باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_پنجم نسرین بزرگترین دختر خانواده سیاوش (خواهر)بود و ازدواج کر
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_ششم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍دو چیز پایدار است ؛رنج و عشق که هردوباهم اگر عجین شوندوسعت رنج تو ، غمهاو اشکهای دیگرانهم¹
میشود.. این رنج ،غمهایش راهِ توسل میشودو کنار اشکهایش
شفا هم میدهد .
باید اندکی صبرميکردم تا سالگرد مادر مرحوم مهناز که تمام شد؛آماده عروسی مهنازخانم و علی آقاشويم! بزرگترها گردهم آمدند و سیاه از تن اهل خانواده درآوردند و قراربراين شد که عید سعید قربان مراسم جشن عروسی شان برگزارشود...خیلی فرصت نداشتیم واز طرفی من و باربد نگران شب حنابندان بودیم که با دعای عرفه و مراسم در تداخل بود!البته اولویت با مراسم دعای عرفه امام حسین علیه السلام بود وبرای رفتن به مراسم عرفه مادرم را راضی میکردم تادلخور نشود وباخيال راحت به نیایش بپردازم!بااین وجود مرتب از اینکه پس آرایشگاه چی؟ زن داداشت تنها تو آرایشگاه بمونه؟ ومن خیلی شیک و مجلسی این مسئولیت خطیر را به منیره خانم واگذار کردم و گفتم بهتراست خواهرشان را مهمان کنيم و به جای من دو خواهر مهناز بروند آرایشگاه به حساب آقای پدر!😉واز این درایت خب کاملا مشخص بود که مخالفتی در کار نیست ومن حالا به خواسته ام رسیده بودم وبا همسرم باربد راحت میتوانستم به دعای عرفه بروم وبايک حرکت حرفه ای هردوطرف را راضی نگه دارم وخداراشاکر بودم که در هر شرایطی هوای مرا دارد و بوسه ای از خوشحالی سمت آسمان پرتاب کردم و راهی امامزاده شدیم و برنامه را براین گذاشتم که با یک حرکت ساده برای مراسم خودم را آماده کنم ...وقتی مراسم تمام شد به خانه رفتم وسریع لباسم را پوشیدم و یک شينيون ساده انجام دادم چون که محجبه بودم وقرارنبود بدون روسری باشم مگر در مواقعی که محارم بودند و عکس میخواستیم بگیريم .. چادر مجلسی شاد و زیبای مکه را سر کردم وعين ماه درمجلس درخشيدم🤪تعریف ازخود نبود خب!یک خانم باوقار باحجب وحيازيبايي بیشتری به خانم کم حجاب نیمه عریان دارد!وطفلکي مهناز بخاطر من گاهی مؤاخذه میشد که خواهرشوهربه این ماهی وباکمالاتي 🙈رانتوانسته برای فامیل خودشان لقمه بگيرد؟بعداز نامزدی من ابوذر ازلحاظ روحی سخت مشکل پیداکرد و همه متوجه این عشق او نسبت به من شدند وازقضا پدرومادرش نسبت به این قضیه موافق بودند و همین او رابیشتر آزار داده بود! من يک جورایی دلم برای مهناز می سوخت ولی چاره ای نداشتم؛ صلاح زندگی همه رادر انتخاب باربد دیده بودم و اصلا قصد دل شکستگی کسی را نداشتم..دلم شور میزد و خوشبختانه همه چیز خوب پیش رفت جز وقت رقص و شادی که مجبور شدم عکاس باشم تا بهانه داشته باشم که نرقصم و مدام منیره متلک هایش را روانه میکرد که آدم عروسی برادرش نرقصد کجا برقصد؟مشکلی پیش آمده آبجی علی آقا؟من هم خانمی کردم وبالبخندگفتم:دلم نمیاد کوچکترین صحنه از عروسی داداشم رو ازدست بدم وثبتش نکنم!تازه داداش علی رو خواهرش خیلی غيرتيه پنجره هم که بازه محل ديدزدن اقايونه عزیزم ضمنا آقامونم حساسه قبلا قرامو خونه بابااينادادم نوبت هنرمندی شما ست!دست از سرم برداشت وبه دوستاي خودش ملحق شد!اوف بلندی کشیدم واز این بحث و گفتگو زندایی های مهناز که طلبه هم بودند کلی انرژی گرفتند وبا ماشاالله گفتنهای مکررشان معلوم بود که تاییدم کردند و من به روی خودم نیاوردم!مراسم تمام شدو باربد رانديدم!دلهره ام بيشترشدتافهميدم بارفقاي قدیمی مشغول د.و.د. و دم شده و حال بدی سراغم آمدنميدانستم به رویش بیاورم یا نه ولی وقت خوبی برای حل مشکل نبود وباز کوتاه آمدم ...
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌