باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نود_پنجم ✍انسان چون سیستم و کارخانهی هدایت قلب را جدی نمیگیرد،
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_نود_ششم
به گُل نگاه کنید و
با تسبیح برای قلبِ
امام زمان روضه بخوانید ..
🌹🌹🌹
✍خب حالا اسباب و اثاثیه بسته شده بود وخیلی از وسایل شکستنی ودکوري رابا پژو ی اسپرت تور باربد بردیم و مابقی اسبابهای خانه را با دوتا خاور بردیم اما کلی وسایل اضافه داشتیم که آنها را بخشیدیم و مابقی را کنار خیابان گذاشتیم تا هرکس نيازداشت،ببرد!وقتی خرده ریزه هاراباماشين میبردیم،با صحنه های جدیدی روبرو بودم!زنان این ساختمان ۸طبقه به شدت کنجکاو وجستجوگر بودند!ازصبح تا شام،مشغول تجسس در زندگی دیگران بودند وتوی راه پله ها خاله بازی میکردند،ساعت دوشب باسيني چای ازهم توی پله ها پذیرایی میکردند!خانه رابا مامان راضیه و باربد تمیزکرديم و حسابی طلبیدیم!کارگرها کلی ریخت وپاش کرده بودند و خاک و رنگ رد پایش هنوز به چشم می آمد!پرده هارانصب کردیم تاديد نداشته باشد و محفوظ باشیم!همسایه روبرويي ما نبود و خانه اجاره رفته بود وبعدهافهميدم خانه مجردي است!هر روز افراد جدیدی درحال رفت وآمد بودند واينهارا از باربد شنيدم!همسايه روبرو ی ضربدری ما ،شايدبگويم هر۵دقيقه در را باز میکرد واز لای در سرک میکشید تا آمار وسایل را دربیاورد!از اوخوشم نمی آمد وباروحياتم در تضاد بود وبرای همین خواستم از اول طوری رفتار کنم که احساس راحتی بامن را نداشته باشد،تازه از برخورد اولش هم خاطره ی خوشی نداشتم!روزهاي جدید شروع شد و باربد دوباره باتيپهاي خفن داشت دل زنهای اینجا راميببرد!گاهی به هوای شستن ماشین میرفت پایین ومن اتفاقی می فهمیدم زن همسایه پایین خانه نشسته وبه هوای بچه اش با همسر من خوش و بش میکند و وقتی. برسام را میدید حول میشد و گاهی هم با وجود برسام ،گفتگو ادامه پيداميککرد!برسام که کلاس هفتم بود می آمد و ميگفت:مامان این خانومه چرا انقدر با بابا راحته!
وقتي دید به هم ریختم موضوع را عوض کرد،فکرم درگیر شده بود و از طرفی هرچه بیخیال میشدم ،بدتر ميکرد!باربد دوباره افتاده بود با سامان دور دور!ومن ازترس سکته داشتم میکردم!بخصوص روزی که باربد بایک پیشنهاد تپل به خانه آمد!سامان خواسته بود اوراننده اش شود!دعوای شدیدی کردیم وقطعاهمسايه هاشنيدند !بايدمنصرفش میکردم!چرا؟چون سامان خودش پژو داشت ولی چرا باید به باربدپيشنهاد میداد؟هدفش فروش و پخش مواد باماشين ماو همسر من بود!این یکی را ديگرکوتااه نیامدم و چندمااه بر سرش جنگيدم!حتي سامان آنقدر،وقیح بود که اسلحه کلت کمری داشت و یک جوررايي داشت کار به تهدید میکشید،مواد فروش بزرگی آمار باربد را گرفته بودواو را محک زده بود و مطمئن که شده بود. باربد. را به آشپزخانه زیرزمینی شان در تهران برده بود!انجا شیشه تولید میکردند و با چه کیفیت پایین ومرگباري مواد تهیه ميکردند!تازه چقدر باربد خودش را لارج نشان داده بود که اورا به عنوان خانواده ی مایه دار( سیاوش)حساب آورده بودند و برای بردنش به آشپزخانه زیرزمینی چشمانش را بسته بودند!ياحسين! این چه بازی جدیدی بود!خدارحم کند!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌