eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
4.6هزار ویدیو
23 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam @Am21mar
مشاهده در ایتا
دانلود
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_پانزدهم ✍ روح زوایایِ عمیق و وسیعی دارد که برای رشد و به تک
✍ محبت مادری ▪️هرچه که شما نگاه می‌کنید، در طول دوران دفاع مقدس، اسم مبارک حضرت زهرا از همه‌ی نام‌های مطهر و مبارک دیگر بیشتر مطرح است، بیشتر آورده می‌شود. حاج قاسم سلیمانی از توجه حضرت زهرا(س) در جبهه‌های جنگ به رزمنده‌ها می‌گوید: «هر وقت در سختی‌های جنگ فشارها بر ما حادث می‌شد، پناهگاهی جز مادرمان حضرت زهرا نداشتیم» خب حالاکه فکرم مشغول صحبتهای آیت الله سید....بود که در قم به من متذکر شده بود که خوابتان نشان ازسيره ی حضرت مادر است،اسم مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها ورد زبان شهدا وسربند روی پیشانی شان بود ومن از شهيد برجسته ای کمک خواسته بودم که ارادت فراوانی به حضرت زهرا سلام الله علیها داشتند،کلا سراغ هرشهیدي می رفتم می رسیدم به محضر مبارک مادرسادات!بايد دق الباب می کردم ودر میزدم!پشت درخانه ی باکرامتشان نشسته بودم اما گدا بايستي تمنا کند و صاحب خانه،کرم! با اوضاع بدی که من داشتم باید در را محکم تر میزدم و بیشتر مسرّ میشدم!اما ظاهرا میرفتم وبرميگشتم!ديگر باید بایک واسطه ی با آبرو میرفتم جلو! بعد از یک ماه از شهادت حاج قاسم ما به خانه ی جديدرفتيم و وقتی وسایل خانه راچيدم،اثری از دیوارهای کنده شده نبود وباپرده ومبل و ....پوشیده شده بود!کارگرها میز غذاخوری را شکستند و مدام معذرت خواهی میکردند و باربد هیچ خرده ای به انهانگرفته بود اما من کفری شده بودم و مدام غرميزدم حالا چه کنم؟بعدساعتي بی خیال شدم و مشغول رسیدگی به امور منزل شدم!باربد تمام میل پرده ها را سرانجام داد و من سریع زيرپرده ها و پرده ها را زدم،مادرم برای تولدم این بار گفته بود هرچیزی که نیاز داری بخر،ومن پرده ی جدید گيپور قبلی را که کوچکتر بود کنارگذاشتم و پارچه ی گيپورجديد ترو بزرگتر ده متري برای منزل جدید خریدم و دوختم!خیلی دقیق پيليسه اش کردم و نظم چشمگیری به پذیرایی دادم،رفتم سراغ گوشی تا ببینم در فضای مجازی چه خبر است که چشمم خورد به شهیدمدافع حرمی که تازه به شهادت رسيده بود!یک چیز جالبی در موردش خواندم وجذبش شدم وبی هوا عکسش رااستوري کردم و اسمش را هشتگ زدم! بعد رفتم سراغ کارم،فردای آن روز مامان راضیه امدوگفت که میخواهد برای تخت برسام روتختی جديدبخرد و باربد اجازه دهد که من با اوبروم،فردا شد ومن با مامان راضیه راهی شدم ولی این بار پالتوی بلندی پوشیدم و سعی کردم موهایم را پنهان کنم،هرازگاهی موهایم به بیرون از روسری موهرم ،سرک می کشید و نمیدانم چرا دلم نمی خواست موهایم بیرون باشد!خريدکه تمام شد،توی تاکسی به حاج قاسم و فرمانده ی قدر ومخلصش فکر میکردم و برایشان داشتم ذکر می گفتم که راننده تاکسی نگه داشت ومامان راضیه گفت :...جان پیاده میشی ؟ به خودم آمدم و راهی خانه شديم،مادر داشت از من می پرسید که باربد هنوزهم مشغول ...است؟ من بین فکر فرمانده و سردار،سری به حرف های مادر زدم و گفتم متأسفانه،بله!خداخودش کمک کنه!پولی گذاشت توی دستم و گفت که برای توجیبی برسام کناربگذارم!تشکري کردم وبرایامواتش طلب آمرزش کردم،دیگر بالانيامدورفت،من هم رفتم سراغ آسانسور وکليد طبقه مان رافشردم!چه زیبا بود خانم توی آینه و چقدر دراين قاب آینه آسانسور،شکننده به نظر می آمد اما چاره ای نداشت،باید راهی خانه میشد!زنگ در را زدم و دخترم در را باز کرد و متعجب دیدم که سجاده ی مردانه ای که توی کشو گذاشته بودم زیر نور خورشید دارد می‌درخشد! مخمل آبی با نوارهای قيطوني اش داشت دلم را گرم نوروزيبايي اش میکرد،آن طرف تر مردی مشغول تعمیر غذاخوری شکسته ام بود!بله!آن مرد؛همسرم بودکه داشت بعد نماز😳،به امور منزل رسیدگی ميکرد😳 و این معجزه‌ ها ادامه دارد ... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌ .