💞زندگینامه شهید حمیدرضا باب الخانی💞
شهید مدافع حرم حمیدرضا باب الخانی متولد 17 دیماه 1367 از استان اصفهان است شهید باب الخانی در سن ۲۵ سالگی موفق به اخذ مدرک کارشناسی ارشد در رشته عمران شد و تا لحظه شهادت بيش از دو سال در سوريه فعالیت داشت که مسئولیت فرماندهی اطلاعات عملیات یکی از مناطق و مسئول آموزش رزمندههای سوری را به عهده داشت و برای آخرین ماموریت مرداد 1398 يک واحد سازمانی در شهر حلب در اختيارش قرار دادند و همسرش هم مدتی به سوریه رفت . چند روز پیش از شهادت وی ، والدین همسرش به زیارت حضرت زینب ( س) رفته بودند و قرار بود بهمراه انان به مرخصی برگردد ولی شدت شوق دیدار معبود چنان شد ، در ۲۸ بهمن ۹۸ (در روزی که بزرگراه حماه به حلب در استان ادلب از دست دشمن ازاد شد) به شهادت میرسد ودر روز ۲۹ بهمن مراسم وداع رزمندگان مدافع حرم با پیکر شهیددر حضور خانواده اش در دمشق برگزار شد و پیکرخونینش در روز ۳۰ بهمن یعنی درست در روزی که بعد از هشت سال در فرودگاه حلب پرواز مسافری بر زمین نشست ، هواپیمای حامل پیکر این شهید عزیز به بهمراه خانواده اش از دمشق به هوا برخواست و به موطن خود بازگردید ، وسی وسومین شهیدمدافع حرم اصفهان با نماد سی و سه پل ، در گلستان شهدای اصفهان ، ماوا گزید. و در نیمه خرداد فرزندش که هیچ گاه روی پدر را ندید دیده به جهان گشود🌿🌷
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
یک بار هم از گیر ودار قاب رد شو!
از سیم های خاردار قاب رد شو
برگرد! تنها یک بغل بابای من باش!
ها! یک بغل برگرد تنها جای من باش...
پ. ن: عزیزم این عکس را برای تولد یک سالگی اش کنارهم چیدم... فقط بگو تا چند سالگی برایش عکس درست کنم؟
همین...
اللهم عجل لولیک الفرج بحق ام المصائب...
(یاد داشت های همسر شهید)
#شهید_باب_الخانی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
28.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخرین تولد شهید #حمید_رضا_باب_ الخانی🍃🥀
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عروس کشان شهادت:
بسم الله
هردختری از عروس شدن یک قسمتش را دوست دارد
یکی پوشیدن لباس سفیدش را🧖♀
یکی هدیه هایش را🎁
یکی شادی اش را😍
من بیشترازهمه
عروس کشانش را دوست داشتم🚘
مراسم که تمام شد
راهی گلستان شهدا شدیم
پشت سرمان هم باقی فامیل
پشت یکی از چراغ قرمز ها
مارفتیم وجز یکی دو ماشین
بقیه جاماندند...
این شد که گاهی دنبال ماشین عروس های غریبه راه می افتادی وآخرش هم میپرسیدی خوب شد؟؟
تلافی اش درآمد؟
اما تلافی نمیشد که...☹️
روز تشییع..
عروس کشانی بود😭
تمام شهر دنبالت میکردند
من هم
توی یک ماشین پشت سرت
توی همان مسیر گلستان شهدا.. 🥀
اما...
این هم نشد تلافی
تنها تنها.. 🥀
تو نمیگذاری چیزی به دلم بماند مطمئنم...
(یادداشت های همسر شهید حمید بابالخانے)
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
یک بار هم از گیر ودار قاب رد شو! از سیم های خاردار قاب رد شو برگرد! تنها یک بغل بابای من باش! ها!
گاهی دلم برای چیزهایی خیلی ساده لک می زند
مثلا
پسرمان را تو بخوابانی...
شاید اگر می شد از خواب ها عکاسی کرد
چندین عکس مثل این عکس ساختگی وجود داشت
آنقدر که این و آن تو را دیده اند که با محمد حسن بازی می کنی ..
خوب خدایی است
تو که او را می بینی
او هم در خواب تو را..
و سهم من شده این وسط یک سلام به تو وقتی
شبها او در خواب می خندد💞
(یادداشت های همسر شهید )
شهید_حمید_رضا_باب_الخانی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
1_1060540712.mp3
7.02M
براےِ تمام فرشتههایـے
که بخاطر مٰا جشنهاےِ
روز دخترشان یك عضوِ
خانواده را کم دارد :)🍃!
#دختران_شهدا_روزتون_
خیلی_مبارک_باشه♥️-
حتما بشنوید👌👌
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
یادیکنیمازدخترایشهدا..🌱
کهامشبجایتبریکپدرهاشونخیلیخالیه..🍂
#روزتونمبارکشیردخترانایران🌸
باند پرواز 🕊
#داستان 💣اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت ششم 6⃣ سیترلینا بیتالو ـ ۱۸ ساله ـ اهل هلند👱♀ «سیتر
💣#داستان
اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت هفتم 7⃣
بعد از بیرون رفتن آقای جلالی، فرزانه رو کرد به من گفت: "چیه؟ ترسیدی فردا تنها بری، خانمه انتحاری بزنه!💣 گفتی منم بیام با هم بریم رو هوا؟؟"💥🥺
نگاهی بهش انداختم و گفتم: "اگه این خانومه انتحاری کن بود، الان به صفوف بهشتیهاشون تو جهنم پیوسته بود! 😏نه اینکه من و شما بریم ازش مصاحبه بگیریم!"
فرزانه زد زیر خنده گفت: "راست میگی..."😂
چند لحظه بعد سرش رو بالا آورد و گفت: "به نظرت اینا چه جوری عضو داعش میشن؟! یعنی اینقدر آدم دارن توی کشورهای مختلف؟!"🧐
گفتم: "اینطوری که من متوجه شدم، داعشیها یه ارتش سایبری تو فضای مجازی دارن که خیلیم فعاله!🦸♂ دقت کنی توی همین مقاله هم گفته بود اکثرا از طریق فضای مجازی جذب شدن!"👨💻
فرزانه محکم زد پشت دستش و گفت: "عه عه! من فکر میکردم اینا تفکراتشون کلا مثل انسانهای اولیه است. پس از نسل قرن بیستم اَن! ارتش سایبری داعش!!! فک کن! عجب!"🙄
بعد هم رو کرد به من گفت: "خداوکیلی من و تو که خبرنگاریم چقدر توی فضای مجازی فعالیت میکنیم! این همه آدم حسابی داریم تو کشورمون. چند نفرشون تو فضای مجازی فعالن!؟😓
اصلا الان که خوب فکر میکنم به یه ارتش سایبری هم نیاز نیست. یه چند تا دونهشونم فعال باشن برا جذب ملت بسه. با این میدونی که ما بهشون دادیم..."😑
گفتم: "منم قبول دارم کم کاریامون رو... ولی حالا تو خیلی حرص نخور! بیشتر از فعالیت ارتش سایبری، باید این سادهانگاری و سادهلوحی خانمها رو درست کرد.🤥 آخه من نمیدونم، اصلا گیرم وعده زندگی مرفه هم به آدم بدن، چطور میتونن دیدن همچین قیافههایی رو تحمل کنن ؟؟!"😵💫💂🧟♂
فرزانه با تأیید گفت: "آره بخدا! آدم زهره ترک میشه!🤪 ما که عکسشون رو میبینیم، میترسیم!.😩 خدا به داد مجاهدانشون برسه! هر چند که اجر جهادشون رو همون لحظه اول دیدار، با دیدن رخ یار میگیرن...."
بعد هم زد زیر خنده....😂
در حال جمع و جور کردن وسایلم شدم. گفتم: "از این ابیات نغزت فردا تو مصاحبه نگیا!
راستی، فرزانه! وُیس رکوردر رو ندیدی؟ 📻هر چی میگردم نمیبینمش؟!"
گفت: "وُیس برا چی میخوای؟"
گفتم: "توی خبرنگار نمیدونی وُیس برا چی میخوام!؟ برای ضبط صدا دیگه! 📼 فیلمبرداری که کنسل شد، ضبط صدا که باید باشه!"
گفت: "این آدمی که من میبینم، صداشم نمیذاره ضبط بشه باور کن..."😁
گفتم: "وا برای چی؟ حالا تصویر یه چیزی! صدا که دیگه موردی نداره!"
گفت: چه میدونم؟ شاید بگه بعداً برام دردسر بشه اتهامی ...اعترافی ...🙁 "
گفتم: "میخوای بریم فقط احوالش رو بپرسیم!؟ ناسلامتی داریم میریم ازش مصاحبه بگیریم !🎤 تصویر نه ! صدا نه! کات آقا، کات! اصلا ولش کن!"😤
فرزانه گفت: "من همینجوری گفتم. حدس زدم!"😶
بعد هم دستش رو دراز کرد و تمام وزنش رو انداخت رو نوک انگشتای پاش... از بالای قفسه وُیس رو آورد داد بهم و گفت: "شایدم بذاره؟!"🙄
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت هشتم 8⃣
ویس رو گرفتم و گذاشتم داخل کیفم رو به فرزانه گفتم در هر صورت ما باید کارمون رو انجام بدیم حالا ببینیم فردا چی میشه؟ قرار گذاشتیم فردا ساعت نه همدیگه رو ببینیم که با هم به محل مصاحبه بریم.⌚️🏠
خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت خونه 👋هنوز سرم درد میکرد ذهنم با هجمهای از مطالب که امروز خونده بودم آشفته بازاری شده بود ...🤯
رسیدم خونه ترجیح دادم استراحت کنم شاید کمی سردردم بهتر بشه...
چشمهام رو که روی هم گذاشتم خدا نصیب نکنه از وسط اردوگاه داعش سر در آوردم😰 مردانی با هیکلهای درشت، ریشهای بلند💂 و چاقو بدست🔪 به همراه زنانی با ردا و رو بند به سمتم میاومدن... 😱😩
چنان ترسی در خواب بر وجودم حاکم شده بود که اگر تلفن خونه زنگ نمی خورد در این کابوس داشتم قبض روح می شدم ...😶🌫😰
از خواب پریدم تمام صورتم خیس عرق بود ونفس نفس میزدم...تلفن همچنان زنگ میخورد تا اومدم جواب بدم قطع شد ...☎️
با خودم گفتم این که خواب بود من قالب تهی کردم ... 😩یعنی فردا قراره با چه کسی رو به رو بشیم؟؟؟😢
سعی کردم خودم رو با کارهای ناتمومم مشغول کنم تا شاید کمی از استرس و فشار روحیم کم بشه...
و بالاخره به هر سختی بود زمان گذشت ...⏳
آماده شدم راه افتادم سمت محل قرار. دقیقا راس ساعت نه اونجا بودم⏰ چند لحظه ایی ایستادم فرزانه رسید با دیدنش چنان شوکه شدم که برای چند لحظه اصلا نمی تونستم صحبت کنم ... 😳😲
سلام کرد ولی من هنوز تو شوک بودم
گفت: جواب سلام واجبهها!
مِن مِن کنان پرسیدم چیزی شده 😳؟کسی طوریش شده؟😱
زد زیر خنده گفت: نه بابا ...😅
گفتم: پس چرا سر تا پات مشکیه؟ دستکش هم مشکی؟!
با یه حالت خاصی نگاهم کرد و زد به شونم گفت: مشکی رنگه عشقه😎 عزیزم... مگه رنگ پرِ پرستوی عشقو ندیدی...😅
گفتم: تو دیوانه ایی فرزانه! یه رو بندم میزدی باید از تو مصاحبه میگرفتم!
گفت : سِت مصاحبه زدم دیگه! 🥷
گفتم: سِت مصاحبه رو کجای دلم بذارم! 😐
گفت: جدی هدفمند این تیپی پوشیدم با خودم فکر کردم شاید کمک کنه به یاد آوری خاطرات خانمه....📚سری تکون دادم و گفتم چی بگم ! راه بیفت دیر نشه ...😒
رسیدیم به آدرسی که آقای جلالی داده بود یه منزل مسکونی بود فرزانه با تعجب گفت تو خونشون باید ازش مصاحبه بگیریم؟😳 اگه یه بلایی سرمون آورد چی؟😩
گفتم فرزانه نگاه کن خواهش میکنم فکر نکن! حدس نزن ! هیچی نگو! تو رو خدا ! من خودم دارم همینجوری از استرس میمیرم.... 🥺😤
با اشاره سر گفت باشه...زنگ خونه رو زدم...ضربان قلبم رفته بود رو هزار...😰
خانمی از پشت آیفون گفت کیه؟
گفتم از خبرگزاری برای مصاحبه اومدیم.
گفت بله بله بفرمایید داخل ...
و تق در باز شد....🚪
فرزانه بهم گفت تو اول برو داخل لااقل انتحاری زد یکیمون فرار کنه!🤭 یعنی تو موقعیت حساس هم این دختر دست از شوخی بر نمی داره...😓
رفتیم داخل....
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
🌸✨ امشب دخیل دختر موسی بن جعفریم
شاید گره ز کار فرو بسته وا کند...
آنکه شفیع اهل بهشت است در بهشت
آیا شود که گوشه چشمی به ما کند
آنکه خدا به یمن قدمهای سبز او
قلب کویر را ارمِ باصفا کند 🌸
🤲 امشب قسم دهیم خدا را به نام او
شاید خدا به خاطر او رو به ما کند
اصلاً بعید نیست خدا با دعای او
اذنِ قیام صاحب ما را عطا کند...
#ولادت_حضرت_معصومه
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
1_4825286788.mp3
14.45M
💐به کویر دل ها دریا رسیده
💐بوی گل لاله تو دنیا پیچیده
🎙 #حسین_سیب_سرخی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
شب به شب در میزنم،
چون در زدن مال من است
دست سائل ها فقط
تا حلقۀ در میرسد...
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
شبتون حسینی 🌙♥️
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
آغوشتمترےچندارباب؟
بےپناهودلشکستہوآواره
زیادداریم(:
حسینجااااانم ♥️
🍂مدهوشم از این عطر پراکندۀ سیب
این است همان رایحۀ روح فریب...
🍂گفتم: که شبِ فراق، طولانی شد
گفتند: بخوان «اَلَیسَ صُبحُ بِقَریب»...
🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤
#سلام_امام_زمانم 🥀
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْوَلِیُّ الْمُجْتَبَی وَ الْحَقُّ الْمُنْتَهَی...
🌱سلام بر تو ای گوهری که خدا تو را برای خودش آفریده است.
سلام بر تو که تمام حقایق عالم، پرتویی از خورشید توست.
سلام بر تو و بر روز طلوعت...
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz