باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_سیزدهم ✍ میگفت : هرکسی که محبت و شوقِ به گناه رو تویِ دل
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_چهاردهم
✍ خدا وقتی بنده اش رو دوست داشته
باشه ؛ دوست داره اون بنده توی تمام
اتفاقها و تمام خوبی ها ؛ خدا رو ببینه
حتی لحظه ای ازش غافل نشه ؛ بله حالا
باید بدونیم که لیلای قصه ها از مجنون
هم مجنون ترِ .. حتی دوست نداره اگر
نماز شب میخونی، به خودت بگیری یا
یه کار خوب که میکنی به خودت بگیری
چون باعث خراب شدن تو میشه اون
مراقبِ تو هست ، مثل طبیبی ازت
میگیرش تا ازش دور نشی ..
وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي .. لی معالله حاله..
ماشین مانده بود توی هوا يابايدتعميرميشد،ياکه باهمان وضعیت فروخته می شد! سیاوش کمکی برای تعميرماشين نکردو برای تعميرماشين،طفلک همسرم،پول زیادی نداشت،به ناچار با پیشنهاد سیاوش در شب یلدا ماشین رافروخت و قبلش تمام سیستمهای اسپرت رادر آورد تابعدبراي آنها تصمیم بگیرد!دلم برایش می سوخت ،خب برای به دست آوردن ماشینش خیلی صبر کرده بود،ازطرفی هم خیلی هزینه کرده بود،هم مالش را و هم وقتش را،به هرحال آنقدر ماشینش رادوست داشت که خدا آن را گرفت تا به کفرنرسد!۵۰ميليون ناقابل دستمان آمد درحالیکه آن ماشین خیلی بیشتر از این ها می ارزید! حالاباحال خرابی که داشت سیاوش هم مدام می گفت که ضرر نکردیم بلکه سودهم کرديم،حرف منطقی نبود،درهرصورت متضرر شده بودیم و سیاوش فکر میکرد باحرفش میتواند به باربد دلداری بدهد!اما انگار دلش خنک شده بود!آن شب یلدا برای من و باربد خیلی تلخ و بلند بود!دیگر وسیله ی زیر پایمان از بین رفته بود و رفت وآمد باسه تا بچه،کار سختی بود!ولی حس کردم باربد،باربدقبلي نیست!چطور ممکن بود دیگر حرفها و رفتارهای گذشته را ندیده بگیرد وبه من بگويد:حق باتوبود،عشقم؛سیاوش میتونست ماشینو درست کنه،ولی نکرد و تازه خودش مشتری آورد ماشین نازنينمو بفروشم!
آنها شب یلدا خانه ی ما بودند تا بلکه تلخی تصادف از این خانه محو شود اما سخت دراشتباه بودند!من و باربد به ظاهر خوشحال بودیم ولی در دلمان چه غوغایی بود!این اولین باری بود که بعد این شرایط،همسو شده بوديم!شهيدگمنام به دادم رسیده بود و واسطه شده بود،بعد آن شب چند روز بيشترنگذشته بود که سیاوش زنگ زد که اگر کسی برای بازدید از منزل آمد،همکاری کنيد😳بله!سیاوش خانه رابرای فروش گذاشت و مشتری پای معامله بود!من و باربد حیرت زده به هم نگاه کردیم!آنجا برای اولین بار من دادوقال راه انداختم که چرا قبول کردی به این خانه بياييم؟مگر روزی که سه تایی(مامان راضیه،بهاروسياوش)آمدند خانه ی ما گفتند به همه بگوييداين خانه را خریده اید،من نگفتم این پیشنهاد را نباید قبول کنیم ولی توپذيرفتي و حالا به مردم چه بگوييم؟ به نظرت من واقع بین نبودم؟من مرد بودم که پای همه چیز ماندم ولی به ظاهر زن بودم،اما او مرد بود و روی حرفش نماند!تلفن را برداشتم و زنگ زدم به مامان راضیه،به او گفتم سیاوش قراراست مشتری بياوردوخانه را بفروشد،واقعیت دارد؟اوگفت که سیاوش مشکل مالی پیداکرده!ومن خنده ام گرفت وديگراجازه ندادم همسرم محتاج باشد و منتظر یاری شان،گفتم:تازمانی که خانه پیدا کنم کسی حق ندارد پابه خانه بگذارد مادامیکه از این خانه بلندشديم،برای خانه مشتری بياوريدمن از رفت وآمد مشتری به محل زندگی ام خوشم نمی آید و خداحافظی کردم!برای اولین بار بود که دیدم باربدبامن هم نظر است ودارداز من حمایت میکند!سه روز بعد وقتی مشتری آمد داشتم گوشی را نگاه میکردم که چشمم افتاد به موجی از استوري های مخاطبينم که سردار سلیمانی.....
خانه ی زيباونقلي همیشه سریع به فروش میرسد ومشتري پسندید ورفت!
با رفتنش به باربدگفتم:عشقم ايناچي میگن،اون سرداره بود معروفه؛باجبروته!میگن شهید شده!ترورش کردن😭😱
باربد پوزخندی زد وگفت:هه!عمرا!دوباره شایعات مجازي!مادرنزاييده بتونه سردار ما رو ترور کنه!این اراجيفوباورنکن یه ذره دقت داشته باش اينقد گول رسانه رونخور سريع! تلویزیون را روشن کردیم و باربد دو دستی کوبید توی سرش!هيني کشید وماتش برد!گفت:عشششقم حاجی...
بله!چشمانتان بارانی باد!شب شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها روزی تان بود که یاد کنم از شهید معجزه گر زندگی من حاج قاسم سلیمانی!
من تنها کسی بودم که توی ایران،برای حاج قاسم،در ابتدای خبر شهادتش،استوري نذاشت!هرچقدر باربد،از حاجی شناخت داشت واطلاعات،من مثل کسی که مال این کشورنباشد اورافقط به عنوان یک سردار شجاع می شناختم که هروقت آمریکا اراجیف میگفت،او می آمد و برایشان کوری میخواند و خفه شان ميکرد!من فقط درهمین حد شناخت داشتم و هیچ حسی هم به ایشان نداشتم!ازهمان شب گریه های شبانه روز باربد شروع شد!روضه های حضرت رقیه گوش میکرد آن هم توی اينستاگرام و من بسيار متعجب بودم از اینکه این همه به هم ریخته است!بیایید تافرداشب برایتان بگويم من چطور عاشق این شهید والامقام شدم!شهیدی که واسطه ی آشنایی من باشهدابودهمان آقای سردار دلها بود!