باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شصت_پنجم ✍ تمام متن های من به تو منتهی می شود و تو هستی که مرا و
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت_ششم
✍دلم شده بود رختشورخانه؛چنگ و پیچ بادلشوره!چه رختی در دلم ميشست این غم! درد کشیدن امیر برايم سنگین بود.به روی خودم نمی آوردم ولی کم کم داشت بيشترميشد!به او ميگفتم کشتی را بي خیال شو؛بلندکردن حریفان باعث شده به کمرت فشاربيايد و اذیت بشوی!دلداری ام میداد که چیزی نیست جز یک درد معمولی؛من هم میدانستم یک کمردرد،دردمعمولي است و تقریبا عموم مردم به آن دچارند.پیشنهاد دادم به یک متخصص بسنده نکند و دکترهای دیگری را حتما امتحان کندوقبول کرد.من آنقدر دوستش داشتم که از ته کوچه که خانه ی پدری بود،وقتی می آمد رأس ساعت ۶/۳۰دقيقه صبح،دزدکی از لای در نگاهش میکردم..تا رد میشد و می رفت و تا انتهای کوچه دید میزدم تا ازديدم که پنهان ميشد،برمی گشتم سمت خانه!چندتايي قل هو الله میخواندم وفوتش میکردم پشت سرش!اومرانميديد که اگر می دید حتما مانعم میشد و دیگر اجازه این کار رابه من دیوانه نمی داد!چه میکردم؟خب خیلی دوستش داشتم و دلم برایش تنگ میشد!گاهی می دیدم لبه های کتانی اش را که از بی حوصلگی خوابانده؛صاف ميکندو لبه هارا با دستان پرمهرش؛بالا می آورد و وسط کوچه میان خواب آلودگی و شروع روزمرگی اش ،نگاه ریزی به درخانه مان مي اندازد و نفس عمیق خود رانثارريه هایش ميکند.ترس برم می داشت که مبادابفهمد!کاش می پریدم وسط کوچه از سرتاپايش رامی بوسیدم و درآغوش خودم براي هميشه حبس میکردم!اما چه فایده!این باردکترش را عوض کرد تا بلکه نتیجه ی جدیدی حاصل شود!دکتربارسنگين وکشتی را برایش ممنوع کردو در نسخه ی جدید نوشت که برای این کمردردي که از درد به خودش ميپيچد؛بايد بستری شود تا بررسی کامل صورت بگيرد!اودردش را ازما پنهان میکرد ولی به باربد و دوستانش از شدت درد گلایه کرده بود!بارها و بارها درد امانش را بریده بود ومسکنهاي قوی تزریق کرده بود!خوب یادم هست وقتی واژه ی تلخ بیمارستان بوعلی و بستری شدن به گوشم نشست واژه ها شروع کردند به سیلی زدنم؛قلبم از این سیلی خیالی مچاله شد!چه ميشنيدم!يک کمردرد ساده چرا هم اورا راهی بیمارستان کرده بود وهم مرا به هم ریخته بود!دنياباتمام بی رحمی داشت به سمتم می تاخت ومن پیاده نظامی بی دفاع بودم که انگار همه ی لشگرش را از دست داده!اشک از چشمانم سر نميخورد!جنس غمم فرق داشت!از چشمانم شلیک میشد وباشدت وگلوله گلوله پرتاب میشد سمت زمین!وقتی شنیدم سریع گوشی همراهم را برداشتم و شماره اش را گرفتم...دستم چرا می لرزید...وقتی گفت:جانم !بغضی میان من و او حلقه ی تنگی بست آنقدر که هردو خفه شدیم از این دردمنحوس!سعی کردبازهم هوایم را داشته باشد!
_آبجي..باربد میدونه این فقط برای آزمايشه خیالت راحت بادمجون بم آفت نداره!
من چه داشتم درپاسخ به جز ترکش های مکرر بغض و گریه که داشتند موجی ام میکردند! به خودم آمدم! بااشاره ی باربد که دیوانه چرا دلش را خالی ميکني؟
خودم را جمع کردم و خندیدم و امید دادم!تابعدازخداحافظي حدود یک ساعت پيامکهاي طنز برایش فرستادم تا دل مهربانش آنجانگيرد! یعنی حال دلش آن لحظه ها چگونه بود..دارم پرت میشوم سمت روضه...علمدار...قتلگاه و یک خواهر و تلّ زینبیه..
سلام علی قلب زینب الصبور💔😭😭❤️🔥
و این لحظه های سخت ادامه دارد ...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌