باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هشتاد_چهارم ✍ قد و اندازهیروحِشما،درنحوهی مواجهه با مشک
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هشتاد_پنجم
✍ سرچرخاندم دیدم،باربد با قیافه ی حق به جانب دارد مرا بالاوپايين میکند!😲تاقبل دیدنش ميلرزيدم اما با دیدنش اول عین یک بمب منفجرشدم وگریستم!انقدربامشت به سینه اش کوبیدم و گوشی را به اوتقديم کردم ولی خشکش زده بود!تابه حال مرا اینگونه ندیده بود!جز یکبار دیگر که برایتان نگفته بودم!یادتان هست؟ باربد آژانس کار میکرد و زنی را جای صاحب آژانس ذخیره کرده بود؟روزی به نزدیکی آژانس رفتم البته با هزار بدختي و دروغ به مامان راضیه!چون اجازه نميدادومن به بهانه ی کتابخانه بالاخره راضی اش کردم!کتابخانه زیاد میرفتم البته باباربدميرفتم کتاب امانت میگرفتم مرا می رساند وبعد میرفت!امیلی برونته نویسنده ی مورد علاقه ی من در آن روزهابود!خودم را رساندم نزدیکی آژانس و به شماره ی آن زن که یادداشت کرده بودم خیره شدم!پيامکي از خط خودم از طرف باربد داده بودم او هم آنقدر هول بود که کنجکاونشد و دوباره به باربد پیام داده بود بیا و من میدانستم وقت رفتن باربد است!یک کوچه بالاتر از آژانس،پارک کرد من با یکی ازفامیل خانوم که ماشین داشت هماهنگ بودم زن مومني بود و کلی مرانصيحت کرد اما فایده نداشت میخواستم سر در بیاورم وبه اوبگويم چرا؟مرابه چه کسی اينقدرارزان فروخته بود!؟میدانستم که ميخواهدبگويدهواوهوس بود ومن واقعا عاشق توهستم!اما چه سووود؟خلاصه!او منتظر ماند تا بیاید ومن هم دو چشم داشتم،دو چشم دیگرهم قرض کردم و دیدم زنی از طبقه چهارم داد میزند عزیزم ده دقیقه ياصبرکن يابيابالا!😳🙄موهای دم اسبی با یک تاپ وبدون هیچ حیایی از بالکن ساختمان به سمت پایین آویزان بود!
باربد بایک حرکت وايما و اشاره گفت که بيامنتظرم!دلم خنک شد بالا نرفت!ولی چه سود بازهم اوميخواست بیاید و بنشیند! از ماشین پیاده شدم هرچه آن زن فامیل سعی کرد جلوی مرا بگیرد،نتوانست!من هم نميتوانستم!در را باز کردم و نشستم کنارراننده که همسرم بود!هنگ کرده بود ولکنت گرفته بودتاآمد ماشین را روشن کند،نگذاشتم گفتم اگرحرکت کنی جیغ میزنم عصبانی شد من هم میدانستم فرصتی برای توضیح بیشتر نداردومجبوراست قیافه ی حق به جانب بگیرد،پرسيدم:مسافرداري اینجایی؟
گفت :عزيزمن بیا بریم برات توضیح میدم !
_من توضیح نخواستم!
_پیاده شو بروخونه ؟
_یعنی نمیخوای بدونی چطوراومدم؟باکی ميرم!/؟
غیرتی اش کرده بودم و حق تصمیم گیری را برایش خیلی خیلی سخت کرده بودم!سریع بحث راعوض کردوگفت:بااجازه ی کي پاشدي اومدی بيرون؟مگه نمیدونی من الان سر کارم ومسافردارم!؟آبروي منو اینجا ميخاي ببري؟
_آبرو؟من آبرو توميبرم؟ باهمه ی مسافرا اینطور بگوبخند داری؟ چقدر راحتن باهات؟راستی چرا باید بگه بيابالا؟؟جواب بده وگرنه همینجا آبروی جفت تونو میبرم و برام دیگه هیچی مهم نيست؟!
تهديدم جدی نبود واقعا منی که این همه آبروداری کرده بودم و صبوری،حالا چرا باید باربد را تحقيرميکردم جلوی چنین زن هرزه اي!بدون شک آن زن لذت ميبردواز این بلوا به نفع خودش استفاده میکرد!بنابراین گفتم که مرابرساند برخلاف چهره ی عصبانی اش معلوم بود که قندتوي دلش آب شده! راه افتاد!گوشی مرتب زنگ میخورد!جواب نميداد!گوشی را کشیدم و زدم روی بلندگو:عشقم کجارفتي؟انگاريکيو سوارکردي؟کي بود هان ؟منوميپيچوني؟....
قطع کردم!
با داد برای اولین بار فریاد زدم او که تازه به اوپيوسته ای برای سوارکردن کسی باتوچنين میکند وجواب میخواهد و سوال پیچت میکند،من که زن توأم چقدر حق دارم که بدانم شوهرم چه ميکند؟هان؟
بازهم داشت تفره میرفت وکتمان میکرد که گفتم یا راستش راميگويي ياخودم را نابودميکنم؟!
فکر کرد شوخی ميکنم ولاف میزنم!اما من دیگر نمی توانستم بيشترازاين اجازه بدهم زندگی دستخوش این مسائل شود!فشار روحی شدیدی به من آمده بود..در را باز کردم و داخل یک کوچه پایین تر باسرعت متوسط باربد؛خودم را پرت کردم پايين😳😱🥺پهلوها وکتفم خیلی درد گرفت میدانستم خدا رحم کرده وگرنه شاید اتفاقات بدی می افتاد!تا باربد آمد به خودش بیاید بلند شدم وسریع پشت درختها قائم شدم !داشت از ترس و دلهره هلاک میشد،دلم داشت به عقلم چیره میشد که گناه دارد طفلکی برو تا بیشتر از این اذیت و نگران نشود!اما عقلم میگفت نرو بگذار کمی تنبیه بشود و یکبار حسابی به فکر بيفتدوبترسد!اول احساس کردم دلم خنک شده ولی کم کم داشتم به لحظات سخت و نفس گيربي پناهي فکر میکردم وبدون حامی یاد دخترهای فراری بودم وازخداخواستم هیچ زنی و هیچ دختری بی پناه نماند!باربد داشت به گوشی من زنگ میزد و من رد تماس میزدم و گاهی بی پاسخ!حالا بهار را واسطه کرده بود!جواب ندادم!راه افتادم از کوچه خیابان های اطراف، وبی هدف با چشمان ورم کرده که از بس گریسته بود باز نمی شد و درد میکرد!حالا دیگر می ترسیدم به خانه بروم!ولی من دختر کوچه وخیابان نبودم،می ترسیدم و تصمیم گرفتم به خانه ی بهار بروم ...بهار باديدنم اول کلی نصیحت کردوبعد مرا به داخل برد از قیافه ی