بهار🌱
#پارت279 💕اوج نفرت💕 کنار علیرضا نشستم و اروم صداش کردم. هنوز برای صدا کردنش با اسم کوچیک معذبم ولی
#پارت280
💕اوج نفرت💕
وارد حیاط شدم نگاه کردن به این حوض زیبا باعث میشه تا انرژی مضاعفی بگیرم. روی تخت نشستم نفس عمیقی به خاطر بوی خوبی که تو حیاط میاومد کشیدم.
علی رضا با سینی چایی که دستش بود کنارم نشست.
_بخور که خیلی مچسبه.
با محبت نگاهش کردم.
_خیلی ممنون.
_نگار میشه یه خواهش ازت داشته باشم.
_بله حتما
تو چشم هام نگاه کرد و کلافه لب زد
_لطفا از افعال دوم شخص جمع برای من استفاده نکن.
کاری که ازم خواست تو این موقعیت سخت ترین کار دنیا بود
_چشم.
_خیلی ممنون.
_میتونم در رابطه با احمدرضا باهات حرف بزنم.
چشم هام پر اشک شد.
_شما میتونی در رابطه با هر چیزی حرف بزنی.
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد لبخند رضایتی روی لب هاش ظاهر شد
_میخوای چیکار کنی?
نگاهم رو به فرش قرمز زیر پام دادم
_تا قبل از اینکه همه چیز رو بدونم میخواستم برم تهران براش توضیح بدم ولی الان فقط به جدایی فکر میکنم.
_طلاق حلالیه که بی دلیلش عرش خدا رو به لرزه در میاره. در ضمن کلام نگاهت چیز دیگه ای میگه
_ما عقد نبودیم که بخوایم طلاق بگیریم یه صیغه ی محرمیته که باید فسخ بشه
_ولی اردشیر خان گفت که ازدواج کردید.
متوجه منظورش شدم از خجالت سرم رو پایین انداختم و لبم رو به دندون گرفتم.
_عزیزم. درسته احمدرضا تو اون روزها بی تقصیر نبوده ولی اینکه تو گناه مادر و داییش رو به پای اون بنویسی و دلیلی کنی برای جدایی یه اشتباه بزرگه.
_اون بین من و مادرش، مادرش رو انتخاب میکنه.
_قرار نیست انتخاب کنه.
_من اگه برگردم اون دیگه نمیزاره از مادرش شکایت کنم و انتقام این بیست و یک سال رو ازش بگیرم.
_انتقام! قراره بابت کار اشتباهشون مجازات بشن قرار نیست انتقام بگیریم.
_من میخوام انتقام بگیرم.
_دیشب در رابطه با این مساله باهات حرف زدم عصبی شدی دلم نمیخواد باعث ناراحتی بشی ولی تلاش میکنم کاری کنم که کار درست رو انجام بدی.
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم و به روبرو خیره شدم.
_غذا درست کردن بلدی?
با لبخند نگاهش کردم.
_بله
خودش رو روی تخت عقب کشید و به پشتی تکیه داد لیوان چاییش رو برداشت و گفت:
_پس امشب شام دستپخت تو رو میخوریم.
دوست داشتم تا ابد کنارش بمونم ولی راضی به دلخوری و ناراحتی عموآقا هم نبودم.
_بزارید فردا شب شام درست کنم بیاید اونجا دور هم بخوریم.
زیر نگاه عمیقش تاب نیاوردم و نگاهم رو به چایی توی دستش دادم.
_چرا میخوای بری?
_اصلا دوست ندارم برم ولی...
حرفم رو قطع کرد
_خیلی خب باشه میبرم میزارمت اونجا
گفت میبرم میزارمت یعنی خودش نمیخواد بیاد ترس از دست دادنش باعث شد تا نگاهم رنگ نگرانی بگیره
_شما نمیای?
_نه.
سرم رو پایین انداختم دستم رو روی پام مشت کردم و لب زدم:
_خواهش میکنم بیاید. دوست دارم اگر قراره بمیریم هم با هم بمیریم من تازه شما رو پیدا کردم دلم نمیخواد از دستت بدم.
جلو اومد دستم رو گرفت
_ببین منو.
از اینکه اون کلمات رو به زبون اورده بودم معذب بودم
دستش رو زیر چونم گذاشت و صورتم رو بالا اورد به ناچار تو چشم هاش نگاه کردم.
_چرا فکر میکنی قراره بمیرم?
اشک توی چشم هام جمع شد و با بغض گفتم:
_میترسم.
_گریه نکن من تا هر وقت که بخوای کنارت میمونم. هر جا که خودت بگی.
اشکم رو پاک کرد و لیوان چاییم رو دستم داد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. .
https://eitaa.com/Baharstory/18878
پارت اول
خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
پارت امروز رو 11و نیم میزارم
. .
https://eitaa.com/Baharstory/18878
پارت اول
خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
پارت امروز👇👇
بهار🌱
#پارت280 💕اوج نفرت💕 وارد حیاط شدم نگاه کردن به این حوض زیبا باعث میشه تا انرژی مضاعفی بگیرم. روی ت
#پارت281
💕اوج نفرت💕
_بگیر بخور دیگم اشکت رو نبینم.
لبخندی به اخلاق خاص مردونش زدم و چاییم رو تو اون حیاط زیبا خوردم.
نزدیک های غروب حاضر شدیم و به خونه ی عمو اقا برگشتیم پشت در ایستادم و برگشتم سمت علی رضا ملتمس گفتم:
_خواهش میکنم به عمو اقا چیزی نگید.
ابرو هاش رو بالا داد که فوری متوجه شدم به خاطر فعل جمعی که براش به کار بردم.
لبخند زدم و جملم رو تکرار کردم.
_خواهش میکنم چیزی به عمو اقا نگو.
همراه با لبخند رضایت بخشی سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
_این شد.
نگاه ازش برداشتم با اینکه کلید داشتم زنگ رو فشار دادم که با صدای بله میترا خیالم از ارامش خونه راحت شد.
جواب ندادم که در باز شد. چادر سفیدش رو روی سرش انداخته بود خوشحال نگاهم میکرد.
_سلام.
_سلام عزیزم ، خوش اومدی.
جلو اومد و همدیگر رو در اغوش گرفتیم متوجه حضور علی رضا شد. ازم فاصله گرفت و سلام و احوال پرسی گرمی باهاش کرد
از جلوی در کنار رفت.
_بفرمایید داخل
مضطرب و با حفظ ارامش گفتم
_عمو اقا خونس.
سرش رو تکون داد
_بله تو اتاقشه
رو به علی رضا گفت:
_بفرمایید داخل اینجا بده ایستادید.
دست علی رضا پشت کمرم نشست و صداش کنار گوشم
_برو تو نترس من کنارتم.
همزمان که پا تو خونه گذاشتم اروم گفتم:
_نمیترسم ولی میدونم ازم ناراحته خجالت میکشم.
_ناراحتیش بیجاست.
دستش رو گرفتم و کمی فشار دادم به صورتم نگاه کرد
_افرین به تو که انقدر قدر شناسی. این اخلاقتم شبیه مامانه.
با این حرف هاش من رو تا حدودی با شخصیت مادرم اشنا میکرد.
_خیلی ممنون شما بشینید رو مبل من برم پیشش.
دلخور گفت:
_شما?
لبخند زدم و لبم رو به دندون گرفتم.
_تو
نفس سنگینی کشید و به در اتاق عمو اقا اشاره کرد.
_برو
منتظر جواب نشد و سمت مبل رفت به میترا نگاه کردم اونم با لبخند بهم نگاه میکرد و با چشم وابرو ازم میخواست تا زود تر به اتاق عمو اقا برم.
تسلیم خواست خودم و میترا شدم و به طرف در نیمه باز اتاقش قدم برداشتم.
ترجیح دادم قبل از ورود اعلام حضور نکنم در رو اهسته باز کردم وارد شدم. روبروی در نشسته بود و سرش رو روی میز گذاشته بود.
بی صدا کنارش نشستم و به دستش که روی پاش بود نگاه کردم یاد تمام محبت هاش از روزی که عفت خانم بهش گفت افتادم تغییر صد و هشتاد درجه ایش اون روز ها باعث تعجبم شده بود تو کلانتری دخترم خطابم کرد. بهم پول میداد و اونسال کل سیزده روز عید رو با من بود.
سرم رو جلو بردم و دستش رو بوسیدم.
سر بلند کرد و نگاهم کرد .دلخور گفت:
_کی اومدی?
_سلام.
نگاهش رو ازم گرفت.
_علیک سلام.
اب دهنم رو قورت دادم.
_گفتید بیا اومدم.
نیم نگاه چپ چپی بهم کرد و از روی صندلی بلند شد سمت تخت رفت با نگاه رفتنش رو دنبال کردم پشت به من نشست.
بی اهمیت به کم محلیش ایستادم و روی تخت رفتم از پشت شروع به ماساژ شونه هاش کردم و لب زدم:
_ببخشید.
_میترا میگه دلخوریم بی جاست. میگه تو دوست نداری با من باشی. میگه اختیارت با برادرته نه من میگه زیادی بهت دلبستم.
فوری بلند شدم و روبروش روی زمین نشستم تو چشم هاش نگاه کردم
_میترا اشتباه میگه.
نگاه کردنمون به چشم های هم کمی طولانی شد.
_همون موقع که زنگ زدید میخواستم بیام ولی علیرضا میخواست بیشتر با هم باشیم. بعدم راضیش کردم که شب برگردیم.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_عمو. من هنوزم بدون اجازه ی شما از خونه بیرون نمیرم مطمعن باشید.
_من رو نگاه کن.
سر بلند کردم لبخند ریزی گوشه ی لبش دیدم دستم رو گرفت و ایستاد ازم خواست تا بایستم
ربروش ایستادم هر دو دستش رو باز کرد. با سر به اغوشش اشاره کرد.
تو این چهار سال این اولین باره که میخواد تو اغوشش باشم با تردید جلو رفتم و سرم رو توی سینش گذاشتم دست هاش رو دورم حلقه کرد و پیشونیم رو بوسید.
_چهار ساله دلم میخواد تواغوش بگیرمت بهانه ندارم عزیز برادرم.
چشم هام پر اشک شد لب هام رو به داخل بردم.
_مطمعن باش شکوه تقاصش رو پس میده
دلم نمیخواست ارامشش رو بگیرم و بگم که خودم میخوام ازش تقاص پس بگیرم. اروم گفتم:
_علی رضا اینجاست.
_میدونم.
ازش فاصله گرفتم.
_از کجا?
_چون خیلی دوستت داره.
با لبخند نگاهش کردم که گفت:
_اینجا رو از سود شرکت ارسلان برات خریدم. به نام خودتم هست خونه برای توعه من اینجا مهمونم
تو فکر اینم تو و برادرت رو اینجا تنها بزارم با میترا برم خونه باغ
مضطرب گفتم:
_تو رو خدا نرید من بدون شما نمیتونم.
سرش رو تکون داد و نفس سنگینی کشید.
_میتونی. منتظر سفر میترا بودم که به خاطر بیماری خواهرش بهم ریخته و نمیرن.
صدای در اتاق و بعد هم اردشیر گفتن میترا باعث شد تا هر دو به در نگاه کنیم .
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت281 💕اوج نفرت💕 _بگیر بخور دیگم اشکت رو نبینم. لبخندی به اخلاق خاص مردونش زدم و چاییم رو تو او
#پارت282
💕اوج نفرت💕
داخل اومد و گفت:
_مهمونمون تنهاست.
عمو اقا نفس سنگینی کشید
_مهمون ماییم اون صاحب خونس
دستش رو گرفتم
_اینجوری نگید غصم میگیره.
لبخند تلخی زد و سمت میترا رفت
دنبالش راه افتادم.
عمو اقا بیرون رفت رو به میترا گفتم:
_ برای سفرتون ناراحت شدم
_هیچ کار خدا بی دلیل نیست.
بعد از سلام و احوال پرسی که از طرف عمو اقا خیلی سرد بود و علی رضا با این سردی خیلی خونسرد کنار اومد. دور هم نشستیم. میترا تلاش داشت شادی رو به جمع بیاره ولی اخم های تو هم عمو اقا اجازه نمیداد. استرس داشتم که نکنه علی رضا دلخور بشه و قصد رفتن بکنه که خوشبختانه این کار رو نکرد. بعد از خوردن شام هنوز میز شام رو جمع نکرده بودیم که عمو اقا رو به علی رضا گفت:
_باید باهات حرف بزنم.
علی رضا دستمالی که دستش بود رو روی لب هاش کشید و گفت:
_در خدمتم.
عمو اقا نیم نگاهی به من کرد ایستاد.
_تنها.
علی رضا هم ایستاد و دنبال عمو اقا سمت اتاقش رفت.
دلهره و اضطراب تو صورت میترا هم نشست رفتن علی رضا رو تا بسته شدن در اتاق دنبال کردم.
تپش قلبم بالا رفت و به میترا خیره شدم لبخند کمرنگی برای ارامش دادن به من تو صورتش ظاهر شد. لب زدم:
_شما میدونید چی میخواد بگه?
نگاهی به در اتاق انداخت.
_نه، باهاش حرف زدم قرار شد دیگه کاری نداشته باشه.
دستم رو به لبهام که حسابی خشک شده بودن کشیدم و چشم به در دوختم.
_کاش میشنیدم چی میگن.
_استرست برای چیه?
_میترسم همدیگرو ناراحت کنن.
خنده ی اروم و صدا داری کرد
_هم اردشیر مرد جا افتاده ایه هم برادرت ادم با شخصیتیه. مطمعن باش این اتفاق نمیافته.
حرف های میترا هم اروم نمیکرد دلم میخواست گوشم رو به در اتاقشون بچسبونم تا شاید چیزی بشنوم ولی از میترا خجالت میکشیدم. روی صندلی خودم رو تکون میدادم و چشم از در بر نمیداشتم.
_بلند شو ظرف ها رو بشور اینجوری زمان برات زودتر میگذره
نگاه از در برداشتم و رو به میترا گفتم
_میشورم. بزار بیان بیرون.
نفس سنگینی کشید و ظرف ها رو داخل سینک گذاشت.
نیم ساعت نه صدایی جز شستن ظرف ها توسط میترا میشنیدم نه کلامی حرف زدم فقط به در بسته خیره شدم .
میترا زیر لب گفت:
_این کمر درد امونم رو بریده
شاید منظورش به منه چون تمام کار ها افتاده گردن خودش. در نهایت در اتاق باز شد. ناخواسته ایستادم. علی رضا بیرون اومد و پشت سرش عمو اقا.
به چهره ی هر دوشون نگاه کردم کاملا طبیعی و معمولی بودن و هیچ خبری از ناراحتی تو چهره هاشون نبود. نگاهم به نگاه علیرضا گره خورد که چشمکی زد وبی صدا لب زد:
_ چایی
نفس راحتی کشیدم. سینی رو برداشتم. لرزش دست هام از استرس چند لحظه پیش کم نشده بود به زحمت چایی رو ریختم بیرون رفتم. سینی رو روی میز گذاشتم و با کمی فاصله کنار علی رضا نشستم هیچ کس حرف نمیزد میترا هم سکوت کرده بود و نگاهش بین من و عمو اقا جا به جا می شد.
عمو اقا چاییش بدون در نظر گرفتن داغیش یک جا سرکشید و رو به علی رضا گفت:
_ببخشید یکم حالم خوب نیست میرم بخوابم.
_خواهش میکنم.شما ببخشید که من...
اجازه نداد حرف علی رضا تموم بشه و ایستاد و گفت:
_تو اتاقم بهت گفتم که اینجا مزاحم نیستی. با اجازتون.
سمت اتاق رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. .
https://eitaa.com/Baharstory/18878
پارت اول
خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
پارت امروز👇👇
بهار🌱
#پارت282 💕اوج نفرت💕 داخل اومد و گفت: _مهمونمون تنهاست. عمو اقا نفس سنگینی کشید _مهمون ماییم ا
#پارت283
💕اوج نفرت💕
میترا هم ببخشیدی گفت و همراهش شد. نگاه غمگینم رو از عمو اقا برداشتم و اروم گفتم:
_چی بهتون گفت?
ابروش بالا رفت.
_مردونه بود.
دلخور نگاهش کردم.
_این یعنی نمیگید?
چاییش رو برداشت کمی خورد که فوری به خاطر داغ بودنش از دهنش فاصله داد به استکان خالی عمو اقا نگاه کرد زیر لب گفت:
_چه جوری خورد?
_علی رضا.
نگاهم کرد و لبخند زد .
_جان علی رضا.
_واقعا نمیگی?
_عزیزم اگه میخواست شما بفهمی که نمیگفت تنها.
دلخور نگاهم رو ازش گرفتم.
چاییش رو برداشت و گفت:
_بریم اتاق تو.
این رو گفت و رفت. قندون رو برداشتم و پشت سرش رفتم روی صندلی نشست و کش و قوسی به بدنش داد.
روی تخت نسشتم که گفت:
_اگه گاهی روسریت عقب نمیرفت موهات معلوم نمیشد فکر میکردم کچلی.
سوالی نگاش کردم.
_چرا روسریت رو در نمیاری? به خاطر منه یا همیشه روسری سرته
دستم رو به گره روسریم گرفتم خجالت زده نگاهم رو ازش گرفتم
_پس به خاطر منه
دست به سینه شد
_برش دار
نگاهم رو اهسته به چشم هاش دادم تا متوجه لحنش بشم با لبخندی که قصد داشت پنهانش کنه گفت:
_الان.
اب دهنم رو قورت دادم.
_صبح برمیدارم.
_الان با صبح فرقش چیه?
سرم رو پایین انداختم و گره روسریم رو باز کردم و روی شونه هام انداختم. نفس سنگینی کشید
_خیلی حرف گوش کنی. مثل مامان.
از نگاه کردن به چشم هاش شرم داشتم.
_تو یه فرصت مناسب. برات ازشون میگم.
نیم نگاهی بهش کردم و لب زدم.
_بله حتما.
کتاب روی میز رو برداشت
_فردا دانشگاه داری?
_بله.
_درست رو خوندی.
_یکم مطالعه از قبل داشتم ولی کامل نخوندم.
ابرو هاش رو بالا داد
_چرا?
_خب از صبح با شما بودم.
سرش رو تکون داد و کتاب رو گرفت سمتم.
_الان بخون
ایستادم و کتاب رو ازش گرفتم.
_فرصت برای خوندن زیاد هست. دوست دارم از پدرم و مادرمون بدونم.
کمی روی صندلی جابه جا شد.
_تو بپرس من بگم.
_یکم از خاطراتت بگید.
توی فکر رفت و نفس عمیقی کشید
_از اون روز میگم که اردلان خان زنگ زد. مامان خیلی به من وابسته بود منم اون روزا تازه تصادف کرده بودم بعضی دکترا میگفتن شاید دیگه نتونم راه برم. ولی مامان انقدرنذر و نیاز کرد که دکتر یک شبه حرفش رو پس گرفت تو اون وضعیت خبر سلامتی تو رو بهش دادن. از خوشحالی هم میخندید هم گریه میکرد. اون موقع سی سالم بود. ازم معذرت خواهی کرد و اومد ایران. اخرین مکالمش با من از فرودگاه ایران بود زنگ زد گفت که به محض اینکه ببینت با من تماس میگیره.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. .
https://eitaa.com/Baharstory/18878
پارت اول
خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
پارت امروز👇👇
بهار🌱
#پارت283 💕اوج نفرت💕 میترا هم ببخشیدی گفت و همراهش شد. نگاه غمگینم رو از عمو اقا برداشتم و اروم گفت
#پارت284
💕اوج نفرت💕
تو چشم هام خیره شد.
با انگشت شصت و سبابش گوشه ی هر دو چشمش رو گرفت.
_خبر فوتشون خیلی حالم رو خراب کرد. همیشه فکر میکردم خیلی قوی هستم ولی در کمال ناباوری خودم دچارافسردگی شدید شدم.
نه ادرسی از تهران داشتم نه شماره ای. مادربزرگمم که داشت بهم نمیداد میترسید بلایی سرم بیاد. دو سال صبر کردم وقتی دیدم ادرس نمیده گفتم خودم میام ایران بالاخره پیدات میکنم یا مادربزرگم کوتاه میاد.
مططفی دوستم بود. همین استاد عباسی دانشگاه. براش تعریف کردم گفت بیا شیراز تا ادرس پیدا کنی بری سراغش. تو این مدتم اینجا مشغول باش. تو دانشگاه روز اول که دیدمت دلم نمیخواست نگاه ازت بدارم. کم کم عاشقت شدم تو گیر دار فراموشیت بودم که مادر بزرگم تسلیم شد و ادرس رو داد وقتی رفتم اونجا یه خانمی گفت که ازدواج کردی از ایران رفتی. گفتم دیگه نمیتونم پیدات کنم. که اردشیر خان زنگ زد. اونم ادرس نمیداد از پیش شمارش فهمیدم شیرازید. انقدر ازم نشونه گرفت تا بالاخره ادرس داد
نمیدونی چه حالی داشتم وقتی دیدمش. وقتی فهمیدم تو همون آرامی. گفت باید صبر کنم اول بهت بگه بعد گفت که شاید چند ماه طول بکشه داشتم برنامه ریزی میکردم که خودم بیام باهات حرف بزنم که زنگ زد گفت اون خانمی که اینکا رو کرده گشته پیدات کرده بهت گفته.
نفس سنگینی کشیدم.
_سکوت مهر زندگی منه. اردلان خان سکوت کرد و قبل از رفتن به فرودگاه بهم نگفت . عمو اردشیر چهار سال سکوت کرد.
_خودت هم سکوت کردی در برابر اون همه سو تفاهم.
ناراحت سرم رو پایین انداخت. گونم رو کشید و به شوخی گفت:
_احتمالا این اخلاق ارثیه
با لبخند نگاهش کردم.
_نگار حرف برای گفتن زیاده بلند شو بخوابیم بقیش برای فردا بعد از دانشگات.
چشمی گفتم و رختخوابش رو پهن کرد تا سرش رو روی بالشت گذاشت. خوابش برد.
کمی از بالای تخت نگاهش کردم
چرخیدم و به سقف خیره شدم.
نفرت بی جای شکوه بیست و یک سال از زندگیم رو تباه کرده. برمیگردم تهران. باید قبل از شکایت باهاش حرف بزنم باید بهم توضیح بده. به هیچ کس هم نمیگم خودم تنهایی میرم تا تنونن جلوم رو بگیرم.
احتمالا خبر به گوششون رسیده که من همه چیز رو فهمیدم. اگر رسیده پس چرا احمد رضا دنبالم نیومده?
شاید دیگه دوستم نداره. شایدم از کارهای مادرش خجالت کشیده.
یادم نمیره که مجبورم میکرد در برابر بی احترامی های مادرش سکوت کنم. یادم نمیره که به خاطراینکه جوابش رو دادم بهم سیلی زد. چقدر تهدیدم کرد. فراموش نمیکنم .نباید فراموش کنم.
صدای علی رضا باعث شد تا از فکر بیرون بیام.
_به چی فکر میکنی که اینجوری نفس میکشی.
فوری چرخیدم و نگاهش کردم
_عه بیدارید?
_صدای نفس های حرصی تو بیدارم کرد.
_ناخواسته بوده ببخشید
نشست و عمیق نگاهم کرد.
_نگار تمام این سال ها که مادر احمدرضا اذیتت میکرد. خودش در چه وضعیتی بود? ارامش داشت?
سرش رو تکون داد ونفسش رو با صدای اه بیرون داد
_نفرت عین جزام تمام قلب و وجودت رو میخوره. چیزی که به جا میزاره یه تصویر زشته. نمیگم ببخش. اما نزار نفرت به جات تصمیم بگیره. نگذشتن و نبخشیدن، عین بخشیدن، به اراده خودت بستگی داره. نذار نفرت ارادت رو ازت بگیره.
خودم رو زدم به نفهمیدم.
_نفرت چی?
دلخور نگاهم کرد و خوابید با چشم های بسته گفت:
_دروغ هم دست کمی از نفرت نداره. شب بخیر.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت284 💕اوج نفرت💕 تو چشم هام خیره شد. با انگشت شصت و سبابش گوشه ی هر دو چشمش رو گرفت. _خبر فوت
#پارت285
💕اوج نفرت💕
علیرضا انقد تیز هست که ازصدای نفس کشیدنم حالم رو میفهمه.
چشم هام رو بستم و اجازه رشد نفرتی که علیرضا جذام دونستنش توی قلبم دادم.
با صدای آلارم گوشی چشم باز کردم. کش و قوسی به بدنم دادم صدای آهنگش رو ساکت کردم.
نگاهی به علیرضا که خواب بود انداختم. چقدر هر روزم زیبا شده وقتی چشم باز می کنم و کسی که همخونم هست رو کنارم میبینم.
از اتاق بیرون رفتم کتری داغ بود زیرش رو روشن کردم. حالا که علیرضا هست فکر می کنم بدون اجازه بیرون رفتنم مشکلی داشته باشه.
به اتاق عمو اقاو میترا سر زدم کاملاً مرتب و تمیز بود. هر دو از خونه رفته بودن. بدون اینکه مثل همیشه من رو از خواب بیدار کنن. آروم و بی صدا به اتاق برگشتم مانتو شلوارم رو پوشیدم.
به نونوایی رفتم. امروز اصلا دوست ندارم برم دانشگاه. دلم میخواد تمام مدت کنارش باشم.
فردا هم بدون اینکه به کسی بگم برمیگردم تهران. باید شکوه رو از اون خونه بیرون کنم. باید آواره بشه. باید تحقیرش کنم. بعد از تسویه حساب شخصی ازش شکایت میکنم انتقام تمام اون سال ها رو ازش میگیرم.
در رو باز کردم و وارد خونه شدم علیرضا وسط هال ایستاده بود با دیدنم متعجب گفت:
_پس چرا برگشتی?
در رو بستم با لبخند نگاهش کردم. با صدای آرومی گفتم:
_ سلام، صبح بخیر.
_ سلام. پس چرا برگشتی?
به ساعت نگاه کرد.
_دیرت شده که، زود باش با ماشین میرسونمت.
نون رو روی اپن گذاشتم.
_امروز نمی رم.
با تعجب گفت:
_ چرا ?
_چون می خوام پیش تو باشم.
جلو اومد و با محبت نگاهم کرد. این نگاه پر از محبت برای رضایتی بود که به خاطر اینکه اون رو تو خطاب کردم. فوری گفتم:
_من اصلاً غیبت نداشتم می خوام از غیبت هام استفاده کنم.
سرش رو تکون داد.
_باشه
به اتاقم عموآقا نگاه کرد
_نیستن?
سرم رو بالا دادم.
_نه
_ خوب برنامت چیه تنبل خانم
نون رو داخل جانونیگذاشتم.
_ برنامه خاصی نیست. فقط حرف بزنیم.
ابروهاش رو بالا داد و تکیه اش رو به اپن داد
_مثلاً چه حرفی?
با محبت نگاهش کردم نگاهی که پر از رضایت بود. علیرضا نگاهم رو میفهمید
_حرف خاصی که نه شاید خاطره شاید...
_ تو یکم از خاطراتت بگو.
نفس سنگینی کشیدم.
_ خاطرات من گفته نشه بهتره
_ چرا?
_ دوست داری از غم و مصیبت بشنوی.
_ نه دوست دارم از پدر و مادرت بدونم همونایی که بزرگ کردن از روزای خوبت.
_ سهم من از پدرم سیزده سال از مادرم تقریباً شونزده سال بود. تو همون سال های کم هم فقط خوبی یادمه. حتی یک بار هم دعوام نکردن.
_ اینکه کلی خودش روزهای خوب داره چرا همش به قسمت منفی زندگی فکر می کنی?
_ چون تباه شدم تحقیر شدم
_چشم هام رو بستم و سرم رو تکون دادم
_ علیرضا امروز می خوام حرف های خوب بزنم حرف های خوب بشنوم. بیا بشین صبحانه بخوریم.
لیوان ها رو برداشتم سمت کتری رفتم چایی رو داخل لیوان ریختم
کتری رو برداشتم که متوجه شدم یادم رفته موقع رفتن به نونوایی زیرش رو کم کنم.
تمام آبش بخار شده و فقط کمی داخلش مونده که اونم قابل خوردن نیست.لبم رو به دندون گرفتم به علیرضا که روی صندلی نشسته بود که براش چایی بریزم نگاه کردم از اینکه فراموش کرده بودم کاری به این مهمی رو انجام بدم خجالت کشیدم. آروم لب زدم
_ ببخشید یادم رفت و زیرش رو کم کنم آبش تموم شده باید دوباره بزارم.
تمام صورتش بی صدا می خندید
_ چارهای جز بخشیدن دارم?
شرمنده ولی با لبخند گفتم:
_ نه
_پس بذار دوباره بزار بیا نون خالی بخوریم تا آماده بشه .
کتری رو پر اب کردم و روی گاز گذاشتم رو به روش نشستن
_ نگار میدونی چرا خندم گرفت?
سوالی نگاش کردم.
_ چون این اخلاق مامان هم بود. همیشه یادش میرفت زیر کتری رو خاموش کنه.
لبخند کمرنگی زدم و سرم رو پایین انداختم
_من یادم نرفت بار اولمه.
_ خوب حالا ناراحت نشو. قبول، بار اولته. من قول میدم کاریت نداشته باشم
متعجب و طلبکار نگاهش کردم
_برای یه اب جوش?
حق به جانب گفت:
_بخشیدم.
به زور خودش رو کنترل میکرد تا نخنده ادامه داد:
_ خودت شرمنده ای به من چه.
دلخور تکه نونی برداشتم و پنیر رو گذاشتم. صدای خنده علیرضا بالا رفت. از صدای خنده اش لذت بردم از شوخی برادرانش به وجد اومدم اما دلم میخواست تو حالت قهر بمونم شاید دوست دارم ناز کنم.
_ قربون ناز کردنت.
با لبخند نگاهش کردم
_میشنوی من تو ذهنم چی میگم?
پر محبت به چشمام خیره شد و آروم گفت:
_خودت چی فکر میکنی?
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت285 💕اوج نفرت💕 علیرضا انقد تیز هست که ازصدای نفس کشیدنم حالم رو میفهمه. چشم هام رو بستم و اج
#پارت286
💕اوج نفرت💕
_خودت چی فکر می کنی?
نگاهم رو به لقمه توی دستم دادم و لبخند لب زدم
_ میشنوی
لقمه رو بالا آوردم تا تو دهنم بگذارم که تو یه چشم به هم زدن از دستم گرفت. با تعجب نگاهش کردم با لذت بالا برد خورد
_ لقمه صبحانه از دست خواهر چه مزه ای میده اونم دزدی.
از این کارش خندم گرفت و تقریباً با صدای بلند خندیدم یکم نون برداشت و با چاقو پنیر رو رپش گذاشت با انگشت شصتش پنیر رو پخش کرد و لقمه رو سمتم گرفت.
نگاه مشمعزم رو از نون به چشم هاش دادم که گفت:
_ انگشتم تمیز بود.
می دونستم می خواد اذیتم کنه لقنه رو گرفتم توی دهنم گذاشتم.
_ من از انگشت تو بدم نمیاد
خندید گفت:
_ نباید هم بدت بیاد.
غرق در شادی و خنده بودیم که صدای تلفن خونه بلند شد به گوشی نگاه کردم رو به علیرضا گفتم:
_ ببخشید یک لحظه.
سمت تلفن رفتم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. شماره عمو اقا باعث شد تا لبخند روی لب هام ظاهر بشه
_الو سلام
_سلام عزیزم خوبی
_ممنون
_ بر ای دانشگاه خواب موندی
حوصله گفتن حقیقت شنیدن شماتت رو نداشتم
_ بله متاسفانه
_ایرادی نداره زنگ زدم بگم اگر خونه ای، یه کاری دارم. دارم میام اونجا
دلخور گفتم.
_خب چرا میگید بیاید دیگه مثل همیشه
_نگار همه چیز مثل همیشه نیست.
_عمو خواهش می کنم از دیشب تا حالا با حرفاتون خیلی ناراحتم کردید. همه چیز مثل همیشه ست شما برای من مثل پدری. خواهش می کنم این حرف ها رو تموم کنید.من تا آخر عمرم کنار شما و برادرم میمونم و جای دیگه نمیرم.
_ده دقیقه دیگه اونجام خداحافظ
گوشی رو قطع کردم به سمت علیرضا رفتم کمی اخم هام تو هم رفت
_چی گفت:
_ از روزی که تو توی خونه اون جوری بهش گفتی یکم با من سنگین رفتار می کنه و این سنگین رفتار کردنش کمی ناراحتم میکنه.
_نگار تو باید یاد بگیری که مستقل زندگی کنی پشتوانه من دنبالته اما تو یک زن مستقلی و باید برای خودت تصمیم بگیری که اتفاقاً این جدایی که اردشیر خان تصمیمش رو گرفته کار درستیه و باعث میشه تا تو بتونی تو زندگیت تصمیمات درستی بگیری.
_این حرف یعنی اینکه میخوای بری?
_نمیرم. هیچ وقت، هیچ وقت.
به مادر بزرگم گفتم اگر دوست داره بیاد اینجا. من خواهرم رو تحت هیچ شرایطی رها نمیکنم. تو امانت مامانی . خیلی تو رو دوست داشت من هم دوست دارم تو همخونمی. هیچ وقت تنهات نمیزارم.
_علیرضا من خیلی خوشحالم
_ منم خوشحالم
دستش رو جلو آورد و صورتم و تا می تونست محکم فشار داد کشید.
دستم رو گذاشتم و گفتم:
_ اینقدر محکم?
با صدای بلند خندید.
_دیگه اختیارت رو دارم.
با صدای بلند خندیدم. خیلی خوشحال بودم واقعا لذت بخش بود. تو صدای خنده صدای زنگ در خونه بلند شد. اینکه عمو آقا در بزنه بعید بود ولی با شرایط بوجود اومده درکش کردم.
ترجیح دادم لبخندی که به خاطر حضور علیرضا توی صورتم اومده از بین نره ایستادم و سمت در رفتم علیرضا هم دنبالم اومد.
من سمت در رفتم و اون سمت مبل تو یک قدمی در با صداش برگشتم
_اونجوری میری جلو در?
_ چجوری?
_ بدون روسری!
خندیدم از غیرتی که برام نشون میداد.
_ عمو اقاست
سری تکون داد و سمت مبل رفت بدون اینکه نگاه ازش بردارم دستگیره در رو گرفتم پایین دادم و در رو باز کردم. کمی بعد نگاه از علی رضا براشتم سرم رو برگردوندم و با دیدن شخصی که روبروم ایستاده بود تمام وجودم یخ کرد. لبخند از روی لب هام پاک شد
احمدرضا چشم تو چشم هام با نگاهی شرمنده و پر از خوشحالی بهم خیره بود عفت خانم هم پشت سرش ایستاده بود.
زانوهام شروع به لرزیدن کردن نمیدونم از ترس یا دلتنگی دستم رو به گوشه ی در گرفتم تا زمین نخورم چشم های احمدرضا پر از اشک بود.
برای خوندن بقیه ی رمان به این کانال مراجعه کنید
https://eitaa.com/joinchat/2185756725Cd2b4fe92e2
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
May 11
May 11
سردار عزیز شهادتت مبارک
این انقلاب باید زنده بماند، این نهضت باید زنده بماند، و زنده ماندنش به این خونریزیهاست. بریزید خونها را؛ زندگی ما دوام پیدا می کند. بکُشید ما را؛ ملت ما بیدارتر می شود. ما از مرگ نمی ترسیم؛ و شما هم از مرگ ما صرفه ندارید. دلیل عجز شماست که در سیاهی شب، متفکران ما را می کشید.
@baharstory