eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
23 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam @Am21mar
مشاهده در ایتا
دانلود
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هشتاد ✍رنجور وخسته وپرآشوب درمیان هیاهوی زمان،دست وپا ميزدم!چندی
✍ •لقد اخترت سماء تحتاج لعينيك لتطير، هذه السماء لا يمكن قهرها إلا بالألم والصحوة ومعاناة المحاولة والدراسة والحديث وتوجيه القلوب نحو عينيك وأنا وحدي.. نعم لا أستطيع..• •من یک آسمانی را انتخاب کرده ام که برای پرواز نیاز به چشم‌های تو دارد ، این آسمان فتح نمی‌شود جز با درد و بیداری و رنجِ تلاش کردن و مطالعه کردن و حرف زدن و قلب ها را به سمت چشم‌هایت هدایت کردن و من تنهایی نمی توانم ..• 🤲💚✨ نزدیک دوسال از قطع رابطه باربد باخانواده ام ميگذشت!قطعا طاقت فرسابود تحملی از جنس سنگ می خواست!مادرم دیگر تاب نیاورد وبه مغازه ی باربد رفت!مامان راضیه رفتارخوبي نداشت و تا میتوانست گله مندشد و مادرم تلاش کرد با سکوت وخود داربودنش راهی برای آشتی بازکند وبالاخره موفق شد اما دلم می سوخت عوض طلبکارشدن ،بدهکارهم شده بود ولی کسی باید این وسط ازخودگذشتگی میکرد و راه را برای رفت وآمدمرتفع ميکرد!باچندتا هدیه و کادو به خانه ی ما آمد و کلی گریه کردیم!او دلگیر بود ولی به من افتخارميکرد که صبورم و راضی از این تقدير!خب باید بگويم پدرو مادرم دراين دوسال رنج بسيارکشيده بودند وهر از گاهی پنهانی به دیدن ما می آمدند آن هم از دور واز بالکن آپارتمان،امید کوچکی بود و دلمان گرم به همین سو سوی نوربود ولی رفتن به خانه ی پدر ودر آغوش گرفتنش،لذت دیگری داشت و دلگشايي اش فرق ميکرد!براي اینکه داستان طولاني نشود روزمرگی ها را دیگر بیان نکردم!رفتارباربد هر روز با روز دیگر فرق داشت!یک روز آفتابی یک روز بارانی ،یک صبح رعدوبرق ،یک ظهر رنگین کمانی،و فاقد ثبات!نمیدانستم الان که میرود،وقت برگشت،باید اوراخوشحال ببينم یا عصبی وبدخلق!؟طعنه های حاشیه ی دعوای خانوادگی،ماجرای پیام ها و خلاصه همه چیز دست به دست هم داده بود او بدخلق تر و من هر روز رنجورترومضطرونازک نارنجی ترازهميشه!دیگر چیزی آرامم نمی کرد جز وقتهای خاص که باربد اذیتم نمی کرد ويا برسام بزرگتر شده بود و دلداری ام میداد!موقع آمدنش هر دومثل موش میشدیم ومي ترسیدیم خیلی وقتها یاچیزی می شکست یا دست برقضا دستش بلند میشد و....برسام حالا ۶ساله شده بود و باید به پیش دبستان میرفت!همه چیز را مهیا کردیم و ثبت نامش کرديم!اوکم کم از ما خواست که برایش خواهر یا برادر بیاوریم و مدام میگفت که حس تنهایی دارد ولی باربد اصلا در فکر فرزند دیگری نبود برای من هم دور از تصور بود!اما در آن شرایط او راضی شد ومن دوباره باردار شدم!اوضاع مغازه خوب نبود و تصمیم گرفتند که مغازه را جمع کنند و باربد به شرکت برود وبه فکر بیمه و مخارج زندگی باشد..باهم رفتیم به یک مرکز درمان وترک اعتیاد و آنجا ثبت نام کردوقرارشد دیگر مصرف نکند و مشاوره بگیرد!هر روز با اتوبوس خط واحد غروب هابعدنماز بابرسام می رفتیم دور میزدیم ودوسه ساعتی حال مان خوب میشد.. این روند در نه ماه بارداری برقرار بود ولی گاهی حالات اودگرگون میشد و مرتب باکنايه وداد و فریاد ناشی از تحولات ترک مواد به من فشار می آورد وبعد از کلی ناز و نوازش و مراعات حالش خوب میشد...بالاخره دریک شرکت مشغول شد و تا سرکاربرود کرایه حدود چند ماه عقب افتاد و مجبور شدیم دقیقا سه هفته قبل از زایمان اسباب کشی کنیم ولی اين بار یک خانه نزدیک مدرسه برسام پیداکردیم که قیمتش نسبت به امکانش عالی بود!درتمام دوران بارداری تهوع و حال بد من تغییری نکرد و بجای افزایش وزن ،کمبود هم داشتم !دکترم نگران بود ولی من دلم قرص بود به فضل خدا برای همین آزمایش غربالگري را ندادم بخاطرقيمت بالایش،هرچه مامان نوشین ومامان راضیه گفتند که ما هزینه می کنیم قبول نکردیم و توکل برخداکرديم! درست زمان سونوگرافی برسام دعا کرد که خدا به او برادر بدهد تاهمبازي اش شود ولی من وبرسام وبقيه دلمان دختر میخواست سونوگرافی نشان داد که دلبندم پسر است و باربد بدجور دلش گرفت!من هم توقع نداشتم که اینگونه دلگيرشود ولی به روی دیگران نمی آورد!همان شب ،پدر مرحوم باربد،به خوابش آمد ودوپسر در خواب بودند یکی برسام و دیگری معلوم نبودکيست؟ولي زيباوشيرين بود!پدرش روبه باربد گفت:چطور دلت میاد اینو نخاي!؟ببين آدم کیف میکنه دستشوبگيره!من به این پسراافتخارميکنم!اينانسل منن!نسل منو زيادکردي پسرم خداروشکرکن!ازت ممنونم! باربدبعد دیدن این خواب دیگر ناراحت نبود وروزشماري میکرد پسرزيبايش راببيند!دوباره مادرم سفارش مرا کردو به همان بیمارستان دولتی رفتم وخداراشکربازهم خداهوايم را داشت و همه چیز خوب پیش رفت !پسرم معروف شده بود به پسربوره ی بيمارستان!ريزنقش وسفيدپوست و لاغر...چقدر در دوران بارداری برخلاف برسام که دلم میخواست شکل پدرش باشد،حالا در نبود امیر عزیزم،دلم میخواست عین دایی اش شود ومن دیوانه را جان ببخشدوهمين طور هم شد!اوبسياربه امیرو مرام اميرشباهت دارد!...