافههاشون که نمیاومد بخوان مسخره کنند.
دستم سمت چشم و ابروم رفت.
واقعا به نظرشون این چشم و ابرو نیاز به دود اسفند داشت!
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -یکی دو ساعت چیه، مگه من میزارم که بری. سپیده رو هم بعدا برسون. بیا ببی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
توی آینه سالن ویلای خوش ساختی که یک ساعتی از حضورمون توش میگذشت به خودم نگاه کردم.
حالت چشم و ابروم رو برای بار بیستم چک کردم.
همون بود، با دیروز و پریروز و ماه پیش و حتی سال پیش هم هیچ فرقی نداشت.
فقط توی این دو ماه اخیر پاش حسابی گود رفته بود، وگرنه چشم و ابرو همون بود.
حرفهای اون دختر یا زن سی و چند ساله رو که آخر سر نفهمیدم اسمش لیلا بود یا مهسا، برای بار چندم مرور کردم.
-این فرشته رو از کجا کش رفتی کلک؟
مهراب خندید. دستش توی ظرفی رفت و بعد از چرخوندن دست مشت شدهاش دور سرم، محتوای مشتش رو توی آتیش وسط جمع کوبید و گفت:
-بترکه چشم حسوداش!
جمعیت دست زدند و سوت کشیدند.
بوی اسفند فضا رو پر کرد.
پسری کندهای رو علم کرد و گفت:
-بشین سپیده خانم، غریبی نکن.
غریبی نمیکردم، بیشتر تو تعجب بودم.
همیشه با سحر و ثریا مقایسه شده بودم.
اونها زرنگ بودند، سر زبون داشتند، خوشگلیشون به مامان الهام رفته بود.
ولی من یه دست و پا چلفتی بی زبون بودم که از قضا از زیبایی خدادادی هم بهرهای نبرده بودم.
مهراب برای بار دوم اسفند دور سرم چرخوند و توی آتیش ریخت.
بوی اسفند بیشتر شد.
سرم رو از آینه دور کردم و به حالت چشم و ابروم از یه زاویه دیگه خیره شدم.
همون بود، همون چشم و ابروی سیاهی که چند باری عمه غصهاش رو خورده بود که ای کاش به چشم و ابروی الهام میرفت نه به ننهآقای خدابیامرز مادرش، که یه عکس سیاه و سفید ازش مونده بود و بعد از چهار تا بچه قد و نیم قد، سرش هوو اومده بود و بدبخت شده بود.
-سپیده جان، خوبی عزیزم؟
این صدای همون زن سی و چند سالهای بود که به چشم و ابروی من میگفت خوشگل و به مهراب میگفت خوش اشتها.
به سمتش چرخیدم.
-آره، خوبم.
به دور و برم نگاهی کوتاه انداخت و گفت:
-آزی کو؟
به در دستشویی اشاره کردم. با حرص به در دستشویی کوبید و گفت:
-یک ساعته اومدی چهار تا سیب زمینی بیاری که بندازیم تو آتیش!
صدای آزی از دستشویی اومد:
-چته، شماره یک و دو مگه دست خودمه، اومد باید تخلیه شه دیگه!
-آخه این همه مدت!
به من نگاه کرد.
-شرمنده، مهراب داره دنبالت میگرده، از اونجایی که اعصاب مصاب درستم نداره، گفتم بیام ببینم چیزیتون نشده باشه.
لبخند زد:
- یه چند تا بچه گربه پیدا کردن، یکیشو ... بیا برو ببین خودت.
دستم رو به پایین تونیک بافت زیادی شیکی که مهراب برام گرفته بود کشیدم.
شالم رو مرتب کردم و همونطور که به سمت در ساختمون قدم بر میداشتم تو هر آینه و شیشهای که سر راهم بود، به خودم نگاه کردم.
همون بودم، هیچ فرقی نکرده بودم.
پالتوم رو برداشتم. در حال پوشیدنش بودم که زن گفت:
-پالتوت خیلی شیکه، از کجا خریدیش؟
لبخند زدم، دقیقا نمیدونستم آدرس کجا رو بدم که یکی از پسرها در رو باز کرد و گفت:
-داری میای اون گیتارم بیار.
زن با ذوق گفت:
-مگه قبول کرد؟
-نه بابا، میخواییم بندازیمش تو رودربایستی!
زن لبهاش رو صاف کرد و گفت:
-دلتونو صابون نزنید، اون سه سال پیش که گیتارشو شکست، نه دیگه زده، نه خونده. حتی عروسی امینم که دوست جون جونیش بود نزد.
پسر با چشم و ابرو به من اشاره کرد و لبخند زد.
حالا زن هم به من نگاه میکرد. ابرو بالا داد و گفت:
-اصلا حواسم نبود.
زن دستم رو گرفت و گفت:
-بیا بریم خوشگلم. راستی چند سالته؟ تو هم جزو بِیبی فیسهایی یا واقعا کم سنی؟
از ایما و اشارههاشون که چیزی نفهمیدم ولی تو جواب زن گفتم:
-بیست سالمه.
هزینه ورود به #ویآیپی سیهزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
🟢رمان عروس افغان در ویآیپی تموم شده؟ خیر.
🟠کی تموم میشه؟ معلوم نیست کی تموم بشه.
🟣روزانه چند پارت میذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده.
🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم
🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
🔵حالا چرا؟ چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
🟤کی میرسه اینجا به ویآی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه.
💳شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
🌺حسین جان
🌺گداے ڪوے توام ، عید فطر نزدیڪ است
🌺به جاے فطریه یڪ ڪربلابده آقاجان
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨️🌙✨️🌙✨️🌙✨️
اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضانَ، الَّذى اَنْزَلْتَ فیهِ الْقُرْآنَ
🔮دعای روز بیست و هشتم ماه رمضان🔮
#دعای_روز_بیست_و_هشتم_ماه_رمضان
#رمضان
#ماه_رمضان
#ماه_بندگی
●▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬●