از خادمین عزیز کانال مون هم که با وجود شرایط درسی و امتحانات یاری مون کردند و زحمت اجرای قرعه کشی مون را کشیدند تشکر ویژه داریم💞
الهی که موفق و خوشبخت و سعادتمند بشند 🤲💐💐💐
وقتی که پویش مون تموم شده و قرعه کشی هم انجام شده و همچنان لطف شما به ما می رسه 😅😍
هدیه ی واریزی عزیزمون به نیابت از شهید عبدالحسین برونسی برای سهیم شدن در ثواب زیارت کربلای زائر اولی ها ♥️
خدا خیرتون بده که این شهید بزرگوار را هم یاد کردین
الهی که به دعاشون به حاجات قلبی تون برسید 🤲
هدیه به شهید والامقام عبدالحسین برونسی صلوات🌷🌷🌷
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 سیدرضا نریمانی
این #جمعه هم رفت...
ازت خبر نیومد😔
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#از_او_بگوییم
💠 شوق آمدنش...
🔹سه ساعت دوچرخه سواری کرده بودیم، ساعت 2 شب بود، نزدیک مقصد بودیم و خسته که توجهم به اطراف جلب شد:
هوا به این خوبی، سوار دوچرخه، همراه دوستان خوب، مسیر را نگاه کن، درختان زیبا، مگر بهتر از این هم می شود، دیگر از خدا چه میخواهی؛
🔹جمله آخر کوهی از غم را به دلم نشاند، واقعا درست است که مشکل ما از آنجاست که اصلا او را فراموش کرده ایم، اصلا شوق آمدنش را نداریم، کمی نعمت که در زندگی مان باشد احساس می کنیم خوشبختیم.
بیچاره ما، بیچاره ما مردمان زمان غیبتش که طعم زمان حضور در کنار امام را نچشیده ایم، آری الحمدلله به خاطر تمام این نعمات.
😔اما؛ بیچاره ما که با دوچرخه ای و درختی و نسیم ملایمی راضی می شویم، آه از این درماندگی، از این زیست در هوای ندیدنش، چه می دانم… شاید هم دیده ام آن رخ مهتاب را…فرزند بوتراب را… ای کاش که حسرت دیدنش را داشته باشیم، ای کاش که حسرتمان به دیدارش بر باد رود.
#امام_زمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک
رفقای مهربونم
ما بنا داشتیم برای پویش زائر اولی هامون سه عزیز را قرعه کشی کنیم
با واریزی هایی که امروز داشتیم، تصمیم گرفتیم چهار نفر را هدیه سه و نیم میلیونی بدیم ..
در دقایق آخر
واقعادلمون به حال عزیزان منتظر سوخت و تصمیم گرفتیم
هدیه ها را سه میلیونی کنیم
و یه نفر دیگه را هم قرعه کشی کنیم
که میشه جمعا ۱۵ میلیون
الان ۵۰۰۰۰۰تومان دیگه کم آوردیم 😥
دم همت همتون گرم که تا اینجا رسوندین کار را ..
یه مدد دیگه برسونید تا ان شاالله این پویش مون به سر انجام برسه🙏
ببینید عزیزان
کل این مبلغ که قراره باهاش پنج عاشق امام حسین را به کربلا برسونیم
با همین هدیه های ۵۰ تومانی..۱۰۰ تومانی
حالا کمتر..بیشتر
شما عزیزان جمع آوری شده
پس از همین اندک ها دریغ نکنید
شک نکنید
شهدا براتون صدها برابر در دنیا و آخرت جبران می کنن🌸💗🌸
برای دریافت شماره کارت جهت واریز هدیه های شهدایی به خادم کانال پیام بدین لطفا 👇
@Mohebolhosainam
نیت کنید
کربلای امام حسین روزی خودتون بشه ان شاءالله
بنا به درخواست اعضای خوب کانال مون
پویش بعدی مون ان شاءالله همه ی عزیزان را در قرعهکشی مون قرار میدیم 💜
عشاق الحسین محب الحسین.حسین طاهری.mp3
11.43M
ازدورسَلامحُـسِـین!حسمیکنم،
تویحَرَمخالیِجامحُسِین :)♥
رزق حسینی امشب تقدیم همه ی عزیزانی که توی پویش مون شرکت کردند🌷🌷
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#داستان 💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت سی و ششم 6⃣3⃣ نفسهام به شماره افتاده بود.😨 به سختی
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت سی و هفتم 7⃣3⃣
با تردید و ترس پرسیدم: شما چکار میکنید یعنی شغلتون چیه؟😰
یه دستمال از جعبهی دستمال کاغذی برداشت و عرق پیشونیش رو پاک کرد😓 و گفت: بخوام مختصر بگم من با همسر خانوم مائده و داداششون همکارم...🤭
گفتم: همکار! خوب همکار در چه کاری؟😨
سرش را آورد بالا مستقیم توی چشمام نگاه کرد...
نفسم بالا نمیاومد. ایندفعه من جهت چشمهام را عوض کردم...🙄
از نوع نگاهش دلم میخواست بشینم زار زار گریه کنم. 😭😭خدایا من چقدر بدبختم خواستگارمن کیه! خواستگار فرزانه کیه!😩
خدایا میدونم که هیچ کارت بی حکمت نیست ولی من ظرفیت چنین چیزهایی رو ندارم...😭
دستی به محاسنش کشید و گفت: من راجع به شغلم باید مفصل باهاتون صحبت کنم چون شرایط خاص کاری دارم و میدونم هر دختری حاضر نیست این جور سختیها رو تحمل کنه...😐
بعد با یک حالت خاصی که صداش هم می لرزید ادامه داد با توجه به صحبتهای مامانم از روحیات شما احساس میکنم لطف خدا شامل حالم میشه؛ اگر شما توی زندگی همراهم باشید...👩❤️👨
ترجیح دادم دیگه حرف نزنیم ...🤐
فشارم افتاده بود، دستهام مثل یک تیکه یخ منجمد چسبیده بودن به چادرم ...🥺
خیلی خودم را کنترل کردم ولی چند قطره اشک که دیگه سد احساسات من نمی تونست جلوشون را بگیره از گوشهی چشمم سرازیر شد روی گونههام...😢
سکوت کردم...
سکوتم که طولانی شد. گفت: شما چیزی نمیخواید بگید؟🤔
باتوجه به حرف مامان مستقیم نگفتم نه! هر چند که دلم میخواست صراحتا با به چالش کشیدن عقایدش نابودش کنم که بره و دیگه هیچ وقت این اطراف پیداش نشه...👊
ولی به خاطر مامانم چارهای نبود. گفتم: من باید بیشتر فکر کنم و بعد از روی صندلی بلند شدم...🪑
با کمی تعجب پرسید: نمیخواید ملاک هاتون رو بگید یا شرایط من را بدونید؟!🧐
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اگر به نتیجه رسیدم جلسهی دیگهای راجع به بقیهی موارد هم صحبت میکنیم ...😒
توی دلم گفتم: البته دیگه تو خواب اگر من رو ببینی...😐
ناچار بلند شد و گفت: باشه چشم! پس منتظرم...
لبخند مصنوعی زدم و رفتیم پیش خانوادهها... 😏
تا نشستیم فاطمه خانم گفت: چقدر زود حرفهاتون تموم شد. خوب حالا دخترم نظرت چیه؟🤔
خیلی سخته همهی نگاهها به سمتت باشه و منتظر باشند ببینن چی میخوای بگی ...
سعی کردم لرزش دستم رو با محکم گرفتن چادرم مهار کنم با همون لبخند مصنوعی و صدای لرزان گفتم: توکل بر خدا بعد هم سرم رو انداختم پایین ...😥
مامانم به دادم رسید و گفت: فاطمه خانم هر چی خیره...
بعد هم خیلی حرفهای بحث رو برد زمان خواستگاری خودشون و آداب و رسومهای آن زمان...😄
تمام این مدت من هم در سکوت محض نشسته بودم و شنوندهی از هر دری سخنی در جلسهی خواستگاری بودم، مثل بقیه با ظاهری آروم ولی دلی آشوب...🙁
او هم ساکت نشسته بود با همان جذبهی خاصش! انگشتهای دستش مدام بهم گره میخورد و باز میشد. انگار درونش متلاطم بود نمی دونم شاید احساس کرده بود که جوابم منفیه...🙃
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌