#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_هفتم
✍ تو همان #رویایابدیِ زیبای نیازِ روحَم هستی
که جز در #رویایِنیمهشب ،روح برای تو آماده
نمیشود،صدایی در عالم همیشه برای روح ها
نامههاییخاص پر ازحرفهایدرگوشیِ روحنواز
ارسال میکنند فقط افرادی آن را در مییابند که
در نیمهشب های حضورشان بر سجادهای که
بالِملائک است،باحالذکر استغفارِ خودشان
جواب آن را پیدا میکنند و مسئولیتها را
بر همین سجاده های اشک میسازند ..
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج 🤲✨💚
مامان راضیه تماس گرفت که من پشت بيمارستانم و آماده شو برو خانه،دخترت خیلی بیتابی میکند،تا غروب میمانم،شب توبيابمان! باربد دوست نداشت ومعذب بود،اما دلم پیش بچه ها بود وازطرفی رهاکردن باربد در آنجا،قلبم رابه درد می آورد،لباسم را عوض کردم واز فاطمه خواستم که حواسش به همه چيزباشد،کاش نمی رفتم و مامان راضیه اینقدر تحت فشارم نميگذاشت!رفتم وسوارتاکسي شدم،با پیام های پشت سر هم،به باربد،وجواب متقابل عاشقانه،چشمهایم را بستم تا رسیدم! خستگی مثل کوه روی شانههایم سنگینی میکرد ولی چاره ای نبود،باید قوی می بودم،اول به خانه ی خودمان رفتم،دوشی گرفتم ولباس هایم را عوض کردم تاآلودگي ياويروسي بامن منتقل نشود!سریع آماده شدم و رفتم خانه ی مامان راضیه!در زدم!درکه بازشد،دخترم تافهميد به همراه امیرسام،پریدند بغلم و گریه را شروع کردند،حق داشتندتابه حال از آنها اینقدر دور نشده بودم وفقط بودن بهارتوانسته بود دخترم را آرام کند؛چون به عمه بهارش موقع خواب علاقه داشت و بهانه کمتری ميگرفت!بعداز چند دقیقه که حسابی حالشان عوض شد،با چای نگارخستگي از تنم رفت ولی خوابم گرفته بودونفهميدم کی خوابیدم فقط صدای آنها در گوشم می پیچید ولی نای باز کردن چشمانم را نداشتم،دخترم بالاخره بیدارم کردوديدم دارد ديرميشود!خودم را لعنت کردم که چراخوابم برد ونشدکه بیشتربا بچه ها وقت بگذرانم!کلی اورا ناز و نوازش کردم وازاوخواستم بازهم قوی باشد و برایم دعاکند!وبراي ملاقات به بیمارستان بیاید!همان موقع مامان راضیه تماس گرفت که با تاکسی نياوسياوش تورا ميرساندامامن معذب بودم!به بهار گفتم تو هم بیا برویم ولی او گفت که هم باید شام درست کند،هم بچه هارانگه دارد،خواستم بپیچانم وباتاکسي بروم ولی نشد،سیاوش منتظر بود تا برساندم! مطمئن بودم باربد خوشش نمی آيدوحتما مؤاخذه ام میکند!تمام راه حرص خوردم،ازطرفی سیاوش تعارف کرد جلوبنشينم ولی من پشت نشستم واحساس کرده بود به اوبی احترامی کرده ام!تا وقتی برسیم لام تا کام کلامی بین ما ردّ وبدل نشدواوگرم رانندگی ومن پراز دل آشوبه!وراديويي که این وسط روی اعصابم بود!سیاوش اهل رادیو نبودوهميشه آهنگ گوش میکرد درست عین من و باربد،ولی خوب میدانستم که دارد حریم ها را رعایت میکند!خدا حفظش کند،ناگهان بین این همه درگیری فکری،چشمم به گل فروشی افتاد،از سیاوش خواهش کردم،بایستد تابيايم،با چه شوقی پول اندکی که داشتم را یک شاخه گل رز آبی خریدم و بیرون آمدم وحرکت کردیم!از اوتشکرکردم ودويدم سمت بیمارستان و بخش وباربد!مادربيرون آمدوکارت همراه را داد و خداحافظی کرد،با چه ذوق وشوق و لبخندی به استقبالش رفتم،ولی باقیافه ی اخموي او تمام حسم پريد!بله!من درست فکرکرده بودم،سرريع گفت چراباتاکسي نیامدی؟هرچه توضیح دادم،از عصبانیتش کم نشد!
_گل چیه تودستت؟
_برای توخريدم عشقم!
_سیاوش خرید برات نه!؟
_متوجه منظورت نشدم!این چه حرفيه؟؟
_نشستی بغل دستش واهنگ و بگو بخند!
چه داشتم می شنیدم،دلم برای سیاوش هم سوخت،او که نهایت احترام و ادب کرده بود حالا داشت قضاوت ميشد!آن لحظه از مامان راضیه دلم پر شد وای کاش به اوميگفتم نه،ولی باربد حالش اينطوربد نميشد!مادرپسرک هم اتاقی داشت از این شرایط سوء استفاده می کرد و مدام به باربد مشت مشت تنقلات تعارف میکرد واز کمپوت گیلاس خانگی اش به خورد باربد میداد!عجب اوضاع کشنده ای بود!خدایا دیگر تحمل ندارم!مراببر!دراين فکر بودم که پسرک تخت بغلی گفت:خاله؟
_جانم؟
_مامانم برام قرآن خونده ولی دردم ساکت نشده،چیه؟میشه بخونی برام؟
من که داشتم روانی میشدم،گفتم توی دلم،ای بابا!اینم وسط دعوادارد نرخ تعیین میکند!نشستم و شروع کردم به خواندن!زيرلب مدام طعنه هاوکنايه های باربد عذابم میداد،تمام نشده بود که دیدم مادرپسرک گفت بالاخره خوابید!ومن تمام که کردم فوت کردم به سمتش وديدم فاطمه خانم دهانش بازمانده!سریع به مادرپسرک گفت:دیدی پسرت آروم شدوخوابيد!حرص مادر پسرک درآمد وزيرلبي فحشي داد و اخم کردو رفت کنار تخت ولی صندلی اش را آورد سمت راست باربد ونزديکش شد!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
۱۷ آذر ۱۴۰۲