باند پرواز 🕊
💛||•#رمان °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_پانزدهم ((دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!
💛||•#رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_شانزدهم
می خواستم کم نیاورم، گفتم:((خب منم میام!))😁
منـبـر کاملی رفت مثل آخوندها، از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش ..
از خواستگاری هایش گفت واینکه کجاها رفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده، حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود
گفتم:((من نیازی نمی بینم اینا رو بشنویم!))😐
می گفت:((اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین!))☺️
گفت:((ازوقتی شما به دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می رفتم.
می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!))😅
می خندیدکه:((چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد، این شکلی می رفتم.
اگه کسی هم پیدا می شد که خوشش میومد و می پرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب می کنین، می گفتم نه من همین ریختی می چرخم!))😂
یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم.
مادرم در زد و چای و میوه آورد وگفت:((حرفتون که تموم شد،کارتون دارم!))
ازبس دل شوره داشتم، دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت.
یک ریزحرف می زد لابه لایش میوه پوست می کند و می خورد..
گاهی با خنده به من تعارف می کرد:((خونه خودتونه، بفرمایین!))😁😂
زیاد سوال می پرسید.
بعضی هایش سخت بود، بعضی هم خنده دار
خاطرم هست که پرسید:((نظرشمادرباره حضرت آقا چیه؟))🤔
گفتم:((ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت می کنم!))
گیرداد که((چقدر قبولشون دارید؟))🤔
در آن لحظه مضطرب بودم وچیزی به ذهنم نمی رسید ..
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پانزدهم روزهای شیرین زندگی و خاطرات مجردی خیلی زیاد بود و اصلا
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شانزدهم
روزهای انتظار به پایان رسید و ما به نقطه ی وصل رسیدیم قرار محضربراي ۸تير۱۳۸۰يکماه بعداز واسطه کردن شهدا ما محرم هم شدیم وجشن کوچکی برگزارشد اما نه در خانه ما بلکه مادر باربد تقاضا کرد چون اقوام من زیادند واز راه دور آمده اند میخواهمتااینجاهستند عروسم راپاگشا کنم ووالدينم نميخواستندراضيه خانم ناراحت شود ويافکرکندکه ما اورادرحد خودمان نمی دانیم به ناچار قبول کردند چون رسم بر این بود خانواده دختر عهده دار جشن عقد باشند نه پسر!راضيه خانم زن کدبانويي بودوباسليقه شبیه مادرم بااین تفاوت که مادرم در سختگیری از او پیش تر بود اما راضیه خانم به مسائل محیط خانه بسیار حساس بود ولی وسواس نه!توی محضر امیر من اجازه نداد آقایان عکاسی کنند و خودش دست به کارشد با شوخ طبعی خاص خودش به ما ژست عکاسی میداد من هم که لب ميگزيدم وبرعکس باربد من نکته به نکته اجراميکرد! خلاصه این دوتا خوب از عهده من برمی آمدندوبالاخره کم می آوردم!بعد کلی امضا مهریه من که ۵۰۰سکه تمام بود بنابه درخواست باربد کم ترشد و پدرم به۳۱۴ رضایت دادوباز هم باربد ناراحت بود چون به شدت معتقد بود این دین سنگین را باید به من پرداخت کند و مسائل شرعی را خیلی خیلی بلدبودوبه آن احکام پايبندبود...اونمازش ترک نمی شد ومن به این پسر افتخار ميکردم!بعد از محضر راضیه خانم به همه تعارف کرد که ناهار تدارک دیده واگر نیایند ناراحت میشود..خواهران باربد نگران بزن و بکوب اقوامشان بودند ونميشد از دست پایکوبی شمالیها فرار کرد باتشت ودر وديوار ميتوانستندکارخودشان را بکنند وکردند!مختلط هم بودند از من خواستند که بیایم وسط که امیر با احترام وسط آمدوباعذرخواهي از مهمان ها گفت که خواهرم تابحال درجمع نرقصیده و خسته ست و کسالت داره وايشالا درجمع خانوما شادی میکنن ...و بیخیال شدند و اوراوسط انداختند بنده خدا نمی دانست چکارکند ورقص محلی ترکي کرد تا آبروداری کند وخیلی شیک کم کم کنار رفت امان از دست این بزن وبرقص های مجالس جشن...خلاصه توی پاگشا راضیه خانم یه النگوي طلا به من هدیه دادويکي هم توی محضر شد دوتا النگو...فاميلا هم سکه و انگشتر و کلی پول هدیه دادن و آقای دوماد هم یه انگشتر ظریف و خوشگل به من داد.من بخاطر اینکه راضیه خانم تو خرج نيفته حلقه نخریدم هرکاری کردن حتی خودشون انتخاب کردن ولی من اجازه ندادم و الکی گفتم باشه میخرم ولی برای خريدعروسي..این اولین گذشت من بود که آغازشد باربد هم برای حلقه گفت که طلا حرام است چه طلاسفيد چه زرد!خودمون رو گول نزنیم طلا برای مرداحرومه من یه انگشتر نقره میخوام که نگین عقیق داشته باشه!مادرم اورا به نقره فروشی معروف خیابان خیام برد و یک نگین عقیق یمن انتخاب کرد تاعروسي جفت بخریم! او هم باگذشت بود و مراعات حلال و حرام میکرد وخداراشکرميکردم که در۲۰سالگي عمیقا به این مطالب توجه دارد!
او در نوجوانی در مسجدوهيأت احکام را کامل فراگرفته بود وبه آن عمل میکرد از کارهای کوچک گرفته تابزرگ!
ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌