میخوای توخونون آرامش بیاد و دیگه جرو بحث نباشه😎
خیلی وقته مسافرت نرفتی و دلت لک میزنه برای یه مسافرت.🚐
دوست داری صاحب خانه بشی🏡
دلت میخواد ماشینتو عوض کنی🚘
دوست داری نسل بعد از خودتم مشگل مالی پیدا نکنه و همیشه دست بالش باز باشه🥰
بیا اینجا👇👇 تا به هر آنچه که دوست داری برسی😍
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
بهار🌱
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت شروع به کار کرد و گفت: - خیلی لاغر شدیا سپیده، پای چشات خیلی گود افتاده.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
از همه تشکر کردم و به سمت در خروجی راه افتادم.
مهراب هم پشت سرم اومد. دمپایی پوشیدم و منتظر موندم تا در رو به هم کپ کنه.
نگاهم کرد و گفت:
- کاکتوسا برات دردسر درست کرد؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- من که اون سری بهتون گفتم اگر چیزی به دست من برسه، بعدش من باید توضیح بدم که این از کجا اومده و چطوری اومده.
- آره گفتی، ولی من گفتم چون سالار میدونه، باباتم میدونه، شاید مشکلی پیش نیاد.
- سالار و بابا میدونستن، اما خب عمه نمیدونست. حسینم نمیدونست. عمه که فرصت نکرد بخواد بپرسه که این کاکتوس از کجا اومدن و یا چرا، ولی حسین پرسید داشت شر بدی هم برام درست میکرد. نفهمیدم هم که سالار کاکتوسها رو چیکار کرد.
- به من زنگ زد، منم بهش گفتم بده سوپری سر کوچه، بعد خودم میرم ازش میگیرم. بعد از اون چند روز تازه اومدم اینجا، الان برم سر خیابون ازش میگیرم، نگهش میدارم برات. هدفم فقط عذرخواهی بود، چون گفتی کاکتوس دوست داری برات کاکتوس فرستادم.
سرم رو تکون دادم و اون پرسید:
-خب حالا چیکار داشتی؟
-راستش آقا مهراب، نمیدونم چطوری بهتون بگم.
کمی فکر کردم، نمیدونستم از کجا شروع کنم، پس رفتم سراغ اصل مطلب و ازش پرسیدم:
- شما می دونی سحر کجاست؟
نگاهش توی چشمها موند. انگار انتظار همچین سوالی رو نداشت.
نمیدونست بگه میدونم یا نه.
پس گفت:
- چطور؟
- راستش چند روز پیش سحر زنگ زد به ثریا، ثریا چون اعصابش خراب بود دری وری بهش گفته و اونم قطع کرده. من بعداً رفتم از ثریا شمارهلی که باهاش حرف زده بود و گرفتم و زنگ زدم بهش. یه خانمی گوشیو برداشت، گفتم میخوام با سحر حرف بزنم، گفت یه دقیقه صبر کن. بعد همون موقع من صدای شما رو شنیدم. داشتید با اون خانم حرف میزدید.
رنگ پریدگی محراب رو به چشمهام میدیدم. پس میدونست سحر کجاست و نمیتونست منکرش بشه.
من حرفم رو ادامه دادم:
-چند دقیقه بعد سحر بهم زنگ زد. یکم با هم حرف زدیم ولی بعدش من هرچی به اون خانمه زنگ زدم, اون خانم گوشیو برنداشت
دفعههای اول رد تماس زد, بعدم که کلاً جواب نداد. تو آخرین مرحلهام ... اون آقایی بودش که با شما توی پارکینگ بود, اسمش ناصر بهمنیه، اون برداشت، گفت من برادر نرگسم، نرگسم بیمارستان بستریه، حالش خوب نیست، هر وقت حالش خوب شد میگم بهش که بهتون زنگ بزنه.
نگاهش پر از تعجب شد و گفت:
- کی زنگ زدی بهش؟
- نمیدونم، شاید پریروز.
انگشتش رو جلوم گرفت و گفت:
- تو پریروز به نرگس زنگ زدی و ناصر گوشیو برداشت و بهت گفت حالش خوب نیست، بیمارستانه؟
- آره، همینو گفت.
اخمهاش تو هم رفت و به نقطه نامعلوم توی راه پله زل زد.
- چی شده آقا مهراب؟ شما میدونی سحر کجاست؟
نگاهم کرد. ساکت بود، اینقدر حرفی نزد که صداش زدم.
حواسش جمع شد. نگاهم کرد و گفت:
- آره، میدونم کجاست.
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم.
دستش رو به معنی آروم باش برام تکون داد و گفت:
- هیس، من میدونم سحر کجاست. حالش خوبه، مطمئن باش. اون پسره هم که با هم فرار کردن، اسمش راستینه. اسم شناسنامهایش نیست ولی اینطورری صداش میکنن. به ظاهر که سحرو خیلی دوست داره، یعنی چیزی که نشون میده اینه، وقتی براش غیرتی میشه و اعصابش خراب میشه یعنی دوسش داره دیگه! حال سحرم خوبه، وضع و روزگارشونم خوبه، با اون پسره هم با هم ازدواج کردن.
دستم رو برداشتم و متعجب گفتم:
- ازدواج کردن! چطوری؟ شناسنامهاش که دست کسیه! نکنه موقت؟ چطوری وقتی بابا...
- نمیدونم چطوری، ولی تاکید داشتند که ما زن و شوهریم. تازه سحر حاملهام هست.
هینی کشیدم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم.
دوباره با دستش به آرامش دعوتم کرد و گفت:
- البته خودش نمیدونه. راستش منم قراره کمکش کنم که از مرز رد بشه.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از همه تشکر کردم و به سمت در خروجی راه افتادم. مهراب هم پشت سرم اومد
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
اخمهام تو هم رفت و گفتم:
- یعنی چی از مرز رد بشه؟
-چیزی که خودشون میخواد اینه، میخوان غیرقانونی از مرز رد بشن. خب قاچاقچیا معلوم نیست چه بلایی سرشون بیارن، واسه خاطر همینم از من کمک خواست، چون آدمشو میشناسم. میخواستم وقتی که رد شدن بهتون بگم که خیالتون راحت بشه، ولی حالا که فهمیدی یه لطفی کن و به کسی نگو، چون من قول دادم به سحر که به کسی نگم، به توام جاشو نمیگم، فقط میتونم بگم حالش خوبه...مخصوصا با باز شدن پای خواستگار تو خونتون، بهتره از سحر حرفی زده نشه.
- فقط یه شماره که بتونم باهاش تماس بگیرم؟
کلافه بود و این از حرکاتش معلوم بود.
- هر وقت رفتم پیشش بهش میگم که باهات تماس بگیره.
چشم باریک کرد.
- فقط یه چیزی، مطمئنی ناصر به تو اینطوری گفت، که نرگس حالش خوب نیست؟
در هال باز شد. من سرم رو به معنی آره توی جواب مهراب تکون دادم. سر زن دایی از در خارج شد.
-سپیده جان، ببین عمهات کمک احتیاج نداره، کم و کسری چیزی تو خونتون ندارین!
اصلاً نمیفهمیدم که زن دایی چی میگه، کم و کسر چی؟
عمه چی؟
مهراب خداحافظی کرد و از در ورودی راه پله با سرعت خارج شد.
سحر حامله بود، بعد سحر خودش نمیدونست که حاملهاست!
چطور سحر نمیدونست ولی مهراب میدونست؟
اصلا سحر چطور ازدواج کرده بود؟
وای...وای!
سوالات یکی یکی توی ذهنم میاومدند و میرفتند و من هیچ جوابی برای هیچ کدومشون نداشتم.
سحر از مهراب کمک خواسته بود و ولی سحر ترجیح داده بود تو تماس تلفنیمون هیچی به من نگه.
نگه که میخواد از مرز رد بشه.
در مورد ازدواجش هم چیزی نگفته بود.
اصلاً مگه دختر بدون اجازه پدر میتونه عقد کنه! شاید یه صیغه موقت بود!
اگر پسره رهاش کنه، اون بچه چی میشه؟
چطور میخواد ثابت کنه که بچه حلال زاده است و پدر داره.
صدای محدثه من رو از افکارم خارج کرد.
- کجایی دختر؟
نگاهش کردم. زن دایی کنارش ایستاده بود.
- دو ساعته داریم صدات میکنیم.
دو ساعت که نبود، قطعاً چند باری بیشتر صدام نکرده بودند.
زن دایی گفت:
- مهراب کجا رفت؟ اون که همین الان اومده بود!
شونه بالا دادم و گفتم:
- نمیدونم.
زن دایی به محدثه نگاه کرد و گفت:
- تا جلوی در با سپیده برو، همون جام از مصی خانم بپرس ببین کمکی چیزی احتیاج نداره، کم و کسری چیزی نداره.
محدثه باشهای گفت و به سالن برگشت.
روسری به سر از هال خارج شد و پلهها رو بالا رفت. روی پاگرد اول ایستاد و گفت:
- بیا دیگه!
توان حرکت نداشتم، حرفهای مهراب ضعف برام به ارمغان آورده بود، ولی باید میرفتم.
آهسته و آروم پلهها رو بالا رفتم.
محدثه با هیجان همراهم شد و گفت:
- امشب میخوای باهاش حرف بزنی، چیزی آماده کردی؟ سوالی، حرفی، حدیثی؟ نکنه برای اینم ذوق نداری؟
مسیر نگاهم به پلهها بود ولی گوشم با محدثه و حواسم پیش سحر. با این حال جواب محدثه رو دادم.
- هیچ ذوقی ندارم. راستش اصلا آمادگی ازدواج ندارم، هدف من این نیست.
-یعنی چی هدفت این نیست؟ نکنه دلت نمیخواست لباس بپوشی به خاطر همینه. ولی به نظر من اشتباه میکنی.
نگاهش نکردم و به مسیرم ادامه دادم.
محدثه گفت:
-خب اگر الان بگن برو باهاش حرف بزن، میخوای چی بگی؟ بحث یه عمر زندگیه، شما که از قبل با هم آشنا نبودید، بالاخره باید دو تا سوال درست و حسابی ازش بپرسی.
من میگفتم نره و اون میگفت بدوش. برای اینکه چیزی گفته باشم، گفتم:
- چی بپرسم؟
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥 نیروهای القسام اینطور به سربازان صهیونیست نزدیک میشوند و آنها را هدف میگیرند.
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
4_6006052395228860064.mp3
14.04M
🍃🌹🍃
✘ بچههام به دوستیهای خطرناک و نامشروع رو آوردن!
✘ همسرم دائماً توی گوشی و دنبال دوستیهای مجازیه!
✘ اصلاً قدردان زحمتها و تلاشهای من نیستند... خسته شدم از این وضع💥
#رهبری | #استاد_شجاعی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 #زنگ #خطر 🚫
⭕️خطر حجاب استایل ها
#حجاب
#چادر_یادگار_مادر
#خطر_حجاب_استایل_ها
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🔶 رد شدن راکت حماس از گنبد آهنین
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت اخمهام تو هم رفت و گفتم: - یعنی چی از مرز رد بشه؟ -چیزی که خودشون
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
با صدایی شبیه هیم که از ته گلوش خارج میکرد، چند پلهای همراهیم کرد و گفت:
- مثلاً ازش بپرس که هدفش از ازدواج چیه, اصلا واسه چی میخواد زن بگیره، در مورد ادامه تحصیل باهاش صحبت کن، ببین موافقه، مخالفه.
- موافقه.
-تو از کجا میدونی؟
- قبلاً بهم گفته، میدونم که موافقه.
- خب پس این هیچی، یکم در مورد ایدهآلهای خودت صحبت کن، بگو دوست داری زندگیت چه شکلی باشه، چه برنامههایی واسه آیندهات داری.
در آپارتمان رو میتونستم ببینم، قطعاً اگر به محدثه میگفتم که هیچ برنامهای برای آیندهام ندارم و برام مهم نیست که چی پیش میاد، میخواست یه سخنرانی بلند برام به اجرا بذاره، پس تو تایید حرفش فقط سر تکون دادم و مسیرم رو رفتم.
کلید رو از پشت در برداشته بودند، پس چند تقه به در زدم و منتظر جواب موندم.
نگار در رو باز کرد. با دیدنم به پهنای صورتش لبخند زد و گفت:
- کِل بکشید، عروس اومده.
عمه از خدا خواسته شروع به کل کشیدن کرد، ثریا سوت میزد و حسین هم انگار دست میزد.
چشمهام رو بستم که عکسالعمل بدی از خودم نشون ندم که تو ذوقشون بخوره. قرارم با سالار همین بود، که دل بدم به دل عمه و باقی اعضای خونه.
ولی اگر روزی قرار باشه عروس بشم، شرط میکردم که این اتفاقات نیوفته، نه لباس عروس با بالاتنه لخت و دامن فنردار، نه جشن توی تالار، نه کل کشیدن، نه آرایشگاه، نه ماشین گل زده، نه موهای زیتونی و نه تاج، و نه دست گلی که مجبور باشم توی دستهام بگیرم.
اینها رو حتماً میگفتم، جزو شرایطم بود، از همشون حالم بهم میخورد.
صدای کل کشیدن قطع شد.
عمه گفت:
- بیا تو دیگه عمه جان!
پا توی هال گذاشتم. خدا رو شکر از صرافت سر و صدا افتاده بودند.
به ثریایی که میخواست سوت بزنه نگاه کردم و برای اینکه جلوش رو بگیرم گفتم:
- قرار نیستش که من بعد از امشب عروس بشم. این جلسه فقط جلسه آشناییه.
بابا که موافق حرفم بود، بلند گفت:
- راست میگه دیگه! سر و صدا راه انداختین، ماشالله دخترمون با کمالاته، واسش صف کشیدن بیرون از این خونه. حالا با یه نوید همتون دست و پاتونو گم کردین!
عمه گفت:
-این صفه کو که تو میبینی ما نه. باز زیاد زدی؟
بابا به سیگارش پوک زد و جواب عمه رو با اشاره سالار نداد.
صدای شهرام مسیر نگاهم رو عوض کرد.
- حالا چه بشه، چه نشه، مبارکت باشه!
نگاهش کردم. جایزه امروز شهرام به خاطر بیرون بردن ثریا و خرید براش این بود که از بعد از ظهر تو این خونه تلپ بشه.
به حکم ادب لبخندی زدم و تشکر کردم.
مسیر مستقیم اتاقم رو در پیش گرفتم.
امیدوار بودم که امیر عباس اونجا باشه، نبود. پس به اجبار جلوی همون در ایستادم و به بقیه نگاه کردم.
نگار با محدثه جلوی در حرف میزد، بابا سیگار میکشید، شهرام با تارا بازی میکرد، سالار نبود، عمه با حسین صحبت میکرد، خونه از تمیزی برق میزد و بوی غذا کل ساختمون رو برداشته بود. نه کسی با کسی دعوا میکرد و نه کسی با کسی سر جنگ داشت، همه اینها به خاطر من بود و حضور نوید، ولی من خوشحال نبودم.
خوشحال که نبودم هیچ، نگران هم بودم، نگران سحر.
صدای زنگ خونه بلند شد، عمه سریع به آیفون نگاه کرد و گفت:
-فکر کنم اومدن.
درست هم فکر میکرد. حسین در رو باز کرد.
سالار از اتاق بیرون اومد و به همراه شهرام و حسین برای استقبال تا پایین پلهها رفتند.
صدای جمعیت زیادی رو که بالا میاومدند میشنیدم.
نگار ازم خواست که جلوی در بایستم و من دقیقاً همون کار رو کردم. از همون جا با نگاهم راه پله رو دید میزدم.
اولین کسی رو که دیدم پیرمردی بود حدود شصت و چند ساله ولی سر حال و قبراق.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت با صدایی شبیه هیم که از ته گلوش خارج میکرد، چند پلهای همراهیم کرد و
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
تک و توک تو موهای سرش سیاهی پیدا میشد، نیمی از موهاش ریخته بود و صورتش رو تا میتونسته بود تراشیده بود.
پالتوی سیاه بلندی تن کرده بود.
مرد تو پاگرد ایستاد. برگشت و به عقب نگاه کرد و گفت:
-مراقب باش هما خانم. آروم آروم بیا.
صدای مرد حسابی دلنشین بود. مرد منتظر موند تا زنی رو که هما صداش میزد کنارش بایسته.
زن تو پاگرد نفس تازه کرد و به سمت ما برگشت. رعد و برق پیری به چهرهاش خورده بود ولی هنوز هم از زیباییش چیزی کم نشده بود.
مانتوی آجری رنگ بلندی پوشیده بود و شالی پر از طرح روی سرش انداخته بود.
با دیدنمون لبخند زد. من زودتر از نگار و عمه سلام کردم.
عمه و نگار به احوال پرسی مشغول شدند. زن چند تا پله رو بالا اومد و جواب احوال پرسیها رو داد. به من نگاه کرد و گفت:
-عروس خوشگل ما شمایی؟
جوابم، نگاهم بود که به سمت پایین میرفت.
دست دور سرم انداخت و من رو به سمت خودش کشید. دقیقاً مرکز سرم رو بوسید. ازم فاصله گرفت و گفت:
- من همام، زن عموی نوید.
یه لحجه بامزه داشت، فارسی رو جور خاصی حرف میزد. احتمالاً این همون زن عموش بود که نصف پاکستانی و نصف افغانی.
با صدای پیرمرد بهش نگاه کردم. سلام کردم لبخند زد و گفت:
- پسرمونم خوش سلیقه است.
همه خندید. دست روی بازوی مرد گذاشت و گفت:
-به عموش رفته پسرمون.
عمو، احتمالا این عموشم همون عموی فروغ بود که استاد تاریخ بود. همونی که به فروغ کمک کرده بود تا به عشقش برسه، جلوی برادرش ایستاده بود و حق و حقوق فروغ رو گرفته بود.
کم کم سر کله اوس جعفر و فروغ هم پیدا شد.
نگار بهتر از من تعارف میکرد همه رو به داخل دعوت کرد، دونه دونه با همه سلام و احوالپرسی کردم و بالاخره نوید رویت شد.
پالتویی بلند تن کرده بود، یه پالتوی خاکستری که سبزی چشمهاش رو بیشتر از قبل نشون میداد.
یه دسته گل دستش بود، دسته گلی پر از گلهای لیلیوم زرد، از همه مهمتر لبخندی بود که از لبش پاک نمیشد و کل صورتش رو پر کرده بود.
تا همون لحظه هیچ ذوقی نداشتم، ولی با لبخند نوید لبخند زدم، یه لبخند واقعی.
دست گل رو به سمتم گرفت و سلام کرد.
گل رو گرفتم و تشکر کردم.
با تعارف نگار که میگفت بفرمایید تو، نوید نگاه از من گرفت و به نگار داد، دستش رو دراز کرد و داخل خونه رو نشونم داد.
- اول شما!
دروغ چرا، رفتارهاش دلنشین بود، حتی برای منی که هیچ ذوقی نداشتم و به نظر خودم افسردگی گرفته بودم و طبق تحقیقاتم توی گوگل به چیزی شبیه اسکیزوفرنی دچار شده بودم.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
عجب حس قشنگیه دوست داشتنه کسی که میدونی #عاشقته، روت غیرت داره و بهت اطمینان داره.
با صدای باز شدن در ماشین افکار قشنگم رو بوسیدم و قایم کردم برای روزی که توچشمهاش نگاه کنم و با زبونم بهش بگم نه با زبون دلم.
_چرا گریه میکنی؟ فوری صورتم رو پاک کردم و آهسته گفتم:
_چیزی نیست من....
_ حرف نزن، فقط آروم باش و گریه نکن؛ باشه؟خندهی کوتاهی کردم ولی از ته دل، مثل همون اشک که از سر ذوق بود.
_چیز خنده داری گفتم؟
سر به زیر جوابش رو دادم چون هنوز روی نگاه کردن بهش رو نداشتم.
-نه، فقط از جملهی دستوری و محکمتون که وسط اخم گفتین ذوق کردم.گوشهی ابروش رو بالا داد اخمهاش رو باز کرد.
_نه، بلدی یه چیزایی! زودتر رو میکردی الان #سهیل شناسنامهات رو آورده بود محضر.
https://eitaa.com/joinchat/190906423C02ecf4ef2d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
اعصاب اینهمه بدبختی و امتحان خدا رو ندارم!
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
⭕️🔴⭕️
کودک ۴۵ روزه اهل غزه از شدت صدای مهیب بمب، قالب تهی کرد. از ترس به شهادت رسید. بدون آثار زخم و جراحت!
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🔴⭕️
وقتی دست به دامان اجنه و ارواح شرور میشن
♨️ صهیونیسم پس از شکست مفتضحانه خود،خاخامهای ساحر خود را به تعداد زیادی فراخواندهاند!
ببینید چگونه فریاد میزنند و از
اجنه اشرار کمک میخواهند!
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تک و توک تو موهای سرش سیاهی پیدا میشد، نیمی از موهاش ریخته بود و صورت
#عروسافغان 🥀🥀🥀
#پارت
نوید آرنجهاش رو به لبه دیوار کوتاه پشت بوم تکیه داده بود و به کوچه نگاه میکرد، ولی من روی چهارپایهای که نمیدونستم چطوری از پشتبوم سر در آورده بود، نشسته بودم و برعکس اون که پر از انرژی بود، من حسابی بیحال بودم.
فاصلهام رو باهاش حفظ کرده بودم و حس خوبی که تو لحظه ورود ازش گرفته بودم، فقط برای همون پنج دقیقه اول بود و بعدش تماماً دلهره بود و دلشوره.
دلشوره اولم از اینکه نکنه بابا حرفی بزنه که مهمونهای غریبهامون بهشون بربخوره، چون برق شمشیرش مشخص بود و عموی نوید و اوس جعفر آدمهایی نبودند که متوجه نشند.
دلشوره به خاطر سحر و دلشوره برای هزار چیز دیگه که حتی دلیلشون رو هم نمیدونستم.
ثریا متوجه حالم شده بود که سعی میکرده حالم رو بهتر کنه، کمی سر به سرم گذاشت و بعد از خاطرات امروزش با شهرام گفت که چطور براش خرید کرده.
ثریا هم فکر میکرد دلشوره من و این اضطرابی که توی صورتم پیدا بود، برای وجود خواستگاری بود که قطعاً برای هر دختری ممکن بود دلهره بیاره، اما خودم که میدونستم چم شده.
نوید برگشت و نگاهم کرد. حالا به دیوار تکیه داده بود و آرنجهاش رو از پشت روی دیوار نصفه و نیمه پشت بوم گذاشت.
با این پالتوی طوسی و کمی بلند حسابی شیک شده بود.
خوبه که حدیث این پالتو رو بهم داده بود چون با اون کت رنگ و رو رفته حسین حس خوبی نداشتم.
نوید لبخند زد و گفت:
- همیشه دوست دارم که از یه جای بلند شهرو تماشا کنم.
بی حالی و بی ذوقیم که سر جابش بود، دلشوره هم داشتم، ولی نوید اینجا مهمون بود و نباید توی ذوقش میخورد، نباید متوجه دلشورهها و اضطرابهای من میشد.
پس لبخند زدم و جوابش رو اینطوری دادم:
- اینجا که فقط دو طبقه است! انقدری هم بلند نیست.
خندید، یک قدم به طرفم اومد و ایستاد و گفت:
- میدونم، ولی باید یه جوری سر حرف رو وا میکردم دیگه!
نگاهش تو اعضای صورتم چرخید. نگاهش چرخید و به سمت اون یکی چهارپایه رفت.
قطعا وجود این چهار پایهها برنامه ریزی شده بود.
همه منتظر بودند که من نوید رو به کتابخونه ببرم ولی سالار وسط پریده بود و پیشنهاد پشت بوم یا حیاط رو داده بود.
چهارپایه رو برداشت. کمی ازم فاصله گرفت و روش نشست.
کمی تعجب کردم، سری پیش توی باغ خودشون کم مونده بود به من بچسبه.
اینقدر کنار اون درختی که کلاغ روش لونه کرده بود، بهم نزدیک شد که من هر آن منتظر بودم عمه از راه برسه و کلی دری وری بارم کنه، اما حالا چهارپایه رو عقبتر گذاشته بود.
فاصلهاش رو با خودم متر میکردم که شنیدم:
- اگر موافق باشید یه بار هم بریم برج میلاد، از همون جا هم به آسمون شب نگاه کنیم،
هم به شه.
من با خودم مستاصل بودم و اون داشت از گشت و گذار با من میگفت، اونم توی شب!
قیافه عمه رو تصور کردم، هر چند، این روزها عمه کارهای عجیب زیاد میکرد تا من رو به نوید برسونه.
نگاهم که تو صورتش ثابت موند، لبخند زد و گفت:
- برادرتون بهم گفت که قراره فعلاً ما یه مدتی با هم آشنا بشیم، بالاخره برای آشنایی باید رفت و آمد کنیم دیگه.
بعد از سکوتی کوتاه لب زد:
- فکر نمیکنید که خانوادتون با این قضیه مشکل داشته باشند؟
مشکل که قطعاً عمه مشکل داشت، بابا هم که با مهراب موافق بود، مهرابی که هنوز نه خواستگاری کرده بود و نه حرفی زده بود.
به حساب یه حلقه الکی که توی دستم انداخته بود که اسفندیار رو بترسونه، بابا اون رو نامزد من میدونست.
هر چند کارهاش همه رو به شک انداخته بود.
ولی چیزی که من ازش شناخته بودم این بود که مهراب نمیاومد خودش رو سبک کنه و از دختری که هجده سال از خودش کوچیکتره خواستگاری کنه.
جواب نوید رو اینطور دادم:
-خب، شب که ... حتما مشکل دارن.
- خب اگه خانوادگی بریم چی؟
لبهام رو زیر دندونهام گرفتم و بعد از رها کردنشون، گفتم:
- حالا چرا شب؟
- آخه شب آرزو کردن قشنگه، اونم تو بلندترین نقطه تهران. ستاره ها رو تماشا کنیم و چراغهای روشن شهر. میریم کافی شاپ همونجا، به آسمون شب نگاه میکنیم و دو تایی با هم آرزو میکنیم.
لبخند زد و گفت:
- خب میخوام بفهمم دختری رو که دوستش دارم آرزوهاش چیه؟
نگاهم تا پایین پالتویی که حدیث بهم داده بود و من برای افتتاح امشب پوشیدم بودمش اومد و آهسته گفتم:
- خب اگه به آرزو باشه همین الانم میشه آرزو کرد، شبه دیگه!
نگاهم بالا اومد و اضافه کردم:
-هر چند، من آرزویی به اون شکل ندارم.
چشمهاش ریز شد.
- یعنی چی آرزویی ندارید؟ مگه میشه دختر تو سن شما آرزویی نداشته باشه؟
- آرزوهای من زیادی دست نیافتنیه.
ابرو بالا داد:
-مگه سفر به اون ور ستارههای دب اکبره!
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀 #پارت نوید آرنجهاش رو به لبه دیوار کوتاه پشت بوم تکیه داده بود و به کوچه نگاه می
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
خندیدم و گفتم:
- نه ... نه، ولی خب به نظرم هیچ وقت بهشون نمیرسم، پس در موردشون فکر نمیکنم.
بی لبخند نگاهم کرد و گفت:
- یعنی من باور کنم، نویسندهای با قلم شما که موفق شده تو کل نویسندههای استان تهران نفر اول بشه، آرزو نداره که جایزه نوبل بزرگترین نویسنده دنیا رو بگیره.
راستش اصلا خودم به این موضوع فکر نکرده بودم. خندیدم.
- اینکه الان گفتید از سفر به ستارههای دب اکبر هم به نظرم سختتر باشه. منو چه به جایزه نوبل!
ابروهاش بالا پرید و گفت:
- وقتی که تونستید جایزه نفر اولو ببرید، پس قطعاً گرفتن جایزه نوبل هم همچین خیلی آرزوی دوری نیست. نزدیک به دو هزار تا داستان به دست شهرداری رسیده، ز بین دو هزار تا اول شدی.
دستهاش رو از هم باز کرد و شروع کرد برای من فضاسازی کردن.
-فکرشو بکن، همه نشستن، روی صندلیهاشون، بعد اسم تو رو صدا میکنن، با اون لهجه انگلیسی، منم از اون ته سالن برات دست میزنم...
مکثی کرد و با لحنی خاص و مخصوص خودش لب زد:
- با افتخار! با افتخار برات دست میزنم.
تصورشم قشنگ بود. نوید پسر خوبی بود، با هر دختری که زیر یه سقف میرفت، اون دختر خوشبخت میشد. ولی من...
تو چشماش خیره شدم، خیلی چیزا حقش بود که بدونه. شاید اگر میدونست میرفت و من دیگه مجبور نبودم غرغرهای عمه رو تحمل کنم، یا رفتارهای بابا و دوی ماراتونی که تو ذهنش بین نوید و مهراب تصور کرده بود.
مینشستم و به مشکلات خودم فکر میکردم.
پاک شدن لبخند رر از صورتم دید و لبخند اونم رفت. همزمان با هم گفتیم، من آقا نوید و و اون سپیده خانم.
ساکت شد و گفت:
- شما اول بگید.
نگاهم رو مستقیم توی چشمهاش دادم و گفتم:
- آقا نوید، شما همه چیز رو در مورد من نمیدونید.
ساکت مونده بود و منتظر نگاهم میکرد.
- یا شایدم نشنیدین.
-چیزایی رو که باید، شنیدم. چشم و گوش بسته نیومدم خواستگاری. اینو قبلا هم...
میون حرفش پریدم و گفتم:
- شما سعیدو میشناسید؟ همونی که اومد توی کوچه و حرفایی زد در مورد من که ...س
ساکت موندم تا شاید اون کمکم کنه ولی اون فقط نگاهم میکرد.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- شاید ندونید، ولی یه بار منو مجبور کردن که لباس عروس بپوشم...
سرم رو بالا آوردم تا با دیدن چهرهاش اون لحظهها رو تصور نکنم.
-... نه اینکه فقط لباس عروس بپوشم، کاملاً مثل عروس شدم، یعنی همه چیم مثل عروس شد، یعنی ...
نگاهش رو دیدم که روی دستهام نشست. سریع دستهام رو به سینهام گره زدم تا لرزشش رو کنترل کنم.
نوید دستش رو بالا آورد و آروم گفت:
- سپیده خانم، سپیده خانم، یه دقیقه صبر کنید.
صداش رو صاف کرد و به جایی نا مشخص پشت سرم خیره شد. لب پایینش رو توی دهنش گرفت و بعد از رها کردنش گفت:
- من عکس شما رو با اون آقا دیدم.
نگاهش رو به سختی تا چشمهام آورد و اضافه کرد:
- راستش اول نشناختمتون ولی بعد که با دقت دیدم، متوجه شدم شمایی، من میدونستم که اون آقا شوهر خواهرتونه، چند باری دیده بودمش که میاومد دم در خونه شما. اولش خیلی تعجب کردم، بعد خیلی ناراحت شدم، بعدم قضیه خواهرتون رو شنیدم.
عینکش رو روی چشمش جابجا کرد.
چشمهاش رو بست و وقتی که بازش کرد گفت:
-نمیدونم میتونید تصور بکنید یا نه، اما من با خانوادهام، با پدر و مادرم... خیلی سعی میکنم که جنبه مدارا رو رعایت کنم، با اینکه خیلی دوسشون دارم ولی نمیتونم خیلی راحت باشم، بعضی وقتا نمیتونم حرفامو بزنم، اعتراض کنم یا ...
لبهاش رو به هم فشار داد و گفت:
- یه رو در وایستی همیشه باهاشون دارم. گاهی وقتا خودم فکر میکنم به خاطر اینه که من تا دوازده سالگی پیششون نبودم.
لبخند تلخی زد.
- با مامان آرزو با اینکه خیلی دیر به دیر میبینمش راحتترم تا با مامانم و بابای خودم. هر چند اونا همه زندگیمن، همیشه هم سعی کردم که یه جوری صمیمیت رو حس کنن، ولی خودم میدونم که نمیتونم، اما وقتی اون عکسو دیدم نفهمیدم دارم چیکار میکنم، برای اولین بار شروع کردم توی خونه داد و بیداد کردن، همه چی رو انداختم تقصیر مامان فروغ که تقصیر تو بود که زودتر نرفتی خواستگاری، من از اولم اشتباه کردم سپردم به شما، اینقدر دست دست کردی...
سرش رو پایین انداخت، از کارش شرمنده بود، حتی حالا که گذشته بود و قطعا فروغ هم به دل نگرفته بود.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
🍃🌹🍃
این تکنیک هارا بشناسید
🌀تکنیک تصویر سازی ...
دقت کنید که "سایت انتخاب" از کسانی که بدش می اید چه عکسهایی را میزند ولی از کسانی که خوشش می اید چه عکسهایی....!
این تکنیک در یک خبر ، شخص ، اشخاص یا موضوعات را در ذهن مخاطب عوض میکند ...!! چون ذهن انسان تصویر را بهتر از تیتر ها میفهمد
#سوادرسانه
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
✘ دیدن این ویدیو برای والدین ضروری هست.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت خندیدم و گفتم: - نه ... نه، ولی خب به نظرم هیچ وقت بهشون نمیرسم، پس در م
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
کمی ساکت موند و وقتی که سرش بالا اومد گفت:
- بعدم از خونه زدم بیرون، گوشیمم خاموش کردم. خیلی حالم خراب بود. یک روز تمام گوشیم خاموش بود و منم تو خیابون. نمیدونستم دقیقاً دارم چیکار میکنم، وقتی که روشنش کردم اولین زنگی که خورد مال مامان بود...
نمیدونم متوجه شده باشید یا نه، ولی مامان من خیلی با جمع راحت نیست، مثل بقیه زنا نیست که تو این مجلسهای زنونه میرن، یا تو کوچه با همسایهها صحبتی چیزی داشته باشه، گاهی وقتا فکر میکنم به خاطر شرایط سختی بوده که از نوجوونی توش قرار گرفته که اینطوری جمع گریز شده، اما خب به هر حال اخلاقشه.
ولی بعد از اینکه من از خونه بیرون زدم، برای اینکه مطمئن بشه اون عکس درسته، بلند میشه و راه میفته میره مراسمی که توی خونه یکی از خانما بوده. با یه نفر سر صحبتو باز میکنه و متأسفانه حرفای خوبی نمیشنوه.
خودش میگه مستاصل از خونه بیرون اومدم و نمیدونستم به تو چی بگم و چیکار کنم، ولی همون موقع یه خانمی سر راهشو میگیره و میگه که میخواد در مورد شما حرف بزنه.
حرفهایی که اون خانم میزنه دقیقاً برعکس چیزایی بوده که توی اون کوچه و توی اون مجلس پشت سر شما میگفتند.
چشمهام رو باریک کردم و گفتم:
- کدوم خانوم؟ کی؟
- اون خانم خودشو پروانه معرفی کرده بود، انگار که همسایه دیوار به دیوارتونه.
متعجب عقب کشیدم و تو چشمهای نوید زل زدم.
پروانه؟ دختر بتول؟
همونی که عمه همیشه بهش میگه دماغ گنده، همونی که عمه همیشه خیاطی کردنش رو تو سر من میزد و میگفت ببین و یاد بگیر. همونی که عمه اعتقاد داشت مادرش براش دعا گرفته و تونسته ازدواج کنه.
سرم رو کج کردم و پرسیدم:
- دقیقاً چی گفته؟
شونه بالا داد و گفت:
- دقیقاًش رو که نمیدونم، ولی کلی اینطوری گفته بود که حرفای همسایهها توی این کوچه همش چرت و پرته، سپیده دختر خوبیه، خیلی فراتر از خوب. با خواهرش خیلی فرق داره، برادرای خوبی داره، مادرش خیلی خانوم بود، عمهاشونم خیلی خوبه، فقط زبونش یکم تنده، پدرشون فقط این وسط اعتیاد داره که همون اعتیادم باعث شده که خیلی تو رفاه نباشن، ولی تو رفاه نبودنشون دلیل بر بد بودنشون نیست.
- اینا رو الان پروانه گفت؟
سرش رو تکون داد.
- آره
- این پروانه که میگید، دقیقاً چه شکلیه؟
- والا من ندیدمش، ولی جوری که مامان میگفت انگار همسایه دیوار به دیوارتونه. چیزی از چهرهش نگفت به من.
- دختر بتول خانم دیگه؟
-آره، انگار همونه.
- خب دیگه چی گفته بود؟
- هیچی، مامان در رابطه با سعید، شوهر خواهرتون، ازش پرسیده بود که اونم بهش گفته که سعید پسر یه آقاییه به اسم نظرقلی، که بعدهها گویا اسمشو عوض کرده به اسم اسفندیار. یه چیزایی در رابطه با یه کینه قدیمی گفته بوده و اینا... بعدم گفته بود که این سعید اصلاً آدم خوبی نیست و اگر وارد زندگی اینها شده فقط دلیلش یه جورایی کینه بوده، تو تمام دوران نامزدیشم، سحرو، یعنی خواهرتون رو اذیت کرده که انگار سحرم از دستش فرار کرده، البته مطمئن نبود از فرار، چون میگفتش که مردم این کوچه خیلی چرت و پرت میگن، میگفت احتمالاً خودشون بردن قایمش کردن که دست از سر دخترشون برداره، اما چون زور اون سعید و اسفندیار بیشتر میرسیده، سپیده رو برداشتن به زور بردن و این لباس و اینا رو اونجا تنش کردن. سپیده هم الان تو خونشونه و هیچ اتفاقی هم براش نیفتاده. گویا اون موقع شکایت کرده بودین و همون موقع درگیر کارهای شکایتتون بودین.